رمان لبخند قرمز/قسمت اخر

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
مدل های مانتو شیک متفاوت مدل های مانتو شیک متفاوت
خنده دار ترین  جوک های مردانه و پسرانه خفن و خنده دار خنده دار ترین جوک های مردانه و پسرانه خفن و خنده دار
دانلود سریال خیلی قشنگ پوست شیر دانلود سریال خیلی قشنگ پوست شیر
عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان
با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید
تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا
عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها
مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97 مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97
مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97 مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97
داستان کوتاه و زیبای عشق بی پایان داستان کوتاه و زیبای عشق بی پایان
قیمت روز دلار قیمت روز دلار
عکسهای دیده نشده جدید بهنوش بختیاری عکسهای دیده نشده جدید بهنوش بختیاری
عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی
مدل مانتو های دخترانه پاییزه شیک تهران مدل مانتو های دخترانه پاییزه شیک تهران
با این روش قد بلند بشید با این روش قد بلند بشید
بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری
آموزش آرایش صورت عروسکی آموزش آرایش صورت عروسکی
جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان
عکس های دیده نشده ريحانه پارسا لب دریا عکس های دیده نشده ريحانه پارسا لب دریا
تعداد طبیعی ریزش مو در روز چندتا باید باشه تعداد طبیعی ریزش مو در روز چندتا باید باشه
دلیل بچه دار نشدن رضا عطاران از زبان خودش مشخص شد دلیل بچه دار نشدن رضا عطاران از زبان خودش مشخص شد
عکس دیده نشده دونفره مارال و مونافرجاد عکس دیده نشده دونفره مارال و مونافرجاد
کت دامن های شیک جدید دخترانه مجلسی کت دامن های شیک جدید دخترانه مجلسی
مدل های خوشگل لباس مجلسی دخترانه مدل های خوشگل لباس مجلسی دخترانه
جدیدترین عکسهای جوانه دلشاد بازیگر فیلم حوالی پائیز جدیدترین عکسهای جوانه دلشاد بازیگر فیلم حوالی پائیز
HMVC چیست HMVC چیست
دلم یک نفر را می ‌خواهد دلم یک نفر را می ‌خواهد
بهترین روش پوشیدن شلوار جین در فصل پاییز بهترین روش پوشیدن شلوار جین در فصل پاییز
خواص موثر هل خواص موثر هل
سری جدید عکس های عاشقانه 97 سری جدید عکس های عاشقانه 97
جدیدترین مدل آرایش عروس97 جدیدترین مدل آرایش عروس97
تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش
لیزر درمانی خانگی لیزر درمانی خانگی
خواص جالب  روغن شتر مرغ حتما بخونید خواص جالب روغن شتر مرغ حتما بخونید
زندگینامه باران احمدی دختر مهران احمدی از بازیگران  کشور زندگینامه باران احمدی دختر مهران احمدی از بازیگران کشور
 سری جدید عکس های مهسا هاشمی سری جدید عکس های مهسا هاشمی
 الناز محمدی فوری ازاد شد الناز محمدی فوری ازاد شد
درمان کم پشتی موی سر درمان کم پشتی موی سر
عکس های عاشقانه روز همراه متن عکس های عاشقانه روز همراه متن
فرج با دعاهاش فرج با دعاهاش
مدل های لباس امروزی کودک مدل های لباس امروزی کودک
چیکار باید کرد شیر مادر زیاد بشه چیکار باید کرد شیر مادر زیاد بشه
ناموس کفتار خوب است یا نه ناموس کفتار خوب است یا نه
شیکترین پیامک و دلنوشته های زیبا ویژه شب یلدا 97 شیکترین پیامک و دلنوشته های زیبا ویژه شب یلدا 97
جالبترین عکس های نهال سلطانی جالبترین عکس های نهال سلطانی
ناموس کفتار واقعیت داره یا نه ناموس کفتار واقعیت داره یا نه
عکس جشن تولد دیده نشده  ملیکا شریفی نیا عکس جشن تولد دیده نشده ملیکا شریفی نیا
عکس جشن تقدیر از رتبه های برتر فولیتو عکس جشن تقدیر از رتبه های برتر فولیتو
خطای an error occurred در تلگرام از چیه خطای an error occurred در تلگرام از چیه
ثبت‌نام خودروهای وارداتی ثبت‌نام خودروهای وارداتی
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 109
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 18,366
باردید دیروز : 1,370
ای پی امروز : 612
ای پی دیروز : 383
گوگل امروز : 10
گوگل دیروز : 15
بازدید هفته : 20,615
بازدید ماه : 50,401
بازدید سال : 403,016
بازدید کلی : 15,161,392
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2871)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1897)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3135)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2940)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3083)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2434)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

نه متاسفم....من واقعا خسته ام نمیتونم بیام... 

-خب.....باشه...هرجور راحتی....من خودم تنها میرم... 
-باشه.... 
-شب به خیر...خوب بخوابی... 
-ممنون همچنین....شب به خیر...!! 
آخیش خیالم راحت شد....چیزی که بعضی از دخترا نداشتن قدرت نه بود که من به خوبی داشتم....خدارو شکر.....پس راحت به تخت خوابم حجوم بردم ....کم کم داشت خوابم میرفت اما یه چیزی مانعم میشد.....اونم سرما بود...داشت مبه خودم میلرزیدم....پتو رو سفت تر گرفتم اما فایده ای نداشت....پس بلند شدم و از تو کمد دیواری ملحففه ای کشیدم رو خودم....اما اصلا تاثیری نداشت....شوفاژم که این موقع سال روشن نمیکنن....پس به پیمان اس دادم که برام یه پتو اضافه بگیره اما جوابمو نداد....زنگ زدم اما گوشیش خاموش بود....نمیتونستم بخوابم...هرچی بیشتر به سرما فک میکردم بیشتر می لرزیدم...درضمن از یه طرفی هم میترسیدم نصفه شبی برم پایین پتو بگیرم...باید یه مرد این کارو میکرد....پس مانتو بلندی به تن کردم...شالی انداختم رو سرم و به سمت اتاق پیمان رفتم ....در زدم....برنمیداشت....مجبور شدم محکم تر بزنم....مطمئنا برگشته بود....بازم در زدم...دیگه داشتم ناامید میشدم که درو باز کرد...از دیدن قیافه اش جیغ نامحسوسی کشیدم که باعث شد خواب کاملا از سرش بپره..... 
-وای لبخند چی شد؟؟؟چی کارم داری نصفه شبی؟؟ 
-من سرده!! 
ابروهاش رفت بالا و با تعجب پرسید: سردته؟؟!! ینی چی؟؟؟خب پتو بنداز.... 
-نه...تاثیری نداره....میشه بری برام یه پتو اضافه بگیری؟؟ 
-پس بیا تو پتومو بدم بهت.... 
دوباره یاد حرف بابام افتادم...اگه خواست بلایی سرم بیاره...هیشکی اونجا نبود که نجاتم بده....سرمو انداختم پایین... 
-ببینم لبخند تو به من اعتماد نداری؟؟ 
چی میگفتم؟؟میگفتم نه....؟؟ من به هیچ پسری اطمینان ندارم؟؟! 
همون موقع پسری که معلوم بود حال به جایی نداره و یه چیزی زده از کنارم رد شد...اه بوگندش از دوکیلومترم میومد....با صدای خمارش گفت: 
به...به...چه خانم خوشگلی... 
پیمان با خشونت دست منو کشید و گفت: مگه نمیگم بیا تو؟؟!! 
و منو پرت کرد تو اتاق....بهش خیره شدم....میترسیدم به خاطر من با اون پسر احمق دعوا کنه و بلایی سرش بیاد ولی خدا روشکر پسره رو به حال خودش رها کرد و با اخم گفت: تو الان دست من امانتی...هرچی که میگم گوش کن و بهم اعتماد کن!! 
روی زمین افتاده بودم پس با غرور بلند شدم و گفتم: دیگه حق نداری به امانتت دست بزنی.... 
سرشو پایین انداخت و تازه متوجه کار اشتباهش شد...-باشه 
-پتو رو بده میخوام برم... 
پتو رو برداشت وبا هم به سمت اتاقم رفتیم..... 
-درو قفل کن... 
-باشه.... 
قیافه اش دیدنی بود و قتی با اخم گفت: شب به خیر... 
-شب تو هم به خیر.... 
درو به خواسته پیمان قفل کردم و تا صبح تخت خوابیدم...!!.....سعی کردم به پیمان بیشتر اطمینان کنم ولی تاجایی که میتونستم...و حریمون اجازه میداد نه بیشتر!! با خودم فکر میکردم چه جوری به پیمان اطمینان کردمو اومدم به این سفر....حالا خدا رو شکر پیمان از اوناش نبود وگرنه...!! بی خیال این افکار به قول حسین پناهی: 
گاهی اوقات باید پشت در مغزت بذاری تعطیله تا خیال ها بذارن به کارت برسی... 


