رمان خیلی قشنگ و کمیاب گندم قسمت اخر رمان خیلی قشنگ و کمیاب گندم قسمت اخر
رمان خیلی قشنگ و کمیاب گندم قسمت اخر
رمان خیلی قشنگ و کمیاب گندم قسمت اخر رمان خیلی قشنگ و کمیاب گندم قسمت اخر
تااون کافی شاپی که بامیترا قرار گذاشته بودیم یه نیم ساعتی راه بود همینجوری که می رفتیم کامیار یه مرتبه گفت:
-اهل طاعونی این قبیله شرقی م!
تویی اون مسافر شیشه ای شهر فرنگ!
پوستم ازجنس شبه پوست توازمخمل سرخ!
رختم ازتاول تن پوش توازپوست پلنگ!
بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو!
یه نگاه بهش کردم وگفتم"
-ازتومرفه بی درد این شعرا عجیبه!...................................
کامیار-دست خودم نبوده که مرفه بی درد به دنیا بیام!اما انقدر هس که درد رومی شناسم اگرچه مال همسایه باشه!و همین م مهمه!
-نه مهم پوله
کامیار-اره مهم پوله الان فقط پوله که مهمه وتموم این پدرسوختگی هام برای پوله!
-خب ماهام جزء پولدارائیم دیگه!
کامیار-اینم اره اما تااونجا که من حواسم هس این پولا پول دزدی نیس!ازش بوی خون نمی اد!اگرم یه لحظه بوی خون به مشام بخوره دیگه یه دقیقه شم تحمل نمی کنم!تواخلاق منو می دونی چیه!من روخون مردم معامله نمی کنم!
هیچی نگفتم که یه خرده بعد گفت
ادامه مطلب بروید...............