رمان جدید و پرطرفدار فاطمه قسمت بیستم تا فصل چهلم
رمان جدید و پرطرفدار فاطمه قسمت بیستم تا فصل چهلم
سلام استاد
ـ سلامـ از بچهها شنيده بودم که به کسي وقت نميديد. همين اول ازتون تشکر ميکنم و قدر اين فرصت رو ميدونم. فقط؛ ببخشيد، قراره جايي بريم؟ـ نهـ خب چرا اينجا؟ـ براي اينکه براي برگشتن تاکسي بهتر پيدا بشه.ـ آها! باشه. اِ... من از ديشب خيلي فکر کردم که چي بگم، خيلي از سوالها رو رديف کردم، ولي آخرش به اين نتيجه رسيدم که اينا همه بهونه است. مشکل اصلي من اين چيزا نيست، من تا حالا سوال زياد ازتون پرسيدم، ولي الان اومدم تا اون حرف اصلي، اون ريشه رو بگم. چون احساس ميکنم شما ميتونيد، شما، نميدونم شايد... من به حرفتون خيلي فکر کردم. يه درک خاص، يه فهم عجيب که نمونشو نديدم. من اصلاً آدمي نبودم که مشکلاتمو به کسي بگم يا... چهجوري بگم؟ خيلي وقتا اين چيزارو هم مسخره کردم ولي...براي استاد پيامک آمد و گوشياش روشن شد. مريم ادامه داد.ـ استاد! من خودم خودمو نميشناسم، چه برسه به خدا. من نميدونم کيام؛ من ميخوام که منو بهم بشناسونيد. ميخوام بدونم چرا ناراحت ميشم، چرا خوشحال مي شم؟! ميخوام بگيد چطور بايد زندگي کنم، چطور فکر کنم، چطور...گوشي استاد زنگ خورد.ـ ببخشيد؛ بله؟ باشه باشه! من تا دو سه دقيقه ي ديگه حرکت ميکنم، خدانگهدار؛ بفرماييد.مريم خواست ادامه بدهد ولي اين تماس حسابي تمرکزش را بههم ريخت. هرچه فکر کرد ديد نميتواند باور کند که استاد دروغ بگويد. گفت:ـ استاد! دو سه ديقه ديگه؟ـ بله، خودتون اصرار داشتيد يه وقت معين کنم؛مريم بهتزده گفت:ـ پس چيکار کنم؟ـ شما يه شرح کامل از زندگيتون بنويسيد... البته... نه! من فعلاً وقت ندارم. واقعا هيچ وقتي ندارم.بعد براي اينکه مريم ناراحت نشه، يه دفتر از توي کيف درآورد و جلوي مريم باز کرد و گفت اين برنامه ي منه، اگه يه جاي خالي پيدا کرديد مال شما.مريم به دقت به دفتر نگاه کرد. برنامه از ساعت چهار و نيم صبح شروع ميشد. جلوي بعضي از ساعات هيچ چيزي نوشته نشده بود، معلوم بود که خصوصيان. اينقدر شلوغ بود که مريم تعجّب کرد. ولي باز دنبال ساعتي کوتاه ميگشت. جلوي يک ساعت نوشته بود متغيّرها؛ مريم پرسيد:ـ اين چيه؟ ـ برنامههاي عقب موندهاي که بايد انجام بشه. اگر ميخوايد اسمتونو تو ليست بنويسم تا نوبت شما برسهـ يعني ميشه براي کِي؟ـ اونش ديگه با خداست، شايد يک تا دو سال ديگه.مريم دوباره شروع کرد به گشتن. يک ساعت استراحت بود، اولش خجالت کشيد که بگويد، ولي انگشتش را روي يک نقطه از دفتر گذاشت و گفت:ـ استاد، اين...ـ نه اون نميشه ديگه! به ما رحم کنيد.مريم هرچه گشت چيزي پيدا نکرد تا اينکه فکري به سرش زد و گفت:ـ اين جلسه ي سخنراني کرجه، درسته؟ـ خبـ از اينجا تا کرج اونم تو اين ساعت حداقل يه ساعت تو ترافيکيد درسته؟ تو ماشين ميتونيد بخونيد؟ـ موقع رانندگي؟! غيرقانوني که نميشه، تازه من توي ماشين چيزي بخونم سرگيجه ميگيرم.ـ خب... صدامو ضبط ميکنم توي ماشين
بقیه ادامه مطلب.......
