رمان جدید و خواندنی غروب عشق قسمت 31
رمان جدید و خواندنی غروب عشق قسمت 31
-بابا توروخدا نذار ببرتش
بابا نگاهشو ازم گرفت سینا بیرون رفت ودرو محکم کوبید توهم روزمین نشستم وجیغم خونه رو گرفت دیگه امید زندگیم نداشتم
داد زدم
-خدااااااااااا من خیانت نکردم
توسروصورت خودم زدم هیچکی طرفم نمیومد
-آییییی نفسم نفسمو برد میشنوی صدامووووو خداااااااااا
جوری صداش زدم خونه لرزید
هق هقام در ودیوار رارو میلرزوند اما هیچکس حتی نزدیکمم نمیومد بگه آروم باش صدام گرفته بود اینقدر جیغ زده بود
مامان وبابا وآرین نشسته بودند انگار نه انگار حتی مامانمم بااشکای من دلش نمیگرفت
ازجام پاشدم وبه اتاقم رفتم حالم ازاین خونه بهم میخورد وسایلمو توی چمدون گذاشتم عروسک نفس هم بود بوسیدمش وتوی چمدون گذاشتمش باید میرفتم پالتومو پوشیدم وازاتاق بیرون رفتم بادیدن چمدون دست من آرین اومد جلوم ایستاد..
+کجا تشریف میبرین خانوم
فکرشو نمیکردم یه روز تااین اندازه متنفرباشم از آرین
چشممو بازوبسته کردم
-بتو …بتو هیچ…
تاالان اینطور جلوش نایستاده بودم اماحالا وقتش بود
-بتو هیچ غلط کردنی نیومده
بقیه ادامه مطلب.....