رمان جدید و زیبای رمان فریاد دلم قسمت دهم
رمان جدید و زیبای رمان فریاد دلم قسمت دهم
باورم نمیشد همه چیز انقدر سریع پیش بره و من اینجوری بختم رقم بخوره !
فقط چند روز به ماه رمضان مونده بود و خانواده حکمت مصر بودند تا قبل از شروع شدن ماه یه عقد محضری بکنیم و بعد از اون یه جشن کوچیک بگیریم ...
مامان اول مخالف بود اما طبق معمول مرضی جون با سیاست مخصوص خودش راضیش کرد و بابا هم که گوش به فرمان مامان بی چک و جونه قبول کرد!
داشتم فکر میکردم سرنوشت چه کارا که نمیکنه ! همین اول شعبان بود که پای دیگ آش دعا کردم تا خوب بشم و امیرحسین هم بهم علاقه پیدا کنه ... یک ماهم نشد که هم خوب شدم و هم عاشق ! ....
خلاصه دیشب مرضی جون زنگ زد و گفت که صبح امیرحسین بیاد دنبالم تا بریم آزمایش خون ... خوبیش به این بود که طاهره و پیمان هم میومدن تا با هم بریم !
وقتی طاهره بود خیالم راحت بود و کمتر نگران چیزی میشدم ... صبح زودتر بیدار شدم و بدون صبحانه خوردن آماده شدم ...
طاهره به گوشیم میس انداخت که برم پایین ... مامان رو بیدار نکردم گرچه میدونستم بعدا دعوام میکنه که چرا صداش نزدم تا خودش بفرستتم !
توی راه پله چشمم افتاد به کفشای جلوی خونه اعظم خانم .... همینجوری سر دستیم که میشمردی 10 جفت کفش بود دیگه ... فکر کردم بنده خدا هیچ وقت نتونست این کفشها رو بذاره مثل همه توی خونه از دست این مهمونا !
رفتم بیرون و در رو بستم ... ماشین امیرحسین جلوی در بود و بچه ها نشسته بودن توش ... برام بوق زد حالا انگار خودم نمیبینمشون!
نشستم کنار طاهره و سلام کردم ... همه جواب دادن اما امیرحسین در ادامه جواب سلامم چشمکی هم از توی آینه بهم زد که باعث شد سریع برگردم سمت طاهره که ببینم اونم دید یا نه که دیدم نه بابا تقریبا خوابه !
ادامه مطلب برو.....