رمان خیلی قشنگه بوی نا قسمت اخر
رمان خیلی قشنگه بوی نا قسمت اخر
رمان خیلی قشنگه بوی نا قسمت اخر رمان خیلی قشنگه بوی نا قسمت اخر
خودشون می کنن حاج اقا!
باشه اما همسایه داري یعنی همین دیگه !جارو کن ! ابم بپاش!این ورم یه جارو بزن!جلو حجره حاج تقی رو!
چشم حاج اقا!
بازار یعنی همسایه ! همسایه یعنی خودت!ایندم و دستگاه و علم و کتل که میبینی الان هزار ساله پا برجا و برقراره به خاطر اینه که بازار بازاري رو داشته واسه خودش!.....................................
اخه حاج اقا همین حاج فتاح دیروز داشت جنس ما رو....
اون کاسبی یه پسر جون ! تجارته ! وقتش که برسه همین حاج فتاح پشت همسایه اش رو خالی نمی کنه ! خوب جارو بزن!
نگین به صداي باباش گوش می کرد و گاهی یه چرخ می زد این ور و گاهی بر می گشت و حاج حسن رو نگاه می کرد که یه خرده بعد فروشنده ي حجره اي که نگین جلوش ایستاده بود با شک و تردید به نگین گفت
همشیره ! دنبال کسی می گردین؟!
نگین یه مرتبه به خودش اومد و دید که دیگه موندن صلاح نیست و ممکنه باباش چشمش بهش بیفته راه افتاد طرف حجره ي حاج عباس اما دلش خون بود!
از اون طرف مهرداد همونجور که داشت اروم قدم می زد یه مرتبه چشمش افتاد به حاج حسن که داشت از دهنه ي بازار وارد می شد!
تند خودشو کشید کنار ! بدبختی این بود که بعضی بازاریا مهرداد رو می شناختن.
خلاصه خودشو کشید کنار و مشغول نگاه کردن باباش شد و یه دنیا غم تو دلش نشست!
بقیه ادامه مطلب......
رمان واقعا جدید او دوستم نداشت قسمت 14
رمان واقعا جدید او دوستم نداشت قسمت 14
رمان واقعا جدید او دوستم نداشت قسمت 14
رمان واقعا جدید او دوستم نداشت قسمت 14
http://masoud293.ir/
لاله را توی سالن بزرگ خانه ی عمه منیر بین این همه جمعیت، توی پیراهن ساتن ابریشم ِبلند یاسی دیدن، آن هم با آن آرایش ملایم و ملیح..آن هم کنار بهرامی که اینقدر دوستش داشتم و برایم محترم و عزیز بود، آن هم وقتی عمه منیر پنج دقیقه یکبار چشم هایش پر می شد و هی آب چشم هایش را با دستمال کاغذی می گرفت و لبخند می زد..........................................................................
آن هم وقتی مامان مدام دور و بر بهرام می رفت و قربان صدقه اش می رفت، آن هم وقتی هر مهمانی از راه می رسید با صدای بلند می گفت ( بهرام زن نگرفت نگرفت، آخرشم دختر شاه پریونو گرفت ، هم خوشگل، هم خنده رو ، هم خانواده دار )، آن هم وقتی برق تحسین عروس و داماد را توی چشم همه می دیدم..خیلی لذت بخش بود. خیلی لذت بخش بود. لاله خوشحال بود. مادرو برادرش خوشحال بودند. بهرام خوشحال بود. مامان و عمه منیر خوشحال بودند. من خوشحال بودم..فقط چیزی ته دلم هی جابجا می شد. هی پریشانم می کرد. هی دلم را شور می انداخت. بعد از محرم شدن لاله و بهرام..بعد از رد و بدل کردن نشانه های نامزدی، موقع عکس گرفتن های فامیلی و دسته جمعی ، رفیع از راه رسید.آمدنش غیر منتظره بود. روز قبل نه پای تلفن حرفی از آمدن زده بود..نه توی ایمیلش چیز ی گفته بود. دیدنش ته دلم را گرم کرد. با وجود همه ی اتفاق های افتاده ، رفیع هنوز دلگرمی من بود. دیدنش خوشحالم می کرد و امنیتم می داد. دسته گل بزرگ و زیبایی که توی دستش گرفته بود را به یکی از فامیلها تحویل داد.جلو آمد
بقیه ادامه مطلب.........
رمان خیلی جدید و خوانده نشده روزان دیروزم قسمت آخر
رمان خیلی جدید و خوانده نشده روزان دیروزم قسمت آخر
رمان خیلی جدید و خوانده نشده روزان دیروزم قسمت آخر
ان روز کذایی یادم است...
