رمان جدید و زیبای غروب عشق قسمت 19
رمان جدید و زیبای غروب عشق قسمت 19
هرچه اصرار کردم چیزی نگفت نمیدونم چه دلیلی داشت اما واقعا کنجکاو به فهمیدن بودم انقدر سینا رو به حرف گرفتم که خودمم نفهمیدم کی خوابم برد بیچاره سینا از ماه دوم بارداریم نمیدونم چه مرگم بود شب ها دیر خوابم میگرفت اون بیچاره هم تاکله سحربیدار میموند با شنیدن صدای کسی که اسممو صدا میزد چشمامو باز کردم اعظم خانوم بود
+عسل جان پاشو دختر گلم
-اعظم خانوم خوابممم میاد برو بذار بخوابم
+دخترم ساعت۹
-کلاس ندارمممممم امروز
+میدونم دخترم ۹/۳۰ باید قرصاتو بخوری قبلشم صبحونه پاشو حوصله ندارم شوهرت ظهر بیاد باز غربزنه
باکلافگی و چشمای بسته تو تخت نشستم
-أههههه نمیذارن آدم دودقیقه بخوابه این دکترهم که آدم نیست آخه قرص تقویتی میخوام چیکار حالا اون به کنار لااقل میگفت صبح ها نخورم چی میشد
+پاشو عزیزم خودت که میدونی قرصاتو نخوری شوهرت ظهر بیاد منو میخوره
از جام پاشدم وبه حرفش خندیدم به سمت دستشویی رفتم از دستشویی که بیرون اومدم موهامو شونه کردم واز اتاق بیرون رفتم اووووو کی میره این همه راهو طبق روال هرروزه به سفارش سینا خان اعظم خانوم قربونش برم یه میز صبحونه چیده بود که فکر کنم واسه سیر کردن۳۰نفر کافی بود رفتم پشت میز نشستم
+چه خبره اعظم خانوم این همه برای کیه
-نصفش برای تو نصفشم برای دختر خوشگلت
دستمو روشکمم گذاشتم وگفتم
+میبینی وروجک چه کاری دست ما دادی هی میریزن تو حلق من که تو چاق وچله شی شبیه باباتی دیگه باید جور توأم بکشم
اعظم خانوم خندید به زور اعظم خانوم داشتم میترکیدم از آب پرتقال گرفته تا پنیر ومربا وعسل وگردو هزار چیز دیگه ریخت تو حلق من
+واااای ترکیدم بخدا
ادامه مطلب برووو