جلوى يه رستوران نگه داشت و هردومون پياده شديم! گشنه م بود اما ميلى به غذا نداشتم... فكرم درگير فتانه بود!
برسام: چرا هيچى نميخورى؟!لبامو جمع كردم: فتانه فرار كرده!چنگالشو توى بشقاب نگه داشت و نگام كرد:- كسى رو دوست داره؟!- نه! كرمش گرفته بود فرار كرد!بهم چشم غره رفت كه گفتم: خب يه چيزايى ميپرسى ها! دخترا واسه چى فرار ميكنن؟! يا ميخوان به زور شوهرشون بدن يا يكى رو دوست دارن! مشكل مالى م كه فتانه نداره! عمومم كسى نيست كه بزور شوهرش بده! پس ميمونه يه چيز... اونم اينه كه بخاطر يكى ديگه فرار كرده! فقط نميدونم چرا هيچى به من نگفته!برسام تا اومد يه چيزى بگه گوشيش كه رو ميز بود زنگ خورد. نگام افتاد به صفحه ى گوشيش... اسم هليا روش بود و هى نور صفحه ش كم و زياد ميشد!گوشيو برداشت و جواب داد: الو هليا!... سلام عزيزم... نه اين چه حرفيه؟! من پيش روناكم...بعد رو به من گفت: سلام ميرسونه!شونه بالا انداختم كه برسام بم چشم غره رفت! خب چيه اين لوس بازيا؟! سلام برسون و اينا...برسام: روناكم سلام ميرسونه! نه عزيزم... مگه ميشه تو بخواى و نيام؟!بعد انگار يه چيزى يادش اومده باشه
ادامه مطلب بروید