به تاریکی شب زل میزنم... به تصویرهایی که در ذهنم میکشم... به حرفهایی که هست و نیست... چه بخوام چه نخوام... چه سعی کنم نشنوم... چه بشنوم... من هیچ وقت به حرف کسی نبودم!!!
به قاب عکسی که به تقلید از خانه ی اقای کاویان اونها رو کنار هم چیدم... پدرم.. مادرم... سحر وبهزاد... دو نفری که برای خرید خانه شان از من پول قرض کردند... از منی که قرار نبود حتی پدرم محتاجم شود.
اهی میکشم... باورش سخته اما فردا مراسم عروسی منه ... مثل خیلی ها دلهره دارم... ومثل خیلی ها ... خوشحالم... ولی میترسم!
به لباس سفیدم خیره میشم...واقعا نمیدونم شانس به من رو کرد... یا یه امتحان الهی بود؟.....................................................
از اقای محبی باید ممنون می بودم که منو به دنیای نوشتن حرفه ای اشنا کرد... ولی همه ی احساسم رو به پول فروختم... اهی میکشم وروزان دیروزم... کتابی که هیچ منتقدی از من انتظار نداشت بعد ازدو رمان دیالوگ ارائه بدم...
روزان دیروزم ...
اهی میکشم... هیچ کس نمیدونه تمام خط به خط روزان دیروز براساس واقعیت بود ... لبخندی میزنم ... باید بخوابم... روز سختیه...
روزی که بعد از شب اتمام با شایان بود یادم است... کیان هم میخواست جویای حالم شود ولی... من طفره میرفتم...و هنوز هم میروم...طفره را میگویم.
شایان هم رفت... حتی نپرسیدم کجا...
کار به جایی رسید که بگویم خداحافظ واز خدا خواسته بگوید به سلامت ... بدون انکه بپرسد چرا!
هرچند دلیل های خوبی داشتم... ولی زندگی من بود
بقیه ادامه مطلب...
رمان خیلی قشنگ و کمیاب گندم قسمت اخر رمان خیلی قشنگ و کمیاب گندم قسمت اخر
رمان خیلی قشنگ و کمیاب گندم قسمت اخر
رمان خیلی قشنگ و کمیاب گندم قسمت اخر رمان خیلی قشنگ و کمیاب گندم قسمت اخر
تااون کافی شاپی که بامیترا قرار گذاشته بودیم یه نیم ساعتی راه بود همینجوری که می رفتیم کامیار یه مرتبه گفت:
-اهل طاعونی این قبیله شرقی م!
تویی اون مسافر شیشه ای شهر فرنگ!
پوستم ازجنس شبه پوست توازمخمل سرخ!
رختم ازتاول تن پوش توازپوست پلنگ!
بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو!
یه نگاه بهش کردم وگفتم"
-ازتومرفه بی درد این شعرا عجیبه!...................................
کامیار-دست خودم نبوده که مرفه بی درد به دنیا بیام!اما انقدر هس که درد رومی شناسم اگرچه مال همسایه باشه!و همین م مهمه!
-نه مهم پوله
کامیار-اره مهم پوله الان فقط پوله که مهمه وتموم این پدرسوختگی هام برای پوله!
-خب ماهام جزء پولدارائیم دیگه!
کامیار-اینم اره اما تااونجا که من حواسم هس این پولا پول دزدی نیس!ازش بوی خون نمی اد!اگرم یه لحظه بوی خون به مشام بخوره دیگه یه دقیقه شم تحمل نمی کنم!تواخلاق منو می دونی چیه!من روخون مردم معامله نمی کنم!
هیچی نگفتم که یه خرده بعد گفت
ادامه مطلب بروید...............
رمان واقعا جدید و وجذاب حکم دل قسمت 5
رمان واقعا جدید و وجذاب حکم دل قسمت 5
رمان واقعا جدید و وجذاب حکم دل قسمت 5
رمان واقعا جدید و وجذاب حکم دل قسمت 5
رمان واقعا جدید و وجذاب حکم دل قسمت 5
بازوهامو گرفت و تکونم داد... صورتش قرمز شده بود... دهنش بوی الکل می داد... داد زد:
تو بهراد و نمی شناسی... من می شناسمش... دوست دخترهای بهراد همیشه ازش سر بودن... پولدار بودن... من که می دونم بهراد تو رو فقط برای عشق و حال یکی دو روزه ش می خواد...
