رمان عشق و دیوانگی

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
خنده دار ترین  جوک های مردانه و پسرانه خفن و خنده دار خنده دار ترین جوک های مردانه و پسرانه خفن و خنده دار
داستان کوتاه و زیبای عشق بی پایان داستان کوتاه و زیبای عشق بی پایان
تک عکس های شقایق جعفری جوزانی تک عکس های شقایق جعفری جوزانی
لیزر درمانی خانگی لیزر درمانی خانگی
با این روش در  تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید با این روش در تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید
عکس های جالب نيما شعبان نژاد عکس های جالب نيما شعبان نژاد
کت دامن های شیک جدید دخترانه مجلسی کت دامن های شیک جدید دخترانه مجلسی
با این روش حافظه قوی داشته باشین با این روش حافظه قوی داشته باشین
عکس جالب  الناز ملک بازیگر سینما عکس جالب الناز ملک بازیگر سینما
خواص موثر هل خواص موثر هل
نحوه جدید درست کردن ترش شامی نحوه جدید درست کردن ترش شامی
جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی
اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام
بازی محلی لپر وازی چیست بازی محلی لپر وازی چیست
بهترین عکس الهه حصارى بهترین عکس الهه حصارى
دمنوشهای خواب آور جدید دمنوشهای خواب آور جدید
داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش
تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش
عکس های جدید جالب باربد بابایی + بیوگرافی عکس های جدید جالب باربد بابایی + بیوگرافی
ناموس کفتار خوب است یا نه ناموس کفتار خوب است یا نه
اموزش کامل ساخت دکمه شیشه ای در تلگرام اموزش کامل ساخت دکمه شیشه ای در تلگرام
عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران
زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است
اموزش خصوصی کردن اینستاگرام اموزش خصوصی کردن اینستاگرام
کیست بارتولن مال چی است کیست بارتولن مال چی است
تیپ جدید محسن ابراهیم زاده تیپ جدید محسن ابراهیم زاده
جدیدترین عکسهای جوانه دلشاد بازیگر فیلم حوالی پائیز جدیدترین عکسهای جوانه دلشاد بازیگر فیلم حوالی پائیز
عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران
فرج با دعاهاش فرج با دعاهاش
پرطرفدارترین اسامی نام های جدید پسر ایرانی پرطرفدارترین اسامی نام های جدید پسر ایرانی
نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی
جدیدترین عکس های جدید جوانه دلشاد جدیدترین عکس های جدید جوانه دلشاد
سری جدید عکس های عاشقانه 97 سری جدید عکس های عاشقانه 97
زیباترین ست لباس برای آقایان در مهمانی‌ های رسمی و مهم زیباترین ست لباس برای آقایان در مهمانی‌ های رسمی و مهم
ترکیب رنگ مو و تصاویری از رنگ موی مشکی پرکلاغی ترکیب رنگ مو و تصاویری از رنگ موی مشکی پرکلاغی
بهترین روش پوشیدن شلوار جین در فصل پاییز بهترین روش پوشیدن شلوار جین در فصل پاییز
آموزش آرایش صورت عروسکی آموزش آرایش صورت عروسکی
جدیدترین مدل آرایش عروس97 جدیدترین مدل آرایش عروس97
مدل لباس های شب یلدا سال 97 مدل لباس های شب یلدا سال 97
مدل های مانتو شیک متفاوت مدل های مانتو شیک متفاوت
روش جدید ساخت برچسب نام در اینستاگرام روش جدید ساخت برچسب نام در اینستاگرام
عکس دیده نشده خانواده مونا کرمی+بیوگرافی عکس دیده نشده خانواده مونا کرمی+بیوگرافی
زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه
خطای an error occurred در تلگرام از چیه خطای an error occurred در تلگرام از چیه
عکس سلفی جدید مهناز افشار عکس سلفی جدید مهناز افشار
سرم ویتامین سی لافارر سرم ویتامین سی لافارر
عکس جشن تقدیر از رتبه های برتر فولیتو عکس جشن تقدیر از رتبه های برتر فولیتو
عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان
جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان
شیک ترین مدلهای سفره عقد و تزیینات جایگاه عروس و داماد شیک ترین مدلهای سفره عقد و تزیینات جایگاه عروس و داماد
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 11
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 2,213
باردید دیروز : 2,149
ای پی امروز : 199
ای پی دیروز : 248
گوگل امروز : 14
گوگل دیروز : 23
بازدید هفته : 2,213
بازدید ماه : 23,768
بازدید سال : 376,383
بازدید کلی : 15,134,759
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2870)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1897)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3134)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2939)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3082)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2434)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

جلوى يه رستوران نگه داشت و هردومون پياده شديم! گشنه م بود اما ميلى به غذا نداشتم... فكرم درگير فتانه بود!
برسام: چرا هيچى نميخورى؟!لبامو جمع كردم: فتانه فرار كرده!چنگالشو توى بشقاب نگه داشت و نگام كرد:- كسى رو دوست داره؟!- نه! كرمش گرفته بود فرار كرد!بهم چشم غره رفت كه گفتم: خب يه چيزايى ميپرسى ها! دخترا واسه چى فرار ميكنن؟! يا ميخوان به زور شوهرشون بدن يا يكى رو دوست دارن! مشكل مالى م كه فتانه نداره! عمومم كسى نيست كه بزور شوهرش بده! پس ميمونه يه چيز... اونم اينه كه بخاطر يكى ديگه فرار كرده! فقط نميدونم چرا هيچى به من نگفته!برسام تا اومد يه چيزى بگه گوشيش كه رو ميز بود زنگ خورد. نگام افتاد به صفحه ى گوشيش... اسم هليا روش بود و هى نور صفحه ش كم و زياد ميشد!گوشيو برداشت و جواب داد: الو هليا!... سلام عزيزم... نه اين چه حرفيه؟! من پيش روناكم...بعد رو به من گفت: سلام ميرسونه!شونه بالا انداختم كه برسام بم چشم غره رفت! خب چيه اين لوس بازيا؟! سلام برسون و اينا...برسام: روناكم سلام ميرسونه! نه عزيزم... مگه ميشه تو بخواى و نيام؟!بعد انگار يه چيزى يادش اومده باشه گفت: امشب كه مژده جون دعوتمون كرده! تو و هاله هم بايد بياين!... نه... هليا... حتما بيا...نميدونم چرا حس ميكردم بين برسام و هليا يه رابطه بيشتر از دختر خاله پسر خاله است... اما مطمئن نبودم اين حس دو طرفه باشه... يعنى يه جورايى از هليا مطمئن بودم اما برسام نه... يه چيز ديگه م كه كنجكاوى مو بيشتر ميكرد اين بود كه هليا چيو به برسام نگفته؟! اون روز چرا گريه ميكرد؟! چرا با من مهربونه؟! من يه جورايى عشقشو ازش گرفته بودم... نه ميدونم... حتما از عشق ديوونه شده بود!برسامم انگار ديگه اشتها نداشت...از رستوران اومديم بيرون و راه افتاديم سمت خونه. تا ما داخل كوچه شديم ماشين آيهان از كوچه زد بيرون. برسام با پوزخند گفت:- مثل اينكه حالش خيلى هم بد نبود!جوابشو ندادم و از ماشين پياده شدم كه گفت:- ساعت هشت ميام دنبالت!اونقدر ذهنم درگير بود كه اصلا حواسم به حرفش نبود و رفتم تو خونه. رفتمو روى تاب نشستم... با صداى قيژ قيژى تكون خورد... فتانه كجايى؟! دختره ى احمق! توى همين فكرا بودم كه يهو با صداى گوشيم يه متر از جا پريدم...- كيه؟! كيهههههههههه؟! كيه؟!كيه؟!مرض! به تو چه؟! گوشى مو كه با تكون خوردن من افتاده بود زمين برداشتم...بدبخت آب بندى شده بود... نميدونم چرا خراب نميشد! از ترس اينكه قطع بشه بدون اينكه به شماره نگاه كنم سريع جواب دادم:- بفرمائيد...- الو روناک؟!يه لحظه مغزم فعال شد...- تو كدوم گورى هستى؟!يه دفعه به گريه افتاد: اون كثافت گولم زد...- فتانه كجايى؟!- روناک حالم خوب نيست... گيجم... بيا پيشم...داد زدم: كجايى ديوونه؟! آدرس بده!فتانه با صداى آروم و بى حالى گفت: شهرک بوعلى...- اونجا چه غلطى ميكنى؟!- روناک بيا...آدرسو ازش گرفتم و سريع راه افتادم... توى راه فحش به همه ى جد و آباد هردومون دادم! نه به خانواده ى من كه اصلا يادشون ميره زنده م يا مرده... نه به عمو كه ديگه شورشو درآورده! بفرستش بزار بره دختره ديگه!به شهرک بوعلى كه رسيدم گوشيشو گرفتم... دو سه تا بوق خورد كه جواب داد...- روناک بيا سمت لادن شرق...گوشيو قطع نكردم و دور زدم و پيچيدم...- فتانه مگه اينكه دستم بهت برسه!هيچى نگفت كه گفتم: خيله خب! كجايى؟!به جايى كه گفته بود رسيدم! از دور ديدمش... جلوى پله هاى يه خونه نشسته بود! ماشينو پارک كردم و دويدم سمتش... تا منو ديد خودشو انداخت تو بغلم و زد زير گريه! پشتشو نوازش دادم.- خيله خب كمتر زر بزن راه بيفت!بردمش سمت ماشينو درو باز كردم و سوارش كردم... خودمم سوار شدم و راه افتاديم...اونقدر اعصابم داغون شده بود كه داد زدم:- كثافت تو چه غلطى كردى باز؟!دوباره زد زير گريه! اعصابم داغون بود...- كمتر آبغوره بگير حرف بزن!- با هق هق گفت: روناک ...دوباره گريه ش شدت گرفت! با حرص گفتم:- جون بكن! هى ميگه روناک روناک...لَشِت كجا بود؟!دستشو گرفت جلوى دهنشو سرشو برگردوند طرف پنجره! از خودم، از اين بى احساسى م، از اينكه سرش داد زدم بدم اومد! يه گوشه نگه داشتمو با ملايمت دستشو گرفتم كه برگشتو خودشو انداخت تو بغلم...از بس گريه كرده بود نفسش بالا نمى اومد! با ترس گفتم:- فتانه؟! فتانه چى شد؟!يه نگاه به اطراف انداختم حالا اينجا مگه مغازه هست؟! اينكه خفه شد! يادم اومد تو كيفم يه بطرى آب معدنى هست كه نميدونم مال كيه! سريع كيفمو برداشتم و بازش كردم! بطرى تا نيمه پر بود! سريع درشو باز كردم و چند جرعه بهش دادم... انگار يكم آرومتر شد... ولى هنوز گريه ميكرد!تصميم گرفتم فعلا چيزى ازش نپرسم! از يه طرف نميدونستم الان بايد كجا برم؟! به ساعتم نگاه كردم! نزديک شيش بود! تا خونه يه ساعتى راه بود! برسامم قرار بود ساعت هشت بياد دنبالم! اصلا فتانه رو كه نميتونستم ببرم خونه! حتما مامان به عمو ميگفت و اونوقت...فعلا كسى نبايد از قضيه چيزى بفهمه! گيج شده بودم اساسى! حالا چه خاكى تو سرم كنم؟! يه نگاه به فتانه انداختم. سرشو بين دستاش گرفته بود و آروم گريه ميكرد!از حرصم سرمو عصبى تكون دادم و راه افتادم! كلافه بودم! جلوى خونه نگه داشتم و درو با ريموت باز كردم! ماشين مامان تو پاركينگ نبود! اولين بار بود كه از نبودنش حس خوبى بهم دست داد! هميشه وقتى نبود به اين فكر ميكردم كه كجاست؟!ماشينو پارک كردم و به فتانه كمک كردم پياده شه! بردمش سمت شير آب و دستو صورتشو شستم! حالا اين راميار نبيندش! فتانه همونجا روى چمنا نشست و منم رفتم تو خونه و يه نگاه به اطراف انداختم. راميار تو اتاقش بود.برگشتم و به فتانه اشاره كردم كه بياد. با بى حالى پا شد و آروم آروم اومد سمتم. يعنى مى خواستم سرمو بكوبم به ديوار! انگار مانكنه كه اينجورى راه ميره! بمير بيا ديگه!رفتم جلو و دستشو كشيدم و بردمش تو خونه! سريع بردمش تو اتاقمو درو بستم... يه نگاه به ساعت انداختم! هفت و ربع بود! چه خاكى تو سرم كنم؟! فتانه روى تخت نشسته بود... بلندش كردم كه بره حموم!يه نگاه بهم انداخت و باز ميخواست بزنه زير گريه كه گفتم:- جون هركى دوست دارى آبغوره نگير!آب دهنشو قورت داد بلكه بغضشم بره پايين! بعدشم رفت تو حموم! منم رفتم تو اتاق مامان و از حمومش استفاده كردم! البته خيلى زود تر از فتانه اومدم بيرون!رفتم سر كمدم! حالا چى بپوشم؟! يه تاپ آستين حلقه اى سفيد پوشيدم كه ديدم خيلى ضايع است و همه چيم پيداست! سريع عوضش كردم و جاش يه بليز آستين سه ربع مشكى پوشيدم!شلوار جين مشكى م هم پوشيدمو مانتوى سفيدم روش! فتانه از حموم اومد بيرون و با تعجب بهم نگاه كرد...- زودباش... زود باش آماده شو!لباش تكون خورد كه بگه: واسه چى؟! كه من زودتر گفتم:- بايد بريم خونه ى برسام اينا! اينجا كه نميتونم بزارمت!با ناراحتى گفت: آخه تو كه...- احمق جون... من ميدونم برسام كه نميدونه!يه دفعه يادم اومد اون لحظه كه فرزاد بهم زنگ زد برسام هم كنارم بود! ولى به فتانه نگفتم... حالا باز ميشينه آبغوره ميگيره!رفتم سمت كمدم و همون تاپ رو به فتانه دادم...- اينو ميپوشى؟! خودم ميخواستم بپوشمش! ولى پشيمون شدم!با بى تفاوتى تاپ رو ازم گرفت و گفت:- درو قفل كن! من نميام!- جمع كن بابا! زود باش!بلآخره آماده ش كردم و خودمم كه آماده بودم! سر ساعت هشت صداى اف اف اومد. رفتم پشت پنجره! راميار داشت با برسام حرف ميزد! اه! اين چى ميگه اين وسط؟! بپر تو اتاقت ديگه! خوشبختانه زود برگشت تو خونه! اومد پشت در اتاقمو گفت: روناک برسام منتظرته!- تو برو تو اتاقت! خودم ميدونم!صداى پاشو كه شنيدم به فتانه اشاره كردم پاشه! با هم از خونه خارج شديم! برسام به ماشينش تكيه داده بود و منتظرم بود! با ديدن فتانه كنارم به وضوح تعجب كرد! اما خيلى زود به خودش مسلط شد و با فتانه سلام و عليک كرد...فتانه: ببخشيد مزاحم شدم!برسام خيلى عادى گفت: اين چه حرفيه؟! افتخار دادين! بفرمائيد!فتانه عقب نشست و منم جلو! كاش فتانه نبود با برسام كل كل ميكردم! يه جورايى عادت كرده بودم به اينكه هى باهم بحث كنيم...برسام هيچى نميگفت و ساكت بود! برگشتم عقبو يه نگاه به فتانه انداختم. سرشو تكيه داده بود به شيشه و بيرونو نگاه ميكرد!گوشى م زنگ خورد... اه! اينكه فرزاده! بازم به صفحه ى گوشيم خيره شدم و باز نگاه كنجكاو برسام! منتظر شدم كه قطع كنه و بعدش گوشيو گذاشتم رو سايلنت و انداختم تو جيبم!برسام از آينه يه نگاه به فتانه انداخت و رفت تو فكر! جو به وجود اومده رو دوست نداشتم! داشت اذيتم ميكرد! همه ساكت بوديم و هركى تو يه فكر بود! كاش امشب مجبور نبودم برم خونه ى مژده جون! ميتونستم با فتانه ى احمق حرف بزنم و بفهمم چه خاكى تو سر خودش ريخته!با ديدن يه گلفروشى سريع گفتم: نگه دار!بيچاره اونقدر ترسيد كه سريع ترمز كرد! خندم گرفت كه ديدم داره با عصبانيت نگام ميكنه!- خب چيه؟! مى خواستم گل بخرم... تو هم حواست نبود!دستشو گذاشت رو دنده: لازم نيست!به حرفش اهميتى ندادم و درحالى كه پياده مى شدم گفتم:- برو بابا!سريع پياده شد و گفت: تو چى گفتى؟!آروم باش روناک! آروم... اين امروز سگ شده!- بايد همون بار اول مى شنيدى!زر ميزدم... از ترس نمى تونستم حرفمو تكرار كنم!رفتم تو گلفروشى... برسامم دنبالم اومد. گلا رو انتخاب كردم و اومدم بيرون! خودش حساب مى كرد!داشتم مى رفتم سمت ماشين كه يه پسر از جلوم رد شد گفت: جيگرتو!- جيگر خودت! سگ گشنه! با جيگر من چيكار دارى؟!سريع اومد نزديكم:- زبون دارى بچه!صداى برسامو از پشت سرم شنيدم: برو رد كارت!پسره: آقا كى باشن؟!برسام چنان نگاش كرد كه من تو خودم خيس كردم... ولى پسره از رو نرفت: گفتم آقا كى باشن؟! من دلم مى خواد با اين عروسک حرف بزنم... به تو چه؟!برسام چنان مشتى كوبوند تو دهن پسره كه خون از گوشه ى لبش جارى شد و واسه چند لحظه فقط منگ به منو برسام نگاه كرد و بعد يهو هجوم برد سمتش! چنان همديگرو ميزدن كه داشتم به چيز خوردن مى افتادم كه چرا جوابشو دادم! ولى آدمى نبودم كه جيغ بزنم و همه رو جمع كنم!فتانه با ترس از ماشين اومده بود بيرون و از همونجا نگاشون مى كرد! برسام پسره رو كوبوند به ديوار و يقه شو گرفت تو دستاش:- يه بار ديگه بگو مى خواستى چه غلطى كنى؟!بابا چته آخه؟! اين بدبخت كه گفت فقط مى خواد حرف بزنه! پسره با بدبختى گفت: غلط كردم! غلط كردم!برسام يه فشار به گلوش داد و بعدش ولش كرد! چند نفر دورمون جمع شده بودن! برسام گلا رو برداشت و اومد سمتمو و دستمو گرفت و رفت سمت ماشين! نمى خواست جلوى مردم باهام بد رفتار كنه! من جلو سوار شدم و اون گلا رو گذاشت كنار فتانه! بعدشم اومد سوار شد!توى ماشينم خدا رو شكر هيچى نگفت! نمى دونم بخاطر فتانه بود يا نه! خاک بر سرم كه همين الآن تو فكر اين بودم كه چرا دعوا ها و بحث هامون كم شده!برسام جلوى يه خونه ى ويلايى نگه داشت! فتانه يه نگاه به خونه انداخت و هيچى نگفت... برسام اول زنگ اف اف رو زد و بعدش درو با كليد باز كرد و من و فتانه رفتيم تو و خودشم پشت سرمون داخل شد. مژده جون اومد سمتم و چلپ چلپ منو بوسيد و باز قربون صدقه!مژده: سلام عزيز دلم... سلام فتانه جون! چقدر خوب شد اومدى گلم!فتانه: ببخشيد مزاحمتون شدم!مژده: اين چه حرفيه عزيزم؟! بفرمائيد...مژده كه تا اون لحظه حواسش به برسام نبود يهو با ديدن برسام با كف دستش زد به صورتش: خاک به سرم... برسام اين چه ريختيه؟! لباست چرا پاره س؟! دعوا كردى؟!نتونستم جلوى خودمو بگيرم: پ ن پ! زليخا تو اتاق دنبالش كرد! اينم فرار كرد لباسش پاره شد!مژده با دهن باز نگام كرد! اميرم دست كمى از مژده نداشت! ولى برسام سرشو انداخت پايين و سعى كرد خنده شو نشون نده! فتانه م كه اصلا نفهميد چى گفتم!!!!!!!!!مژده سرشو با گيجى يه تكون داد و گفت: بياين تو... چرا اينجا وايسادين؟!اميرم به نوبه ى خودش با همون لحن پدرانه ش بهمون خوش آمد گفت و سر منو بوسيد... داخل شديم و برسام رفت بالا كه لباسشو عوض كنه! روى يه مبل نشستم و مشغول ديد زدن خونه شون شدم! برسام چند دقيقه بعد برگشت و كنارم نشست! فتانه ام سمت راستم نشسته بود... يه خانوم ميانسال واسمون قهوه و ميوه آورد و بعدشم رفت...مژده: برسام جان، روناک و فتانه جونو ببر لباساشونو عوض كنن!برسام دستمو گرفت و من پا شدم... فتانه هم دنبالمون اومد. كاش فتانه اينقدر غمگين نبود! اينجورى منم افسردگى ميگيرم جون خودم!برسام در يه اتاقو باز كرد... اتاقش معمولى بود... اما شيک و اسپرت! برسام رفت بيرونو درو بست. فتانه يه نگاه به اطراف انداخت و مانتوشو كند... حالا مثلا ما چه لباسى ميخواستيم بپوشيم؟! يه مانتو رو بكنيم؟!فتانه بى هدف نشست رو تخت...- اه! تو هم كه فقط بلدى موج منفى بدى!فتانه اصلا انگار صدامو نشنيد... رفتم در كمد ديوارى رو باز كردم و تو آينه ش به خودم نگاه كردم. موهامو مرتب كردم و در كمدو بستم...- بريم فتانه!بدون هيچ حرفى پا شد...- فتانه ترو خدا يكم حرف بزن زشته حالا ميگن دختره خودشو ميگيره! اينجورى كه تو ميكنى من داره بهم برميخوره!يه جورى نگام كرد كه حساب كار دستم اومد. از اتاق كه اومديم بيرون صداى سلام و عليک از پايين مى اومد...رفتيم پايين كه ديدم هاله و هليان... با خوشرويى رفتم سمتشون و بهشون سلام كردم... مثل دفعه ى قبل هليا خيلى گرم باهام برخورد كرد اما برعكس اون هاله فقط يه سلام كوتاه بهم كرد و دست پسرى رو كه همراش بود گرفت...نمى دونم چرا با اينكه اينجورى ميكرد ازش بدم نمى اومد! به نظرم دختر مهربونى مى اومد! چى شده بود كه باهام بد بود الله اعلم!پسر جوونى كه همراش بود رو به من گفت:- از آشنايى تون خوشوقتم... من محمودم! همسر هاله! ببخشيد كه واسه نامزدى تون نيومدم! شرمنده سرم شلوغ بود!هليا لبخند زد: روناک جان محمود ميخواست بياد اما عمل داشت!- اه! شما دكترين؟! دكتر چى؟!هليا با خنده گفت: محمود دِماغ عمل ميكنه!گيج گفتم: دِماغ؟! همون دَماغ ديگه! ببينم چقدر ميگيرن واسه يه عمل؟!بعد صورتمو كج كردم كه نيم رخمو ببينه و دستمو گذاشتم رو نوک بينى مو گفتم: اين مى خوام يه كوچولو بره بالا! خوكى نشه ها! يه كوچولو!فتانه بهم سقلمه اى زد كه ساكت شدم! اينا چرا اينجورى نگاه ميكنن؟! برسام سرشو انداخته بود پايين و آروم ميخنديد! مژده جون و پدرجان نمى دونستن بايد چيكار كنن! هاله گيج و منگ نگام ميكرد!هليا يه لبخند زوركى زد و گفت: روناک جان عزيزم... منظورم از دِماغ مغز بود!دهنم وا موند! دِماغ؟! مغز؟! يه نگاه ديگه به بقيه انداختم كه محمود سريع گفت: هليا، روناک خانوم محض شوخى گفتن!بعد همه الكى خنديدن! ضايع شده بودم خفن! برسام هى نگام ميكرد و بهم مى خنديد! مى خواستم ميز و بكوبم تو كله اش! به خودم فحش دادم: آخه بى شعور! خير سرت رشته ات ادبياته! انسانى يه! نمى تونى يه لغتو حفظ كنى؟! پيف! بايد اين ميز رو بكوبم رو سر خودم تا از آک در بياد! اصلا دِماغ چيه؟! نمى تونه مثل آدم بگه مغز؟!مثل هميشه لبخند احمقانه مو تحويلشون دادم و كنار برسام نشستم... هليا سعى مى كرد به ما نگاه نكنه! نمى دونم چرا وقتى هليا روبه روم بود و كنار برسام مى نشستم يه حس بد پيدا مى كردم! مى خواستم از جام پا شم كه برسام دستمو گرفت:- كجا عزيزم؟!اين مثل اينكه راست راستى باورش شده من عاشقشم! بدبخت با دوتا جمله چه فازى گرفته! با يكم مكث گفتم:- هيچى عشقم... دارم مى رم به مژده جون كمک كنم.برسام: نمى خواد... شريفه خانوم بهش كمک مى كنه!لبامو جمع كردم و ناچار بازم كنارش نشستم. يه نگاه به هليا كه با فتانه حرف ميزد انداختم. فتانه اما انگار توى يه دنياى ديگه بود و فقط الكى سر تكون ميداد! مژده جون و هاله نمى دونم كجا بودن! احتمالا تو آشپزخونه بودن! امير و محمود باهم حرف ميزدن! برسامم فقط كنار من نشسته بود و همه ى حواسش به فوتبالى بود كه پخش ميشد! حوصله م داشت سر مى رفت... چه مهمونى مسخره اى!گوشى مو درآوردم... خيلى وقته سانيارو نديدم! ولى بهش اس نميدم! نمى خوام پيش خودش فكراى نادرست كنه! كلافه تو دلم سر برسام ماست داد زدم! اين اصلا به من فكر ميكنه؟! اه! هى تو جام الكى وول ميخوردم كه ديدم داره ميخنده! يه جورى نگاش كردم كه خنده ش قطع بشه اما ديدم شدت خنده ش بيشتر شد!- چته؟! باز ...و انگشت اشاره مو چسبوندم به گيج گاهمو چشامو لوچ كردم و انگشتمو چرخوندم كه مثل بمب تركيد! خودمم خنده م گرفته بود!امير: برسام به چى ميخندى؟! روناک جان واسه ما هم بگيد بخنديم ديگه!- چيزى نيست پدرجان! يعنى خودمم نمى دونم برسام به چى ميخنده!برسام دستمو كشيد و بلندم كرد و رفت سمت حياط! خميازه اى از سر بى حوصلگى كشيدم و گفتم: واسه چى آورديم اينجا؟!- ديدم حوصله ت سر رفته گفتم بيارمت يه هوايى بخورى!شونه بالا انداختم و رفتم سمت استخرى كه توى حياط بود! كنارش دو تا صندلى گهواره اى بود... روى يكى شون نشستم كه برسام كنار استخر ايستاد... يه لحظه شيطون رفت تو جلدم... آروم آروم رفتم سمتشو دستمو بردم سمتش كه يهو برگشت و هول شدم و خوردم بهش و هولش دادم و يهو باهم افتاديم تو استخر!واااااااى خدا منو بكش! من شنا بلد نيستم! داشتم دست و پا ميزدم كه هرچى آب بود رفت تو دهنم... نا خود آگاه چشامو بسته بودم! اون لحظه فكر نمى كردم بايد دهنم هم ببندم! حس كردم معده م پر از آب شده!برسام خودشو بهم رسوند و بغلم كرد... همونجور كه روى دستاش بودم رفت سمت كناره ى استخر و منو روى دومين پله نشوند! با اينكه رو پله نشسته بودم باز آب تا نزديک شونه هام بود... از سرما مثل بيد ميلرزيدم! چند بار سرفه كردم كه آب از دهنم خارج بشه...برسام عصبانى بهم نگاه ميكرد اما با ديدن قيافه ى مسخره م زد زير خنده! از دستش حرصم گرفته بود... نفسمو با حرص دادم بيرون كه اومد و كنارم نشست ... شالم رو آب بود! هردومون بهش نگاه ميكردم! هنوز داشتم ميلرزيدم... اومدم پا شم كه با لحنى كه توش خنده بود گفت:- چاه نكن بحر كسى... اول خودت بعدا كسى!اداشو درآوردم كه خنده ش گرفت! حالا اينم بهش خوش گذشته امشب هى بهم ميخنده! خدايا با اين لباساى خيس چيكار كنم حالا؟! - برسام؟!نگام كرد! توى چشاى مشكى ش خيره شدم و گفتم:- ميخوام درمورد فتانه باهات حرف بزنم!- منتظرم!شروع كردم و اتفاقاى امروزو واسش تعريف كردم... خوب به حرفام گوش داد و بعدش گفت: يعنى الان نميخواد برگرده پيش خونواده ش؟!- نه! يعنى تا وقتى كه يكم اوضاع آروم تر بشه!- خب؟!مرض! يعنى تو آى كيو ت نميكشه چى ميخوام بگم؟!وقتى ديد حرفى نميزنم دستمو گرفت و با خودش بلندم كرد و گفت:- قبوله! ولى حداكثرش دو سه روز!سرمو يه تكون دادم و با هم رفتيم سمت ساختمون! تو فكر اين بودم كه به بقيه چى بايد بگم كه برسام گفت:- از اين طرف بيا!با تعجب رفتم دنبالش كه رفت سمت پشت ساختمون! خاک بر سرم اين ميخواد چه غلطى كنه؟! احمق جون چيكار ميخواد بكنه؟! تو يه شب تو خونه ش بودى هيچ كارى نكرد حالا بياد...!رفت سمت يه راه پله و منتظر شد كه من برم بالا... رفتم بالا توى تراس يه در بود... بازش كردم و داخل شدم! همون اتاقى بود كه با فتانه رفتيم توش! برسام پشت سرم داخل شد و در يه كمدو باز كرد و واسه خودش يه دست لباس برداشت و يه نگاه به من انداخت و يكم فكر كرد و بعدش گفت:- صبر كن الان ميام!بعد از اتاق خارج شد و چند دقيقه بعد درحالى كه لباساى خودشو عوض كرده بود با مژده جون داخل شد! با ديدن مژده جون سريع از روى تخت پا شدم و به برسام چشم غره رفتم... مژده جون خنديد و گفت:- عزيزم ناراحت نباش گلم! بيا اينا رو بپوش و بريم پايين!بعدش يه تاپ دكلته پشت گردنى با يه شلوارک كوتاه تا بالاى زانوم بهم داد! عمرا من اينا رو بپوشم! با بدبختى به مژده جون نگاه كردم...- آخه...- اينا لباساى برسينه! هيچكس نميدونه چى شده! ميگيم با اون لباس ناراحت بودى!بابا چى چيرو با اون لباس ناراحت بودم؟! من با اين ناراحتم! حالا پدرجان و برسام كه مثلا محرمن! اون يارو محمود چى؟! جلوى نامرحما پوشيده نبودم اما خدايى ديگه اينجورى هم لباس نميپوشيدم! يه دفعه ياد لباسى كه نارون ميخواست بخره افتادم! صد رحمت به اون!برسام دستاشو زده بود زير بغلشو مارو نگاه ميكرد! چغندر تو يه چيزى بگو خب!- آخه مژده جون اينا...مژده با تعجب گفت: عزيزم اينا رو برسين حتى يه بارم نپوشيده!خدااااااااا! من چى ميگم اين چى ميگه؟! ديگه نزاشت من حرفى بزنم و از اتاق رفت بيرون! برسام تكيه شو داده بود به ديوار و به هيكل خيس من نگاه ميكرد!- برو بيرون!با بى خيالى گفت: واسه چى؟!چشامو واسش كج كردم: كله، ميخوام لباسمو عوض كنم!خنده ش گرفت و گفت: سريع!بعدش از اتاق رفت بيرون! سريع لباسارو عوض كردم... رفتم سمت آينه و روبه روش واستادم! خدايا! خدايا اين برسين يه دست لباس ديگه نداشت يعنى؟! يادم افتاد تو خونه تاپ خودمو نپوشيدم كه نازک بود... حالا با اين كه تموم زندگانيم پيداست! يه تاپ مشكى بدن نما... روى شكمش يه تيكه پارچه ى قرمز خورده بود كه كنارش دوختاى بزرگ داشت و وسط همون قسمت قرمزه به انگليسى نوشته بود:crazy ... واقعا من بايد ديوونه باشم كه با اين برم بيرون!شلواركو بگو... اونم مشكى بود و چندتا بند قرمز از كمرش آويزون بود كه از خود شلوارک بلندتر بود!!!! شلواركه دو وجب بالاى زانوم بود ... خدااااااا! يعنى مژده جون يه لحظه فكر نكرد كه ممكنه من يكم خجالت بكشم؟! ميخواستم سرمو بكوبم به بدن برسام... از بس تنش سفت بود!تقه اى به در خورد و برسام اومد تو!همونطور كه پشتم بهش بود از توى آينه مى ديدمش! با دهن نيمه باز نگام كرد! يه لحظه تو چشاش برق تحسينو ديدم اما خيلى زود اخم كرد و با عصبانيت گفت:- اين چيه تو پوشيدى؟!تعجب كردم: خب اينا رو مژده جون آورد ديگه! مگه تو نديدى؟!برسام: من چه ميدونستم مژده جون چى برداشته؟! من فقط ديدم دو تيكه لباس دستشه! زود عوضش كن!برگشتم سمتش و با مسخرگى گفتم: باشه... ميشه از تو كمدم بهم يه چادر بدى؟!با حرص سرشو تكون داد! عجب بدبختى اى بودا!برسام: برسين لباس ديگه اى اينجا نداره! يعنى اينا پوشيده ترينش بود!يا خدا! اگه اينا پوشيده ترينشن بقيه چين؟! خندم گرفت! برسام رفت سمت لباساى خيسم و برشون داشت و از توى كمدش ميز اتو رو درآورد و اتو رو زد به برق و خودش مشغول خشک كردنشون شد! با تعجب بهش نگاه ميكردم! اين چشه؟! چرا همچين ميكنه؟!اتو رو ايستاده گذاشت رو ميز و باز رفت سمت كمدشو يه حوله گرفت سمتم: سرتو خشک كن!همون لحظه تقه اى به در خورد و هليا درحالى كه برسامو صدا ميزد اومد تو: برسام خاله گفـ....حرفش با ديدن ما نيمه تموم موند! منو برسام نزديک هم... با موهاى خيس و لباسايى كه عوض شده بود! مخصوصا من با اون لباس ضايعه م... يه لحظه خجالت كشيدم...هليا زود به خودش اومد: بچه ها زودتر بياين پايين... ميخوايم شام بخوريم!برسام خيلى عادى گفت: باشه عزيزم... تو برو ما هم چند لحظه ديگه ميايم!هليا درو بست و رفت... برسام حوله رو داد دستم: موهاتو خشک كن ديگه!بعدش رفت و دوباره مشغول اتو كردن شد... جلوى آينه موهامو يكم خشک كردم كه برسام گفت: سشوار رو ميزه!رفتم سمت ميز و سشوارو زدم به برق و موهامو سشوار كشيدم! لعنتى! بايد زودتر كوتاشون كنم! كار برسام كه تموم شد منم سشوارو خاموش كردم...لباسارو داد دستمو رفت بيرون... سريع لباسامو پوشيدمو قبل از اينكه دوباره بياد تو اتاق خودم رفتم بيرون! يه نگاه بهم انداخت و لبخند رضايت بخشى زد و گفت:- آب استخر تازه عوض شده بود اما خب رفتى خونه لباساتو بشور!باهم رفتيم پايين! ميز شام آماده بود و منتظر ما بودن! هاله با حرص نگام كرد و منم بهش اهميتى ندادم... برسام دستمو كشيد و كنار خودش نشوندم! به طرز عجيب و غير واقعى مهربون شده بود!بعد از شام كه مژده جون كلى واسش تدارک ديده بود باز همه برگشتن تو هال و هى ور زدن! اينبار هاله و مژده جونم بودن! من كنار مژده جون نشسته بودم و به حرفاشون كه درمورد برگشتن برسين بود گوش ميكردم! حالا يه عكس از اين دختره ندارن ما ببينيم؟!هليا كنار برسام نشسته بود و نميدونم درمورد چى حرف ميزدن! فتانه هم تو خودش بود! با يه عذرخواهى رفتمو كنارش نشستم و زير گوشش گفتم: امشب ميريم خونه ى برسام!تيز نگام كرد...- بيا منو بخور! ميخواى ببرمت پيش مامان؟! من حرفى ندارم!با بدبختى گفت: تو كجا ميرى؟!- منم گوشه ى خيابون يه جا پيدا مى كنم... اين همه پارک خلوت... احمق جون منم باهات ميام ديگه!انگار يكم خيالش راحت شد كه گفت:- برسام ميدونه؟!- پ ن پ! بش گفتم اين بدبخت خونه زندگى نداره ميخوام بزارمش پيش تو!ديدم بغض كرده كه سريع گفتم: فتانه تو رو خدا آبغوره نگير! بخدا برسام هيچى نگفت! فقط گفت دو سه روز بيشتر نشه! آخه انگار عذاب وجدان داره وقتى خانوادت نميدونن تو رو نگهت داره! از يه طرف واسش مسئوليت داره!سرشو تكون داد: ميدونم!مژده: روناک جان برسام مى گفت خيلى خوب گيتار ميزنى!هليا نگام كرد... من كه از اين حرف مژده كاملا تو فاز تعجب بودم! يعنى برسام ازم تعريف كرده؟!- نمى دونم... يعنى... نه زياد... خب...مژده نزاشت بيشتر تته پته كنم و روبه برسام گفت: پسرم برو گيتارتو بيار روناک يكم واسمون بزنه!محمود: آره... هليا هم ميخونه!هليا سريع گفت: نه... نه... روناک جان خودش حتما قشنگم ميخونه!برسام پا شد و رفت و چند دقيقه بعد با يه گيتار خيلى خوشگل برگشت و داد دستم و خودشم كنارم نشست! نمى دونم چرا واسه اولين بار تو عمرم داشتم خجالت ميكشيدم! واسه تولد سپيده جلوى اون همه آدم خيلى راحت گيتار زدم اما الآن... يه حال ديگه اى داشتم...امير: شروع كن دخترم...به خودم مسلط شدم و گفتم: پس من ميزنم و هليا جونم بايد بخونه!اولش يكم مخالفت كرد اما بعدش با اصرار قبول كرد... اولين آهنگى رو كه تو ذهنم اومد زدم... اصلا نمى دونم چرا اونو زدم... واقعا نمى دونم...همونجور كه آروم مى زدم هليا هم يه لحظه نگام كرد و يه لبخند زد و بعد به يه نقطه ى نامعلوم خيره شد و شروع كرد:چه دنياى عجيبى يه ... اينكه دلم تو رو مى خواددل تو با كس ديگه است ... دوست نداره منو زياديكى تو زندگى ته و... بودن من اضافى يهگاهى ميپرسى حالمو... همين كه باشم كافيهفرض كن كه هيچكى اسممو... كنار اسمت نياوردفرض كن تو اين بازى يكى... نفهميدو اون يكى بردبد نيست اگه فكر منو... بيرون بريزى از سرتشايد مى خواى بهم بگى... ديگه نيام دو رو برتتو صداش بغض بود! يه بغض خسته! نمى دونم چرا! انگار داشت اينا رو واسه خودش ميخوند! تو چشاش كه حالا انگار خيس بود نگاه كردمو باهاش همراه شدم:خيلى چيزا هست كه ديگه... نيمه تموم مونده حالاخيلى چيزا رو نمى شه... بهش بگى يه اشتباهفرض كن كه هيچ وقت منو تو... هيچ جاى دنيا ما نشدفرض كن كه هيچ صبحى چشام... تو چشماى تو وا نشدفرض كن كه هيچكى اسممو... كنار اسمت نياوردفرض كن تو اين بازى يكى... نفهميدو اون يكى بردبد نيست اگه فكر منو... بيرون بريزى از سرتشايد مى خواى بهم بگى... ديگه نيام دو رو برتكم كم واسه ترانه هات واسه تموم لحظه هات...