پس بی خیال چشمامو رو هم گذاشتم...!!فردا صبح روز پرهیجانی بود...دوست داشتم که هویدا رو زودتر ببینم..!!با زنگ گوشیم و صدای کوبیده شدن مداوم به در با وحشت بیدار شدم....روسری رو سرم انداختم و درو که باز کردم با چهره پریشون پیمان روبه رو شدم....با لبخند سلام کردم اما اون با فریاد جوابمو داد: 
-چرا درو باز نمیکنی؟برا چى گوشیتو بر نمیداری؟؟؟دلم هزار راه رفت....چرا انقد بی فکری آخه؟! خدایا چه گناهی کردم؟ 
دندونامو به هم فشردم...دیگه داشت از حدخودش پاشو فرا تر میذاشت درو محکم بستم و پشت در نشستم...اون مدام به در میکوبید و از دلجویی میکرد....باشه...من بی فکر...من کودن....اما تو حق نداری باهام اینجوری حرف بزنی...!! تصمیم عجولانه ای گرفتم...میدونستم کار درستی نیس تو این شهر غریب ولی باید ادب میشد....مانتو مو به تن کردم....شالی انداختم....ادرس هویدا که رو میز بودو تو کوله پشتیم گذاشتمو جلوی چشمای متعجب پیمان از اتاق بیرون رفتم....دنبالم میدوید...سوار آسانسور شدمو سریع لابی رو زدم که بهم نرسه...از آسانسور که پیاده شدم اونم جلوش بود... 
-کجا؟؟ 
-میخوام برم تا از شرم راحت شی...مگه همینو از خدا نخواستی....اینم جواب خدا!! 
سریع از هتل پریدم بیرون...و اونم دنبالم...فک نمیکردم انقد سرعت قدمام زیاد باشه که اون وبه نفس نفس بندازم....دستمو برای تاکسی تکون دادم...که پیمان جلوی در هتل ایستاد و داد زد: لبخند وایسا.... 
اما من پوزخندی تحویلش دادمو به راه افتادم... 
-کجا میرید خانم؟؟ 
برگه رو بهش دادم...بهش نگاهی انداخت و گفت: این که خیلی دوره... 
-دور باشه...پولشو میدم... 
-استغفر... 
چش غره ای رفتم و گوشیمو نگاهی انداختم....اس های پیمان منو آتیشی تر کرد....آخه آدم حسابی بگو واسه چی نگرانی؟؟ خب معلومه من خوابم دیگه!!.... 
ساعت 8: صبح به خیر...آماده شو بیا لابی... 
ساعت 8و یه دقیقه :خوابی هنوز؟؟ 
ساعت 8و دو دقیقه: منتظرما.... 
ساعت 8 و 3 دقیقه...... 
... 
... 
... 
ساعت 8 و نیم: درو باز کن....ینی نمیشنوی؟؟ 
ساعت 8و نیم: کر شدی؟؟ 
ساعت 8و 35 دقیقه: بیای بیرون خونت حلاله... 
واقعا خجالت نمیکشید؟؟؟؟ پسره پرو چه جوری جرئت کرده باهام اینجوری حرف بزنه...باشه الان بهت درس عبرتی میدم که کیف کنی....!! گوشیم مدام و بی وقفه زنگ میخورد ولی محلش نمیذاشتم...اما با دیدن شماره ناشناس مکث کردم...کیه؟؟!! ولش کن حتما پیمانه با یه شماره دیگه باهام تماس گرفته ولش کن...بعد چن تا زنگ خوردن اسی از همون فرد ناشناس برام اومد...: داری با سرنوشتت بازی میکنی..... 
روی کلمه ها زوم کرده بودم...ینی چی؟؟؟ پیمان هیچ وقت همچین حرفی نمیزنه...مطمئنم...نکنه پیمان نیس؟؟ پس کیه؟؟دوباره یه اس دیگه: 
زندگیت به هم میریزه...نرو.. 
این حرفایی بود که رادین بهم تحویل داده بود...همونایی که بعدش بهم گفت دروغه....رادین؟؟ نکنه برای کار دیشبم داره اذیتم میکنه؟؟!! جوابشو دادم:شما؟! 
-یک دوست... 
-اسم این دوست چیه؟؟!! 
-هرچی دوس داری فک کن...فقط نرو به ضررت تموم میشه 
-کجا؟؟ برای چی؟؟ 
-حرف آخرم همینه...نرو.... 
دیگه جوابشو ندادم...هرکسی که بود برای خودش حرف میزد و میخواست مزاحمم بشه...ومن اصلا حوصله اشو نداشتم...دیگه نه تماسی گرفت و نه اسی داد....حتی پیمانم متوقف شده بود...سرمو به شاشه تکیه داده بودم....به محله خرباه ای رسیدیم...یاد بم افتادم...خاک از سرو روش بالا میرفت....آدما همه سیاه و آفتاب خورد....یهو ماشین ایستاد...راننده باکلافگی گفت: 
پیاده شو... 
-اینجاس؟ 
-نه.... 
با بیخیالی سرمو انوری کردم که راننده صداش بالا رفت: مگه نمیگم برو بیرون؟؟!! 
-...برای چی؟؟ منو هنوز تا آخر مسیر نرسوندی...بعدشم صداتو بر ای من یکی ننداز تو حنجره... 
بدبخت بالحن بد من کپ کرد....ولی حقش بود...رو به من کرد و گفت: 
خواهش میکن مبرو بیرون...دخترم من زندگی دارم به خدا... 
- شما منو برسون...چشم من پیاده میشم... 
- -من بیشتر از این نمیتونم ببرمت...اینجا جاده هاش خرابه...ماشینمو داغون میکنه... 
- میخواستم بگم ماشینت فدای یه تار موم که دیدم ولش کن....بهتره نگم...با عصبانیتی که الان چند برابر شده بود درو محکم کوبیدم...و وقتی پولشو حساب کردم پشت سرش داد زدم : هری..... 
- همون موقع ماشینی جلوی پام ایستاد....بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم...پشت سرم به آرومی میومد و هراز گاهی بوق میزد..اه...خدایا من چی کار کنم؟؟ انقد بدم میاد از این بی کارا که صب تا شب دنبال دختر مردم راه میوفتن...اه...با شنیدن صدای پیمان استپ کردم... 
- -لبخند.... 
- برگشتم و تو چاش خیره شدمو چیزی نگفتم...با اینکه راه رفتن تو اون خیابونا رو جایز نمیدونستم ولی رو دادن به پیمانم جایز نمیدونستم!! پس به راهم ادامه دادم...اگرم کسی مزاحم شد پیمان حالشو میگیره...نکه من امانتم دستش...!اونم که فهمید من سوار بشو نیستم به راهش ادامه داد...خب...پلاک....21... 
- 12..... 
- ... 
- ... 
- 19.... 
- .. 
- 21.... 
- یه خونه نسبتا مدرن تر از بقیه با در فلزی آبی رنگ!! 
- پیمان در حال پارک کردن ماشین بود که من در زدم...بعد چند ثانیه در باز شد...پسری جوون که آفتاب سوخته شده بود...نگاهی به سرتاپای من کرد و با تعجب پرسید: بفرمایید؟؟ 
- همون موقع پیمان اومد کنارم و گفت: سلام.... 
- -سلام...شما؟؟!! 
- -ما با خانم.....هویدا...کار داریم... 
- -گفتم شما؟؟!! 
- من وسط حرف پیمان پریدم و گفتم : ما از طرف آقای صبوری هستیم...اومدیم در مورد رمانشون یه تحقیقاتی بکنیم.... 
- -شما از تهران اومدین؟؟!! 
- -فرقی داره؟؟!! 
- با مهمون نوازی مارو به داخل دعوت کرد...منم به پیمان بی محلی کردم و داخل خونه شدم...گوشیمو نگاهی انداختم ...ساعت 12 بود......یه پیامک....: حالا که اومدی...بقیه اش باخودته... 




