رمان,رمان اگه دردی باشد,رمان جدید اگه دردی باشد

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
عکس های عاشقانه روز همراه متن عکس های عاشقانه روز همراه متن
شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم
جدیدترین مدل آرایش عروس97 جدیدترین مدل آرایش عروس97
 علایم مسمومیت علایم مسمومیت
عکس های جدید و دیده نشده دیبا زاهدی و بیوگرافی مختصر عکس های جدید و دیده نشده دیبا زاهدی و بیوگرافی مختصر
عکس جشن تولد دیده نشده  ملیکا شریفی نیا عکس جشن تولد دیده نشده ملیکا شریفی نیا
مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97 مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97
درمان کم پشتی موی سر درمان کم پشتی موی سر
پرطرفدارترین اسامی نام های جدید پسر ایرانی پرطرفدارترین اسامی نام های جدید پسر ایرانی
سری جدید عکس های عاشقانه 97 سری جدید عکس های عاشقانه 97
با این روش موهاتون صاف کنید با این روش موهاتون صاف کنید
نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی
دانلود سریال خیلی قشنگ پوست شیر دانلود سریال خیلی قشنگ پوست شیر
ناموس کفتار خوب است یا نه ناموس کفتار خوب است یا نه
تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش
اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام
ثبت‌نام خودروهای وارداتی ثبت‌نام خودروهای وارداتی
بازی محلی لپر وازی چیست بازی محلی لپر وازی چیست
مدل های لباس امروزی کودک مدل های لباس امروزی کودک
جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی
روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام
دیدترین مدل های لباس حنابندان 98 دیدترین مدل های لباس حنابندان 98
HMVC چیست HMVC چیست
خبر احتمال توقیف سریال «حوالی‌ پاییز» خبر احتمال توقیف سریال «حوالی‌ پاییز»
نحوه جدید درست کردن ترش شامی نحوه جدید درست کردن ترش شامی
عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران
جدیدترین و زیباترین مدلهای تزیین ماشین عروس جدیدترین و زیباترین مدلهای تزیین ماشین عروس
قیمت روز دلار قیمت روز دلار
یک نفر یک نفر
فال جدید روز پنج شنبه 22 آذر 1397 فال جدید روز پنج شنبه 22 آذر 1397
خواص جالب  روغن شتر مرغ حتما بخونید خواص جالب روغن شتر مرغ حتما بخونید
مدل های مانتو شیک متفاوت مدل های مانتو شیک متفاوت
عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها
جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا
آموزش اسان ذخیره مطالب در تلگرام آموزش اسان ذخیره مطالب در تلگرام
بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری
متن های عاشقانه بروز متن های عاشقانه بروز
عکس های جالب نيما شعبان نژاد عکس های جالب نيما شعبان نژاد
عکس خانواده زن بچه پژمان بازغي عکس خانواده زن بچه پژمان بازغي
ناموس کفتار واقعیت داره یا نه ناموس کفتار واقعیت داره یا نه
با این روش در  تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید با این روش در تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید
چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا
با این روش رفع ریپورت تضمینی و خارج شدن از بلاک تلگرام با این روش رفع ریپورت تضمینی و خارج شدن از بلاک تلگرام
عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور
فرج با دعاهاش فرج با دعاهاش
زندگینامه باران احمدی دختر مهران احمدی از بازیگران  کشور زندگینامه باران احمدی دختر مهران احمدی از بازیگران کشور
داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش
اموزش کامل ساخت دکمه شیشه ای در تلگرام اموزش کامل ساخت دکمه شیشه ای در تلگرام
عکس جدید احمد مهرانفر و همسرش عکس جدید احمد مهرانفر و همسرش
زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 137
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 17,242
باردید دیروز : 1,370
ای پی امروز : 611
ای پی دیروز : 383
گوگل امروز : 10
گوگل دیروز : 15
بازدید هفته : 19,491
بازدید ماه : 49,277
بازدید سال : 401,892
بازدید کلی : 15,160,268
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2871)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1897)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3135)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2940)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3083)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2434)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

رمان واقعا جدید اگه دردی باشد قسمت 1

رمان واقعا جدید اگه دردی باشد قسمت 1

رمان واقعا جدید اگه دردی باشد قسمت 1

رمان واقعا جدید اگه دردی باشد قسمت 1

رمان واقعا جدید اگه دردی باشد قسمت 1

موضوع این داستان برگرفته از چندین اتفاق واقعیست. برگرفته از حقایقی که خیلی های ما از کنارشان بیهوده می گذریم و هرگز آن چیزی که در متن زندگی هاست با دقت نمی بینیم.




من و هانیه ( والا ) اومدیم با یه داستان، با موضوعی پر از غم و شادی و پیچیدگی.

قصه ی " اگر دردی نباشد " روایت زندگی یه دختره. نازپرورده و لوس. روایت تربیت های غلط. روایت دردهایی که جون گرفتن و این داستان رو ساختن. روایت رفتارهای نا به جایی که ارزش شدن و دختر قصه ی ما بعد این همه سال زندگی با خیلیحقایق آشنا می شه. در حقیقت این قصه پر از حرف و پر از نکته س.


نمایی از رمان:
شادان دختر خانواده ی بزرگ مهر؛ یه خانواده ی سرشناسه. اون با یه ندونم کاری و با تکیه بر غرور بیجا کاری رو انجام میده که باعث میشه همه چیز در مدتی کوتاه از بین بره و بنای محکم خانواده فرو بریزه و روابط از شکل اولیه ی خودشون خارج بشن. آبروی خودش و خانوادش در معرض خطر قرار می گیره و درد تمام زندگی شادان پوشش میده و حالا این شادانه که باید این مشکلاتو از بین ببره و از مرحله های سخت زندگیش یکی یکی موفق بیرون بیاد. چطور میشه این زندگی از هم پاشیده رو به روز اول برگردوند؟ آیا شادان می تونه؟.........................................................

مقدمه:

تیک تاک، تیک تاک
ساعت ها و ثانیه ها از پی هم می گذرند. تند، عمیق، محکم، پر از ضربه ها و کوبش ها.
مردم از کنار هم می گذرند و نمی فهمند دیگری دردی دارد یا نه؟
به راستی اگر دردی نباشد چه می شود؟
تیک تاک، تیک تاک
فکر می کنم. با خودم فکر می کنم. دردهای من را چه کسی می فهمد؟
بی هدف و بی صدا کنج خیابان راه می روم. به هر کس که می خورم، انگار مریض باشم. ای مردم. مرا درک کنید. من همان دخترک پر از غرور و فخر فروش دیروز بودم. چه شده شما را؟ ظاهرم را نبینید.
روی دو پا خم می شوم.
درد دارم خدا. نگاهم کن. روحم درد می کند. به وسعت اندوهی که به من دادی نگاهم کن. مگر نمی گویند درد را که می دهی، درمان را هم می دهی؟ درمان من کو خدای من؟ قهر کرده ای؟ چه کار کنم که باز محبتت را به سوی چشمانم بدهی؟ خدایا کدامین حرف؟ کدامین نگاه؟ کدامین سو؟ کدام یک از این ها باز دست محبتت را به من نشان می دهد؟
خم می شوم. کمرم خم می شود.
ندایی از میان ابرها برمی آید. لبخند می زنم. در اوج درد لبخند می زنم. ایمان می آورم.


آغاز:

قدم هام رو شمردم. آروم آروم. پر از درد. پر از حس لذت بخش مرگ قدم زدم. لبخند زدم. تلخ شدم. دهنم پر از طعم تلخ درد بود. نمی دونستم اون رو مقصر بدونم یا خودم رو؟ دیگه نمی دونستم چی درسته و چی غلط؟
ـ خانم، خانم یه فال می خری؟ فال بخر. گناه دارم به خدا.
با خودم گفتم: "فال؟ فال بخرم کجای این آینده رو پیش بینی کنم؟ کجای این زندگی کوفتی رو؟"
ـ ای بابا، اینم نمی خره. یخ کردم خدا!
باز بی توجه شدم به دخترک و زمزمه کردم: "بچش شادان. بچش. حقته. تمام این تباهی و بدبختی حقمه. این که بیجا اعتماد کردم. این که بچگانه فکر کردم زندگی یعنی لذت و مشروب و پارتی. کتک های حاج رسول و نگاه تحقیر آمیز ماکان لعنتی هم حقمه. اصلا هر بلایی که سرم بیاد حقمه."
دستام رو به سینه کشیدم. برای من نازپرورده، یه دمپایی انگشتی و مانتوی نازک و کوتاه و شلوار خاکی خیلی کم بود. مخصوصا تو سرمای نفس گیر فصل زمستون. تو سوز سرد زمستون. زیر لب، بی توجه به موقعیت گفتم:
ـ پارسال همین موقع کجا بودم؟ تو ماشین آخرین مدلم، در حال رفتن به خونه ی اون عوضی. هه... تا چند وقت پیش عشقم بود، امیدم بود. تمام زندگیم بود. تا چند وقت پیش پادشاه بود و من ملکه. تا چند وقت پیش رویای زندگی خوب و دلپذیری که می تونستم باهاش داشته باشم رو داشتم. تا چند وقت پیش همه چیز یه جور دیگه بود.
نفس هام رو ها کردم تو دستم که مثلا کف دستم رو گرم کنم. بی هدف، بی هوا، با درد راه رفتم. رد سیلی روی گونه هام مونده بود. آخه می دونی؟ من نازپرورده بودم. من علیرغم تمام رفتارهای احمقانم گل خونه بودم. همه بهم از گل کمتر نمی گفتن. خانوم خونه بودم. مامان، "شادان نازم" از دهنش نمی افتاد. حاج رسول با تمام دعواهایی که سر تیپ و مدل موهام باهاش داشتم؛ وقتی تو جمع می نشست، از تحصیلاتم می گفت و از موفق بودن تو شغلم. حالا چی شده بود؟ چی شده بود که این پوست نازک و خوشگلم رد چهار تا انگشت روش نشسته و قلبم پر ترک و غم شده بود؟ جوابی هم داشتم براش؟ نه!
نگاهی به دو طرف کردم و از خیابون رد شدم. خون گوشه ی لبم خشک شده بود و من هم تلاشی نمی کردم که این خون لعنتی رو پاک کنم . رفتم اون ور خیابون. از کنار مغازه ها و خونه ها که رد شدم، بوی خوش غذا مشامم رو به کار می انداخت. انگار تمام خورشت ها یه بوی دیگه داشتن. انگار همه چیز خوشمزه تر از روزهای قبل بود. شاید برای منی که یه روز غذا نخوردم این طور بود! سرم گیج می رفت. دلم برای یه ذره خواب بی اشک و آه و کابوس تنگ شده بود. راستی چند روز می شد که نخوابیده بودم؟ واقعا داشتم دیوونه می شدم. بی خوابی، کابوس تو بیداری، اشک ، آه، کتک هایی که از دست حاج رسول خوردم و از وسطاش فرار کردم. حاج رسول زد تو گوشم و من عقب رفتم. حاج رسول زد گونه ی راستم و من جیغی کشیدم و پا به فرار گذاشتم. فرار از اون خونه ی جهنمی. جهنم که نبود، من جهنمش کردم.
کنار سکوی یه خونه نشستم. چند ساعتی می شد که این شهر لعنتی رو گز کرده بودم. از خونه ی این دوست، به خونه ی اون یکی دوست رفتم که شاید یکیشون برای چند شب منو راه بده؛ اما هیچ کدوم نتونستن. یعنی تونستن رو که می تونستن؛ اما دلشون نمی خواست. یکی بهانه ی مسافرت آورد و یکی بهانه ی اجازه نداشتن. خدا منو لعنت کنه. اون روزایی که اونا خواستن، من همه جوره بودم. اصلا من همیشه برای دوستام می مردم. خدایا یعنی کسی نیست فقط دلش برای من بسوزه؟ می بینی؟ می بینی چقدر ترحم برانگیز شدم که به سوزوندن دل هم راضیم؟ خونه ی دوست های دانشگاهی هم که سالی یه بار بهشون سر هم نمی زدم رفتم؛ اما نشد که نشد.
لبام رو تر کردم و با خود م باز حرف زدم. انگار چند تیکه مرز به دیوونگی راه بود که من داشتم طی می کردم. "فقط یه کم بخوابم، یه کم. خستم. اصلا انگار این جا همون تخت خوشگل و ناز خودمه. می خوام بخوابم و رویا ببینم." اما تا چشمام رو می بستم، تصویر نگاهش اومد جلوی چشمام. اون چشمای سبز تیره ی دوست داشتنی، واقعا دوست داشتنی بود یا من کور، من عاشق کور دوست داشتنی می دیدم؟ "کجایی لعنتی؟ کجایی؟ کاش الان بودی و با دستات منو به آغوشت دعوت می کردی."
بارون نم نمک شروع کرد به ریختن. زمستون لعنتی هم تمام فشارش رو می خواست همین الان و همین امروز روم بیاره و قدرت نمایی کنه. نمی دونستم امروز چندمه؟ چندم بود؟ من که همیشه تو ذهنم بود این تاریخ ها. پس چرا این روز شوم از یادم رفته؟ نگاهی به اطرافم انداختم و با خودم گفتم:
ـ این جا کدوم یک از محله هاست؟ هان... باید نزدیک خونه ی ساغر باشه.
می خوای برات بگم ساغر کدوم یکی از مگس های گرد شیرینی بود؟ ساغر همکلاسی دوره ی لیسانس و رفیق پول تو جیبم بود. همون دختر متوسط نشین که دوست داشت ادای باکلاس ها رو در بیاره و من چقدر پول خرجش کردم تا خوشتیپ باشه. همون که اون همه پول بهش دادم، ماشینم رو هر از چند گاهی می گرفت تا با بی افش بیرون بره. همون که حاضر نشد برای یه شب راهم بده. همون که باباش نذاشت.
کمی بیشتر خودم رو تو شکاف در و دیوار جا کردم.
زمزمه کردم. زمزمه ای که با تمام گناهکار بودنم تو عرش خدا بپیچه.
ـ خدایا کسی نیاد. فقط یه کم بخوابم.
شل شدم. حتی سردی دیوار و در هم نتونستن منو مجبور کنن که نخوابم. شل تر شدم و کمی به سمت چپ مایل. خواب منو برد به دنیایی که یه روز صاحبش بودم و قدر ندونستم. دنیای خوشبختی.

***
ـ هی، دختر، چشمات رو باز کن.
ـ آب، سرم!
ـ هی، با توام.
ـ چی کارش داری معصوم؟ نکن. بذار بخوابه.
ـ چی چی رو بذار بخوابه؟ این دختره معلوم نیست کیه؟ چیه؟ از کدوم جهنم دره ای اومده؟ حالا بذارم تو اتاقمون بخوابه. مگه ...
ـ معصوم به خدا گناه داره. من و تو روزه ایم. خدا رو خوش نمی یاد کسی که اون جوری پیداش کردیم رو از خونه بیرون کنیم. بذار یه کم حالش خوب بشه، بعد می فرستیمش بره.
لب هام رو باز کردم و دوباره گفتم:
ـ آب ... داغه. همه جا داغه. داغـــه!
دستی از جام بلندم کرد و یه لیوان آب گذاشت رو لب هام. چشم که باز کردم، نگاهم به دو جفت چشم قهوه ای مهربون گره خورد.


این از پست اول.
هدف ما آشنا کردن شما با یه زندگی اشرافی و کل کل های بیخود نیست. هدف ما درک کردن زندگی یه دختره که چه جوری از عرش به فرش سقوط می کنه. درد داره شکستن باورهای آدما.


چند لحظه ای به چشماش خیره شدم تا موقعیتم رو به دست بیارم. با یادآوری موقعیتم یه قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر شد. سعی کردم بغضم رو قورت بدم، نمی خواستم بیشتر از این اشک و زاری کنم. چشم قهوه ای با دلسوزی دستم رو میون دستاش گرفت. به زحمت سر جام نشستم و دستم رو از دستش بیرون آوردم. لبم را تر کردمو گفتم:
ـ من کجام؟!
از پشت گوشم صدایی اومد.
ـ انتظار نداری که بهشت باشی؟!
برگشتم و نگاهش کردم. با اخمی که روی پیشونیش بود به چشمام زل زد. از میون حرفاش خوب فهمیده بودم که از وجود من ناراضیه و اگه امکانش رو داشت بدتر از این رفتار می کرد.
ـ معصوم گناه داره، دوباره شروع نکن، بذار یه کم حالش بهتر بشه، مگه نمی بینی رنگ به رو نداره؟
ـ تو ساکت شو مریم.
ـ معصوم الان وقتش نیست، مگه نمی بینی که حالش بده؟
ـ ساده نباش دختر، ما چه بشناسیمش؟ چه جور می خوای به یه غریبه اعتماد کنی؟
بغض بدی به گلوم چنگ انداخت. به زحمت از جام بلند شدم، نگاهی به اطراف انداختم تا در ورودی رو تشخیص بدم. دوست نداشتم بیشتر از این حقیر بشم. حین بلند شدن، یه نگاهی هم به اون دو تا انداختم. داغ بودم، بد جور هم داغ بودم. لعنت به روزهی نفرین شده ی زندگیم. انگار از زمین و زمان می خواست برام بباره. چشماشون پر از تعجب بود. سعی کردم اشک نریزم و با خودم گفتم: " اگه قراره برام بباره، باید جون مقاومت داشته باشم."
ـ می رم تا شما خیالتون راحت باشه.
بدون این که حتی قطره ای اشک از چشمم پایین بیاد به طرف در رفتم.
ـ همین رو می خواستی معصوم؟ دلش رو شکستی.
به سرعت دویدنش رو حس کردم؛ اما نمی خواستم بایستم. دستم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند.
ـ کجا می ری دختر؟ به خدا منظور بدی نداشت، اخلاقش همینه.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم، زوری نبود که منو بپذیرن. اصلا به درک. نپذیرفتن هم خودم رو می کشم تا از این نکبت خلاص بشم.
ـ می دونم منظور بدی نداشته؛ ولی باید برم، تا این جاش هم کلی زحمتتون دادم.
معصومه با صدای خشکی گفت:
ـ تا حالت بهتر بشه بمون.
و من، شادان بزرگ مهر موندم. می تونی درک کنی حالم اون لحظاتم رو؟ می تونی بفهمی دختری که سر تا پاش رو غرور گرفته چه حالی پیدا کرده که با یه بمون پا شل می کنه تا بمونه؟ می دونی، این حرف معصومه، برام مثل یه ریسمان می موند که تو اون تنهایی بهش چنگ بزنم.
نگاهش کردم. نمی دونستم به چه زبونی تشکر کنم. تا خواستم دهن باز کنم، گفت:
ـ زود می شینی این جا و حرف می زنی. خوش ندارم دختری که نمی دونم کیه و چیه و از کجا اومده رو تو خونم راه بدم. در ضمن، آدرس و هر اون چه که باید رو می دی تا من تحقیق کنم.
ـ معصوم ...
ـ ای زهرمار معصوم. من مثل تو ساده نیستم. همینه که هست. همون قدر که تو این جا سهم داری، منم دارم. همون قدر که تو راضی هستی، منم باید باشم. اعصابم رو خط خطی نکنا!
نگاهی به صورتشون کردم و برگشتم سر جام. یه دستمال برداشتم و بینیم رو پاک کردم. معصوم با اخم به چهرم نگاه کرد، لب باز کردم و آروم گفتم:
ـ اسمم شادانه و بیست و چهار سالمه ...
انگار این اتفاقات پشت سر هم، کاری با من کرده بود که نمی تونستم دیگه اون شادان قدیم باشم. انگار اون غرور لعنتی که مثل طلا همه ی وجودم رو گرفته بود، با تمام اون حرفا و چیزایی که دیدم شکست.
اشک ریختم و حرف می زدم. قلبم تند و تند می زد. باز هم گرم شدم. داغ شدم. مریم اشک ریخت و معصوم اخماش رو تو هم کشید. خوب می دونستم با این همه خریتی که من کردم، اگه راه و چاره داشت، گردنم رو می شکست. حق داشت، به همون خدایی که گاهی از سر دروغ یادش کردم حق داشت. با تموم شدن حرفام، معصوم نگاهی مریم کرد و در حالی که از جاش بلند می شد گفت:
ـ دختر پولداری دیگه!؟ بی غم و درد! معلومه برای این که خودت رو راضی کنی این جوری احمق می شی. خاک تو سرت.
قلب ترک خوردم درد گرفت. از این همه حقارت و بدبختی درد گرفت و شکست. واقعا تحمل اون همه حقارت سخت بود. اشکایی که به زحمت مانع ریختنشون شدم باز هم ریختن. با گریه گفتم:
ـ نفهم بودم.
صداش رو از تو آشپزخونه ی کوچک گوشه ی اتاق شنیدم.
ـ از اونم بیشتر بودی.
سرم رو بلند کردم و معصومانه به مریم نگاه کردم که گفت:
ـ معصوم، گذاشتی بمونه که تحقیرش کنی؟
معصوم در حالی که یه لیوان آب دستش بود، از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
ـ آدمی که این قدر احمق باشه، حقشه تحقیر بشه. حقیقت تلخه خواهر من. حقیقت مثل ته خیار می مونه. تلخ و زهرماره. تو هم آدرسایی که گفتی رو می نویسی تا من برم اون جا. فقط خدا نکنه دروغ گفته باشی که من می دونم با تو.
لیوان آب رو هم با تموم شدن دستش داد دستم و گفت:
ـ بگیر بخور تا این گریت بند بیاد.
فین فین کردم و باز دستمال برداشتم و بعد لیوان آب رو سر کشیدم. کاش من هم تو زندگیم یکی مثل معصوم رو داشتم؛ تا وضعم این نبود. کاش این قدر بدبخت نبودم. کاش، تو اوج تمام تفریحات و خوشی هام، یکی مثل معصوم بود و دو تا می زد تو سرم. کاش یک چشمام رو باز می کرد و ... صد حیف که این کاش ها تو واقعیت نبودن و صد حیف که زمان به عقب برنمی گرده.

***
دم غروب حالم بهتر شد. بهتر که می گم؛ فکر نکنی شاد و شنگولم، نه! داغون. مثل یه چیزی بین بد و بدتر! از بدتر رسیدم به بد! کنج رختخواب برای خودم کز کرده نشسته و به در خونه خیره شده بودم. مریم تو آشپزخونه می چرخید و حین دیدن و بالا و پایین کردن تلوزیون بند و بساط چای و افطار رو فراهم می کرد. کاری که مامان همیشه برای حاج رسول می کرد. تو دلم گفتم: " خاک تو اون سرت شادان. خاک تو اون سرت. " انگار هر چی که می گفتم کم بود. انگار من برای دلم شده بودم معصومی که آرزوش رو داشتم.
تو همین فکر کردن ها بودم که معصوم در رو باز کرد و با دو تا نون بربری و یه بسته پنیر و خرما اومد تو خونه. یه سلام کلی کرد و رفت تو آشپزخونه. همون اتاقک کوچیک کنج اتاق که مریم توش بالا و پایین می رفت و من با دیدن هر بارش فکر می کردم که کل این خونه نصف خونه های محل ما نمی شد. سرم رو گذاشتم رو زانوهام. صدای معصوم رو شنیدم و سر بلند کردم. کنار دیوار آشپزخونه نشسته بود و به من نگاه می کرد. با دیدن صورت غمگینم کمی اخماش باز شد؛ اما صورتش هنوز ترسناک بود. واسه خاطر همین هم بود که تونسته بود تو اون محله ی درب و داغون دووم بیاره. معصوم تو اوج زنانگیش، مردی بود برای خودش.
ـ آخــــیش! هی دختره؛ چطوری؟
نگاه غم زدم رو به چشماش دوختم و گفتم:
ـ خوبم!
ـ خوبه! ببین، امروز که گذشت، سر پا که شدی، یا علی می گی و با ما کار می کنی.
ـ کار؟
ـ آره، کار؟! این جا و تو این محل برای زنده موندن و زندگی کردن، باید چند تا چیز داشته باشی. غیرت مهم ترین اوناست. بعدش هم یه روحیه که بهتر از صد تا مرد باشه تا بتونی گلیم خودت رو از آب بکشی بیرون. این جا گاهی مرداش، بدتر از صد تا نامردن. منتظرن یه بره پیدا کنن و بعدم ... خلاصه این که مراقب باش.
لبم رو گاز گرفتم و لختی فکر کردم. لحظه ای بعد نیمچه لبخندی رو لب هام نشست و گفتم:
ـ چه کاری باید بکنم؟ من درس خوندم. اصلا کلی اطلاعات تو رشته های مختلف دارم. شرکتی که توش کار می کنی کجاست و اسمش چیه؟
منتظربودم که اسم محل کار و شرکتش رو بشنوم؛ اما پوزخندش باعث شدد یخ کنم. انگار این دختر کمر به نابودی من بسته بود.


ـ شرکت؟ واقعا فکر می کنی همین فردا بهترین شرکت ها برای کار و پشت میز نشینی و دستور دادن صدات می کنن؟
نیم نگاهی به چهرش کردم و بعد سرم رو انداختم پایین. معصوم با لحن ملایم تری گفت:
ـ ببین دختر، شغل من و مریم خدماتیه! می ریم خونه های مردم و تمیزشون می کنیم. تو هم می تونی همین کار رو بکنی، البته این می تونی یه جورایی هم معنی بایده؛ چون اگه نکنی، پولی نداری که در بیاری و منم مفت خور قبول نمی کنم. یا قبول یا هری!
واژه خدماتی تو گوشم زد زد. چشمام گرد شد. تمیز کردن خونه های مردم؟ این بود اون زندگی آرمانی که من آرزوش رو داشتم؟ این بود اون وعده های بلند پروازانه ی آرمان؟ این که برم خونه ی مردم رو تمیز کنم؟ این که با داشتن بهترین مدرک از بهترین دانشگاه و داشتن بهترین شغل به این درجه برسم؟ تو دلم یه چیزی هی بالا و پایین می پرید که اسم خدا رو بیارم؛ اما نمی شد. نمی تونستم. روش رو نداشتم که صداش بزنم. تا قبل از این ماجراها می گفتم. اسمش رو می آوردم حداقل؛ اما الان... گیج و بیج از جام بلند شدم. تو بگو؟ چقدر باید زار می زدم و چقدر ناله و مویه و زجه می کردم که برگردم به دوران خودم؟ دوران فخر فروشی و زندگی عالیم؟ به خدا که اگه زمان یه دکمه داشت برای بازگشت، فوری فشارش می دادم تا برگردم به دوران دانشجوییم. اون وقت شادان بزرگ مهر دیگه این کار رو نمی کرد. دیگه این قدر احمق و زبون و خوار نبود. اون وقت خیلی چیزا نبود.
بغض کردم. هر کسی هم جای من بود بغض می کرد. بغض شده رنگ مشکی زندگیم. به سمت حیاط رفتم. تو سرما داخل حیاط نشستم و فکر کردم و فکر کردم. اون قدر فکر کردم که ذهنم پر شد از افکاری که سر و ته نداشتن و ته ته همشون پر از ملامت بود. صدای خنده های معصومه از خونه بیرون می اومد. داشت در مورد موضوع خنده داری که تو خیابون دیده حرف می زد؛ اما نمی دونم چرا خندم نمی اومد. بدبختی ها دست به دست هم داده بودن که منو، تک دختر حاج رسول رو به درجه ی آخر ذلت بکشونن.

***
چشمای پر از دردش رو با دست فشار داد و جلوی در راه رفت. با دستاش شقیقه هاش رو فشار داد که کمی از دردش کم بشه و بعد دوباره و دوباره راه رفت. تو این هوای خنک و نیمه سرد حس می کرد داره عرق می کنه. نفس های عمیقش رو بیرون داد و با حس دردی که دوباره تو سرش پیچید دستش رو گذاشت رو سرش.
ـ لعنت به تو! لعنت.
نگاهی به در خونه انداخت و بعد با بغض گفت:
ـ قول می دم انتقامت رو بگیرم.
و با پا سنگ ریزه رو شوت کرد سمت جوی آب.
کی گفته که اون از سنگه؟ واقعا مگه آدمی هست که این قدر بزرگ باشه و دلش از سنگ باشه؟ آره؟
ـ انتقامت رو می گیرم تا بفهمه بازی کردن با دل بزرگ تو چقدر درد داره.
صدای گوشیش بلند شد. اشک هایی که می خواستن راه پیدا کنن رو با دست گرفت و صداش رو صاف کرد.
ـ بله؟!
ـ پیداش نکردیم قربان.
ـ نکردین؟ یعنی چی پیدا نکردین؟ تو این شهر بزرگ لعنتی مگه چند تا جا هست که بخواد گم بشه؟
ـ قربان دم خونه ی هر کدوم از دوست و آشناها که می شد رفتیم، اما نبود که نبود.
ـ یه مشت پخمه ی احمق دور منو گرفتن. من نمی دونم، باید پیداش کنید.
ـ چشم قربان.
گوشی رو بدون جواب قطع کرد و دوباره نگاهی به در انداخت و زیر لب یه لعنتی دیگه نثارش کرد و بعد رفت تو. با این حرص خوردن ها به جایی نمی رسید. باید یه کار دیگه می کرد.

***
بعد از نیم ساعت فکر کردن صدای بلند اذان منو رو به خودم آورد. با درد تنم از جا بلند شدم و رفتم تو. معصوم و مریم داشتن سفره رو آماده می کردن. یه سفره ی ساده، شامل نون و پنیر و چای و کمی هم سبزی. نگاهی به چهره هاشون کردم و گفتم:
ـ معصومه، می شه با هم حرف بزنیم؟
معصومه نگاهی به من کرد و با خنده ای که باعث تعجبم بود گفت:
ـ من الان این قدر گرسنه ام که حوصله ی خودمم ندارم. بذار یه چیزی بزنیم به این بدن و بعد با هم حرف می زنیم.
مریم بلند خندید و گفت:
ـ شکمویی یک، دوما که یاد نگرفتی درست صبحت کنی؟ بزنیم به بدن چیه؟ طرز صحبت کردنت اصلا شبیه یه خانم نیست.
معصوم تو جواب کار مریم دستش رو بالا می یاره و می گه:
ـ ساکت بابا. این لفظ قلم صحبت کردنا به من نیومده. بیا افطار کن که اگه نیای می خورم و هیچی واست نمی ذارم. اوی ... دختر با توام هستما، اسمت چی بود؟ شادان؟ بیا شادان خانوم. اسمتم با کلاسه آخه. بیاید بزنید به بدن که جون داشته باشید.
از جا بلند شدم و رفتم سر سفرشون. باز هم مقایسه کردم و باز هم حسرت خوردم. یه تیکه پنیر گذاشتم رو نون و همراه با اون بغضم رو قورت دادم. قورت دادم پایین تا دیگه نشکنم. می دونستم سخته؛ ولی باید تحمل می کردم. افطار سادشون که به پایان رسید، به چهره ی معصوم که داشت چای تلخ می خوره خیره شدم. معصوم با ابرو پرسید: " چیه؟ " که گفتم:
ـ منم از فردا باهات می یام سر کار.
لیوان چای رو آورد پایین گفت:
ـ اِ قبول کردی؟ ها حالا شدی یه دختر خوب.
یه دونه قند برداشت و گفت:
ـ ببین شادان خانوم ... یه بارم بهت گفتم که این جا زندگی کردن یعنی سختی و مشقت. مثل اون خونه ی اعیونیتون نیست که توش پر کلفت و نوکر باشه. این مریم رو می بینی؟ این خودش می خواست بره دانشگاه؛ اما باباش این قدر بدهی بار آورد که نشد و آخرش هم کارش به زندان و از این چیزا رسید. خود من ... فکر نکن جلوت علی بی غم نشسته. من خودم این قدر بدبختی دارم که اگه بخوام برات بشمرم تا فردا صبح باید کنارم بشینی و دستمال برداری و اشکات رو پاک کنی. چیزی که در مقابل بدبختی های تو هیچه. خب ما چه کردیم؟ باید کم می آوردیم؟ باید هی آبغوره می گرفتیم و خدا رو می گفتیم که چرا نشد و ال و بل؟ نخیر خانوم، آستین همت رو زدیم بالا و رفتیم سراغ کار کردن. از منشی گری که باکلاسش بود بگیر تا همین خونه های مردم رو تمیز کردن که کلی دنگ و فنگ داره. گاهی یه آشغالایی گیرت می افتن که سر یه هزاری باهات سر و کله می زنن و می خوان که همون یه کم پول رو هم بهت ندن. گاهی مرداشون این قدر هیز و کثیف می شن که دور از چشم زنه بهت نظر دارن؛ اما با همه ی اینا من و مریم موندیم که بجنگیم و زندگی کنیم و خدا رو شکر هم زندگی می کنیم.
با تلخ خندی گفتم:
ـ شما به این می گید زندگی؟ تو این محل و ...
ـ آره آبجی. ما به این می گیم زندگی. چون هم سلامتیم، هم کار داریم، هم به وقتش می خندیم و هم می تونیم دردای هم رو کم کنیم. مهم نیست تو بچه پولدار که نمی دونی یه شب سر گرسنه زمین گذاشتن یعنی چی، چی فکر می کنی. مهم منم و مریم که می فهمیم قدر دونستن نعمت یعنی چی!
سکوت کردم، معصوم انگار وقتی رو دنده ی تیکه انداختن می افتاد، هیچ کس جلودارش نبود.
ـ از فردا می ریم. ما پیش یه خانومی کار می کنیم که اون برامون آدرس پیدا می کنه و ما به خونه های مختلف سر می زنیم. تو رو هم بهش معرفی می کنم و وسایلی هم که نیاز داری می خرم. با خودمون می یای و با خودمون هم می ری     منبع romanfa

درباره : جدیدترین رمان ها ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : دانلود اگه دردی باشد , داستان اگه دردی باشد , داستان جدید اگه دردی باشد , رمان عاشقانه اگه دردی باشد , رمان خفن اگه دردی باشد , رمان اگه دردی باشد قسمت یک , فصل اول رمان اگه دردی باشد , تمام قسمت های رمان اگه دردی باشد , رمان دختری , .رمان پسری , قسمت اول تا اخر رمان اگه دردی باشد , رمان گوشی ,
بازدید : 363
تاریخ : دوشنبه 25 خرداد 1394 زمان : 14:44 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش