رمان لبخند قرمز/قسمت اخر بسیار رمان قشنگی است حتما مطالعه کنیدش
نه متاسفم....من واقعا خسته ام نمیتونم بیام...
-خب.....باشه...هرجور راحتی....من خودم تنها میرم...
-باشه....
-شب به خیر...خوب بخوابی...
-ممنون همچنین....شب به خیر...!!
آخیش خیالم راحت شد....چیزی که بعضی از دخترا نداشتن قدرت نه بود که من به خوبی داشتم....خدارو شکر.....پس راحت به تخت خوابم حجوم بردم ....کم کم داشت خوابم میرفت اما یه چیزی مانعم میشد.....اونم سرما بود...داشت مبه خودم میلرزیدم....پتو رو سفت تر گرفتم اما فایده ای نداشت....پس بلند شدم و از تو کمد دیواری ملحففه ای کشیدم رو خودم....اما اصلا تاثیری نداشت....شوفاژم که این موقع سال روشن نمیکنن....پس به پیمان اس دادم که برام یه پتو اضافه بگیره اما جوابمو نداد....زنگ زدم اما گوشیش خاموش بود....نمیتونستم بخوابم...هرچی بیشتر به سرما فک میکردم بیشتر می لرزیدم...درضمن از یه طرفی هم میترسیدم نصفه شبی برم پایین پتو بگیرم...باید یه مرد این کارو میکرد....پس مانتو بلندی به تن کردم...شالی انداختم رو سرم و به سمت اتاق پیمان رفتم ....در زدم....برنمیداشت....مجبور شدم محکم تر بزنم....مطمئنا برگشته بود....بازم در زدم...دیگه داشتم ناامید میشدم که درو باز کرد...از دیدن قیافه اش جیغ نامحسوسی کشیدم که باعث شد خواب کاملا از سرش بپره.....
-وای لبخند چی شد؟؟؟چی کارم داری نصفه شبی؟؟
-من سرده!!