باقی شاممون رو توی سکوت خوردیم و هیچ حرفی زده نشد ... طبق عادت همیشگیمون هر کی بشقاب خودش رو شست و بعدم برگشتیم توی پذیرایی ... اوید با یه حرکت خودشو پرت کرد روی مبل ...اگه مبل زبون داشت الان چهار تا لیچار خوشگل بارش میکرد ...
-زدی مبلمو شکوندیا...
--نگران نباش با اینطور ضربه ها نمیشکنه...
-آوید رو مخمی بخدا..
بعدم نشستم کنارش و از روی میز یه هلو و یه چاقو برداشتم ...یه تیکه براش جدا کردم و زدم به چاقو و گرفتم سمت دهنش.. با تعجب به چاقوی توی دستم نگاه کرد ...
-چیه ؟ تعجب کردی..
--نه...تعجب نکردم..
بعدم دهنشو باز کرد و هلو رو از روی چاقو قاپید .. دیگه بهش ندادم و یقه ش رو خودم خوردم... زدم جم تی وی ..کوزی گونی تازه شروع شده بود .. خودمو کشیدم بالاتر و با ذوق مشغول نگاه کردن شدم... این یکی از سریال های مورد علاقه م بود ..
امروز کارا خیلی خسته م کرده بود ... هر از گاهی چشمام میومد روی هم .. ولی به زور بازشون میکردم..نمیدونم چی شد که یه دفعه چشام بسته شد و خوابم برد..
***
با صدای ساعت از خواب بیدار شدم..چشمام رو به زور باز کردم... نور خورشید چشمم رو زد ... چرخیدم و با دستم ساعت رو خفه کردم...خواستم بخوابم که در اتاق باز شد ... تخت بالا پایین شد ...
--ماتینا ؟!..
بی حال جوابشو با یه «هوم؟» دادم...
--نمی خوای بیدار شی ؟
-نه ..میخوام بخوابم هنوز..
--نمی خوای بریم بازار واسه عروسی خواهر دوستت لباس بگیری ؟
اسم لباس که اومد مخم فعال شد .. چشمام باز شدن و نشستم روی تخت..
-واقعا ؟؟
با دستش موهای پخش شده توی صورتم رو زد کنار و با لبخند جوابمو داد..
-مرسیییییییی
از تخت پریدم پایین...خواستم از اتاق برم بیرون که .....این برای چی الان خونه س ؟؟مگه نرفته کارخونه ؟
برگشتم عقب و گفتم : نرفتی سرکار امروز ؟
از روی تخت اومد پایین و ایستاد رو به روم.. با دستش چونه م رو گرفت و چرخوند سمت ساعت دیواری بالای تخت.. جــــــــــــان ؟ ساعت سه و نیم بود...
-من چرا اینقدر خوابیدم ؟
--حتما خسته بودی..
بهش نگاه کردم...نگاهِ مشکیش میچرخید توی چشمام..لبخند کوچیک روی لبشم روی اعصابم بود .. خودمو ازش جدا کردم و از اتاق زدم بیرون... حتما دیشب که خوابم برده جلو تلوزیون بلندم کرده آوردم تو اتاق ...
آب زدم به صورتم و با صابون صورتم رو شستم...سر حال اومدم... با حوله صورتم رو خشک کردم و از دستشویی اومدم بیرون...رفتم توی آشپزخونه .. اونم توی آشپزخونه بود ... شعله گاز رو خاموش کرد و نگاهم کرد و گفت : اینم یه غذا مخصوص آوید ...
خندیدم ... لبخند زد و دستگیره چوبی رو گذاشت روی میز... ماهیتابه رو هم گذاشت روش.. دستامو گذاشتم روی میز و خودمو کشیدم سمت ماهیتابه و توش رو نگاه کردم..
-چقدر زحمت کشیدی .. دستت درد نکنه..
--خواهش میکنم..
-بمیرم الهی.. چقدر سختی کشیدی تا تونستی این املت رو درست کنی ؟
--هیچی..
یه تیکه نون برداشت و توش املت گذاشت و گرفت سمتم..
--بیا عزیزم..
نمی دونم چرا اما یه دفعه ته دلم خالی شد ... شنیدن کلمه عزیزم اون هم از دهن آوید ... برا خوشآیند بود ؟!
مهبد این کلمه رو زیاد بهم گفته بود ... اما .. هیچ وقت این حس بهم دست نداده بود ..
--نمی خوری ؟
با صداش به خودم اومدم... به دستش که هنوز جلوم بود نگاه کردم... نمیدونم چم شده بود ... لقمه رو از دستش گرفتم...خواستم بذارم توی دهنم که نتونستم.. گذاشتمش توی ماهیتابه و از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم...درو نبستم...نشستم روی تخت و سرمو گرفتم بین دستام...
--ماتینا یه دفعه چت شد ؟ من چیزی گفتم که باعث ناراحتیت شد ؟
نگاهش کردم و سرمو به نشونه ی نه تکون دادم..
نشست کنارم و گفت : پس چی شد ؟
-نمی دونم.
--بهم نگاه کن ماتینا..
سرمو چرخوندم به سمتش و نگاهش کردم... لبخند زد و گفت : برام سخته ناراحت و گرفته ببینمت...من همون ماتینای تخس و سر و زبون دار و میخوام..
خنده م گرفت... پیشونیم رو بوسید و از کنارم بلند شد ... همونطور که از اتاق میرفت بیرون گفت : آماده شو بریم بیرون..
***
در خونه رو با کلید باز کردیم و اومدیم تو خونه.. سریع رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم و بدون هیچ مکثی پریدم توی حمام.. یه دوش حالمو جا آورد و خستگی رو از تنم بیرون کرد ..از حمام که اومدم بیرون رفتم توی اتاق تا لباسامو بپوشم... آوید هم رفت توی حمام...لباس زیرامو که پوشیدم یه تاپ قهوه ای که رنگ و روشم داشت میرفت رو پوشیدم با شلوار سفید رنگی که تازه خریده بودم..
رفتم سمت اتاق کار اوید ... لباساشو اونجا گذاشته بود ...لباساشو با حوله ی سفید رنگشو گذاشت جلوی در حمام و تقه ای به در زدم.. شیر آب بسته شد صداش بلند شد : بله ؟؟؟؟
-لباس برات گذاشتم جلوی در حمام..من میرم بخوابم شب بخیر..
مکثی کرد و گفت : برو بخواب..شب بخیر...
رفتم توی اتاق و درو بستم..رفتم سمت تخت...دستی توی موهای مشکیم کشیدم...از نرمیشون کیف کردم...
دراز کشیدم روی تخت و چراغو خاموش کردم...ربع ساعتی غلت زدم تا خوابم برد ..
***
از شدت دل درد از خواب بیدار شدم... زیر دلم بد جور درد میکرد و تیر میکشید ..به شکم دراز کشیدم روی تخت و خواستم چشمامو ببندم که یه دفعه رادارام فعال شد ...
از تخت پریدم پایین و چراغو روشن کردم... با دیدن دو تا لکه ی روی تخت دنیا دور سرم چرخید ... دستمو گذاشتم جلوی دهنم که جیغ نزنم...
حالا چیکار کنم ؟......
ساعت دو و سی و پنج دقیقه ی بامداد بود... چه خاکی تو سرم بریزم ؟
از اتاق رفتم بیرون و از توی حمام وایتکس رو برداشتم و با یه کهنه افتادم به جونه تخت... اینقدر سابیدم تا تمیز شد و لکه ها رفتن... پارچه روی تخت رو برداشتم و بردم توی حمام و انداختمش کف حموم.. برگشتم توی اتاق و نگاهی به تشک انداختم..خدا رو شکر تشک کثیف نشده بود ... یه دفعه نگام افتاد به شلوارم... خدایاااااااا...هنوز 5 ساعت از خریدنش نگذشته بود .. درش آوردم و اونم انداختم کنار همون پارچه توی حموم تا فردا بشورمش..
توی کمد رو نگاه کردم... بسته های پد نبودن.. آآآآآآخخخخخخ..اصلا یادم نبود که تموم شده...خیر سرم قرار بود برم بخرم..
با زاری نشستم در حموم و سرمو گذاشتم روی پام...درد دلم دقیقه به دقیقه بیشتر میشد ... خدایا چه خاکی به سرم بریزم ؟؟
یعنی به اوید بگم ؟؟
حالا گیریم که گفتم..مثلا چیکار میتونه بکنه ؟
اخه نگم هم نمیشه.. کل خونه به گند کشیده میشه که..
دختر خجالتی ای نبودم..اما تو این یه مورد از شدت خجالت روم نمیشد حتی به اوید که روی مبل خوابیده نگاه کنم..
نشستم کنارش و آروم دستمو زدم به بازوش...
-آوید ؟ آویــــــد ؟
هیچ تکونی نخورد ...
بازم صداش زدم... اینبار فقط یه هوم کوچیک گفت..
بازم صداش کردم... ای خدا این چرا اینقدر خوابش سنگینه ؟!..
دل درد واقعا امونم رو بریده بود... بی صدا شروع کردم به گریه کردن.. صداش کردم..انگار که صای هق هق ریزمو شنید .. یه دفعه هوشیار شد و نشست روی مبل ..
با صدای گرفته و خوابالودش اسممو صدا زد : ماتینا ؟
-آوی..د
با دستش لامپو روشن کرد و گفت :
--چت شده ماتینا ؟ ببینمت..
بهش نگاه کردم.. با تعجب گفت : داری گریه میکنی ؟ چی شده ؟
خجالتم رو گذاشتم کنار و گفتم : دلم درد میکنه...
--خب بذار آماده شم بریم دکتر ..
دستمو گذاشتم روی پاش و گفتم : نه...
--حالت خوب نیست..خودتو ندیدی .. رنگ به رو نداری..
-خوب میشم اوید...فقط...
--شامم که چیز زیادی نخوردی .. نکنه مسموم شدی ؟
-اوید..هیچ کدوم اینا نیست..
چند لحظه چیزی نگفت... یه دفعه انگار فهمید چه خبره.. شونه ای بالا انداخت و از روی مبل اومد پایین.. سرشو خاروند و گفت : خب من چیکار کنم حالا ؟
-ببین من ... پد توی کمد نیست..
پوفی کرد ... هنوزم انگاری خواب بود..
--نمی تونی تا صبح تحمل کنی ؟؟ آخه ساعت سه شب من از کجا برات...
-نمی تونم..
دستی به ریش هاش که تازه نوک زده بودن کشید و رفت سمت اتاق...همونجا نشستم کنار مبل و سرمو گذاشت روی پتویی که روی آوید بود ...
--تحمل کن تا برگردم... اگر خیلی درد داشتی یه قرصی چیزی بخور آروم شی..
بعدم صدای باز و بسته شدن در خونه رو شنیدم...
نمی تونستم از جام بلند شدم.. همونجا نشستم و چشمامو بستم..و شروع کردم گریه کردن... شکمم ور فشار میدادم و گریه میکردم..نمی تونستم قرص بخورم...از بچگی عادت به قرص خوردن نداشتم...
نمی دونم چقدر گذشته بود که آوید برگشت.. فقط دیدم که نشست کنارم و گفت : ماتینا خوابیدی ؟
سرمو بلند کردمو با چشمای سرخم بهش نگاه کردم.. اشکام رو پاک کرد و گفت : بیا برات گیر اوردم..برو..
به بسته ی پد جفتم نگاه کردم... یه دفعه داغ شدم... از خجالت نمی تونستم سرمو بلند کنم.. سریع از روی زمین قاپیدمش و پریدم
درباره : جدیدترین رمان ها ,
این نظر توسط mahtab در تاریخ 1393/08/17 و 20:45 دقیقه ارسال شده است | |||
|
سلام چرا رمان کامل نیست |
این نظر توسط باران در تاریخ 1393/04/02 و 12:58 دقیقه ارسال شده است | |||
|
خیلی عالی بود![]() ![]() ![]() ![]() |
این نظر توسط سحر در تاریخ 1393/03/08 و 10:23 دقیقه ارسال شده است | |||
|
چرابقیه رمان من تورو نمیخوامو نمیذارییییییییییییین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
![]() قسمت چندشو میخواین |
این نظر توسط مهلا در تاریخ 1393/02/22 و 16:14 دقیقه ارسال شده است | |||
|
چرا قسمت آخر رمان من تو رو نمی خوامو نمی زارین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ |