رمان فوق العاده قشنگ بوی نا قسمت آخر رمان فوق العاده قشنگ بوی نا قسمت آخر
رمان فوق العاده قشنگ بوی نا قسمت آخر
رمان فوق العاده قشنگ بوی نا قسمت آخر
خودشون می کنن حاج اقا!
باشه اما همسایه داري یعنی همین دیگه !جارو کن ! ابم بپاش!این ورم یه جارو بزن!جلو حجره حاج تقی رو!
چشم حاج اقا!
بازار یعنی همسایه ! همسایه یعنی خودت!ایندم و دستگاه و علم و کتل که میبینی الان هزار ساله پا برجا و برقراره به خاطر اینه که بازار بازاري رو داشته واسه خودش!.....................................
اخه حاج اقا همین حاج فتاح دیروز داشت جنس ما رو....
اون کاسبی یه پسر جون ! تجارته ! وقتش که برسه همین حاج فتاح پشت همسایه اش رو خالی نمی کنه ! خوب جارو بزن!
نگین به صداي باباش گوش می کرد و گاهی یه چرخ می زد این ور و گاهی بر می گشت و حاج حسن رو نگاه می کرد که یه خرده بعد فروشنده ي حجره اي که نگین جلوش ایستاده بود با شک و تردید به نگین گفت
همشیره ! دنبال کسی می گردین؟!
نگین یه مرتبه به خودش اومد و دید که دیگه موندن صلاح نیست و ممکنه باباش چشمش بهش بیفته راه افتاد طرف حجره ي حاج عباس اما دلش خون بود!
از اون طرف مهرداد همونجور که داشت اروم قدم می زد یه مرتبه چشمش افتاد به حاج حسن که داشت از دهنه ي بازار وارد می شد!
تند خودشو کشید کنار ! بدبختی این بود که بعضی بازاریا مهرداد رو می شناختن
خلاصه خودشو کشید کنار و مشغول نگاه کردن باباش شد و یه دنیا غم تو دلش نشست
ادامه مطلب بروید..........
رمان واقعا جدید اگه دردی باشد قسمت 1
رمان واقعا جدید اگه دردی باشد قسمت 1
رمان واقعا جدید اگه دردی باشد قسمت 1
رمان واقعا جدید اگه دردی باشد قسمت 1
رمان واقعا جدید اگه دردی باشد قسمت 1
موضوع این داستان برگرفته از چندین اتفاق واقعیست. برگرفته از حقایقی که خیلی های ما از کنارشان بیهوده می گذریم و هرگز آن چیزی که در متن زندگی هاست با دقت نمی بینیم.
من و هانیه ( والا ) اومدیم با یه داستان، با موضوعی پر از غم و شادی و پیچیدگی.
قصه ی " اگر دردی نباشد " روایت زندگی یه دختره. نازپرورده و لوس. روایت تربیت های غلط. روایت دردهایی که جون گرفتن و این داستان رو ساختن. روایت رفتارهای نا به جایی که ارزش شدن و دختر قصه ی ما بعد این همه سال زندگی با خیلیحقایق آشنا می شه. در حقیقت این قصه پر از حرف و پر از نکته س.
نمایی از رمان:
شادان دختر خانواده ی بزرگ مهر؛ یه خانواده ی سرشناسه. اون با یه ندونم کاری و با تکیه بر غرور بیجا کاری رو انجام میده که باعث میشه همه چیز در مدتی کوتاه از بین بره و بنای محکم خانواده فرو بریزه و روابط از شکل اولیه ی خودشون خارج بشن. آبروی خودش و خانوادش در معرض خطر قرار می گیره و درد تمام زندگی شادان پوشش میده و حالا این شادانه که باید این مشکلاتو از بین ببره و از مرحله های سخت زندگیش یکی یکی موفق بیرون بیاد. چطور میشه این زندگی از هم پاشیده رو به روز اول برگردوند؟ آیا شادان می تونه؟.........................................................
مقدمه:
تیک تاک، تیک تاک
ساعت ها و ثانیه ها از پی هم می گذرند. تند، عمیق، محکم، پر از ضربه ها و کوبش ها.
مردم از کنار هم می گذرند و نمی فهمند دیگری دردی دارد یا نه؟
به راستی اگر دردی نباشد چه می شود؟
تیک تاک، تیک تاک
فکر می کنم. با خودم فکر می کنم. دردهای من را چه بقیه ادامه مطلب
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 3
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 3
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 3
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 3
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 3
برام مهم نبود چه خبره... یا موضوع چیه ... یا ... فقط داشتم دنبال راه در رو میگشتم که با وجود کلی نگهبان در جای جای قصر شیخ این ممکن رو محال بنظر می رسوند!
یه نفر از اطرافیان شیخ دیلر( پخش کننده ی کارت) شد.
بهراد بازی وشروع کرد... چند نفر هم دورشون جمع شدند... زهیره کنارم ایستاد وگفت: شیخ بازی و میبره...
برام مهم نبود کی برنده است کی بازنده... از بهراد هم بخاری بلند نمیشد... پسره ی اشغال...................................
زهیره با هیجان گفت: شیخ از چیزی که دوست داره دست نمیکشه... شده باشه اون چیز و ازبین ببره اما نمیذاره کسی به مالش دست بزنه...
حرفهای زهیره رو نمی فهمیدم...
شیخ پیر رو کرد. دو تا کارتش شبیه هم بود. دو تا هشت سیاه داشت . یه هشت پیک و هشت خاج...
بهراد لبخندی زد و استریت رو کرد.سه تا کارت ده داشت ...
شیخ با حرص ریشهاشو میجوید.
بازی جذابی نبود.
کسی به عربی چیزی گفت و زهیره به من اشاره کرد و مرد لبخند منفوری زد و به سمت میز رفت.
با کسلی پرسیدم: چی گفت؟
ازیه جا ایستادن خسته شده بودم. حالا که زهیره فارسی بلد بود دلم میخواست حرف بزنم... حوصله ام سرنره... واقعا در اون شرایط نگران کسلیم بودم!
زهیره گفت: پرسید شرط بازی سر چیه....
گفتم: خوب؟
بقیه ادامه مطلب
رمان جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 9
رمان جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 9
رمان جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 9
رمان جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 9
رمان جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 9
اهمیت نمی دادم که داره بارون میاد، که هوا سرده، که دارم یخ میزنم و فقط یه تیشرت تنمه!
واقعا تو این لحظه هیچکدوم اهمیت نداشتند! فقط این مسیر اهمیت داشت که تهش میرسد به هنرستان تنها هنرستان این اطراف یا بهتر بگم میرسید به نسیم!
به جز من هیچکی تو خیابون نبود، کسی انگیزه ای نداشت که بخواد زیر بارون بیاد بیرون!
بدو خیس شدی!...............................................................................................
برگشتم سمت صدا یه دختر و پسر کوچولو بودند! پسره دست دختره رو گرفته بود و دنبال خودش میکشید و میگفت:
-بدو دیگه خیس شدیم، بیا دیگه!
ولی انگار این صدای پسره نبود، صدای یکی دیگه بود که داشت تو ذهنم اکو میشد! بازم خاطرات نا آشنا بودند که به ذهنم هجوم اورده بودند!
-بیا دیگه!
دیگه اون دختر و پسر رو نمیدیدم به جاش یه پسره چشم رنگی و یه دختر کوچولو با یه جفت چشم مشکی جاشون رو گرفته بودند!
-بدو نسیم ، مراقب
بقیه ی جمله ی پسر کوچولو تو آخ گفتن دختره گم شد!
-نسیـــــم!
برای صدمین بار زمان و مکان رو گم کرده بودم و فقط یه اسم تو ذهنم اکو میشد، نسیم،نسیــــم
این خاطرات ،این صحنه گذشته ی من بود یا گذشته ی نسیم؟ اصلا گذشته ی ما بود! خاطراتی که آشنا نیستند!
سرم رو که بلند کردم رو به روی هنرستان بودم ساعت 2 بود! الان تعطیل میشدند! میرفتم جلو؟ نمیرفتم؟
اگه میرفتم چی می خواستم بگم؟ بگم نسیم منو ببخش؟ من به خاطر شرط بندی نمی خواستم با تو دوست باشم؟
واقعا چی می خواستم بگم؟
افکارم با صدای زنگ
بقیه ادامه مطلب
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت دو
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت دو
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت دو
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت دو
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت دو
-داره درس میخونه!
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
-وااااااقعا؟
-آره،مخش عیب داره
-به نظر من ماییم که مخامون عیب داره حالا خوبه امسال کنکور داریم اصلا انگار نه انگار
-حالا کو تا کنکور ؟بعد می خونیم!من که شخصا هرچی الان بخونم دو هفته دیگه می پره!
-نه من یادم میمونه ولی حوصلش رو ندارم..............................................
-آره والا حوصله کجا بود؟
-رها تو این همه منو کشوندی پایین الان می خوای کجا بری؟؟؟؟؟
-نمیدونم
-بیا بریم یخمک بخریم
-نسیم تو دوباره بچه کوچولو شدیا!
