رمان جدید و قشنگ نبض تپنده (قسمت نهم)
رمان جدید و قشنگ نبض تپنده (قسمت نهم)
رمان جدید و قشنگ نبض تپنده (قسمت نهم)
سر به زیر و متفکر ... در ظاهر دلخور ... در باطن شاد و سرحال ... همونطور دست تو دست هم از اون اتاق خفه و از کل ساختمون داداگستری بیرون رفتیم ... کنار ورودی ساختمون روبروی هم ایستادیم ... چشم تو چشم ... دستم رو از حصار دستش باز کردم ... تو کیف فرو بردم ... کلید ماشین شاسی بلندش رو درآورم ... گرفتم جلو صورتش : « کلید ماشینت ... من با تاکسی برمیگردم ... » ... دوستی ساده ما ، غیر معمولی شد ... نمیدونم اونروز ، تو جودم چی شد ...
دستش رو جلو آورد ... بجای گرفتن کلید ماشین ، با دو انگشت ، نوک بینیم رو بهم فشار داد : « ماشین باشه جای نفقه عقب افتاده ات ... فقط لطف کن ، منم برسون ... » نمیدونم چی شد ، که وجودم لرزید ... دلم من این حسو ، زودتر از تو فهمید ...
حرفش پر خنده بود و شوخ ... ولی قلب منو فشرد ... این چه فاصله ای بود که بین ما قرار داشت ... چرا هر دو با هم تیشه به دست گرفته بودیم و به قلب و احساس هم میزدیم ... من چه احتیاجی به نفقه اون داشتم ؟ من محتاج ناز و نوازش اون بودم ... من عشق میخواستم ... نردیکش بودن رو تجربه کردن ، میخواستم ... باهاش زندگی کردن رو میخواستم ... تو که پیشم باشی ، دیگه چی کم دارم ... چه دلیلی داره ، از تو دست بردارم ...
پول کجای زندگی ما قرار داشت ... شاید تو زندگی اون نقشی داشت ... ولی برای من ... هرگز ... من حاضر بودم یه عمری سر گشنه زمین بذارم ، ولی صبح با نوازش اون از خواب پا شم ... من فقط یه تکیه گاه سفت و امن ، یه سرشونه معتمد ، برای هق هق تنهاییام میخواستم ... کسی که مثل خودم به زندگی نگاه کنه ... ساده ... معمولی ... عادی ... مثل همه آدمهای دور و برم ... مثل نسترن ... مثل نسرین ... مثل آنی ... مثل همه آدمهای عادی که خودشون رو درگیر رنگهای دروغی و پر تظاهر زندگی نکردن ... خواستن عشق رو تجربه کنن و عاشقانه زندگی کنن ... بین ما کی بیشتر ، عاشقه من یا تو ... هر چی شد از حالا ، همه چیزش با تو ...
بقیه ادامه مطلب.......