- همون فرد ناشناس اعصاب خرد کن...به حیاط خونه اشون نگاهی انداختم...پر گل بود...واقعا باصفا....و یه حوض....که توش ماهی قرمزی شنا میکرد.....تو این خونه روح وجود داشت...روح زندگی...با لذت وارد خونه شدم...و پیمان پشت سرم...پسر جوون مارو به اتاقی راهنمایی کرد....پیرزن سالخورده ی چرکی روی تختی خوابیده بود...گسر جوون روسری دور سرش بست و گفت یالا....!! 
- با این کار پیر زن که فک کنم هویدا بود از خواب بیدار شد....روی صندلی کنارش نشست ...همونجور که تو رمان توصیف شده بود...چشمای درشت قهوه ای...و موهایی که الان دیگه کاملا سفید بود....محو تماشاش بودم که سلام گرمی بهم کرد.... 
- -سلـــ....ا....م 
- لبخندی زد ...پیمانم سلام کرد و ماجرا رو توضیح داد...با حرفای پیمان....هویدا به فکر فرو میرفت....: 
- پس از طرف مسعود اومدین؟؟!! 
- -میشه گفت همینطوره...!! مابرای تحقیق اومدیم..یه پروژه دانشگاهی..!! 
- -خب...شما که کتاب زندگی منو خوندید...دیگه چی میخواید بدنید.... 
- سرمو پایین انداختم و گفتم: نمیدونم!! 
- و نفس عمیقی کشیدم...اما واقعا نمیدونستم که چی میخوام بدونم...!! پیمان به یاریم اومد و گفت: خیلی چیزا....د رمورد بچه هاتون...و زندگی الانتون... 
- هویدا تو چشاش اشک جمع شد و گفت: حال روز این روزام مثل قبل نیست!! تنها دلخوشیم تو دنیا بچه ها و نوه هامه!!! 
- چشمای لبریز از اشکشو بست و گفت: و تنها آرزوی دست نیافتنیم تو دنیا دیدن دخترمه...دختری که...و زد زیر گریه... 
- احساسات مادرانه اش حتی بعد از دست دادن بچه اش واقعا تحسین برانگیز بود...دستش چروکیده اشو تو دستم فشردم و گفتم: فرزند و مادر مثل دو تا چیز جدانشدنین... 
- تو آغوشم افتاد...منم اونو بغل کرده بودم و دلداریش میدادم...!! 
- -مادر گریه نکنید.... 
- با شندیدن اسم مادر با چشمایی که ازم محبتو طلب میکرد بهم نگاه کرد و چیزی نگفت... 
- پیمان روشو به هویدا کرد و گفت: هویدا خانم...از بچه های دیگه اتون حرف بزنید... 
- -دوتا پسر دارم....محسن و اصغر...پسر بزرگم اصغره وکوچیکه محسنه!! ....در حال حاضر 3 تا نوه و دوتا عروس دارم...ولی هیچ وقت نتونستم دامادمو ببینم!!! بزرگترین نوه ام حسن...که میشه پسر اصغر و دوتا دختر که دخترای محسنن!! زندگیم اینان...به خاطر اوناس که نفس میکشم...وگرنه بدون اونها هیچ چیز از خودم ندارم..!!...بعد از فوت حسن... 
- به اینجا که رسید اهی سر داد و ادامه داد: 
- به قول اصغر من افسردگی گرفتم....برای همین قصد داشت که شور و شوق رو به خونه و من برگردونه...واسه همین خیلی بچه سال بود که یه عروس آورد تو خونه...منم حالم بهتر بود امااین شادی دائمی نبود و من دوباره حالم بد شد...زندگی برام مث زهر بود...اصغر و محسنم در به در دنبال یه راه چاره بودن....تا اینکه عروسم باردار شد و با اومدن حسن دیگه ای به خونمون تمام زنگیم برام شیرین شد.... 
- -حسن؟؟!! 
- -محسن برای اینکه بچه اش منو به شادی برگردونه اسم باباشو رو بچه اش گذاشت....اما خب...منم باشنیدن اسم حسن تو خونه اذیت میشدمو اصغر اسم بچه اشو عوض کرد.....بگذریم...بعد 5 سال من مجبور شدم تهمینه رو به خانواده پولداری تو تهران بسپارم.... 
- دوباره میخواست گریه کنه اما پیمان وسط حرفش پرید ومانعش شد...: 
- پس دخترتون 5 ساله بود که ازتون جداشد...؟؟ 
- -بله...برام خیلی سخت بود...برای هممون سخت بود از من گرفته تا حسن...حسن که سه چهار سال بیشتر نداشت همبازی تهمینه بود...هیچ وقت اون روزی رو از یادم منمیره که سر حسن شکست .....تهمینه بالا سرش وایساده بود و گریه میکرد...از اونور حسنم بادیدن اشکای تهمینه زار میزد...وبا صدای بچه گونه اش از تهمینه میخواست که گریه نکنه... 
- خنده ای به لبامون اومد.....حتما اگر کنار هم میموندن الان خیلی به هم کمک میکردنو هوای همو داشتن.... 
- -بعد جداشدنتون از تهمینه بازم دیدینش؟؟ 
- -همون روزای اول دو سه باری پیشش رفتم...بدجور بی تابی میکرد ولی یه روز پدر خانواده من وبیرون کرد و گفت : حق نداری ببینیش...بهت وابسته میشه...بهش وابسته تر میشی...!!....منم از اون موقع دیگه ندیدمش!! تا اینکه حسن برای تحصیلاتش به تهران رفت....یه روز بهم زنگ زد و گفت که خبر خوشی برام داره....بهم گفت که شماره تهمینه رو پیدا کرده.و ازم قول گرفت تا وقتی که به قزوین برنگشته دست از پا خطا نکنم و باهاش تماس نگیرم...وقتی شماره رو بهم داد....نتونستم طاقت بیارم..حرفای حسنم برام اهمیت نداشت..اینکه آبروریزی میشه یا از این چیزا....بهش زنگ زدم....برداشت...وقتی صداشو شنیدم از کارم پشیمون شده بودم اما دیر بود....هی میپرسید شما؟؟ منم برای تخلیه دلتنگیم شروع کردم باهاش حرف زدن...ولی بهش نگفتم که کیم چون اگر میفهمید.....مطمئنم زندگیش بهم میریخت و من اینو نمیخواستم...مدام قربون صدقه اش میرفتم ...اونم منظور منو نمیفهمید...و این به نفع من بود..!! بعد مدتی گوشی رو روم قطع کرد...وقتی حسن فهمید این کارو کردم حسابی شاکی شد.... 
- وسط حرفش پریدم چون سوالی که داشتم خیلی برام اهمیت داشت: حدودا کی این کارو کردی؟؟!! 
-دو سه سال پیش!! 
- دستمو به مبل گرفتم...چون به شدت میلرزید...پیمان نگاهی بهم انداخت و گفت خوبی؟؟! جوابی ندادم و در عوض رو به هویدا گفتم: شماره اشو الانم پیشتون دارید؟؟!! 
- -آره ....تو دفترم گذاشتم....بعضی اوقات وسوسه میشم که بهش زنگ بزنم ولی به خاطر حسن نمیزنم.....احمد بیا اون دفترو به من بده... 
- پس اون پسر حسن نبود.....برگه ای به هویدا داد واز اتاق بیرون رفت...هویدا برگه رو به سمتم گرفت...گوشیم اس داد....بی اختیار خوندمش...: نگیر...ازش نگیر.... 
- حالا حالم بدتر بود...اون ناشناس از جونم چی میخواست؟؟ مگه اون برگه چی رو ثابت میکرد؟؟ همون چیزی که الان داره مخ منو میخوره؟؟!! دستی که به وضوح میلرزید رو به سمت برگه بردم و چشمامو بستم...باز شدن چشمام همانا و تغییر کلی زندگیم همان..!! دستمو سر شده بود...رو به پیمان کردم و گفتم: این شماره منه!!! 
- پیمان با ترس برگه رو از دستم قاپید ....هویدا با تعجب بهم نزدیک شد....نمیتونستم باور کنم...نه...نمیتونستم باور کنم که پیرزن روبه روم ماردمه.....مادر....کلمه ای که تا چند ثانیه پیش گمش کردم....هویدا گفت: تهمینه من؟؟!! 
- با این حرف حالم به شدت به هم خورد...سرم بدجوری گیج میرفت...پیمان دست پاچه شده بود....فک نمیکرد این سفر باعث بشه که با این واقعیت مواجه بشیم....سرمو پایین گرفتم....چشامو محکم بستم و دستمو گذاشتم رو شقیقه هام.....بلکم آروم بگیرم...هویدا که نگران دخترش بود داد زد: حسن یه لیوان آب قند بیار...کسی وارد اتاق شد اما من اونو نمیدیدم چون چشام بسته بود و سرم پایین اما پیمان اونو دید و با صدایی که توش شک فریاد میزد گفت: رادین؟؟!! 
- سرمو به آرومی بالا آوردم..بازم از مواجه شدن با واقعیت میترسیدم...چی؟؟!! رادینو دیدم که با شرمندگی جلوم زانو زد و گفت: اینو بخور.....وای اینجا چه خبره؟؟؟!! دیگه مخم نمیکشید... 
- رادین کیه؟؟ 
- مادر واقعیم کیه؟؟!! 
- نه...من نمیخوام زندگیم به هم بخوره!! 
- همونجور که با ترس به رادین نگاه میکردم و گیج افکارم بودم...چشام سیاهی رفت و چیزی رو ندیدم... 