پامو کوبیدم زمین و گفتم:
-من یخمک!بیا بریم دیگه
با بی میلی راهش رو به طرف سوپری کج کرد و گفت:
-باشه بریم!
دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:
-آ قربون دوست گلم برم من!
نگاهی بهم کرد و گفت:
-نسیم تو چرا اینجوری ای ؟ نه به اون همه غرورت نه به این همه شیطونیت!
نگاه عاقل اندرسفیهی بهش انداختم و همونطور که سرم رو تکون میدادم گفتم:
-نچ،نچ،نچ رها تو یعنی هنوز نفهمیدی که غرور من مال پسراست!
-چرا یه حدسایی زده بودم
خندیدم و گفتم:
-خوبه داشتم به عقلت شک میکردم!
برگشتی چپ چپی نگام کرد منم پا گذاشتم به فرار اونم دنبالم می دوید
حالا شانس اوردیم که هیچ پسری اونجا نبود وگرنه آبروم میرفتجلوی سوپری وایسادم و همونطور که نفس نفس میزدم گفتم :
-رها بیا برو یخمک بخر!
باشه ای گفت و رفت تو
بقیه ادامه مطلب
رمان واقعا جدید و قشنگ رنگ احساس من قسمت دوم
رمان واقعا جدید و قشنگ رنگ احساس من قسمت دوم
رمان واقعا جدید و قشنگ رنگ احساس من قسمت دوم
رمان واقعا جدید و قشنگ رنگ احساس من قسمت دوم
رمان واقعا جدید و قشنگ رنگ احساس من قسمت دوم
نزدیک به 10تا مرد عرب توی سالن جمع شده بودند..اون 4 تا دختر هم درست مثل من لباس پوشیده بودند ولی رنگ بندی لباسشون با من فرق داشت..
واحده بازومو گرفت و منو برد سمتشون..کنارشون ایستادم..ردیف تو یه خط ایستاده بودیم..
سرمو بلند کردم و نگاهی به اطرافم انداختم..5 نفر روی صندلی درست روبه روی ما نشسته بودند..4 نفر مرد عرب که سرتا پا لباس عربی به تن داشتند..و اون یکی مرد هم..همون کسی بود که جلوی پله ها بهش خورده بودم..اقای شاهد..
شیخ هم بالا نشسته بود..نگاهش رنگ رضایت داشت..سرخوش می خندید............
به زبان عربی یه چیزایی گفت.. شاهد از جاش بلند شد..رو به شیخ چند کلمه عربی حرف زد..بعد هم به طرف ما اومد..
واحده کنارم ایستاده بود..زیر لب گفتم :چی میگن؟!..می خوان چکار کنن؟!..
چیزی نگفت..
با التماس گفتم :توروخدا بگو..خواهش می کنم..
خیلی اروم گفت :همیشه اول اقای شاهد انتخابش رو می کنه..بعد نوبت به بقیه میرسه..
در حالی که سرم پایین بود با تعجب زمزمه کردم :چی رو انتخاب می کنه؟!..مگه ما کالا هستیم؟!..
--از کالا هم براشون ناچیزترین..دیگه ساکت شو و حرف نزن..برات دردسر میشه..
چیزی نگفتم ..با خشم دستمو مشت کرده بودم..در مورد دخترایی که فرستاده میشن به دبی یه چیزایی شنیده بودم ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم خودم به این روز بیافتم..
یعنی انقدر بی ارزشم که منو معامله می کنند؟!..هر کی قوی تره میاد جلو وشکارش رو بر میداره؟!..
هه..اینجا درست بقیه ادامه مطلب
داستان واقعا جدید اتحاد کبوتران
داستان واقعا جدید اتحاد کبوتران
داستان واقعا جدید اتحاد کبوتران
داستان واقعا جدید اتحاد کبوتران داستان واقعا جدید اتحاد کبوتران داستان واقعا جدید اتحاد کبوتران داستان واقعا جدید اتحاد کبوتران
داستان واقعا جدید اتحاد کبوتران
داستان واقعا جدید اتحاد کبوتران
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی میکردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان میرفت و تورش را روی زمین پهن میکرد و وقتی پرندهای روی تور مینشست آن را شکار میکرد...
کبوترها از این موضوع خیلی ناراحت بودند،چون کمکم تعدادشان کم میشد و غم و غصه در جمع آنها نفوذ کرده بود.یک روز کبوتر پیر، همه کبوترها را جمع کرد تا با آنها صحبت کند و بعد همگی با هم تصمیم بگیرند که چه کاری باید انجام دهند تا از دست این شکارچی بدجنس راحت شوند.
هر کدام از کبوترها یک نظر میدادند و کبوترهای دیگر موافقتشان را اعلام میکردند. در بین آنها یک کبوتر دانا بود که در آخر جلسه به دوستانش گفت من فقط یک مطلب را میخواهم یادآوری کنم و آن هم این است که همه ما باید قبل از هر چیز و هر کاری اتحاد داشته باشیم، چون هیچکس به تنهایی نمیتواند کاربزرگی انجام دهد، مگر آن که در یک گروه هماهنگ باشد.
تمام کبوترها با سرهای کوچکشان حرف او را تایید کردند و همه با همپیمان بستند و بالهایشان را یکییکی روی هم گذاشته و یک صدا گفتند ما با هم دشمن را شکست میدهیم.
فردای آن روز سروکله شکارچی پیدا شد و دوباره تورش را روی زمین پهن کرد و مقداری دانه هم روی تور پاشید و در گوشهای پنهان شد. چندی نگذشت که همه پرندگان با هم روی تور نشستند و مشغول دانه خوردن شدند.
شکارچی که خیلی خوشحال شده بود سریعا تور را جمع کرد و تمام کبوترها داخل تور گیر افتادند و منتظر شدند تا او نزدیک شود. زمانی که شکارچی سر تور را گرفت همه کبوترها با هم به پرواز درآمدند و آنقدر بال زدند و بالا رفتند تا او را از زمین بلند کردند. شکارچی هم دست و پا میزد و کمک میخواست. کبوتر دانا از بین جمع فریاد زد: پرواز به سمت دریاچه و همه به گفته او عمل کردند و شکارچی را به سمت دریاچه بردند.
شکارچی که خیلی ترسیده بود کمکم دستهایش شل شد و طناب را رها کرد و به داخل دریاچه افتاد و کبوترها هم به وسط جنگل رفتند و تور آنها در جنگل به شاخه درختی گیر کرد.
داخل آن درخت یک سنجاب زندگی میکرد و سنجاب که دید کبوترها داخل تور گیرافتادهاند دوستانش را صدا کرد و همه با هم طنابها را جویدند و کبوترها را از داخل تور نجات دادند. شکارچی هم دیگر هیچوقت آن طرف ها پیدایش نشد
منبع golesib
درباره : داستان کوتاه ,رمان واقعا زیبا و جدید سیوا این رمان قسمت هجدهم است که
گذاشته اند و هر ورز جدیدترین ها رو ببینید در این سایت بزرگ
دستم میسوزه دهنم خشک شده و مزه تلخی میده
چشمام رو باز میکنم نمیدونم کجام اطرافم رو نگاه میکنم یه سرم به دستم وصله توی جام نیم خیز میشم انگار شبه چون اتاق تاریکه و فقط یه چراغ خواب روشنه بهتره از جات تکون نخوری وگرنه سرم درمیاد ! صدای کی بود ؟چراغها روشن میشه نورش اول چشمام رو میزنه سیوا میاد جلو و با لبخند مسخره ای میگه سلام دکتره غشی ! با بی حالی میگم - من کجام ؟ کی این سرم رو وصل کرده ؟سیوا - الان توی خونه بابا جوزفی توی اتاقی که اونشب با هم استراحت کردیم و ...حرفش رو قطع میکنم و میگم فهمیدی من از سرشب حالم بد شد همینجوری بودم ؟سیوا - چجوری ؟ اگه منظورت به لباسهاته که عوض شده اگه منظور قیافه داغونته که مهم نیست چون قیافه طبیعیته اگه منظور چجوریاز اینجا سر در آوردی باید بگم با هواپیما اومدی و ...با حرص داشتم بهش نگاه میکردم که یه ریز چرت و پرت میگفت تا اومدم داد بزنم خفه بشه صدای در اومد و خودش ساکت شد سیوا - بفرمایید ! در باز شد و فقط دیدم سیوا دوید سمت در و خودش رو انداخت روی پاهای یه زن جوزف ویلچر رو هول میداد یعنی این زن ... نهچیزی که الان جلوی چشمهای منه واقعیت نداره یعنی این زن لاغر با اون لباس بیمارستان و سُرم به دستو ابرو و موهای ریخته ماراله منه ؟از جام بلند شدم سُرم از دستم کشیده شد ولی مهم نیست رفتم نزدیکش سیوا سرش رو روی پاهاش گذاشته بود ولی اون زن با چشمهای گریون داشت به من نگاه میکرد من - مارال ؟صدای هق هق گریه اش بیشتر شد سیوا از جلوی پاهاش بلند شد و رفت کنار به جوزف نگاه کردم که با نگرانی داشت به مارال نگاه میکرد من - جوزف این ماراله ؟فقط سرش رو تکون داد و با نگرانی دستی کشید روی بازوی مارال و گفت منو سیوا میریم بیرون عزیزم اندازه این چند سال فرصت داری با برادرت صحبت کنی ولی تاکید میکنم اگه گریه کنی یا حالت بد بشه آمبولانس میگیرم و میبرمت بیمارستان متوجه شدی ؟مارال چشم به من فقط سرش رو تکون داد جوزف و سیوا رفتند بیرون خودم
ادامه در ادامه مطلب
رمان جدید و خواندنی نقطه سر خط قسمت 7 این رمان است که توانستم اماده کنم
برای شما بگذارم لطفا نظر خوبتونم بزارید
خدایا تو یه روز دوتا سورپرایز، سومی رو بفرسی رسما پس افتادم.
–مشتاق دیدار.
سعی می کنم، خودمو جمعو جور کنم. نگامو از صورتِ شش تیغش می گیرمو به پکیجِ اهداییِ کنگره ی تو دستاش می دم و آروم لب می زنم: سلام
حینِ نشستن روی صندلی جوابمو می ده.
به سمتم متمایل می شه و حینی که نگاش به اطراف و جلوِ، دستشو روی دَسته ی صندلیم میذاره.
آنالیز گرهای غیرفعال شده از تعجبم تازه یکی یکی فعال می شن. جمله ی اولشو که قدمو مسخره کرده بود رو به یاد میارم. و سلام احمقانه ام، بعد از این مسخره شدن حس بدی رو بهم منتقل می کنه.
بی اختیار به سمت مخالفِ صندلیم، متمایل می شم. پاهای کشیده اشو روی هم انداخته، اونقدر بلنده که یه مقدار از پاهاشم اضافه میاد. از طرز تحلیلم بی اختیار لبخند صداداری روی لبم می شینه.
از چشمش پنهون نمی مونه و همونطور که اطرافو دید می زنه می پرسه : به چی می خندی؟
با بدجنسی هر چه تمام تر دستمو به اشاره ی قدو بالاش، تکون می دمو می گم: به قدِ رعنـــااا
بقیه ادامه مطلب
رمان گناهکار اماده کردم و گذاشتم امیدوارم مورد پسند شما باشه
هر رمان دیگه میخواید بگید واستون بزارمش
مردی که به ظاهر خودش رو گناهکار نمی دونه..ولی..
حِرفه ش چیه؟..زورگیری؟!..باج گیری؟!..کلاهبرداری؟!..یا..
گناهش خلافه یا خلافش گناه؟..شاید هم هر دو..
گناهکارِ قصه ی ما دل داره؟!..وجدان داره؟!..من که میگم داره..ولی اگر دل داره و وجدان حالیشه پس چرا شد گناهکار؟!!..
چی شد که آرشام این مسیر رو تو زندگیش انتخاب کرد و تهش رسید به اینجا که این اسم شد لقبش؟!لقبی که خودش به خودش داد ولی کسی جرات نداشت اونو گناهکار بخونه..
این قصه از کجا شروع شد؟!..شاید از اونجایی که آرشام فهمید توی این دنیای بزرگ بین این ادمای دوراندیش و ظاهربین یا باید درّنده باشی یا بذاری اونا تو رو بدرن..
آرشام توی زندگیش یک هدف داره..هدفی که براش بی نهایت مهمه..خیلی ها رو برای رسیدن به این هدف از سر راهش بر می داره..
ایا عشق به سراغش میاد؟!.. مردی که حتی از اسمش هم فراریه..کسی که همیشه به عشق پشت پا زده و اون رو مزاحم تو کارش می دونه می تونه عاشق بشه؟!..
دلارام دختری پر از شور و احساس..درست نقطه ی مقابلِ مردی سرسخت از جنس غرور..این دختر چطور وارد زندگی آرشام میشه؟!..از راه عشق یا..
دختری که به هیچ عنوان حاضر نیست تو زندگیش حرف زور بشنوه و همیشه با زبون تند و تیزش از خودش دفاع می کنه..دختری که نترس نیست ولی لفظ قوی داره..
و اما شغل گناهکارِ ما چیه؟..به گناهش مربوطه؟..
خودش همیشه میگه :اسمم گناهکار..رسمم تباهکار..
پسز این دل را کسی صاحب نیست
اگر باشد پس کسی عاقل نیست
صاحب دل باش اما کوچک نبین
دنیاها جا دارد ز درون بین