به فكر قافيه هاى تازه باشى بد نيست...پس مى كشم... پامو از اين مثلث...قلب تو راه قلبمو بلد نيست...الحق كه صداش عالى بود! اونقدر صداش ناز و آرامش بخش بود كه اگه تا صبح هم ميخوند خسته نمى شدم! تو چشاش نگاه كردم. يه لبخند زد و سريع اشكاشو پاک كرد كه كسى متوجه نشه و يهلبخند بهم زد كه منم مثل خودش جوابشو دادم.محمود موهاى هاله رو كه تو بغلش بود نوازش كرد و روبه من گفت:- حالا نميشد يه آهنگ شاد ميزدى؟!لبخند زدم: ببخشيد... شما نگفتين چه آهنگى ميخواين! منم اينو زدم!برسام: اونو بدش من عزيزم... حالا خودم واستون شاد ميزنم برين وسط!با ذوق گفتم: واقعا؟!يه لبخند قشنگ زد و سرشو تكون داد... گيتارو بهش دادم كه يه آهنگ شاد زد و هاله و محمود و چند لحظه بعد پدرجان و مژده جونم رفتن وسط! هليا هم پا شد و دست فتانه رو كشيد و خودشون دوتايى مشغول شدن! نگام به فتانه بود كه بزور خودشو تكون ميداد! بيچاره بخاطر من كه بهش گفته بودم خودشو شاد نشون بده مجبورى خودشو هى تكون تكون ميداد!من اما همونجا كنار برسام نشستم و به انگشتاش كه ماهرانه روى سيماى گيتار تكون ميخوردن نگاه مى كردم! آهنگش كه تموم شد همه گفتن يكى ديگه هم بزنه و اونم سريع قبل از اينكه بقيه از رقصيدن خسته شن باز شروع كرد و خوند... بلآخره همه خسته شدن و نشستن...شريفه خانوم واسمون چايى آورد و يكم بعدش همه پاشدن كه برن! ما هم پا شديم و با برسام برگشتيم... توى راه برسام به مامان زنگ زد. گوشامو تيز كردم ببينم چى ميگه...برسام: نه شيوا جان... باشه... نگران نباش! خداحافظ...مكالمه شون خيلى كوتاه بود! مى دونستم جلوى من اينجورى حرف ميزنن! فتانه پشت نشسته بود و هندزفرى گذاشته بود تو گوشش و تو آهنگ غرق بود!منم سرمو به پنجره تكيه داده بودم و برسامم خيلى جدى رانندگى شو ميكرد... بلآخره رسيديم و جلوى همين ساختمون نگه داشت... ماشينو برد تو پاركينگ و ما هم پياده شديم. بلآخره اين نگهبانه رو ديدم... برخلاف انتظارم يه پسر جوون بود... برسام اومد و رفتيم تو آسانسور... فتانه هنوز آهنگ گوش ميداد! حرصم گرفته بود ازش! آسانسور واستاد و پياده شديم! برسام اومد درو باز كنه كه در يكى از همسايه ها باز شد و يه زن مسن با يه بچه اومدن بيرونو و زنه رو به برسام گفت:- سلام آقاى دكتر!برسام جوابشو داد كه زنه يه نگاه پر از سوال به منو فتانه انداخت و رفت سمت آسانسور! برسام درو باز كرد و اول منو فتانه داخل شديم و بعد خودش! مى خواستم برم سمت اتاقى كه اونشب توش خوابيده بودم كه گفت:- فردا صبح ميريم باغ!با تعجب گفتم: باغ؟!در يخچالو باز كرد و گفت: بايد ببينى خوشت مياد واسه عروسى!دو زارى م تازه افتاد: آها! باشه!فتانه رفته بود بالا! آروم گفتم: شب بخير!و رفتم بالا! فتانه توى راهرو مردد واستاده بود!فتانه: من كجا بخوابم؟!- بيا اينجا!در همون اتاقه رو كه باز كردم ديدم يه تخت بيشتر نيست! اهميتى ندادم و گفتم: بيا تو بنال ببينم چه خاكى بايد رو سرمون بريزيم!رفت و رو تخت نشست: روناک خواهش ميكنم! ميخوام تنها باشم!سرمو تكون دادم: باشه... شب بخير!يه دفعه گفتم: چى؟! پس من كجا بخوابم؟!بى حوصله گفت: پيش شوهرت! من چه ميدونم؟!حالا چه خاكى تو سرم كنم؟! اين خونه كه دو تا اتاق بيشتر نداره!- برو بابا! همين جا كپه ى مرگمو ميزارم!فتانه عصبانى داد زد: كثافت ميخوام تنها باشم! مى دونم سربارم... مى دونم... اما يه شب... فقط يه شب!با عصبانيت از اتاق زدم بيرونو درو بستمو رفتم پايين! حالا چه خاكى تو سرم كنم؟! رفتم پايين كه ديدم برسام جلوى تى وى روى كاناپه دراز كشيده و يه خيار دستشه و داره ميخوره! لبامو جمع كردم و بعدش يه سرفه كردم كه تا منو ديد خودشو جمع و جور كرد و نشست: نخوابيدى؟!- ميگه ميخواد تنها باشه!يه لبخند مرموذ نشست كنج لبشو گفت: خب؟!ابرومو انداختم بالا: خب به جمال بى نقطه ات!خنديد و با همون لحن موذيانه ش گفت: كجا ميخوابى؟!با حرص گفتم: تو بغل تو!بازم خنديد: جاى خوبى رو انتخاب كردى عزيزم!چشامو درشت كردم و زير لبى فحشش دادم كه خنده ش شدت گرفت و بى خيال يه گاز به خيارش زد و كانالو عوضش كرد. مونده بودم چيكار كنم... اين بيخيال داشت فوتبال نگاه مى كرد! چقدر اين فوتبال نگاه مى كنه؟!كنترلو از جلوش برداشتم و كانالو عوضش كردم! مى خواستم حرصش بدم ولى خيلى عادى هنوز به تى وى خيره بود! يه كانال داشت مسابقات رالى رو پخش ميكرد. داشتم نگاه مى كردم ولى حسابى حوصله م سريده بود! منتظر بودم تكلفمو مشخص كنه! مى دونستم اگه ازش بپرسم اذيتم ميكنه! پس ترجيح دادم چيزى نگم كه خودش به حرف بياد!يه خميازه كشيدم كه با لحنى كه توش خنده بود گفت: نمى خواد اينقدر خودتو زجر بدى... برو تو اتاق من بخواب... من همينجا مى خوابم!بدون اينكه ازش تشكر كنم كنترلو دادم دستشو رفتم بالا... وقتى از پله ها بالا ميرفتم صداى زمزمه وارشو شنيدم كه گفت: من آخر از دست اين خودم ديوونه ميشم!به حرفش اهميتى ندادم! اگه اين واقعا يه روانشناس باشه كه بايد خودشو درمان كنه... اين از مرز ديوانگى هم عبور كرده! در اتاقو باز كردم و باز از کمدش لباس برداشتم و پوشیدم... حس میکردم لباسام بو میدن... رفتم سمت همون تخت خوشگله و خودمو پرت كردم روش! چشمم به گيتار گوشه ی ديوار افتاد!ياد هليا و نگاهاش افتادم! چقدر غم تو صداش بود وقتى مى خوند! گوشی مو درآوردم و هندزفری مو گذاشتم تو گوشمو مشغول گوش دادن به همون آهنگ شدم...نا خوادآگاه رفتم تو لیست تماسهام... روی اسم برسام مکث کردم... یه حسی تو دلم بود... ولی نمی خواستم باشه... برسام... این اسم یعنی چی؟! عادت داشتم از هرکی بدم می اومد یه اسم مسخره واسش میزاشتم...ولی مگه از برسام بدم میاد؟! معلومه... اون عاشق مامانمه... سریع اسمشو عوض کردم و گذاشتم: احمق...نه این خوب نیست... چلغوز؟! روانی؟! دیوونه خوبه!فکر کنم از بس با بیمارای روانی سرو کله زده خودشم دیوونه شده باشه... همین خوبه!همونطور که هنوز به آهنگ گوش میدادم سرمو توى بالش نرم فرو كردم! چيزى نگذشت كه خوابم برد! صبح با صداى برسام از خواب پا شدم... هندزفری رو که هنوز تو گوشم بود در آوردم و داد زدم: بيروووووووون!برسام: ببينم تو برعكس ميخوابى يا تو خواب سروته ميشى؟!اينبار بلند تر داد زدم: بيرووووووووووووووون!برسام: نه ديگه نشد! بايد پاشى... چون بايد بريم باغ!با داد گفتم: من هيچ قبرستونى نميام!با خنده گفت: پس لااقل ابعاد قبرتو سفارش بده خودم ميرم دنبال كارا!با جيغ گفتم: برو گمشوووووووووو!با خنده گفت: پس كاراى قبرت چى ميشه؟!داد زدم: تو يه آشغالى! فقط واسه حرص دادن خوبى!با خنده هاش رو اعصابم بود! چرا هى ميخنده؟! مى خواستم با دستام دهنشو اونقدر بكشم كه لباش جر بخوره! همه ش ميخنديد! انگار ميدونست با خنده هاش اعصاب واسم نمى مونه! پرده رو كشيد کنار كه نور افتاد تو چشام... با بدبختى گفتم: اونو بنداز!بى حوصله گفت: دو روز ديگه كنكور دارى و يه هفته بعدشم مثلا عروسى ته! پا شو ديگه!واقعا مسخره بود! وقتى بهش فكر ميكردم قرار رسما زن اين بشم يه جورى ميشدم! با حرص از اون تخت خوشگل و نرم اومدم پايين و رفتم سمت دستشويى و دست و صورتمو شستم و اومدم بيرون! مانتومو پوشيدم و شالمو انداختم رو سرم و نشستم لبه ى تخت... با خنده گفت: آماده اى الان؟!- نه نمى بينى دارم آرايش ميكنم؟!سرشو با افسوس تكون داد و گفت: بريم!پشت سرش از اتاق خارج شدم. فتانه هنوز تو همون اتاق بود. نمى دونم خواب بود يا نه! شايدم هنوز داشت فكر مى كرد! كاش حداقل ميگفت چه بلايى سر خودش آورده! آرزو مى كردم خودشو بدبخت نكرده باشه! بايد باهاش حرف بزنم!با صداى بوق ماشين برسام به خودم اومدم و نگاش كردم و رفتم سمتش و سوار شدم... باغى كه مى گفت زياد دور نبود و يک ساعت بعد رسيديم... برسام چند تا بوق زد كه يه نفر اومد درو باز كرد! يه پيرمرد بود! همونجور كه به پيرمرده نگاه ميكردم برسام داخل باغ شد و يكم كه رفتيم نگه داشت و پياده شديم!برسام: چطوره؟!- ها؟!- ميگم از باغ خوشت مياد؟!تازه حواسم از پسر مرده رفت به باغ و يه نگاه به اطراف انداختم... يه باغ خيلى بزرگ و خوشگل... يه طرفش يه استخر بزرگ بود و دورش نرده هاى خيلى خوشگل! بى اختيار ياد ديشب افتادم و خنده م گرفت! نگامو دوختم سمته ديگه ى باغ! قسمت انتهايى ش يه سوئيت بود...برگشتم و پشت سرمو نگاه كردم روى ديوارو با سنگاى بزرگ درست كرده بودن و يه آبشار خيلى خوشگل از روى سنگا روون بود! يه لحظه فكر كردم اگه اين آبشار واقعى بود چقدر قشنگ تر ميشد!بى اختيار كشيده شدم سمت همون آبشار... هرچى بهش نزديكتر ميشدم صداى شر شر آب بيشتر به گوشم ميرسيد! بهش نزديک شدم و به پايينش كه شكل حوض درستش كرده بودن نگاه كردم... چندتا ماهى قرمز كوچولو توش بود كه هى اينور و اونور مى رفتن! چقدر نازن! لبه ى حوض نشستم و دستمو انداختم تو آب! نمى دونم چرا انتظار داشتم مثل آبشار واقعى آبش سرد باشه!خندم گرفت و پاشدم كه يهو خوردم به برسام! با اخم گفتم: مثل جن مى مونى!جوابمو نداد و گفت: خوشت اومد يا نه؟!سرمو تكون دادم: عاليه!برسام: مطمئنى نميخواى جاى ديگه اى رو هم ببينى؟!- نه بابا واسه چى؟! همين جا خيلى خوبه!نگام به پيرمردى بود كه داشت ميرفت سمت سوئيت! بهش اشاره اى كردم و گفتم: اون كيه؟!بدون اينكه برگرده و نگاش كنه گفت: عمو وحيد تنها اينجا زندگى ميكنه! بريم؟!سرمو تكون دادم و راه افتادم! رفتم سمت ماشين اما ديدم برسام نيومده! با كنجكاوى از ماشين پياده شدم و به دور و برم نگاه كردم! بدون اينكه هدف خاصى داشته باشم رفتم سمت سوئيت... از دور برسام و همون عمو وحيد و ديدم! عمو وحيد تو دست راستش يه بسته اسكناس بود و برسام داشت يه چيزايى ميگفت! عمو وحيدم اومد طرف برسام و خواست يكم خم بشه كه برسام سريع گرفتش و باز يه چيزى بهش گفت و ازش خداحافظى كرد و برگشت سمت من!منو كه ديد يه لحظه واستاد! اخم كرد و اومد سمتم:- چرا تو ماشين نشستى؟!شونه مو انداختم بالا: حوصله نداشتم!پوفى كرد و چيزى نگفت! از باغ كه اومديم بيرون ساعت نزديک يک بود. شماره اشتراک برسامو ازش پرسيدم و زنگ زدم به فتانه و گفتم واسه خودش غذا سفارش بده!بعدشم با برسام رفتيم يه رستوران و ناهار خورديم! بعد از ناهارم رفتيم پيست... برسام همونطور كه ميرفت سمت كارتش گفت:- ببينم... فكر ميكنى اينبار بتونى ازم جلو بزنى؟!با تشر گفتم: اگرم ازت جلو نزدم مطمئن باش دلم به حالت سوخته!خنديد كه باز حرصم بده! بى شعور ميدونست با خنده هاش عصبى ميشم... كلاشو سرش كرد و بدون اينكه ببندتش نشست تو کارتش... هيچوقت كلاشو نمى بست...چند دور تمرينى زديم و باز برسام برد... خيلى حرصم گرفته بود. نمى خواستم به هيچ قيمتى ازش كم بيارم! بايد بيشتر تمرين ميكردم! وقتى هردومون حسابى تو اون گرماى هواى تير ماه خسته شديم از كارت ها اومديم بيرون... بى اختيار بهش خنديدم كه اونم بهم خنديد! يه نگاه به اطراف انداختم. هيچكى نبود! مى دونستم یه کم دیگه که بگذره اینجا از جمعيت پر ميشه! نوجوونا به عشق سرعت مى اومدن. البته خيلى هاشون فقط چندبارى مى اومدن و يه دورى ميزدن و هيجانشون كه فروكش ميكرد ميرفتن!برسام يه بطرى آب معدنى دستش بود. بدون اينكه بازش كنه گرفت طرفم. دلم نيومد تنهايى بخورمش! آب سردكنم كه چند روزى بود خراب بود! بوفه هم كه تعطيل! يه نگاه به برسام انداختم و بطرى رو بردم سمت دهنمو تا نيمه خوردمش! برسام گوشى شو درآورده بود و نمى دونم به كى اس ام اس ميداد!حواسش به من نبود! رفتم نزديكشو بطرى رو گرفتم سمتش:- بيا يكم آب بخور... تشنه ته...- مهم نيست...ديدم داره تعارف بازى درمياره دستشو گرفتم و بطرى رو گذاشتم تو دستش كه با خنده يه سر تكون داد! چرا ماها مثل آدم شده بوديم؟! البته هنوز باهم بحث ميكرديم ولى خيلى كمتر! بطرى رو برد سمت لبش و آروم لبه شو يه بوسه ى كوچيک زد و بقيه شو خورد!چشام افتاده بود كف زمين! شايد اشتباه ديدم! نمى دونم! همونطور كه فكر ميكردم چند لحظه بعد پيست شلوغ شد و من و برسام از پيست زديم بيرون...برسام: اگه خونه كارى ندارى من يه چند لحظه بايد برم مطب! اول تو رو برسونم؟!اولش خواستم بگم منو برسون بعد... اما ديدم بد نيست مطبشو ببينم! سرمو تكون دادم: نه! عجله اى ندارم!ميدونو دور زد و مسيرشو عوض كرد! چند دقيقه بعد جلوى همون ساختمون نگه داشت و پياده شد! منم سريع پياده شدم كه گفت:- مگه تو هم ميخواى بياى؟!ابرو انداختم بالا: بد نيست مطب شوهرمو ببينم!يه لبخند محو نشست گوشه ى لبشو گفت: هرجور راحتى!رفتيم تو ساختمون و سوار آسانسور شديم. تو طبقه ى چهارم آسانسور واستاد و اومديم بيرون... روى تابلوى كنار در اسمشو خوندم. درو باز كرد و داخل شديم... يه نگاه به اطراف انداختم. چقدر خوشگله اينجا! يه مطب خيلى شيک بود. يه دست مبل چرم قهوه اى تیره، دقیقا رنگ چشاش توی نور آفتاب يه طرفش بود... اونقدر فضاش قشنگ بود که ناخود آگاه یه حس خوب، یه حس آرامش تو آدم ایجاد می کرد...يه طرف ديگه ميز منشى بود كه كسى پشتش نبود! همونطور كه من داشتم دور و اطرافمو مى پاييدم برسام رفت سمت يه درو بازش كرد...دويدم سمت ميز منشى و يكم فضولى كردم... مى خواستم در كشوى ميزو باز كنم كه ديدم قفله! با لب و لوچه ى آويزون رفتم سمت همون اتاقى كه برسام توش بود و الان درش بسته بود... يه ضربه ى آروم به در زدم و درو باز كردم و داخل شدم... نور اتاق يكم كم بود...- اينجا لامپ نداره؟!همونجور كه ايستاده روى ميزش يكم كاغذ ماغذ تو دست چپش بود و با دست راستش بقيه شونو بهم مى ريخت گفت: اه! پس كجاست اين لعنتى؟!بعد انگار يادش اومده باشه من چى گفتم بى اختيار گفت:- چرا عزيزم... سمت چپته!يه لحظه گيج به كلمه ى عزيزمى كه گفت فكر كردم... الان معلوم نيست دنبال چيه قاطى كرده... دستمو بردم سمت چپم و لامپا رو روشن كردم! وا! من چرا اين پريزرو نديدم؟! تازه متوجه ى اطرافم شدم! يه ميز كه اونم ست مبلى بود كه بيرون بود جلوم بود كه برسام پشتش ايستاده بود!خم شد و يه سرى پرونده از توى كمد ميز كشيد بيرون و نشست رو صندلى! انگار يه چيزى رو گم كرده بود! رفتم سمت ميزش و يه نگاه به ميز شلوغ پلوغش انداختم... يه قاب عكس توجه مو به خودش جلب كرد! رفتم نزديكش و قابو گرفتم تو دستم! عكس يه دختر خيلى خوشگل بود! چقدر قيافه ش آشنا بود! هليا؟! نه! هليا نبود! من اين دخترو كجا ديده بودم؟! يه نگاه به برسام انداختم. اصلا حواسش به من نبود!- برسام؟!همونجور كه هنوز بين پرونده ها ميگشت گفت: نيست!بعد نگام كرد و گفت: بله؟!نمى دونم چرا حس كردم دوست دارم آخر حرفش یه «عزيزم» اضافه کنه! يا مثلا بجای بله بگه «جانم»!سرمو یه تكون دادم و گفتم:- اين عكس كيه؟!يه نگاه به عكس توى دستم انداخت و يه ابروشو انداخت بالا و با بدجنسى گفت: عشقم!با خودم گفتم: ولى اينكه عكس مامان نيست!- جدا؟! من ديدمش؟!- نه! فكر نمى كنم!بعد انگار يه چيزى يادش اومده باشه گفت: ولى چرا! عكسش تو اتاق خوابم هست!تازه يادم اومد عكس همون دخترى يه كه بالاى تختش بود... البته اون عكس دونفره بود! بى اختيار قابو به پشت گذاشتم رو ميز! يه نگاه به قاب انداخت و سعى كرد لبخندشو مخفى كنه!دستشو آورد جلو و قابو برداشت و برشگردوند و همونطور كه تو چشام نگاه ميكرد گفت: دلت مياد؟! به اين خوشگلى! چرا عكسو برميگردونى؟!چشامو كج كردم و جلوى خودمو گرفتم كه بالا نيارم! رفتم سمت يه مبل و بدون اينكه كفشامو دربيارم روش لم دادم! ديدم نه اونقدر خسته م كه اينجورى نميشه! رفتم روى يه مبل سه نفره و روش دراز كشيدم! آخى چه نرمه! صداى خش خشى از زيرم شنيده شد ولى بهش توجهى نكردم و چشامو بستم. اتاق يه عطر خاصى داشت! عطر برسام! تلخ و سرد... خيلى سرد... و خيلى آرامش بخش!به اين فكر كردم كه مثلا پس فردا كنكور دارم و بايد چيكار كنم؟! اصلا هيچى نخوندم! به درک! به مسابقه فكر كردم! كاش ميشد يه كارى كنم برسام نبره! بايد يه فكرى به حال خودم بكنم!برسام از اتاق رفت بيرون... صداشو مى شنيدم كه داشت با يكى حرف ميزد! احتمالا منشى ش بود و داشت ازش درمورد همون چيزى كه گم شده بود مى پرسيد! توى جام تكون خوردم! انگار يه كاغذ زيرم بود! بهش اهميتى ندادم... چشام داشت گرم ميشد... اونقدر بخاطر تمرين خسته بودم كه سريع خوابم برد!با نرمى دستى روى بدنم احساس خوبى بهم دست داد! يه حس خوب داشتم كه نمى خواستم از بين بره! سعى كردم از خواب پا نشم! چه خواب خوبى بود!ولى خواب نبود! دست يكى روى پهلوم بود! سريع چشامو باز كردم و به برسام كه كنارم پايين مبل نشسته بود نگاه كردم!چشای پر از تعجب منو که دید سريع گفت: جو نگيرتت! مى خواستم اون كاغذى كه سه ساعته دنبالشم رو از زيرت بردارم!با عصبانيت گفتم: آره جون خودت! منم باورم شد!- مجبور نيستى باور كنى! حالا هم پاشو كه اون كاغذ رو چروكش كردى!لحنش اونقدر جدى بود كه اجازه ى هيچ حرف ديگه اى رو بهم نداد! بى اختيار از جام پا شدم! راست ميگفت تا پا شدم يه كاغذ كه به پهلوم چسبيده بود افتاد رو زمين! برسام برش داشت و نگاش كرد!خندم گرفت! مى دونستم يه چيزى زيرمه اما بهش اهميتى نداده بودم! وقتى خنده مو ديد تيز نگام كرد كه خودمو جمع و جور كردم! نشستم روى يه مبل ديگه و برسامم داشت اون كاغذ رو صاف و صوف ميكرد...پا شد و رفت سمت ميزش و يه سرى پرونده برداشت و روبه من گفت: بريم!بى هيچ حرفى پا شدم و دنبالش از مطب رفتم بيرون!اسوار ماشين كه شديم هيچكدوم هيچى نمى گفتيم! نمى دونم چرا! بدون اينكه هيچكدوممون بخوايم يه جو بدى بينمون به وجود اومده بود! مى دونستم برسام واقعا قصد اذيت كردن منو نداشت! اگه مى خواست ديشب يا همون شب اولى كه تو خونه ش بودم مى تونست اذيتم كنه! اما تو مطب... وقتى بيدار شدم اصلا مغزم براى يه لحظه از كار افتاد!برسام خيلى جدى رانندگى ميكرد! انگار از اينكه در موردش بد فكر كرده بودم خيلى ناراحت بود... جلوى خونه مون نگه داشت و گفت: برو وسايلت رو بردار!پياده شدم و رفتم تو خونه! خبرى از راميار نبود! رفتم تو آشپزخونه و گوشى مو گذاشتم رو ميز... ازتو يخچال يه بطرى برداشتم و بدون اينكه به خودم زحمت بدم آبو تو ليوان بريزم با بطرى چند قلوپ خوردم! در بطرى رو بستم و گذاشتم تو يخچالو رفتم بالا!از توى اتاقم دو دست لباس واسه خودمو فتانه و كارت ورود به جلسه رو برداشتم و مى خواستم برم بيرون كه چشم به جونوارم افتاد! دلم واسه يكم هيجان تنگ شده بود! آروم و با يه لبخند خبيث رفتم سمتشون و شيشه ى سوسكامو برداشتم و گذاشتم تو كيفم و رفتم بيرون! مى خواستم برم بيرون كه يادم اومد گوشى م تو آشپزخونه ست! رفتم تو آشپزخونه كه ديدم راميار پشت ميز نشسته و داره پيتزا ميخوره! يه تيكه از پيتزاش برداشتم كه صداش در اومد:- از پيتزاى من نخور!دستمو ليسيدم و يه نگاه مشكوک به گوشى م كه كنارش بود انداختم...بى توجه به گوشيم پيتزاشو مى خورد! نه مثل اينكه آدم شده! دستمو شستم و با مانتوم خشكش كردم... گوشيمو برداشتم و بدون اينكه به راميار چيزى بگم از خونه زدم بيرون! سوار ماشين برسام شدم... بدون اينكه نگام كنه تيک آف كشيد... مثل خودم ديوونه است كه!سرمو چسبوندم به شيشه و تو فكر بودم كه يهو صداى يه آهنگ بندرى خيلى تند فضاى ماشينو پر كرد! با تعجب به اطرافم نگاه كردم! پخش كه خاموش بود! يه لحظه كه دقت كردم ديدم انگار گوشيمه!گوشى مو درآوردم و نگاش كردم! شماره ى عمو بود! اون لحظه به اين فكر نمى كردم كه بايد راميارو بكشم... فقط به اين فكر ميكردم كه چى بايد جواب عمو رو بدم؟!با بدبختى به برسام نگاه كردم و گفتم: بيا اينو بپيچون!بدون هيچ حرفى گوشى رو از دستم گرفت و جواب داد:- الو... سلام عمو جان... خواهش ميكنم! نه اين حرفا چيه؟!يه نگاه به من انداخت و گفت: راستش بايد باهاتون حرف بزنم! نه! نگران نباشيد! درمورد فتانه خانومه!يه لحظه ساكت شد و بعد گفت: نگران نباشين... جاش امنه... فقط... من كى شما رو ببينم؟!با دهن باز نگاش ميكردم! هم از دستش عصبانى بودم و هم يه جورايى خيالم داشت راحت ميشد ! عصبانى از اينكه من بهش گفتم عمو رو بپيچونه و اون همه چيو بهش گفت... و خيالم داشت راحت ميشد چون مى دونستم مى تونه اين مشكلو حلش كنه!برسام: نمى خوام دخالت كنم عمو جان... شما لطف دارين... اون الآن فقط به حمايت خانواده ش احتياج داره! چشم... من باهاش صحبت ميكنم... هر طور شما بگيد... خداحافظ...گوشيو گرفت سمتم و به جلوش خيره شد! اصلا انگار نه انگار من دارم بال بال ميزنم ببينم عمو چى گفته! منم با اينكه داشتم از فضولى ميمردم هيچى نگفتم...جلوى خونه ش نگه داشت و گفت: لازم نيست اينقدر خودتو زجر بدى! قرار شده باهاش حرف بزنم! اون پدرشه حق داره بدونه دخترش كجاست! اگه زنگ نميزد تا چند ساعت ديگه خودم اين كارو ميكردم!سعى كردم خنده مو سركوب كنم! از اينكه متوجه جيليز ويليزم واسه فهميدن قضيه شده بود خندم گرفته بود! من رفتم خونه و اون نمى دونم كجا رفت! احتمالا رفت پيش عمو!درو باز كردم و داخل شدم! فتانه زانو هاشو تو بغلش گرفته بود و روى مبل نشسته بود و به تلوزيون خاموش خيره شده بود! با صداى بلند سلام كردم كه جوابى نداد!- هوى با تو ام!سرشو بلند كرد و نگام كرد و دوباره سرشو گذاشت رو زانو هاش! رفتم سمتش و كنارش نشستم: دارى مى ميرى؟!اينبار اصلا نگامم نكرد!- آها! نفساى آخرته!همونطور كه سرش رو زانو هاش بود گفت: حوصله ندارم!- برو بابا! همه چيو واسم تعريف كن!اولش خواست از زيرش در بره اما اونقدر اصرار كردم كه شروع كرد...اولش خواست از زيرش در بره اما اونقدر اصرار كردم كه شروع كرد:- بهشون گفتم من فرهادو دوست دارم! بابا گفت خونه شون كجاست و چيكارست؟! منم بهش گفتم!وسط حرفش اومدم: مگه خونه شون كجاست؟! چيكارست؟!بى حوصله گفت: خونه شون تو... درسم نخونده!دهنم وا موند: چى؟!- خب چيكار كنم؟! مگه همه ى اونايى كه پولدار نيستن و درس نخوندن آدماى بدى ان؟!گيج گفتم: نه! ولى... خب... اون به تو نمى خوره...فتانه: مى دونم... ولى... دير فهميدم... با بابا دعوام شد! وقتى فهميد فرهاد از چه خانواده اى يه دادش رفت هوا! فرزادم از اون بدتر! منم هيچى نگفتم... شب يواشكى از خونه فرار كردم! هرچى به فرهاد زنگ زدم جواب نمى داد! صبح كه بهش زنگ زدم و بهش گفتم قضيه چيه ميدونى بهم چى گفت؟! گفت دو شب پيش بابا بهش پول داده كه دور منو خط بكشه!يه دفعه زد زير گريه! نمى دونستم بايد چيكار كنم! هيچوقت هيچكى رو آروم نكرده بودم! يعنى بلد نبودم!فتانه: بهم گفت برگردم خونه! ولى من چطورى بايد برمى گشتم؟! مى دونم بابا مى كُشَتَم! من به اميد فرهاد از خونه فرار كردم!دلم به حالش نسوخت! حماقت خودش بود! همچين كسى ارزشش رو داشت؟! باز خدا رو شكر كه زود فهميد!- خب حالا چرا آبغوره ميگيرى؟! برسام قرار شده با عمو حرف بزنه!سرشو بلند كرد و با ترس نگام كرد...- نترس! اون ميدونه چجورى حرف بزنه كه عمو آروم بشه!- واى خدا بدبخت شدم!- برو بابا! مثلا تا كى ميخواستى خودتو قايم كنى؟! خدا رو شكر كن كه فاميل چيزى نفهميدن و تو هم زود متوجه اشتباهت شدى! ديگه م آبغوره نگير!رفتم و از توى آشپزخونه واسش آب آوردم!يكم كه خورد آروم تر شد! تى وى رو روشن كردم! يه سريال چينى پخش ميشد كه سرو ته نداشت و همه ش اين اونو مى كشت و اون اينو! يه زمانى از اين فيلما خيلى خوشم مى اومد! الآنم بدم نمياد اما اين ديگه خيلى قرو قاطى! اصلا نفهميدم قضيه چيه!بدون اينكه كانالو عوض كنم تى وى رو خاموش كردم و شماره ى برسامو گرفتم! جواب نمى داد! زير لب چندتا فحش بالاى 18 بهش دادم كه ديدم فتانه داره ميخنده! محلش ندادم و رفتم بالا! يه نگاه به عكس بالاى تخت انداختم! دوباره و دوباره چهره ى دخترى كه تو بغل برسام بود رو موشكافى كردم! خيلى ناز بود و بهش ميخورد مهربون باشه! ابروهاى تاتو شده ى شيطونى كه اصلا قيافه شو خشن نكرده بود و بيشتر دوست داشتنى تر شده بود! بينى عملى و لباى خوش فرم و گونه هاى برجسته! بينى ش عجيب شبيه بينى برسام بود! عين بينى مژده جون!نگامو به چهره ى برسام انداختم... چشاى مشكى ش... كه گاهى قهوه اى تيره ميشد... توى عكس مى خنديد! هم لباش و هم چشاش! معلوم بود دختره رو خيلى دوسش داره!سرمو تكون دادم... خدايى من با چه اميدى مى خوام برم واسه كنكور؟! مانتومو كندم و چون هوا خيلى گرم بود يه تاپ زرشكى آستين حلقه اى... كه يقه ش كاملا بسته بود رو با يه شلوارک مشكى تا زانو م پوشيدم! فكرم مشغول بود! دوست داشتم ببينم بين برسام و عمو چى گذشته اما برسام بى شعور كه جواب نمى داد!رفتم پايين... رفتم سمت فتانه... آروم رفتم كه از توى فكر بيرون نياد! انگار متوجه حضور من نشده بود! داشتم نگاش ميكردم كه يه دفعه با صداى يه چيزى هردومون دو متر پريديم هوا! دستمو گذاشتم رو قلبمو به گوشيم خيره شدم!همون آهنگ بندريه كه با يه ريتم خيلى تند شروع ميشد! يه نگاه به فتانه انداختم و با هم زديم زير خنده! برسام داشت زنگ ميزد... سريع و قبل از اينكه فتانه اسم ديوونه رو روى گوشيم بخونه جواب دادم: الو...برسام: كارى داشتى زنگ زدى؟!- نه بيكار بودم گفتم بهت زنگ بزنم!ديدم هيچى نمى گه فهميدم حوصله ى شوخى نداره! واسه همين گفتم: عمو چى گفت؟!- ميام خونه بهت ميگم! چيزى لازم ندارى؟!نمى دونم چرا با اين سوالش يه حس خوب بهم دست داد! يه حس ناب! عشق نبود... دوست داشتن نبود! خيلى قشنگ تر از اون بود! حس خوب مهم بودن! اينكه واسه يكى مهمى... هرچند خيلى كم... اما هستى... مهمى... همين كه ازم پرسيد چيزى لازم ندارى واسم خيلى قشنگ و دوست داشتنى بود! يه لبخند بى اختيار نشست كنج لبمو و گفتم:- نه...بعد خيلى آروم ادامه دادم: مواظب خودت باش!يه لحظه هيچ صدايى ازش نيومد... چند لحظه سكوت كرد و بعدش گفت:- تو هم همين طور!بدون اينكه خداحافظى كنم گوشى رو قطع كردم! حالم از خودم كه داشتم وابسته ش ميشدم بهم مى خورد! من نبايد وابسته ش ميشدم! وقتى يادم مياد مامان... واى خدا به مرز جنون ميرسم!فتانه هنوز تو هپروت بود! دلم واسش سوخت! دلم واسه اون فتانه ى شاد و شنگول تنگ شده بود! رفتم سمت آشپزخونه... عجيب هوس آشپزى كرده بودم! ولى چه فايده كه هيچى بلد نبودم! در يخچالو باز كردم! ولش بابا! من كه هيچى بلد نيستم چرا الكى خودمو درگير كنم؟!رفتم تو اتاق و بازم نگام افتاد به عكس بالاى تخت! دلم مى خواست به دختره حسادت كنم و ازش بدم بياد! اما چهره ش اونقدر دوست داشتنى بود كه دلم نمى اومد ازش متنفر باشم!سرمو يه تكون دادم... چرا بايد ازش بدم بياد؟! رفتم و رو تخت لم دادم و يه كتاب از كيفم در آوردم! اصلا حواسم نبود كتاب چيه! يه نگاه به جلدش انداختم! منطق بود! ياد فخرى و بلاهايى كه سرش آوردم افتادم و يه لبخند خبيث نشست رو لبم! يادمه نمره ى مستمرمو بهم 10 داده بود! اونم بهم نمى داد چون درسم خوب بود مجبور بود نمره ى قبولى بهم بده!يكم كه خوندم ديدم حالم داره از اين: الف و ب! بهم مى خوره! كتابو پرت كردم و دراز كشيدم... همونجور كه برعكس روى تخت دراز كشيده بودم و نگام به تابلوى روبه روم بود دستمو روى تخت حركت دادم و گوشيمو پيداش كردم! برش داشتم و جلوى چشم گرفتمش! ساعت ده بود! چرا برسام نيومده پس؟! بى اختيار نگرانش شدم!حوصله نداشتم برم پايين ببينم فتانه كجاست! بش اس زدم: كجايى؟!چند لحظه بعد جواب اومد: كنارت!يعنى تو اتاق بود! ريپلاى كردم: گشنه ت نيست؟!فتانه: نه! يه چيزى خوردم!خندم گرفت! حتى اگه تو زندونم باشه به شكمش بد نمى گذره!- خوبه! من مى خوابم! كارى داشتى بيدارم كن!ديگه جواب نداد! منم زر زدم! مگه خوابم مى گرفت؟! دوباره به ساعت نگاه كردم... ده و بيست دقيقه! كاش گيتارم اينجا بود! حوصله م سر رفته! خيلى وقته يه سر به خانوم نباتى نزدم! برسام چرا نيومده؟!يه غلت زدم كه چشم به يه گيتار افتاد! چرا اينو يادم رفته بود؟! رفتم سمتشو برش داشتم و شروع كردم به زدن... واسه خودم يه آهنگو مى خوندم:تو اين لحظه هاى پر از واهمهچه جورى تو دنبال آرامشى؟!چه جورى ميخواى پيش اون سر كنى؟!اگه فرصتى شه كه تنها بشى؟!تو آغوش اون فرصتى نيست براتنسوزون خودت رو با اشک چشاتتا مهلت دارى راتو كج كن ازشبزار غصه ها هى بيفتن به پاتبرگرد از راهى كه رفتىشايد بگذره به سختىچرا اينو مى خوندم؟! نمى دونم... يه حسى با اين آهنگه بهم دست داده بود! حس جديد؟! آره... جديد بود! ولى... ولى چى؟! چى داره به سرم مياد؟! اين كارا چيه؟! اين فكرا؟!داره غرورت زير پاش له ميشه برگردتا كه هنوز فرصتو از دست ندادى برگردچشمات دنبال اونه... حرفات ميده نشونهعاشقشى اما مى دونم نمى مونهميزاره تو رو... ميگذره ازت اون با يه بهونهعاشقشى اما مى دونم نمى مونهميزاره تو رو...ميگذره ازت اون با يه بهونهتو اين لحظه هاى پر از واهمهچه جورى تو دنبال آرامشى؟!چه جورى ميخواى پيش اون سر كنى؟!اگه فرصتى شه كه تنها بشى؟!تو آغوش اون فرصتى نيست براتنسوزون خودت رو با اشک چشاتتا مهلت دارى راتو كج كن ازشبزار غصه ها هى بيفتن به پاتمگه من.... سرمو كه بلند كردم چشام تو يه جفت چشم مشكى افتاد! نه! حالا از اون موقع هايى بود كه قهوه اى تيره شده بود! راسى چشاش چه رنگيه؟! من كه آخرش نفهميدم!برسام: ريتمش چقدر آشنا بود!گيتارو گذاشتم پايين تخت و گفتم: آهنگ عشق ممنوع بود! روش يه آهنگ فارسى خوندن!ابروشو انداخت بالا و نزديكم شد و كنارم نشست. حس ميكردم مى خواد حرف بزنه! كلافه است... خودم از اون بدتر بودم! تاحالا تو عمرم دست پاچه نشده بودم! براى اينكه چيزى گفته باشم گفتم:- با عمو حرف زدى؟!سرشو بلند كرد: آره! سعى كردم آرومش كنم! تا حدودى م موفق شدم! بقيه ش بستگى به فتانه داره!- يعنى چى؟!- يعنى خودش بايد برگرده خونه! بايد به پدرش ثابت كنه كه پشيمونه! باز جاى شكرش باقيه كه نرفته پيش اون يارو!- اونم باعثش عمو بود! مى دونى كه به پسره پول داده بودن!سرشو تكون داد... پا شدم و گيتارو برداشتم... مى خواستم بزارم سر جاش كه گفت: مى شه واسم بخونى؟!دقيقا قاطى كردم! واقعا برسام گفت كه من واسش بخونم؟! سعى كردم خودمو جمع و جور كنم! دوباره شدم همون روناک بدجنسو گفتم:- يادمه گفتى خوش بحال اون كه مُرد و صداى تو رو نشنيد!يه لبخند نشست گوشه ى لبش و گفت: حالا حرفمو پس مى گيرم! قبوله؟!سرمو به نشانه ى مثبت تكون دادم: اكى! چى بزنم؟!دستشو گذاشت كنارش روى تخت و گفت: بيا اينجا بشين!بدون اينكه ازش خجالت بكشم كنارش نشستم و گيتارو گرفتم تو بغلم و دوباره سوالمو تكرار كردم...- چى بزنم؟!- Could I have this kissانريكه!يه لحظه قاطى كردم! خودمم عجيب هوس اين آهنگو كرده بودم اما... آخه اين آهنگه كه... جهنم! اينو مى خواد مى زنم ديگه!دستمو روى سيم گيتار حركت دادم و يه مكث كردم و گفتم: همراهى م كن!يه لبخند نشست رو لبش و من دوباره شروع كردم

:Over and over I look in your eyesبار ها و بارها تو چشات نگاه ميكنم

.You are all I desire, you have captured

 meتو تمام خواسته هاى من هستى، تو منو تسخير كردى.I want to hold you

مى خوام در آغوشت بگيرم.I want to be

 close to youمى خوام پيشت باشم.

برسام:I never want to let goنمى خوام هيچوقت بزارى و از پيشم برى.من:I wish that this night would never

 

 endاى كاش اين شب هرگز تموم نميشد.برسام:I need to knowمن مى خوام بدونم.Could I hold you for a life time?مى شه تمام لحظه هاى زندگى مال من باشى؟يه حس خاص داشتم! حس تسخير! حس اينكه مى خوام منم عاشق باشم... حس اينكه يه نفرو دوست داشته باشم... من:Could I look into your eyes?مى تونم تو چشمات نگاه كنم؟Could I have this night to share?ميشه امشب مال من باشى؟This night togetherاين شب ها رو باهم بگذرونيم.برسام:Could I hold you close beside me?مى تونم خودم رو نزديک تو نگه دارم؟Could I hold you for all time?مى شه تمام عمر مال من باشى؟Could I, Could I have this kiss forever, forever, foreverميشه... ميشه اين بوسه ها هميشه مال من باشه؟ براى هميشه، براى هميشه.مى خواستم ادامه بدم كه باهام همراه شد:Over and over I ve dreamed of this nightبارها و بارها اين شب رو تصور كردم.Now you re here, by my side, you are next to meو حالا تو پيش منى، آه عزيزم خواهش مى كنم.I want to hold youمن مى خوام تو رو نگه دارم.Touch you and taste youلمست كنم و تو رو امتحانت كنم.And make you want no one but meو مجبورت كنم هيچكى رو جز من نمى خواى.I wish that this kiss could never end, oh baby pleaseآرزو مى كنم اين بوسه ها هيچوقت تموم نشه، آه عزيزم خواهش ميكنم.من:Could I hold you for a life time?مى شه تمام عمر مال من باشى؟تو چشام زل زد و خوند:Could I look into your eyes?مى تونم تو چشات نگاه كنم؟Could I have this night to share?ميشه امشب مال من باشى؟This night togetherاين شب ها رو با هم بگذرونيم.من:Could I hold you close beside me?مى تونم خودم رو نزديک تو نگه دارم؟برسام:Could I hold you for all time?مى شه تمام لحظه هاى زندگى مال من باشى؟Could I, could I have this kiss forever, forever, foreverميشه... ميشه اين بوسه ها هميشه مال من باشه؟ براى هميشه، براى هميشه...ديگه نمى تونستم ادامه بدم! طاقتشو نداشتم! منم آدم بودم! شايد هميشه خودمو مى زدم به بى خيالى اما احساس داشتم! از سنگ كه نبودم! دستم روى سيماى گيتار خشک شده بود كه...دستم روى سيماى گيتار خشک شده بود كهگرمى دستى رو روى دستم حس كردم! سرمو برگردوندم و به برسام كه دستشو روى دستم گذاشته بود نگاه كردم! نگاشو ازم دزديد درحالى كه دستش رو دستم بود خودش ادامه داد و شروع كرد به خوندن:I don’t want any night to go by without you by my sideمن نمى خوام امشب يه لحظه ش هم بدون تو باشه.I just want all my days spent being next to youمن فقط مى خوام همه ى روزهام با تو شروع بشه.Lived for just loving you, and baby, oh by the wayزنده م تا فقط عاشقت بمونم عزيزم، آه به هر طريقى.نفساش كنار گوشم قلقلكم ميداد! لعنتى كى ميخواى بفهمى من به گوشم حساسم؟! اه! حالم داشت عوض ميشد! يه جور خاص! هيچ حركتى نمى كردم! فقط دستم بى اختيار زير دست برسام حركت ميكرد!برسام:Could I hold you for a life time?مى تونم تموم عمر كنارت باشم؟Could I look into your eyes?مى تونم تو چشات نگاه كنم؟Could I have this night to share?ميشه امشب مال من باشى؟This night togetherاين شب ها رو با هم بگذرونيم.Could I hold you close beside me?مى تونم خودم رو نزديک تو نگه دارم؟Could I just want hold you?ميشه تو رو داشته باشم؟Could I, could I have this kiss forever, forever, foreverميشه... ميشه اين بوسه ها هميشه مال من باشه؟ براى هميشه، براى هميشه...نفساش دقيقا پشت گردنم بود. انگار اونم حس منو داشت! حس اينكه امشب مال هم باشيم! حتى اگه شده واسه يه شب! امشب! حتى اگه من دختره زنى بودم كه عاشقشه! حتى اگه دوستم نداشته باشه! حتى اگه... حتى اگه من دوسش نداشته باشم! ولى هر دومون يه حس مشترک داشتيم! حس اينكه بايد مال هم باشيم! حتى اگه شده واسه يه شب! امشب!چشامو بستم و سعى كردم يه نفس عميق اما آروم بكشم! يه تكون به خودم دادم و گفتم: برسام؟!يه فشار خفيف به انگشتام وارد كرد و بعدش دستشو از روى دستم برداشت و آروم گفت: بله؟!خيلى جدى گفتم: جراح بينى ت كى بوده؟!براى چند لحظه ساكت نگام كرد و بعد يه دفعه زد زير خنده... خودمم خنده م گرفته بود... سوالم تو اون لحظه كاملا بى ربط بود... در حالى كه هنوز ته مونده هاى خنده ش رو لباش بود گفت:- واقعا نمى تونم پيش بينيت كنم!بعد شمرده شمرده گفت: من بينى مو عمل نكردم! اين سومين باره كه بهت ميگم!با لجبازى گفتم: نخير دومين باره! بعدشم... آخه شبيه عملياست!يه لبخند كوچيک تحويلم داد: حالا كه نيست!بعد يهو پا شد و گفت: خب! من ميرم پايين!سريع گفتم: خب... خب... يه سوال ديگه!برگشت و با خنده گفت: من موهامو نكاشتم...- مگه من گفتم موهاتو كاشتى؟!- خب گونه هامم پروتز نكردما!خندم گرفت: چشات!- لنز؟!خندم شدت گرفت: نه... ميگم... چشات چه رنگيه؟!اخم شيرينى كرد و گفت: به نظر تو چه رنگيه؟!- قهوه اى تيره مايل به مشكى! نه نه! مشكى كه گاهى قهوه اى تيره ميشه!خنديد: آره.. همونه! اگه كارى داشتى صدام كن!سرمو يه تكون دادم... برسام نزديک در بود. با خودم درگير بودم! بگم؟! نگم؟! بزار بگم! بگم نگم؟! اه! مرض بگم نگم! يهو بى اختيار تند تند گفتم:- اگه بخواى امشب مى تونى اينجا بخوابى! البته با فاصله...انگار به گوشاش شک كرد! با ترديد گفت: اينجا بخوابم؟!سرمو تكون دادم كه خنديد: ممنون! پايين راحت ترم! فكر كنم تو هم تنهايى راحت تر باشى!همه ى حسم از بين رفت! ولى حسى كه انگار پسم بزنه بهم دست نداد! انقدر مهربون اين جمله رو گفت كه حتى يه لحظه م به اينكه ممكنه منو پس زده باشه فكر نكردم!تو قالب يخى هميشگى م فرو رفتم و بى خيال گفتم: هر طور راحتى!بهم خيره شد و گفت: خيلى عجيبى!درحالى كه روى تخت دراز مى كشيدم گفتم: مى دونم! همه ميگن!بعد دوباره نشستم و با انگشت اشاره م يكى زدم به سرم و گفتم:- مشكل از اينه!نتونست نخنده! خودمم خندم گرفت! يه لحظه ساكت شد و ...يه لحظه ساكت شد وبه من كه لبخند رو لبام بود نگاه كرد و بعد سريع رفت سمت درو گفت: شب بخير!و قبل از اينكه من جوابى بهش بدم از اتاق زد بيرون! وا! اين كه از منم عجيب تره! با خنده گفتم: كبريت بى خطر!يهو در باز شد و من نيم متر پريدم هوا!برسام: چيزى گفتى؟!گيج و منگ گفتم: ها؟!خنديد: يادت باشه هيچ كبريتى بى خطر نيست!دهنم وا موند! با خنده به صورت ماست من نگاه كرد و سرشو تكون داد و گفت: اينبار ديگه واقعا شب خوش!و رفت... يه لحظه همون جورى نشستم تا مطمئن بشم رفته يا نه! وقتى ديدم ديگه خبرى نشد شونه بالا انداختم و روى تخت دراز كشيدم... دستمو كشيدم پشت گوشم! انگار هنوز داغ بود! سرمو چند بار تكون دادم كه فكرش از سرم بره بيرون و چشامو بستم! كارتينگ! بايد فكر كارتينگ باشم! پنج روز ديگه مسابقه است! برسام! چرا يهو رفت بيرون؟! كنكور! پس فردا كنكور دارم! برسام! كاش اينجا مى موند! خفه شو! كنكور! واى يعنى قبول ميشم؟! برسام! انگار هنوز دستش رو دستمه! مامان! چرا مامان بايد رقيب عشقى م باشه؟! خفه شو! گفت هيچ كبريتى بى خطر نيست!اه... اه! بسه ديگه! برسام! روناک... روناک ديوونه شدى رفت!كلافه غلت زدم و نگام به كيفم كه پايين تخت بود افتاد! سريع رفتم سمتشو شيشه رو از توش درآوردم... يه لبخند موذيانه رو لبام نقش بست... به ساعت نگاه كردم! از وقتى كه برسام رفته بود نيم ساعتى گذشته بود! يعنى من اينقدر فكر كردم؟!آروم پا شدم و رفتم بيرون... لامپاى راهرو خاموش بود و فقط نور كمرنگى از هالوژن هاى پايين مى اومد كه باعث ميشد جلومو هرچند نيمه تاريک... اما ببينم. آروم از پله ها رفتم پايين... برسام روى كاناپه خوابش برده بود. رفتم نزديكش... هيجان همه ى وجودمو گرفته بود.پايين پاش نشستم و بهش نگاه كردم. اولين بارى بود كه توى خواب ميديدمش! چقدر چهره ش ناز بود... سرمو تكون دادم. من امشب دقيقا قاطى كردم.در شيشه رو آروم باز كردم كه دوتا سوسک اومدن بالا! خنده ى ريزى كردم و دستمو بردم تو شيشه كه...- هيجان زياد واست خوب نيست!دستم خشک شد! با تعجب به چهره ى جدى برسام نگاه كردم! سه تا سوسک از دستم رفتن بالا... برسام به سوسكا خيره شده بود! زبونم از ترس بند اومده بود... سريع به خودم اومدم و گفتم:- تو بيدار بودى؟!به سوالم توجهى نكرد: اگه سرشو نبندى تا چند دقيقه ى ديگه خونه پر از سوسک ميشه...تازه حواسم جمع شد و سريع در شيشه رو بستم... چند تا سوسک تو خونه وول ميخوردن و چندتاشم رو بدن من حركت ميكردن و قلقلكم ميدادن... درحالى كه بخاطر قلقلک دادنم ميخنديدم پاشدم و يه تكون به خودم دادم كه پنج شيش تا سوسک خوشگل از لباسم ريختن پايين...هيچوقت از اين حالتا چندشم نمى شد و مثل دختراى لوس جيغ نمى زدم! سوسكم حيوونه! جيوونه مثل گريه هاى ملوس و سگاى پشمالو!خم شدم جمعشون كنم كه برسامم از كاناپه اومد پايين و گفت: تو امشب نميزارى من بخوابم!بعد دستشو آورد جلو و با كمک هم سوسكا رو جمع كرديم و دونه دونه انداختيم تو جاشون... يه دونه مونده بود و هى فرار ميكرد... هردومون دستمونو برديم سمت سوسكه كه دستمون خورد بهم... يه لحظه و به طور هم زمان هر دومون سرمونو بلند كرديم و تو چشاى هم خيره شديم! آب دهنمو قورت دادم! تو چشاش يه چيزى بود... يه چيزى كه بى اختيار جذبم مى كرد! نمى دونم چى... اما هرچى كه بود اون لحظه يه برق خاص بود! خنده م گرفت! لحظه ى احساسى وسط سوسكا!سوسكه از دست برسام افتاد و رفت روى پيراهنش... بى اختيار نگاه خيرمو از چشاش گرفتم و دستمو بردم و روى شكمش گذاشتم... ولى سوسكه داشت ميرفت بالا... برسام بدون اينكه هيچ عكس العملى نشون بده فقط به من نگاه ميكرد! نمى دونم چرا به بهونه ى سوسكه هم كه شده بود دوست داشتم دستمو روى بدنش حركت بدم!تو اين هاگير واگير داشتم فكر ميكردم خوبه سوسكه نرفت پايين و داره صعود ميكنه! خنده مو قورت دادمو دستمو از روى شكمش بردم سمت سينه ش!برسام همينجورى فقط نگام ميكرد... سوسكه رفت سمت گردنش و رفت پشت گردنش! لعنتى بيا اينجا ديگه! خودمو به برسام نزديک تر كردم و درواقع بهش چسبيدم كه بتونم سوسكه رو بردارم! همونطور كه تقريبا روش افتاده بودم دستمو بردم پشت گردنش...با حركات نوازشگونه سعى ميكردم سوسكه رو بگيرم! برسام يهو توى يه حركت غافلگيرانه هولم داد و خودش سوسكه رو كه حالا افتاده بود رو زمين برداشت و سريع در شيشه رو باز كرد و انداختش توش و سرشو بست...حالا نگاه هردومون به شيشه ى پر از سوسک بود! آب دهنمو چند بار قورت دادم و سرمو بلند كردم كه همزمان برسامم سرشو بلند كرد و نگام كرد... با تته پته گفتم: ببخشيد... فقط... يه شوخى بود...بدون اينكه كوچيكترين تغييرى تو صورتش ايجاد بشه خيلى جدى گفت: بهتره برى بخوابى!بلند شدم و راه افتادم سمت اتاقش كه گفت: سوسكاتو جا گذاشتى!سريع شيشه رو برداشتم و رفتم سمت راه پله ها! صداى آرومشو شنيدم كه گفت:- تو نميزارى من امشب يه لحظه آرامش داشته باشم! آخرش مثل خودت ديوونه ميشم!با حرص درو بستم و نفسمو دادم بيرون... احمق بى شعور به من ميگه ديوونه! هر چى خاک بود رو سر خودم ريختم... از شدت هيجان گرمم شده بود... نمى دونم بخاطر هواى گرم تير ماه بود يا هيجان زياد من! روى يقه ى بسته م دست كشيدم... پنجره رو باز كردم و تاپم زرشكى مو كندم... بدون اينكه كولرو روشن كنم پريدم رو تخت و انقدر با افكارم دست و پنجه نرم كردم كه بلآخره خوابم برد!صبح كه بيدار شدم چشم به يه جفت چشم مشكى افتاد! بروم لبخند زد و سرشو يكم تكون داد كه نور افتاد رو صورتشو چشاش قهوه اى تيره شد! بى اختيار تو دلم زيبايى شو تحسين كردم! گاهى اوقات منم نمى تونم نسبت به همه چيز بى تفاوت باشم! سعى كردم خودم باشم... همون روناک ديوونه! يه تكون خوردم...يه لحظه به خودم و يه لحظه به برسام نگاه كردم و يهو جيغ زدم و نشستم... با داد گفتم:- تو از كى اينجايى؟!دوباره به تن نيمه لختم كه حالا ملافه دورش بود نگاه كردم... خاک تو سرت روناک... اى خودم كفنت كنم... داشت گريه م ميگرفت! اين ملافه چيه دورمه حالا؟!برسام كه متوجه كلافگى من شده بود خيلى آروم گفت:- نگران نباش! اومدم بيدارت كنم ديدم غرق خوابى بيدارت نكردم... لخت بودى روت ملافه انداختم...يه نفس راحت كشيدم... آخه احمق جون اون خيلى فرصتاى بهترو نديده گرفته بود... اصلا خودم ديشب ازش خواستم همينجا بخوابه اما قبول نكرد!اخم كردم: اصلا چرا اومدى بيدارم كنى؟!برسام: گفتم شايد بخواى بياى... آخه ميخوام فتانه رو ببرم پيش عموت! هرچى در زدم درو باز نكردى!سريع از تخت پريدم پايين: آره... ميام... برو بيرون لباسمو عوض كنم!حس كردم بدنم خنک شد... اصلا حواسم به ملافه كه افتاد نبود... يه نگاه به خودم انداختم ديدم ملافه دورم نيست... چنان جيغى زدم كه گوشاى خودم كر شد!برسام با خنده چشاشو بست: خيله خب... خيله خب جيغ نزن... دارم ميرم بيرون... خب؟! من رفتم...در حالى كه به سمت در ميرفت و پشتش به من بود گفت: فقط زود باش!ايش! انگار نمى دونه آماده شدن من "بير ثانيه" است! وقتى رفت بيرون يه نفس راحت كشيدم... آى خدا منو بكش تا اين خفتو تحمل نكنم!سريع آماده شدم و رفتم بيرون! فتانه و برسام پايين بودن و صداشون مى اومد... فتانه داشت اظهار نگرانى ميكرد و برسام سعى داشت با حرفاش آرومش كنه! تک سرفه اى كردم كه حرفاشون قطع شد!- بگين بابا راحت باشين... منم همين طور!برسام: يعنى چى تو هم همين طور؟!- چه مى دونم! مى خواستم درک كنين منم بايد تو بحثتون باشم! خب ميگفتين!فتانه بهم چشم غره رفت... برسام با خنده سرشو تكون داد و راه افتاد سمت در... من و فتانه م عين بزغاله دنبالش رفتيم...تا رسيدن به خونه ى عمو فتانه هى تو جاش وول مى خورد... برسام جلوى خونه ى عمو نگه داشت! فتانه از آينه به برسام نگاه كرد...برسام يه لبخند آرامش بخش بهش زد و گفت: نمى خواى پياده شى؟!فتانه: چرا... چرا... شما نمياين؟!برسام: تنها باشى بهتره!فتانه: اما...برسام اومد يه چيز بگه كه پريدم وسط حرفش:- بابا كم اينجا جو بدين! فتانه برو ديگه!فتانه زير لب بهم فحش ميداد! براى اينكه بيشتر حرصش بدم گفتم:- خودتى!با حرص پياده شد و رفت سمت در! دكمه ى اف اف رو با ترديد فشار داد و چند لحظه بعد در باز شد! يه نگاه به ما انداخت و اومد سمتمون و رو به برسام گفت: مرسى از كمكت! و حرفات... خيلى آرومم كرد! ممنون!برسام سر تكون داد كه گفتم:- از اين بايد حرف خريد! برو بابا... برو... اينم بيشتر از اين شرمنده نكن!فتانه رفت و برسام باز سرشو تكون داد و راه افتاد! گردنش نشكنه هى سر تكون ميده! اصلا اين چرا منو بيدار كرد؟! ما كه قرار نبود حرفاى عمو رو بشنويم! كاش با فتانه ميرفتم! داشتم از فضولى ميمردم!يه لحظه متوجه شدم برسام داره ميره سمت پيست...- دارى ميرى پيست؟!- آره! امروز تمرين آخره!- يعنى چى؟!- يعنى تا پنج روز ديگه نمى تونيم بريم پيست!- واسه چى آخه؟!- چون بايد دنبال كاراى عروسى باشيم!يه لحظه يه سوال به مغزم خطور كرد...- برسام؟!همونطور كه به جلو خيره بود گفت: بله؟!- تو چرا راضى شدى با من ازدواج كنى؟! يعنى هدفت چى بود؟!يه نگاه سرسرى بهم انداخت و گفت:- وقتى پدرم باهام صحبت كرد بهش گفتم تو هيچوقت راضى نميشى با من ازدواج كنى! گفتم اگه راضى شدى من پاش مى مونم! ولى فكر نمى كردم تو قبول كنى! الآنم پاش واستادم! هستم تا هستى! تو چى؟! مطمئنم به خاطر پول نبوده! اينم مطمئنم كه دوستم نداشتى! اين واسم شده يه علامت سوال بزرگ كه تو با اينكه سايه ى منو با تير ميزدى چطور حاضر شدى باهام ازدواج كنى؟!خودمو تو صندلى بيشتر فرو كردم ... انگار باز نفرتم برگشته بود! باز از برسام متنفر شده بودم... به طعنه گفتم:- يعنى تو نمى دونى من چرا قبول كردم؟!- به نظرت اگه مى دونستم ازت مى پرسيدم؟!پوزخندى زدم و هيچى نگفتم! شايد راست مى گفت! اون از كجا مى دونست من از عشق پنهونشون خبر دارم؟! تا رسيدن به پيست ديگه هيچ كدوممون حرفى نزديم... مثل هميشه وقتى ما رفتيم پيست خلوت بود!بعد از يه خورده تمرين برسام رفت تو رخت كن كه لباسشو عوض كنه! چشمم به كارت برسام افتاد! مى دونستم اگه متورش دستكارى بشه از دور مسابقه حذف ميشه! شماره ى موتورا به وسيله ى كميته ى كارتينگ ثبت ميشه! وقتى شماره ها ثبت شد پيچهاى سر سيلندر ها رو مهر و موم ميكنن و هر موتورى كه مهر و موم نداشته باشه از همون مسابقه شوت ميشه بيرون و راننده بر اساس قوانين كميته ى انضباطى تنبيه ميشه!با خودم كلنجار مى رفتم كه دستكارى ش كنم يا نه؟! هميشه قبل مسابقات كارت ها بررسى ميشدن! اگه ميفهميد كار منه چى؟! برسام خودش گفت تا يه هفته خبرى از تمرين نيست! پس نمى فهمه!رفتم سمت كارتش! دستام از زور استرس ميلرزيد! شاتون ش رو دستكارى كردم... اميدوار بودم قبل از اينكه برسام سوار كارتش بشه بفهمن دستكارى شده! وگرنه معلوم نبود چى پيش بياد!صداى پاشو كه شنيدم سريع پا شدم و رفتم سمتش... داشت دكمه هاى لباسشو ميبست...برسام: بريم؟! الآناست كه شلوغ بشه!سرمو تكون دادم و هردومون راه افتاديم... پشت سرش راه مى رفتم و تو فكر بودم كه يه دفعه بى مقدمه برگشت و گفت: چى شده؟!هول كردم...- چى؟ ... چى چى شده؟!- چرا اينقدر عصبى هستى؟!- كى من؟! نه... اصلا...ابروشو انداخت بالا: نميگى نگو... ولى دروغم نگو...چيزى نگفتم و رفتم زودتر از خودش سوار ماشين شدمبا دستم مشغول باد زدن خودم شدم! آخ كه هوا چقدر گرمه! برسام يه نگاه به من انداخت و با خنده كولر ماشينو روشن كرد:- چرا خودتو زجر ميدى؟!- الان خواسى بگى ماشينت كولر داره؟!بهم چشم غره رفت! منم الكى چشامو كج كردم كه بهش چشم غره بزنم كه ديدم داره مى خنده! كوفت! فقط بلده بهم بخنده!برسام: واسه فردا آماده اى؟!گيج گفتم: مگه فردا چه خبره؟!با تعجب نگام كرد: مگه فردا نبايد برى آزمون؟!- اوه آره... يادم رفته بود...سرشو با افسوس تكون داد و گفت:- حالا آماده اى يا نه؟!- چه فرقى ميكنه؟! يا قبول ميشم يا نه ديگه...يه لبخند محو زد...- واسه همه چيز اينقدر بى خيالى؟!- نه... كارتينگ خيلى واسم مهمه...فرمونو چرخوند: زياد خودتو درگيرش نكن... بچه بازيه...- پس تو هم بچه اى؟!- نه... من يه دليل ديگه دارم!- چه دليلى؟!حس كردم يه جورى بحثو عوض كرد: كارتينگ فقط واسه تخليه ى انرژى خوبه!- تو واسه تخليه ى انرژى ميرى؟!- گاهى اوقات لازمه! موقعى كه خيلى عصبى هستى و مى خواى هى گاز بدى و سرعتتو زياد كنى... اينجورى اون انرژى هم كم كم تحليل ميره!- مرسى استاد همه چى دون!جوابى نداد كه گفتم: حالا كه فتانه رفته منو ببر خونه ديگه!برسام: امشب مى مونى فردا خودم ميرسونمت سر جلسه...جمله اش يه جور تحكم بود! يه تحكم شيرين! نمى دونم چرا اما ته دلم دوست داشتم بمونم و اينكه گفتم ببرم خونه در حد يه تعارف بود!برسام: ميگم بهتر نيست از الان بريم دنبال كارا؟!لبامو جمع كردم: عجله دارى؟!كم نياورد: عجله كه نه... ولى تو مثل اينكه دلت خيلى خريد ميخواد كه هى چشت به مغازه هاست!ميخواستم بكشمش! چيزى نگفتم كه خنديد و جلوى يه پاساژ خوشگل و با كلاس نگه داشت: پياده شو!پياده شدم و اونم دزدگيرو زد و با هم رفتيم تو پاساژ! هى پسر! عجب لباس عروسايى اينجاست!ولى همه شون لخت و پتى بودن! خدايى با تموم آزادى اى كه داشتم دوست نداشتم تن و بدنمو اينقدر تو معرض ديد بزارم!برسام: اون خوشگله نه؟!چشمم به لباسى كه مى گفت افتاد... يه لباس سفيد خوشگل كه يقه ش بسته بود ولى آستين نداشت! سر سينه ش خيلى قشنگ كار شده بود! يه جورى كه نه خيلى شلوغ بود و نه خيلى ساده... يه دنباله ى كوتاهم داشت! وسط لباساى ديگه بود و مى چرخيد! يه جورايى ميشد گفت بينشون تک بود! خيلى بيشتر از تصورم خوشگل بود! ولى من آدمى نبودم كه به اين راحتيا حرف كسى رو قبول كنم!- قشنگ تر از اينم هست!سعى كرد نخنده: آره خب! بريم بگرديم باز خوب ترش پيدا ميشه!پنچر شدم! من ميخواستم مثلا خير سرم يكم ناز كنم! نمى دونستم اين ديوونه تر از منه! جلو تر از من راه افتاد و وقتى ديد من همونجا واستادم گفت: چرا نمياى؟!با خودم: روناک تو كم نميارى! به هيچ وجه!- دارم ميام!و بدون اينكه چيز ديگه اى بگم راه افتادم! شايد خوشگل تر از اينم پيدا شه! ولى اين خيلى ناز بودا! نفسمو با صدا دادم بيرون كه ديدم برسام داره ريز ريز مى خنده! اهميتى ندادم! يه فكرى داشت مثل موريانه مغزمو مىخورد! همون لامپه باز داشت روشن خاموش مى شد! همينه! ولى الان وقتش نيست! يه روز قبل از عروسى خوبه!جلوى يه مغازه كه لباس زير و لباس خواب مى فروخت واستادم... زير چشمى بهش نگاه كردم كه ديدم اصا حواسش نيست! مى خواستم يكم اذيتش كنم!- برسام؟!نگام كرد: بله؟!با ابروهام به مغازه اشاره كردم كه ديدم داره مى خنده!برسام: خب؟!- مرض خب! چندتا خوبشو انتخاب كن!دستشو گذاشت پشتم و هولم داد: هنوز زوده! به موقع ش!چشام گرد شد و نگاش كردم! يه آدم چقدر مى تونه پر رو باشه؟! خب خودت هى قلقلكش ميدى ديگه!رفتيم و سوار ماشين شديم و برسام رفت جلوى يه طلا فروشى خيلى بزرگ نگه داشت! پياده شديم و رفتيم داخل! برسام با يه پسر كه يه كت و شلوار شيک با كراوات پوشيده بود دست داد و منو به عنوان نامزدش معرفى كرد! نمى دونم چرا وقتى گفت: ايشون نامزدم هستن يه حس خوب بهم دست داد!پسره: خوشبختم خانوم!مثل بوقلمون سرمو تكون دادم: منم همين طور!پسره يه سرى حلقه جلومون گذاشت و من و برسام بهشون نگاه كرديم! يكى شو خيلى دوست داشتم! يه حلقه از جنس طلا سفيد كه يه رديف نگين كنارش داشت! ساده اما شيک و خوشگل!دستمو بردم جلو برش دارم كه همزمان برسامم دستشو آورد جلو! بازم دستامون بهم خورد و چشامون تو چشم هم خيره شد! ياد ديشب و سوسكا افتادم!نمى دونم پسره بخاطر نگاه احساسى ما بود يا مشترى داشت كه ازمون دور شده بود!برسام: خوشگله نه؟!نگامو از چشاش گرفتم و به حلقه نگاه كردم و سرمو تكون دادم!دستمو گرفت تو دستشو حلقه رو كرد تو دستم و با دقت به دستم نگاه كرد! يه لبخند زد و يه فشار خفيف به انگشتام داد: همينو مى بريم!جفتشم خودش برداشت و خريديم! از مغازه اومديم بيرون! تا شب كلى خريد كرديم از قرآن و حلقه و مانتو و كفش و شال و چى و چى گرفته تا لباس خواب! آره لباس خوابم خريدم... ولى برسام طفلكى اصلا نگاشون نكرد! آخه چقدر نازه اين پسر!بعد از شام كه بيرون خورديم خسته و كوفته برگشتيم خونه... برسام خريدارو گذاشت توى اتاق و با خستگى نشست روى تخت! بيچاره! واسه خريد يه چيز كوچيک سه ساعت مى چرخوندمش! اون بيچاره هم چاره اى جز حرص خوردن نداشت!خودم هم كه خسته شده بودم رفتم و كنارش نشستم و درحالى كه پام به پايين تخت آويزون بود دراز كشيدم... برسام يه نگاه بهم انداخت و سرشو برگردوند... بعدش پا شد و گفت: من ميرم بخوابم!داشت ميرفت سمت در كه صداش زدم: برسام؟!برگشت: بله؟!- اسم عشقت چيه؟!با تعجب گفت: كى؟!- عشقت ديگه!و به عكس بالاى تخت اشاره كردم... يه لبخند موذيانه زد و گفت:- به زودى ميفهمى!با ذوق گفتم: مياريش خونه؟!- ناراحت نميشى؟!- نه! اتفاقا خيلى دوست دارم ببينمش!ابرو شو انداخت بالا: تا آخر اين هفته مى بينيش!سرمو تكون دادم... برسامم بهم شب بخير گفت و رفت بيرون... منم اونقدر خسته بودم كه سريع خوابم برد...صبح با صداى در بيدار شدم...- روناک زود باش جا مى مونى ها!بدون اينكه جوابشو بدم خميازه كشون از تخت اومدم پايين! به اين فكر ميكردم كه ديگه برسام نيومده تو اتاق! بيچاره از ديروز ديگه جرات اومدنو نداره! از همون بيرون بيدارم ميكنه! با فكر اينكه بيدار نشدم دوباره صدام زد: بيدار شدى كوچولو؟!- از اينكه بهم ميگفت كوچولو بدم مى اومد!پس چرا وقتى پسرا به دخترا ميگن: خانومى... عشقم... عزيزم... خانومم... خانوم كوچولو... كوچولو و اينا دخترا ذوق مرگ ميشن؟! شايد چون اونا با احساس ميگن و اين سيب زمينى مثل آدم آهنى...سرمو تكون دادم و رفتم تو دستشويى! آخرشم يادم رفت جواب برسامو بدم كه بيدارم! از دستشويى كه اومدم بيرون ديدم به چارچوب در تكيه داده و با حرص داره نگام ميكنه! اهميتى ندادم كه گفت:- يه تک سرفه هم كافى بود...- خب يادم رفت!بهم پشت كرد و درحالى كه داشت از جلوى چشم گم ميشد... يعنى دور ميشد گفت: عجله كن... ديره...سريع آماده شدم و وسايلمو برداشتم و از اتاق رفتم بيرون


نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : رمان. دیوانگی.رمان دیوانگی.رمان عشق و دیوانگی جدید.رمان دانلود.دانلود رمان دیوانگی.دانلود رمان عشق و دیوانگی ,
بازدید : 661
تاریخ : چهارشنبه 04 دی 1392 زمان : 3:28 | نویسنده : masoud293 | نظرات (1)
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط عرفان هفت در تاریخ 1392/10/04 و 6:55 دقیقه ارسال شده است

نظرسنجی همراه با یک کارت شارژ 5000 ایرانسل
و کلی جوایز دیگر برای 27 نفر
فقط کافیست در نظرسنجی ما شرکت کنید تا برنده یکی از جوایز ما شوید.
سوال نظرسنجی: برنده توپ طلای 2014؟
بخدا دروغ نیست فقط کافیه در نظرسنجی ما شرکت کنید
با تشکر مارشال

http://biomarshal.rzb.ir


کد امنیتی رفرش