سعی کردم بازوهامو آزاد کنم. جیغ زدم:
اونم مثل تو کثافته... همتون کثیفید... همتون آشغالید................................................
مهران بازوهامو فشار داد و خمم کرد... دست و پا می زدم تا خودمو آزاد کنم. فایده نداشت... خیلی قوی تر از من بود. دستامو از ساعد گرفت. از سر بدبختی و بیچارگی جیغ کشیدم:
یکی کمک کنه.
مهران خندید و گفت:
این قدر وول نخور... بهت بد نمی گذره... از بهراد بهتر نباشم بدتر نیستم.
لبشو جلو اورد و خواست روی لبام بذاره... یه دفعه با پیشونی محکم توی پیشونیش زدم... آخ و اوخ جفتمون بلند شد... از شدت درد چشمامو بستم. دست مهران یه ذره شل تر شد. دست راستمو چرخوندم و آزادش کردم... با مشت توی گوش مهران زدم. فریادی از درد کشید و دستشو روی گوشش گذاشت. خودمو از زیرش کنار کشیدم. دست چپمو کشید... چنگی به صورتش زدم... دوباره فریادی زد و صورتشو چسبید... خودمو کنار کشیدم...
پا به فرار گذاشتم... سریع از روی مبل بلند شدم و دویدم... پام به لبه ی میز گیر کرد و محکم زمین خوردم... نفسم بند اومد... طرف چپ بدنم یه لحظه بی حس شد. درد توی آرنج و زانوم پیچید. مهران خودشو بهم رسوند. چنگی به موهام زد و با مو از روی زمین بلندم کرد. جیغ گوش خراشی کشیدم... منو محکم زمین زد. صورتمو با یه دست گرفت و با دست دیگه مشت محکمی توی صورتم زد.... مزه ی خونو توی دهنم احساس کردم.. درد توی صورتم پیچید و یه لحظه چشمم سیاهی رفت... قلبم دیگه تحمل این همه فشار
بقیه ادامه مطلب
امروز رمان جالب و جدید تو بامنی لبته قسمت اخرشو
تهیه کردمو گذاشتم نظر خوبتونم بزارید
صداي بوق كشيده ماشين تو گوشم مي پيچيد .....چشمامو اروم باز كردم ....تمام كتش خامه اي شده بود ..... با تعجب داشت به كت از دست رفته اش نگاه مي كرد ........دستشو گذاشت پشت سرش و شروع كرد به خاروندن .....در حالي كه مي خنده به من نگاه مي كنه ...
- اي نميري عماد كه جونمو اوردي تو دهنم .....
فريبا هم كه از ترس نون خامه ايشو انداخته بود رو زمين ...با ناراحتي به طرف من مياد
فريبا- اهو از صميم قلب برات متاسفم داري با يه خل ازدواج مي كني .....
اميدوارم بچه اتون به باباش نره ...انوقت مجبوري تا اخر عمر دلت براي دو نفر هي ويبره بره
عماد سوار ماشينش شد و با زدن بوقاي مداوم از كنارمون رد شد ....
فريبا- بريم كه تا داداش جونت سيماش قاطي نكرده برسونمت
دم در خونه....از خوشحالو محكم گونه اشو بوسيدم
فريبا- ای خاك بر سرم... چقدر تو چشم سفيد شدي اهو ....
خنديدم ..
فريبا- اينطور شنگول نري تو ..اون داداش
بقیه ادامه مطلب
رمان جدید سایه گذشته همینطور ما داخل رمان های دیگه هم گفته ایم رمان سایه گذشته هم جز رمان های قشنگ
داخل این سایت بزرگ است پس بازم میگم رمان جدید خواستید شماره خودتونو بزارید قسم نظرات تا از جدیدترین رمان ها باخبر باشید
این رمان هم قسمت اخرش است
به اطراف نگاه کردم از علی خبری نبود
با خودم گفتم حالا که علی نیست از سامی بخوام
..
بیاد تو اتاقم..که باهاش اتمام حجت کنم
با اشاره چشم وابرو به سامی..رفتم طرف اتاقم
سامی اومد تو اتاقم .. سریع بیرونو نگاه کردم تا کسی ازبیرون
سامی رو ندیده باشه... سریع درو بستم و قفل کردم
سامی از حرکتم شوکه شد!..کاری داشتی..؟
سامی تو رو خدا سایتو از زندگیم بردار