چشم که باز کردم تو بیمارستان بودم....سرم...قرص...و....پیمان که بی قرار دور اتاق میچرخید....باصدای خش دارم صداش زدم: پیمان....سراسیمه به سمتم اومد.... 
-لبخند...لبخندم...خوبی؟؟ 
نه...حالم اصلا خوب نبود...افرادی دورم بودن که نمیدونستم چه نقشی تو زندگیم دارن!! روی تخت نشستم...دلم خیلی پر بود....خیلی....چشمام بی اختیار با جمله پیمان خیس شد: مامانت خیلی نگرانته!! 
-لبخندی؟؟؟ گریه نکن...خواهش میکنم....طاقت گریه هاتو ندارم..... 
سرمو به تو سینه اش گرفت و موهامو نوازش کرد....اگر درحالت عادی بودم...سیلی محکمی نوش جان میکرد اما...حالا فرق میکرد...به محبت یکی احتیاج داشتم...به محبت یکی که واقعا بهم محبت کنه....ترحم ...نه... 
-لبخندم...گریه نکن... 
-پیمان تو منو درک نمیکنی...دیگه به هیچ کس اعتماد ندارم....هیچ کس... 
-خیلی درد میکشی...میدونم...اما تو دختر قوی هستی...گریه نکن... 
من...دختر ...قوی هستم....با این حرفش نیرو فوق العاده ای بهم بخشید...خودمو ازش جدا کردم و با اخم اشکامو پاک کردم.... 
-من دختر قوی هستم 
پیمان تبسمی کرد و گفت:همینه!! 
اما من حرکاتم مثل بچه های دبستانی شده بود....اصلا متوجه کارای احمقانه ام نبودم...یهو زدم زیر گریه....پیمان که تعجب کرده بود...سرشو پایین آورد تا صورت گریونمو ببینه...گونه امو نوازش کرد و گفت: خانم قوی من که گریه نمی کنه...!! 
میخواستم بگم آخه مرتیکه من کی شدم خانم تو خودم خبر ندارم؟؟ استغفرا...اما زبون به کام گرفتم... 
-حالا میخوای چی کار کنی؟؟!! 
-چیو؟؟ 
-میخوای به مامان و بابات بگی قضییه رو؟؟ 
-ینی من واقعا.....!! 
دوباره زدم زیر گریه...شاید فکر میکردم همش خواب بوده و قراره تموم بشه....دلم میخواست چشامو ببندم و وقتی بازشون کردم روی تخت خودم با آرامش دراز کشیده باشم...همه چی سرجای خودش باشه...مامانم..بابام..داداشم. ..و حتی رادین...بی توجه به قربون صدقه های پیمان اشک میریختم..با هر قطره اشکم از خدا میخواستم که همه چی به خیر و خوبی تموم شه!!...با این حرف پیمان تمام موهای تنم سیخ شد......: 
-لبخندی یادته دیروز تو رستوران بهم چی گفتی؟؟!! گفتی اگر یکی بیاد بگه تو بچه ی واقعی پدر و مادرت نیستی هیچ وقت ترکشون نمیکنی!! 
باچشمای خیسم نگاهی بهش انداختم!! 
-تو راس میگی اما..... 
-اما نداره عزیزم!! نکنه میخوای از مامان و بابات جدا شی؟؟!! 
-کدوم پدر مارد؟؟؟ اونا مال من نیستن!! 
-این حرفو نزن لبخند...اونا به اندازه 100 تا پدر و مادر واقعی بر گردنت حق دارن...اونا تو رو بزرگ کردن نه هویدا... 
-میگی چی کار کنم؟؟!! 
مخم هی ارور میداد...نمیدونستم باید چی کار کنم..!! تصمیم گیری برام خیلی مشکل شده بود...به یه مشاور احتیاج داشتم... 
-فعلا تو باید خودت این واقعیتو بپذیری...بعدا تصمیم میگیری که چی کار کنی... 
حرفی برای گفتن نذاشت...اون راس میگفت نباید عجله میکردم..ممکن بود با عجله تصمیمی بگیرم که زندگیمو ا زاین بدتر کنه!!...دوست داشتم به مادرم زنگ بزنم و بهش همه چیرو بگم..مثل همیشه که حالم بد میشد تنها مامانم میتونست آرومم کنه...اما این بار درد اصلی من مادرم بود...پس نمیتونست درمانمم باشه...تا حالا این حسو نداشتم..سرم تیر میکشید..و کاملا هنگ کرده بود...کسی وارد اتاق شد ولی حوصله هیچ کسو نداشتم..حتی پیمان...که مثل پروانه دورم میچرخید نمیدونم چند دقیقه گذشت اما صدای رادین اتاقو پر کرد: 
لبخند کارت دارم... 
همونجور که چشام بسته بود گفتم :بگو...!! 
صدای قدماشو شنیدم...پس پیمان کجا رفته؟؟!! 
-بشین رو تخت و بهم نگاه کن... 
از حرفش اطاعت کردم...نتیجه اطاعت نکردن از حرفاش خوابیدن من روی این تخت بود... 
-میشنوم.... 
-بذار برات همه چی رو توضیح بدم...از اول اولش!! 
حرف میزد اما بهم نگاه نمیکرد...دورتا دور اتاق میچرخید..حرفاش رو دلم سنگینی میکرد!! 
-من حسن هستم..اسم توی شناسنامه ام اینه...اما همونجور که مامانت گفت اسممو عوض کردم.. 
انگار قصد داشت باحرفاش بهم بفهمونه که تو غلط کردی به این سفر اومدی...حالا بکش....حالا درد بکش!!! 



-و شدم رادین....رادین صبوری...مامان بزرگم که میشه مامان تو...هر شب برام از تو میگفت...هرشب....من به جای اینکه مثل بچه های دیگه مامان بزرگاشون براشون قصه بگن...مامان بزرگ من برام قصه تو رو میگفت...تو...بااینکه چیزی ازت به یاد نداشتم اما با توصیفای هویدا برای خودم تو رو تجسم کردم..تو هر نفس بامن بودی...به قول مامانت...ما برای هم ساخته شده بودیم..منم اینو باور کردم...رو قلبم اسمتو حک کردم..اما نمیدونستم تهمینه من الان شده لبخند...نمیدونم شاید هویدا زیادی ازت تعریف میکرد..آخه تو فقط 5 سالت بود که ازمون جدا شدی..!! داغت رو دلم مونده بود...به خودم قول دادم که مثل شاهزاده اسب سوار بیام و راپنزلمو از دست دشمن بیرون بیارم...اما نمیدونستم که راپنزل اصلا منتظر من نبوده!! 
زبون باز کردم...: 
من از کجا باید میدونستم؟؟!! 
دستاشو به علامت تسلیم بالا گرفت و گفت: منم حقیقتو گفتم...تو منتظر من نبودی..!!...وقتی برای تحصیل به تهران اومدم..در به در دنبالت گشتم...قصه های مادر بزرگم تو قلبم حک شده بود ...تا اینکه بعد دوسال گشتن پیدات کردم...همونجوری بودی که مامانت میگفت...تو اون روزا کارم شده بود تعقیبت کردن...هرجا میرفتی سایه به سایه دنبالت بودم..شماره اتو که از دانشگاتون گیر آوردم به مامانت دادم ولی ازش خواستم کاری نکنه و بهت زنگ نزنه...بالاخره اونم مادر بود و دلش طاقت نیاورد...حالا خدا رو شکر تو چیزی دستگیرت نشد و این قضیه به خوبی و خوشی تموم شد...بعد چند سال دیگه دوری ازت رو نمیتونستم تحمل کنم...دختری که از 6 سالگی هرشب تو خواب میدیدمش جلوی چشام بودو من ازش میگذشتم!! وقتی فهمیدم با امیر رفت وآمد دارین...خودمو بهش چسپوندم..و اون روز که خواستیم بریم شهربازی منم اومدم...اون موقع بود که از نزدیک باهات حرف زدم...دیگه تو رویاهام نبودی...تو واقعیت..جلوی چشام...عمه گمشده من...جلوی چشام بود...هی بهت نزدیک تر شدم...اما هرچی نزدیک میشدم احساس میکردم دارم ازت دور میشم...تو توی رویاهای من یه دختر دیگه ای بودی... 
داد زدم: تواون دختر ساختی...این تقصیر من نیست...!! 
- آره تقصیر منه...فک میکردم تو خیلی بهتر از اینا باشی... 
- رادین چی میگفت؟ مگه من چه جوری بودم...مگه اون دختر چه جوری بود...؟؟ 
- -ببین رادین....من از تهمینه تو هیچی کم ندارم!! 
- - تهمینه فرشته بود اما تو ... 
- -من چی؟؟!! شیطانم؟؟!! هان؟؟!! 
- -نه...منظورم این نیست... 
- از روی تخت بلند شدم...سرممو با عصبانیت از خودم جدا کردم..رو به روش وایسادم و گفتم : خیلی پستی!! 
- خون توی صورتش دوید....دستشو بالا آورد که سیلی بهم بزنه ...منم چشامو بستم...تا نبینم کسی که دوسش دارم چه بلایی سرم میاره!! اما پیمان دستشو تو هوا قاپید!! 
- با ترس به هردوشون خیره شدم که پیمان فریاد زد: برو گمشو بیرون!! 
- -پیمان... 
- -تو حرف نزن... 
- با شنیدن صدای خشمگینش دهنمو بستم!! 
- رادین نگاهی بهم انداخت و گفت : همه حسم بهت ترحم بود!! فقط برای اینکه یه بچه سر راهی هستی...!! 
- ناخواسته اشک به چشمام هجوم آورد که با رفتن رادین از اتاق همراه بود...روی زمین نشستم...و زیر لب تکرار کردم: یه بچه سر راهی!! یه بچه سر راهی..!!چشمای خیسمو بستم...اما با چشمای بسته هم متوجه شدم که پیمان کنارم نشست....دستمو گرفت و گفت: آروم باش!! 
- آروم شدن دیگه در توانم نبود...دختر آروم چند روز پیش دیگه وجود خارجی نداشت....از رادین متنفر بودم..از حس ترحمش از اس هاش...از حرفاش..از چشای خاکستری نازش..از موهای جوگندمیش.....فک نمیکردم داستان زندگیم این جوری تموم بشه!! هیچ وقت...!!با کمک رادین دوباره به تختم برگشتم... 
- -میخوام برم خونه امون!! خواهش میکنم... 
- -باشه..اونم به وقتش.. 
- -پیمان الان وقتشه..همین الان... 
- به حرفم توجهی نکرد سرشو پایین انداخ تو گفت:ه ویدا میخواد ببینتت!! 
- -نه...نه... 
- اما فایده ای نداشت..هویدا داخل شد...و بار سنگینی رو شون ام گذاشت... 
- گونه او نوازش کرد و اشکامو پاک....برخورد دستش با صورتم حالمو بدتر میکرد...دستشو که رو صورتم بود گرفتم و چشمامو بستم چون نمیخواستم دلشکستگیش رو ببینم....: 
- خانم صبوری متاسفم ولی....من نمیتونم بیشتر از این اینجا بمونم... 
- -دخترم... 
- حرفش برام سنگین تموم شد... 
- -من دختر شمام درست اما کلمه دخترم بریا شما نیست....این کلمه حق مادر ناتنیمه!! هر چند ناتنی... 
- پیمان با خشونت گفت : لبخند تمومش کن.... 
- هویدا دل شکسته از اتاق بیرون رفت...و منم همینو میخواستم..تحملش برام سخت بود...بلند شدم و به پیمان گفتم: برو بیرون میخوام مانتمو تنم کنم.... 
- -باشه... 
- میخواستم هرچه سریعتر به خونه برگردم...خداحافظی سردی با هویدا کردم...واما ازم قول گرفت که برگردم!! اما من نمیدونستم میتونم به این قول عمل کنم یا نه؟!! ....به رادین که رسیدم...پوزخندی زدم و از روی تاسف سری تکون دادم...!! 
به هتل رفتیم....وسایلمو جم کردم و راهی تهران شدیم!!...تهران جایی که چن نفری منتظرم بودن...از ظهر تا الان هزار تا میسکال از اونا داشتم..اونایی که نمیدونستم باید حالا چه جوری باهاشون رفتار کنم؟؟!!....یهو چشمم به آیینه بغل که عکس یه دختر روش بود افتاد..اون دختر کیه؟؟!! یه دختر بی روح و خسته....اون لبخنده؟؟!! یا تهمینه؟؟!!.......پیمان خواست که اون دختر بیروحو شاد کنه برای همین آهنگو بلند کرد: 
همیشه دروغ میگفتی واسه من میمیری... 
بگو عاشقم نبودی تو که داری میری... 
به خدا همش دروغه که منو دوس داری... 
تو که روی قلب من اینجوری پا میذاری.... 
صدای سوزناک مرتضی پاشایی چنگی به دلم زد که باعث ریختن اشکایی شده بود که حالا منقش لبخندای چند روز پیشمو باز یمیکردن...لبخندایی که از روی لبام جم نمیخوردن....ماشین ایستاد...اهنگ قطع شد...اشکم روی گونه متوقف شد...سرمو ربه پیمان کردم.....بهم نگاهی اداخت و گفت : قوی باش.... 
-سعی خودمو میکنم!! 
دوباره ماشینو به راه انداخت....تا اون موقع تو حال خودم بودمو به مسیر توجهی نداشتم ولی یک دفعه متوجه شدم که توی همون جاده خاکی هستیم که راننده صبح منو پیاده کرد!!....یهو دلشوره گرفتم....مطمئن بودم داریم برمیگردیم خونه هویدا پس محکم رو داشبرد کوبیدو داد زدم: من وببر خونمون!!! 
-لبخند آروم باش....بذار همه چی خوب پیش بره!! 
-با برگشتن من به اون خونه هم چی خوب میشه؟؟!! 
اونم مث من داد زد- آره تحمل داشته باش.. 
-پیمان من پامو تو اون خونه نمیذارم...منو ببر خونه خودمون.... 
- لبخند خواهش میکنم شلوغش نکن...مامان و بابات منتظرتن.... 
با این حرف انگار آبی سرد روی شعله آتش داغ ریخت..... 
صدام آروم شد و پرسیدم: چی؟؟ 
-آره...درس شنیدی...وقتی تو بیمارستان بودی شماره باباتو از گوشیت برداشتمو قضییه رو بهش گفتم اونم گفت تورو ببرم خونه هویدا..ازم آدرس گرف و گفت سراسیمه میاداونجا تا همه چی مشخص بشه... 
هنوز صدام آروم بود – همه چی مشخصه پیمان...من یه بچه سر راهیم... 
-این چه حرف مضخرفیه؟؟!! خواهش میکنم این طوری حرف نزن!! 
دیگه فرصت حرف زدنم نداشتم...منو پیاده کرد...شده بودم مثل روح متحرک!! بر خلاف میلم وارد خونه شدم....تا چند ساعت پیش که این باغو دیدم بهم خیلی روحیه داد و شادم کرد اما حالا.....!! کارم از این حرفا گذشته بود!! 
داخل که شدم هویدا با چشمایی که عشق از توش فوران میزد بهم خیره شد...رادین هم دستی تو موهاش کشید و به سمت دیگه ای نگاه کرد!!.... 
روی مبل روبهرویی هویدا نشستم وسرم وپایین انداختم...منتظر بودم که مامنم بیاد تا باهم بریم...خیلی سریع....دلم نمیخواست حرف بزنم...دلم میخواست سکوت کنم تا زمان بکذره و این واقعیت برام جا بیوفته..اما رادین نذاشت و من وبه حرف وادار کرد: 
بهت هشدار داده بودم لبخند... 
چشمایی که حالا از دیدن رادین تنفر داشتنو بهش دوختم و گفتم : 
الان باید تشکر کنم؟؟!! 
-من اینجام به خاطر اینکه.... 
دیگه نمیذارم توهین کنه...دیگه نمیذارم کوچیکم کنه...پس وسط حرفش پریدم ...از جام بلند شدم و گفتم: 
تو برای این اینجایی که بگی من تهمینه رویایی تو نیستم؟؟!! هان؟؟!! 
همینجور صدام بالاتر میرفت: 
که بگی تو اون فرشته من نیستی؟؟!! میدونی چیه رادین بذار همه چیزو برات روشن کنم...درسته من اون دختری که فک میکنی نیستم...و دوستم ندار مباشم چون علاقه ای ندارم که یه پسر دروغگو رو تحمل کنم!! 
رادینم تحمل حرفای منو نداشت پس به سمتم اومد سینه به سینه ام ایستاد و گفت: منم علاقه ای به دختر دست و پاچلفتی مث تو ندارم!! 
اومدم دهن باز کنم که هویدا داد زد: 
لبخند..رادین بشینید... 
رادین- اما عزیز جون..!! 
-بشین گفتم... 
به احترام هویدا نشستم و منتظر آینده ی روبهروم شدم...صدای زنگ در که تو گوشم پیچید جلوی چشمام سیاهی رفت...قرار بود با کی مواجه بشم؟؟!! با نامادری و ناپدریم؟؟!!داخل خونه شدن....همه از جاشون بلند شدن...منم با تاخیر چند ثانیه ای این کارو کردم اما سرم پایین بود و اخم کرده بودم.... 


مادرم دستشو روی چونه ام گذاشت و سرمو بلند کرد...بهش نگاهی انداختم....چشاش خیس اشک بود 
-لبخند تویی؟؟!! تو دختر منی؟؟!! 
-جواب هردوتا سوالتون منفیه.....من تهمینه صبوری دختر این خانمم نه شما.... 
و به هویدا اشاره کردم....تا سرم وبا جسارت به طرف مامانم برگردوندم با سیلی محکمی رو به رو شدم....دستمو روی گونه ام که به زور سیلی نامادریم سرخ بود گذاشتم....تا حالا ازش کتک نخورده بودم اما الان.... 
آقای خداوندی خانم بی قرارشو از من دور کرد و رو به من گفت : خجالت بکش لبخند!! 
سرمو پایین گرفتم و گفتم: برای چی اومدید اینجا؟؟!! 
-اومدیم تا همه چیز روشن بشه... 
-همه چیز روشنه...مثل آیینه واضحه که من دختر شماها نیستم 
خانم خداوندی- اما تو از بچه خودمونم برام عزیز تری.... 
اشک به چشمام هجوم آورد...لبهای خشکمو تکون دادم: 
شما به من دروغ گفتید...25 سال به من دروغ گفتید...!! 
-همش به خاطر خودت بود لبخند... 
-حتی سنمم بهم نگفتید.....من 5 سال پیر تر از اونیم که تظاهر میکنید!! 
-لبخند من..... 
نامادریم به سمتم اومد و خواست منو در آغوش بکشه اما من عقب رفتم...اخماش تو هم رفت وگفت: این چه کینه ایه لبخند؟؟!! 
-کینه یه راز 25 ساله...!! 
پدرام همراه اون پسر که اسمش احمد بود وارد پذیرایی شد...دست خودم نبود ولی روسریمو جلو تر کشیدم....پدر سابقم دستشو روی میز کوبوند و گفت : 
این چه وضعشه لبخند؟؟!! پدرام از این دوتا گسر هم بهت نامحرم تره؟؟!! 
-یه عمر...یه عمر....گوش کنید...یه عمر...کم نیستا!! من دروغ شنیدم... 
خودمم باورم نمیشد که بخوام اینجوری جلوی اونا صحبت کنم.... 
پدرام که حالش اصلا جالب نبود دستی توی موهاش کشید و چیزی نگفت...جو خفه ای بود.... 
مادر سابقم – توی این یه عمر مگه برات کم گذاشتیم؟؟!! بهتر از مادر واقعیت برات مادری کردم...ینی الان میخوای بگی که من دیگه مادرت نیستم؟؟!! 
باحرفای مادرم کنترل اشکامو از دست دادم وبه اغوش مادرم پناه بردم...: 
مامان من....همیشه مادرم میمونه!!! 
منو بیشتر به خودش چسپوند و گفت : لبخند من....همیشه لبخند روی لباش میمونه!! 
سرمو بالا آوردم و لبخندی بهش زدم....بهترین مادر دنیا....شادی از شکم اون بیرون ینمده باشم....اما....اون بترین مادر دنیاس... 
پدرم به سمت ما اومد و من واز مادرم جدا کرد...نگاهی به چشمای خندونم کرد و گفت : بابات پس چی؟؟!! 
خودمو بهش فشرد م و گفتم: بابایی من!!! 
هویدا که غرق گریه بود از پذیرایی خارج شد...نمیتونست ببینه دختری که بعد 25 سال پیداش کرده دوباره تو جاده زندگیش گم بشه و از دستش بده....شاید اون مبه محبت دخترانه ای احتیاج داشت که تو این مدت ازش جدا شده بود... 
پدرام با تبسم همیشه گیش ...همون تبسمی که هیچ وقت بدون اون طاقت دیدنشو نداشتم جلو اومد و گفت : باما چن چندی خواهری؟؟؟؟!! 
به سمتش هجوم بردم..... 
-تو داداش خوب منی!!! از هر مردی بهم محرم تری!! 
رادین و پیمان مثل نوخودی ها همدیگه رو نگاه میکردن....جامون عوض شده بود پس پیمان به خودش جرئت داد و گفت : پس من چی؟؟!! 
همه زدیم زیر خنده!! پیمان....اون یه حامی خوب بود.که تو سختی تنهام نذاشت...رادین چی؟؟!! یه دروغگو پست که بهم یاد داد به هرکسی اعتماد نکنم!! و کلمه عشق رو به هر آشغالی نسبت ندم!! 
مادرم دستم وبه گرمی فشرد و گفت: 
برو پیش مادرت....اونم مثل ما به تو احتیاج داره... 
لبخندی تحویلش دادم و به اتاقش رفتم...روی تخت دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود...کاملا متوجه بودمک هچه زجری میکشه...ترس اینکه بعضیا که دوسشون داری رو از دست بدی یکی از بدترین حس های دنیا بود!! 
کنار تختش زانو زدم..دستشو تو دستم گرفتم...چشماشو باز کرد و گفت : 
دخترم..تهمینه من..برو...تو متعلق به من نیستی....تا الان بدون تو زندگی کردم از این به بعدم میکنم!! 
-مامانی این چه حرفیه که میزنی؟؟!!...دیگه نمیذارم احساس تنهایی کنی....هرچه قدر که تا الان تهنا بودی بسته....اصن بیا باهم بریم تهران چه طوره؟؟!! 
-نه...من قزوینو دوس دارم..اینجا آبو هواش بهتره مادر....!!! فقط ازت میخوام که بهم سربزنی..همین...راحتم که دور نیس... 
-اگه خواسته مادرم اینه....حتما بهش عمل میکنم!! حتما... 
دستشو رو دستم گذاشت منم دستشو بوسیدم و لبخند زدم... 
-قول میدم آخر هفته بعدم بیامو بهت سر بزنم!!...دیگه دخترتو پیدا کردی...از کنارت جم نمیخوره...دیگه مث کنه چسپیده بهت... 
خنده شیرین کرد و منو د رآغوش کشید.....از اتاق هویدا که خارج شدم همه داشتن باهم خداحافظی میکردن...منم جلو رفتم تا از گیمان خداحافظی کنم..... 
پدرم- پیمان خان....ممنون از اینکه دخترمونو صحیح و سالم تحویلمون دادی!! 
نمیدونستم این حرفش تیکه بود یانه اما توجه نکردمو با گرمی از پیمان خداحافظی و تشکر کردم!! از در خارج شدم و قصدم نداشتم با رادین حرف بزنم....اما اون قصد داشت.... 
داشتم بند کتونیمو میبستم و سنگینی نگاهشو متوجه شده بودم...مادر و پرد در حال خدافظی با هویدا بودن و حواسشون به مانبود وپس از فرصت استفاده کرد و پرسید: 
ازم بدت میاد نه؟؟!! 
بندمو که بستم سینه به سینه اش ایستادم و بالحنی که نفرت توش داد میزد گفتم: به شدت...!! 
با کلافگی روشو ازم برگردوند و زیر لب گفت: متاسفم... 
-منم همینطور ولی برای خودم چون .... 
نتونستم حرفمو ادامه بدم.... 
-بریم لبخند؟؟!! 
-بله ... 
پوزخندی زدم و ازش فاصله گرفتم....همونجور که عقب عقب میرفتم نگاه گرمی به پیمان انداختم و سرمو براش تکون دادم...سوار ماشین شدم....نفس عمیقی کشیدم....و باتمام وجودم از خدا خواستم زندگیم از این حالت در بیاد.. 




********************************************** 


چند ماهی از اون لحظه میگذره....بعد از اون زندگیم به کلی تغییر کرد.... 
مادر و پدرم بیشتر بهم توجه میکردن....شاید فک میکردن ممکنه از دستشون در برم یایکی بیاد منو ازشون بگیره....همونطور که به هویدا قول داده بودم سعی میکردم بیشتر تعطیلی ها رو پیشش برم و هرروز بهش زنگ میزدم.....چند هفته بعد به خواستگاری خانم آریایی رفتیم و اونم ازمون وقت خواست...ولی مطمئنا جوابش مثبت بود...خیلی هم دلش بخواد داداش دارم مث پنجه آفتاب!!!!....بذارید از الیا براتون بگم: 
درسته که یه مقداری شکست عاطفی خورده بود ولی خب ....حالش الان خیلی بهتره!!! قصه عاشقی امیر هم مث رادین دروغی بود...رادین ازش خواسته بود که به مادوتا نزدیک بشه...برای اینکه...بگذریم یاداوری خاطرات تلخ من با رادین برای شماها سودی نداره.....خلاصه... 
از زمان گذشته بگذریم و زمان حال رو دریابیم...من کنار پیمان......اوا یه وخ فکرای بد نکنید ها!!! فقط کنار هم نشستیم و منتظریم استاد فخری از بالای سن که توی سالن اجتماعات دانشگاس صدامون بزنه و ماهم بریمو کنفرانسمونو بدیم...ومن...دارم از استرس میمیرم...و بالاخره... 


خانم خداوندی و آقای مهاجر..... 
صدای سوت و جیغ و کف بلند شد....باپاهای لرزو نم به سمت سن رفتم...حالا من اون بالا بودم تا درمورد راز 25 ساله ام حرف بزنم!! و این کار دشواری بود...چش چرخوندم تا مامانم که اون عقب نشسته بودو پیدا کنم ...بالبخند همیشگیش آرامش بهم داد...برای هردومون میکروفون وصل کردن....جمعیت واقعا زیاد بودو صدامون به ته سالن نمیرسید..!! خانم فخاری تمام دانشجوهاشو دعوت کرده بود..همه و همه....نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم... 
به نام خدا.... 
من لبخند خداوندی هستم...من اینجام چون سرنوشتم منو اینجا کشونده!!سرنوشتی که 25 سال پیش برام رقم خورد.... 
لبخندی زدم و ادامه دادم: درخت زندگی اثری از مسعود عطایی یکی از شخصیتای این رمان هستش... 
حدود 45 دقیقه من و پیمان سعی کردیم که داستان رمان رو به صورت خلاصه ولی باجزئیات تعریف کنیم واما درآخر.... 
- هویدا کسی نیست جز.....جز...مادر واقعی من... 


به افراد حاضر نگاهی انداختم بعضی ها باشک بعضی ها با ترحم بهم خیره شده بودن... 
لبخندی زدم و سرمو پایین انداختم...همه شروع به کف زدن کردن....سرمو بالا آوردم که با ورود رادین به سالن مواجه شدم....با محبت خاصی بهم نگاه میکرد....و من معنی شو نمیفهمیدم...توی این چن ماه حتی یه اس نداد تا ازم عذرخواهی کنه!!! سرشو ازم برگردوند و کنار الیا نشست.... 
هنوز صدای دستو جیغ و این جور چیزا بلند بود...میکروفونو درآوردم و تو اون شلوغی که صدا به صدا نمیرسید رو به پیمان گفتم : 
پیمان تو به من خیلی کمک کردی!!...برای همه چیز ممنون!!...اگر خواسته ای داری که من میتونم برآورده اش بکنم ازم بخواه...بادیده منت انجام میدم!! 
کم کم سالن به آرامش میرفت که پیمان درخواستشو بدون هیچ مقدمه ای طلب کرد: 
با من ازدواج میکنی؟؟!! 
آبدهنمو قورت دادم.....توی بهت بودم.... 
پیمان میکروفونشو از قصد قطع نکرده بود....و همه صداشو شنیدن...شاید چون فکر میکرد جواب من حتما مثبته!!! سرمو رو به صندلیایی که پر از آدمای شگفت زده بود کردم...دوباره آبدهنمو قورت دادم... 
اول به مادرم نگاه کردم که با محبت بهم خیره شده بود.... 
بعد پدرم کنارش که هیچ تعجبی تو نگاهش نبود... 
پدرام....که چشاش دوباره حامی بودنشو بهم میرسوند!! 
الیا...با شوق عجیبی بهم خیره بود... 
رادین...اعتماد به نفس و بی خیالی همیشگی... 
اما من چی؟؟!! چه احساسی داشتم؟؟!!.....نمیخوستم دلشو بشکونم..اما....چشمامو بستم و آروم گفتم : 


خد ارو شکر میکنم که تا الان خواننده هام از رمانم راضین....خدایــــــــا شکــــــــــــر 


متاسفم... 
با این حرف من تمام سالن آهی کشید....سریع از دانشگاه فاصله گرفتم...مطمئن بودم داره دنبالم میاد...میخواد متقاعدم کنه اما....این صدای رادین بود که صدام میزد... 
برگشتم.....شاید اون میخواست بگه...به خاطر اون بهش جواب رد ندم چون اون هیچ وقت به خواستگاری دختر دست و پاچلفتی مث من نمیاد...اما...حرفای رادین هیچ ربطی به من نداشت... 


-میدونم الان جاش نیس...اما...میخواستم از طرف من به الیا خانم چیزی بگید... 


-من...راستش ...من....به ایشون علاقه مندم..میخواستم..ببینم میتونم بیام خواستگاریشون؟؟؟!! 
این داش چی میگفت؟؟؟!!...دستامو مشت کردم....در حال جوییدن لب پایینم بودم که گفت: 
ببخشید من...من... 


-حرف نزن...!! فقط حرف نزن.... 
چشامو بستم و طبق معمول که حالم بد میشد دستمو رو شقیقه هام گذاشتم.... 
-بذار کمکت کنم...!! 


-به من دس نزن.....حرف نزدنت برام بهترین کمکه... 
به سمت دیگه ای برگشتم تا اشکامو نبینه.....شرو کردم به دویدن ......اشکام بهم امون نمیداد...!! 
تو این مدت خیلی زودرنج شده بودم....و خانم صالحی که میشد روانشناسم بهم حق میداد....مادرم فک میکرد افسردگی گرفتم و من وپیش روانشناس میبرد...منم مخالفتی نداشتم....اگر الان سرپا ایستادم فقط به خاطر کمکای خانم صالحیه!!! 
از سرعتم کم کرده بودم...نمیدونم کجام....ساعت چنده؟؟!!....به سمت آبمیوه فروشی اونور خیابون میرم...و یه معجون برای خودم سفارش میدم!!....رو صندلی میشینم و به گوشیم نگاهی میندازم....ساعت 3 بود....ینی از ساعت 1 تا 3 داشتم تو خیابون پرسه میزدم...5 تا میسکال از مامان...6 تا بابا...7 تا پیمان...یکی رادین و....و......59 تا الیا.... 
دوباره خنده رو لبام نشست و بعد از خوردن معجونم که حسابی تقویتم کرد به همشون به جز پیمان و رادین زنگ زدم تا از نگرانی در آن.......و به خونه برگشتم!!!! 


****************************************** 


نشر مبتکران...نشر مهرپویان....نشر.....نــــــ...ش ر......مهاجــــر...!! 
چند دقیقه ای بهش خیره شدم...مردم بهم تنه میزدن و رد میشدن...بعضی ها هم زیر لب غرغر میکردن.....نمیاشگاه کتاب از پارسال خیلی شلوغ تر بود...آره دیگه...امسال ...پارسال...کلی فرق بینشه.... 
پوزخندی به اتفاقایی که تو این مدت افتاد ه بود زدم و ناخواسته وارد غرفه شدم...!! که یهو با متن عجیبی روبه رو شدم....خدای من.... 
یه بنر به چه گندگی با متنی که روش درشت نوشته شده بود: 
رمان لبخند قرمز.....اثری از پیمان - م..... 
اشک تو چشام جمع شد...دلم براش میسوخت...اما این دلسوزی فایده ای نداشت....بعد اون روز که ازم تقاضا ازدواج کرد تمام کلاسامو ازش جدا کردم...و حتی یه بار م ندیدمش!!! روزی نبود که بهم اس نده و ازم نخواد بهش بگم چرا این کارو باهاش میکنم؟؟! مگه مرتکب چه گناهی شده؟؟!! ولی من بهش جواب نمیدادم...چون هنوز خودمم جواب سوالاشو نمیدونستم!! آهی سر دادم....و یکی از رمانایی که از عشق پاکی که سرکوب شده بود حرف میزدو تو دستام گرفتم!! 
پشتشو خوندم: 


عکاس هم میدانست 
لحظه هایم پر درد است.... 
لبخند را وصله کرد 
حسین ناصری... 


به جلد زیبای رمان که سیاه و قرمز بود نگاهی کردم...عکس پسری بود با صورت سیاه که داشت باقلمو لباشو قرمز میکرد و میخندید!!....دوباره آه کشیدم و کتابو باز کردم... 


صفحه 100 


لبخندم....چند روز از اون روزای نحس میگذره نمیدونم اما من هنوز دلم هواتو داره....برگرد.... 


هزار ساله که رفتی من هنوز پشت شیشه ام 
موهاتو باد برده عطرش جامونده پیشم 
حال و روزم خوب و خوش نیست بی تو ناآرومم 
به یادت که می افتم نگرانت میشم....... 




صفحه 156 


توی هوای سرد زمستونی این شهر....بدون گرمای آغوش تو دارم یخ میزنم...برگرد.... 


هوا سرده دستام یخ زده دور از هم افتادیم حالم بده 


هوا سرده دلم گرفته یعنی تا الان یکی جای منو گرفته 


از پشت پنجره میبینم عاشقا با هم هست 


یا دست همو گرفتن یا کنار هم نشستن 


افسوس ما بی هم افسوس دور از هم 


نصیب ما شده فقط درد و غم 


تو رو به یادم میارم ابر میشم و میبارم 


دیگه طاقت نداشتم پس کتابو محکم بستم که صدایی داد.....پسری که تا الان پشتش به من بود به سمتم برگشت.... 
هردو بامحبت به هم نگاه میکردیم....!! لبخندی عمیقی زدم و به سمتش سرازیر شدم... 
لحنم پر از خواهش و التماس بود 
–پیمان.... 


-جان پیمان.....لبخند من...برگشتی؟؟!! بالاخره برگشتی؟؟!! 


اشک روی گونه امو پاک کردم....و کتابو گرفتم جلوش....میشه برام امضاش کنی؟؟!! 
با هم خندیدیم.. و اونم کتابو با مدادی که تو دستش بود امضا کرد... 
همونجور که داشت مینوشت: لبخند من هرجا که هستی و باهرکه هستی آروزی قرمز ترین لبخندها را برایت دارم 
پیمان مهاجر.... 
رو بهش گفتم : منو میبخشی.... 
با ناراحتی بهم خیره شد و لباشو تر کرد و گفت: از اون لحظه که تنهام گذاشتی بخشیدمت!! 


حالا منم به اندازه تمام او ن روزاش غمگین بودم.... 


-تو خیلی خوبی ولی من بهت بدی کردم!!! 
-دیگه درمورد گذشته حرف نزن...دلم ازش خیلی پره....از حال بگو...چی کارا میکنی؟؟!! هویدا چه طوره؟؟!! 
انگار با این حرفش آتیشی به دلم انداخت....چشامو بستم....و اشکی از چشام جاری شد.... 


پیمان-اوه...متاسفم فکر نمیکردم..ولش کن اصلا..رادین خوبه؟؟!! 
اون نمیدونست که باحرفاش داره دیوونه ام میکنه!!! پس من جوابشو دادم... 


-آره چن ماهی میشه که ازدواج کرده....الانم ماه عسله!!! 
لبخند تلخی زد و گفت: 
با کی؟؟!! 
با شنیدن اسم عروس کپ کرد: 
الیا.... 
به تته پته افتاد اما کم نیاورد و گفت: 
رابطه اتو باهاش به هم زدی؟؟!! 
- نه...برای چی؟؟!!..اون دوستمه و دوستم خواهد موند...من اونو برای شوهرش نمیخوام... 
-خدای من...این یه سال.... 


حرفشو ادامه نداد ولی من تکمیلش کردم...: 
سال نحسی بود...!! 
لبخندی به هم زدیم و اون منو به کافی شاپ دعوت کرد...بعد از خداحافظی با پدرش به سمت ماشینش رفتیم...




وقتی توی ماشین نشستم خاطراتم جلوی چشام رژه میرف...اس های رادین....پوفـــ...تصور بودن رادین با الیا حالمو به ه ممیزد....با اینکه الیا همه چیزو میدونست اما تن به این خریت داد....نمیدونم شاید هم خوشبخت بشه....امیدوارم!! 


.... 


روی صندلی های گرم و نرم کافی شاپ نشستم و به پیمان خیره شدم....چشماش منو نگاه میکرد اما تو افکار خودش غرق بود...!!....دستمو جلوی صورتش تکون دادم.... 
-چی میخوری؟؟!! 


رو به گارسون گفتم: برای کاپوچینو فندق لطفا.... 
گارسون- شما چی آقا... 
-منم همینطور....به اضافه یه کیک شکلاتی!! 


دوباره به هم خیره شدیم.... 


-دیگه چه خبر؟؟؟!! 
-قراره چه خبر باشه؟؟! تواین یه سال چیزی جز.... 
وسط حرفم پرید: 
-لبخند ناشکری نکن.... 
پیمان قلب پاکی داشت....خیلی پاک...قلبی که م نشکوندمش.... 


-لبخند ازت سوالی دارم که یه ساله فکرمو مشغول کرده.... 
-چی؟؟! بپرس.... 
-اگه ازت دوباره خواهش یه سال پیشمو بکنم....بازم بلند میشی و دیگه ببرنمیگردی؟؟؟!! 


لبخندی زدم....تو این یه سال باخودم کنار اومدم که کار اشتباهو من کردم نه پیمان....به خودم قول داده بودم اگر ببینمش بهش بگم قبوله اما حالا که جلوش نشسته بودم برایم خیلی سخت بود...که غرورمو بشکنم!! 


-نه...نه... 
-پس من یه ریسک میکنم...دوباره خواستمو ازت طلب میکنم...هرچه بادا باد...!! 
خنده رو لبام نشست....چشاشو بست و گفت: بامن ازدواج میکنی؟؟!! 
سکوت کردم...جوابم واضح بود....چشاشو با ترس باز کرد 
-سکوت نشانه رضایت است؟؟!! 
-کاملا...!! 


با هم از ته دل خندیدیم....!!! خنده نابی که رو لبای هرکسی پیدا نمیشه...پس قدر این لبخندای قرمز روی لباتونو بدونید هرچند سطحی و گذرا.....لبخند بزرگترین نعمت خداونده....بپا از دستش ندی!!! 
لبخنداتون قرمز و... 
زندگیتون سبز باد.... 
آمین.. 

اینم قسمت اخرش که برای شما گذاشتیم

منبع http://donyaye-roman.blogfa.com/

پایگاه تفریحی شاپرک

درباره : جدیدترین رمان ها ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : رمان رمان عاشقانه.رمان دید لبخند قرمز.دانلود رمان لبخند قرمز.رمان.رمان شاد.رمان ضربه زدن , مان لبخند قرمز دانلود.تمام قسمت های رمان لبخند قرمز.دانلود رمان لبخند قرمز جدید.خلاصه قسمت اخر رمان لبخند قرمز ,
بازدید : 521
تاریخ : جمعه 12 اردیبهشت 1393 زمان : 23:00 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش