هردفعه از بهزاد ادرس فرناز ومیخواستم میگفت همه چیز وفراموش کرده
من کاری با فرنا ز نداشتم فقط میخواستم ببینم چجور دختریه شاید همه
چیز تقصیر بهزاد نبوده فرنازم تقصیری داشته شاید این اتفاق سر بهزاد نباید
گزاشته میشد
و.... خیلی چیزای دیگه یه روز بهزاد وتوی دانشگاه دیدم خیلی به هم نزدیک شده بودیم
ولی من دوس نداشتم اون به من ومن به اون عادت کنم
جدا شدن سخت میشد خیلی خیلی سخت
میخواستم بهش بگم از هم جداشیم ولی دلم میسوخت واسش اون واقعا منو دو داشت
شایدم من داشتم تند تند میرفتم بدون هیچی قضاوت میکردم بخاطر همین بهش گفتم
اگه بهت بگم باهات نمیمون چیکار میکنی
گفت فکرشم واسم سخته میترسیدم احساسمو بهش بگم تا حالا چند بار با خانوادش
اومده بود خواستگاری ولی من درسمو بهونه کردم ومانع نامزدیمون شدم دوست نداشتم اسم
پسری روم باشه
هرروز میومد پیشم منم کم کم داشتم عاشق میشدم بعضی وقتا خودم خود به خود
زنگ میزدم یا سر راهش قرار میگرفتم تا ببینتمو بیاد پیشم نیدونم چرا گزشتش داشت فراموشم
میشد
حس میکردم حس نفرتم داره تموم میشه از اینکه عاشق شده بودم خوشحال بودم ولی نه بهزاد
انگار خدا جز خودش کلید قلبمو به بهزادم داده بود
کم کم داشت سال سومم تموم میشد ومن باید 4 سال دیگه کامل میخوندم بهزاد بخاطر اینکه
به مشکل بر خورده بود تعطیلات تابستونم درس میخوند تا درسایی رو که افتاده بود وبخونه خیلی
حالش
خوب شده بود خیلی خیلی منم خوب بودم ولی استرس داشتم مامان بهزاد از مامانم خواسته بود
مراسم نامزیرو بگیریم ولی من هرچی از مامانم اصرار کردم که نگیریم گوش نکرد واون
اتفاقی که نباید میافتاد افتاد من نمیتونستم تنها راز بهزاد وبه همه بگم وهمه ازم میخواستن
نامزدش بشم
به بهزادم نمیتونستم اعتراض کنم چون تا چیزی میگفتم میگفت خودمو میکشم
مجبور به نامزدی شدم بین من وبهزاد محرمیت کوچکی ایجاد شد تا وقتی باهم میریم
بیرون یال حرف میزنیم گناه نکرده باشیم خانواده بهزاد خبر نداشتن پسرشون گناه بزرگ تر از این
کرده
بهزاد پسر هوس بازی نبود ندیده بودم به دختری نگاه کنه چند باری خودم تعقیبش کردم
مسجدم میرفت خانوادش مذهبی بودن ولی نمیدونم اون نامردی چجوری از بهزاد سر زده بود
یه روز توی مهمونی به بهزاد گفتم چجوری بهت اطمینان کنم بهم گفت
تو هنوز فراموش نکردی من عوض شدم یکی دیگه شدم بهزاد قبلی نیستم من اولشم بد نبودم بدم کردن سپیده من دوست دارم بعدشم دستامو گرفتو بوسم کرد حس خوبی داشتم
درسم داشت تموم میشد بهزاد درسش 2 سال زودتر ذتموم شد ومشغول به کار بو منم
تمومش کردم وجا رو برام باز کرده بود تو همون بیمارستانی که خودش کار میکرد مشغول به کار شدم
اما همون موقع بود که همه چیز بهم خورد من تو زندگیم زیاد اشتباه کردم
اما این بد ترینش بود ازدواج با بهزاد ودوستی
کارای بیمارستان سخت شده بودن ومن طاقت نداشتم صبر وحوصله من کم شده بود
دیگه وقت فکر کردن به بهزاد ونداشتم مهرش تو دلم کم شده بود بهزاد همش ازم
گله داشت
با اینکه اصلا دوسش نداشتم به ازدواج با اون تن دادم زندگی با بهزاد خسته کننده شده بود
اونم همش سر کار بود کم همدیگرو میدیدیم ولی حس میکردم خیلی دوستم داره هروز
صبح
نمیرفت تا بیدار بشم ولی من دست خودم نبود مهرش تو دلم نمیرفت یه روز بهزاد زودتر از همیشه
اومد خونه برام سوال بود بهم گفت خوشکل کن میخوایم بریم بیرون اونشب برای اولین بار بهزاد ازم
خواست تا نیازشو بر طرف کنم برام کمی سخت بود فردا صبح که بیدار شدم خیلی خوابم میومد بهزادم نرفته بود سرکار نمیدونم چرا گرفتم خوابیدم با بوسای گرم بهزاد صبح وبیدار شدم
روم نیشد تو چشاش نگاه کنم احساس شرمی داشتم ولی اون به من زل زده بود چشم ازم بر نمیداشت نگاهاش خیلی قشنگ بودن نیم نگاهی کردم وخواستم پاشم نزاشت گفتم میشه بزاری برم گفت اره برو
بیشتر از همیشه دوسش داشتم نمیدونم چرا
1 هفته بعد از اون شب همش حالم بد بود بخاطر همین بهزاد سعی میکرد زیاد ازم چیزی نخواد با بهزاد رفتیم دکتر _ دکتر بهمون گفت باید ازمایش بدن خانمتون وقتی ازمایش دادم باردار بودم دیگه همه چی تموم شده بود حالا من وبهزاد علاوه بر خودمون باید از یه بچه نگهداری میکردیم
تو همین فکر بودم که نمیدونم واسه چی اشکم روانه شد تو ماشین بودیم بهزاد بغلم کرد وگفت
من باهاتم کمکت میکنم یه موقع غصشو نخوریا گفتم خیلی کوچولو چجوری بزرگش کنیم گفت با من باهم دیگه من وتو بزرگش میکنیم الهی قربون مامانشو خودش یبرم بعدم بوسم کردو منم تو اغوشش اومدم بیرون شروع به حرکت کرد
بهزاد باید به یه ماموریت چند روزه میرفت گفت به هیچکی نگم وکلی سفارش کرد مواظب خودمو وبچه باشم منم بهش قول دادم بهزاد با همه ی عشقش به من
رفت ورفت وتنهام گزاشت چند روز بعد خبر اوردن بهزاد توی تصادف رفته ودیگه بر نمیگرده ولی اون به من الکی قول نمیداد نمیدونم چرا حالا که همه چیز خوب شده بود اون رفت وتنها یادگارشو یعنی تو پسرم برام جا گزاشت بخاطر همین اسم باباتو روت گزاشتم
منبع رمان عاشقانه
درباره : جدیدترین رمان ها ,