رمان جدید و پرطرفدار در پی تنهایی (ادامه ی قسمت سیزدهم)
رمان جدید و پرطرفدار در پی تنهایی (ادامه ی قسمت سیزدهم)
شاهرخ با غم نگاهش کرد و چیزی نگفت از جایش بلند شد که خانواده اش را دید که داشتن نزدیک می شدن شهره جون با دیدن پسرش در آن حالت او را در آغوش گرفت
شهره جون:پیداش کردی
شاهرخ:داره از دستم می ره مامان
شهره جون:امیدوار باش پسرم
همه به در اتاق خیره شده بودن که آنا هیتا با عجله نزدیک شد و با دیدن حسام در آغوشش جا گرفت همه با تعجب به انها نگاه می کردن حسام لبخندی زد
حسام:دخترعمه ی آریمس کسی که خبر داد که اریمس کجاست
شیما و فرهناز لبخندی به او زدن که آناهیتا با نگرانی نگاهی به شاهرخ کرد
اناهیتا:حالش چطوره
شاهرخ سرش را به زیر انداخت که حسام به او گفت
حسام:معلوم نیست دکتر چیزی نمی گه
آناهیتا اشکش سرازیر شد
آناهیتا:نمی دونستم همچین کاری می کنه یعنی بهش می گفتم
بابا بزرگ نگاهی به آنها کرد
بابابزرگ:یکی به ما می گه چی شده
ادامه مطلب برووووو
رمان جدید و قشنگ نبض تپنده (قسمت نهم)
رمان جدید و قشنگ نبض تپنده (قسمت نهم)
رمان جدید و قشنگ نبض تپنده (قسمت نهم)
سر به زیر و متفکر ... در ظاهر دلخور ... در باطن شاد و سرحال ... همونطور دست تو دست هم از اون اتاق خفه و از کل ساختمون داداگستری بیرون رفتیم ... کنار ورودی ساختمون روبروی هم ایستادیم ... چشم تو چشم ... دستم رو از حصار دستش باز کردم ... تو کیف فرو بردم ... کلید ماشین شاسی بلندش رو درآورم ... گرفتم جلو صورتش : « کلید ماشینت ... من با تاکسی برمیگردم ... » ... دوستی ساده ما ، غیر معمولی شد ... نمیدونم اونروز ، تو جودم چی شد ...
دستش رو جلو آورد ... بجای گرفتن کلید ماشین ، با دو انگشت ، نوک بینیم رو بهم فشار داد : « ماشین باشه جای نفقه عقب افتاده ات ... فقط لطف کن ، منم برسون ... » نمیدونم چی شد ، که وجودم لرزید ... دلم من این حسو ، زودتر از تو فهمید ...
حرفش پر خنده بود و شوخ ... ولی قلب منو فشرد ... این چه فاصله ای بود که بین ما قرار داشت ... چرا هر دو با هم تیشه به دست گرفته بودیم و به قلب و احساس هم میزدیم ... من چه احتیاجی به نفقه اون داشتم ؟ من محتاج ناز و نوازش اون بودم ... من عشق میخواستم ... نردیکش بودن رو تجربه کردن ، میخواستم ... باهاش زندگی کردن رو میخواستم ... تو که پیشم باشی ، دیگه چی کم دارم ... چه دلیلی داره ، از تو دست بردارم ...
پول کجای زندگی ما قرار داشت ... شاید تو زندگی اون نقشی داشت ... ولی برای من ... هرگز ... من حاضر بودم یه عمری سر گشنه زمین بذارم ، ولی صبح با نوازش اون از خواب پا شم ... من فقط یه تکیه گاه سفت و امن ، یه سرشونه معتمد ، برای هق هق تنهاییام میخواستم ... کسی که مثل خودم به زندگی نگاه کنه ... ساده ... معمولی ... عادی ... مثل همه آدمهای دور و برم ... مثل نسترن ... مثل نسرین ... مثل آنی ... مثل همه آدمهای عادی که خودشون رو درگیر رنگهای دروغی و پر تظاهر زندگی نکردن ... خواستن عشق رو تجربه کنن و عاشقانه زندگی کنن ... بین ما کی بیشتر ، عاشقه من یا تو ... هر چی شد از حالا ، همه چیزش با تو ...
بقیه ادامه مطلب.......
رمان پر طرفدار دختر خاله قسمت دوم
رمان پر طرفدار دختر خاله قسمت دوم
خاله اینا به جای دو روز یک هفته موندن و مقدمات عروسی من و سهره رو فراهم کردن.قرار شد یه صیغه محرمیت خونوادگی بینمون خونده بشه و عروسی بمونه اخر مرداد.
سهره هیچ حرفی نمی زد.حتی جواب بعله رو هم نداد و گفت : هرچی مامانو بابا بگن.
من جواب بعله رو از خودش می خواستم.
این یک هفته شرکت و تعطیل کردم و کارا رو سپردم به معاون شرکت و با هم رفتیم خرید با روشا و گاهی هم هم روشا هم سارنج.اما در تمام مدت همون سهره شیطون و پر حرف سکوت کرده بود . تو ماشین کنارم می نشست و اما نگاهش فقط به بیرون بود.
یعنی دوسم نداشت ؟ به اجبار من و می خواست ؟ برای خرید حلقه که وارد طلا فروشی شدیم.روشا و سارنج ازمون دور شدن و مشغول بررسی گردنبندا شدن.نگاهی به حلقه ها انداختم و با اشاره به یه حلقه که روش چهار پنج تا نگین بود کردم اما سهره بی توجه به فروشنده گفت : حلقه هایی که روش دوتا نگین داشت و لاو نوشته شده بود رو بده.
فروشنده هم اونا رو روی میز گذاشت و گفت :
اینا طرح جدیدن.
رو به من گفت : سلیقه همسرتون خیلی خوبه.
لبخندی زدم و گفتم : بله همینطوره.
ادامه مطلب برووووو
رمان جدید و پرطرفدار فاطمه قسمت بیستم تا فصل چهلم
رمان جدید و پرطرفدار فاطمه قسمت بیستم تا فصل چهلم
سلام استاد
ـ سلامـ از بچهها شنيده بودم که به کسي وقت نميديد. همين اول ازتون تشکر ميکنم و قدر اين فرصت رو ميدونم. فقط؛ ببخشيد، قراره جايي بريم؟ـ نهـ خب چرا اينجا؟ـ براي اينکه براي برگشتن تاکسي بهتر پيدا بشه.ـ آها! باشه. اِ... من از ديشب خيلي فکر کردم که چي بگم، خيلي از سوالها رو رديف کردم، ولي آخرش به اين نتيجه رسيدم که اينا همه بهونه است. مشکل اصلي من اين چيزا نيست، من تا حالا سوال زياد ازتون پرسيدم، ولي الان اومدم تا اون حرف اصلي، اون ريشه رو بگم. چون احساس ميکنم شما ميتونيد، شما، نميدونم شايد... من به حرفتون خيلي فکر کردم. يه درک خاص، يه فهم عجيب که نمونشو نديدم. من اصلاً آدمي نبودم که مشکلاتمو به کسي بگم يا... چهجوري بگم؟ خيلي وقتا اين چيزارو هم مسخره کردم ولي...براي استاد پيامک آمد و گوشياش روشن شد. مريم ادامه داد.ـ استاد! من خودم خودمو نميشناسم، چه برسه به خدا. من نميدونم کيام؛ من ميخوام که منو بهم بشناسونيد. ميخوام بدونم چرا ناراحت ميشم، چرا خوشحال مي شم؟! ميخوام بگيد چطور بايد زندگي کنم، چطور فکر کنم، چطور...گوشي استاد زنگ خورد.ـ ببخشيد؛ بله؟ باشه باشه! من تا دو سه دقيقه ي ديگه حرکت ميکنم، خدانگهدار؛ بفرماييد.مريم خواست ادامه بدهد ولي اين تماس حسابي تمرکزش را بههم ريخت. هرچه فکر کرد ديد نميتواند باور کند که استاد دروغ بگويد. گفت:ـ استاد! دو سه ديقه ديگه؟ـ بله، خودتون اصرار داشتيد يه وقت معين کنم؛مريم بهتزده گفت:ـ پس چيکار کنم؟ـ شما يه شرح کامل از زندگيتون بنويسيد... البته... نه! من فعلاً وقت ندارم. واقعا هيچ وقتي ندارم.بعد براي اينکه مريم ناراحت نشه، يه دفتر از توي کيف درآورد و جلوي مريم باز کرد و گفت اين برنامه ي منه، اگه يه جاي خالي پيدا کرديد مال شما.مريم به دقت به دفتر نگاه کرد. برنامه از ساعت چهار و نيم صبح شروع ميشد. جلوي بعضي از ساعات هيچ چيزي نوشته نشده بود، معلوم بود که خصوصيان. اينقدر شلوغ بود که مريم تعجّب کرد. ولي باز دنبال ساعتي کوتاه ميگشت. جلوي يک ساعت نوشته بود متغيّرها؛ مريم پرسيد:ـ اين چيه؟ ـ برنامههاي عقب موندهاي که بايد انجام بشه. اگر ميخوايد اسمتونو تو ليست بنويسم تا نوبت شما برسهـ يعني ميشه براي کِي؟ـ اونش ديگه با خداست، شايد يک تا دو سال ديگه.مريم دوباره شروع کرد به گشتن. يک ساعت استراحت بود، اولش خجالت کشيد که بگويد، ولي انگشتش را روي يک نقطه از دفتر گذاشت و گفت:ـ استاد، اين...ـ نه اون نميشه ديگه! به ما رحم کنيد.مريم هرچه گشت چيزي پيدا نکرد تا اينکه فکري به سرش زد و گفت:ـ اين جلسه ي سخنراني کرجه، درسته؟ـ خبـ از اينجا تا کرج اونم تو اين ساعت حداقل يه ساعت تو ترافيکيد درسته؟ تو ماشين ميتونيد بخونيد؟ـ موقع رانندگي؟! غيرقانوني که نميشه، تازه من توي ماشين چيزي بخونم سرگيجه ميگيرم.ـ خب... صدامو ضبط ميکنم توي ماشين
بقیه ادامه مطلب.......
رمان خیلی قشنگ و جالب ازدواج به سبک کنکوری قسمت آخر
رمان خیلی قشنگ و جالب ازدواج به سبک کنکوری قسمت آخر
http://masoud293.ir/
از مطب دکتر بیرون اومدم. خدا رو شکر وضعیتم خوب بود و جای نگرانی نبود. با به صدا در اومدن زنگ گوشیم و افتادن اسم پدرجون بی حوصله گوشی رو جواب دادم:
-سلام پدرجون
پدرجون: سلام عزیزم خوبی؟
-پدرجون چه خوبی؟ به نظرتون الان حال من باید چطوری باشه؟
پدرجون: عزیزم اونطوری که تو فکر می کنی نیست...حرف من رو که قبول داری؟
-آره قبول دارم اما..........
رمان قشنگ و پرطرفدار روز نود و سوم قسمت آخر
رمان قشنگ و پرطرفدار روز نود و سوم قسمت آخر
رمان قشنگ و پرطرفدار روز نود و سوم قسمت آخر
رمان قشنگ و پرطرفدار روز نود و سوم قسمت آخر
رمان قشنگ و پرطرفدار روز نود و سوم قسمت آخر
رمان جدید و خوانده نشده تو با منی قسمت اخر
رمان جدید و خوانده نشده تو با منی قسمت اخر
رمان جدید و خوانده نشده تو با منی قسمت اخر
رمان جدید و خوانده نشده تو با منی قسمت اخر
امروز قراره بيان ......از روز دادگاه به بعد عماد و نديدم ...
صداي در كه امدم....... نمي دونم چرا هول كردم و دويدم به سمت اتاقم
احمد- چرا انقدر هولي دختر ؟...
.-خوب الان بايد چيكار كنم ..؟
احمد-..بيا برو اشپزخونه
دويدم سمت اشپزخونه
احمد- نه برو اتاقت
-چي
احمد- اتاقت
دوباره به طر ف پله ها دويدم .....................
احمد- نه اهو برو اشپزخونه
باز به طرف اشپزخونه ...
احمد- نه نه برو اتاقت
وسط راه وايستادم احمد زده بود زير خنده ...انقدر هول كرده بودم كه هنوز نفهميده بودم داره سر به سرم مي زاره ...مامان امد بيرون چرا اينجايي مادر برو بالا تا صدات كنم ...
- احمد به حسابت بعدا مي رسم ...احمد مي خنديد
از توي اتاقم در حياطو نگاه كردم ....
يه مرد مسن كاملا اتو كشيده و مرتب...... بعد يه خانوم مانتويي اصلا بهشون نمي خورد اهوازي باشن ...يه دختر قد بلند خوش چهره و سفيد رو و اخرشم عماد با يه دست گل بزرگ... يه دست كت شلوار سورمه ای خوش دوخت پوشيده بود ....موهاشو كوتاه كرده بود و به صورتشم كلي صفا داده بود ...
از پنجره كنار رفتم بعد از چند دقيقه احمد امد تو اتاق ...
احمد- اهو
-بله
بقیه ادامه مطلب.........
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
همونجور که داشتم میرفتم تو پارکینگ تا ماشین رو بیارم حرص می خوردم و زیر لب غر میزدم!
هه هه ایلیا جان! حالا خوبه تا دیروز چشم دیدن این پسره رو نداشتا...
هییییی دختره ی پررو! مسیح حرص نخور اصلا لیاقت تو رو نداره!
ایول این یکی رو خوب اومدی لیاقتش همون ایلیا جونش!
اصلا مسیح جان تو نمی خواد فکر کنی! طبق معمول نفس عمیقی کشیدم تا اروم بشم و به سمت ماشین رفتم !
جلوی پای مرجان که داشت با سامان حرف میزد ترمز کردم وبوق زدم که از بچه ها خداحافظی کرد و با لبخند اومد سوار شد!..................................................
راه افتادم و پرسیدم:
-حالا کجا بریم؟
-اوممممم من بستنی می خوام، بریم بستنی بخوریم؟
-فکر خوبیه، بزن بریم!
تو راه هز دومون ساکت بودیم جلوی بستنی فروشی پیاده شدم و گفتم الان میام!
بستنیا رو سفارش دادم !
پام رو زدم به دیوار و وایسادم! خودمم نمیدونم به چی فکر میکردم!
به سلامتی بالاخره بستنیا رو اورد! رفتم طرف ماشین که مرجان درو برام باز کرد نشستم شرو ع کردم به خوردن 1 یه دفعه گفت:
-راستی گوشیت رو تو ماشین جا گذاشته بودی!
و گوشی رو داد بهم و دوباره گفت:
-دوست دخترتم زنگ زد!
یه لحظه نگرفتم چی میگه!با چشمای گرد شده نگاش کردم و گفتم:
-ها؟؟
خیلی خونسرد گفت:
-دوست دخترت!
-خب؟؟؟
-خب که خب زنگ زد!
-آهان! کدومشون؟
آخه مسیح تو چند تا دوست دختر داری که تازه میگی کدوماشون!!!
-نمیدونم نوشته بودی زالزالک!
بقیه ادامه مطلب
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 3
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 3
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 3
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 3
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 3
با سرعت جت رفتم تو خونه و سعی کردم هرچه یواش تر برم تو اتاقم که نشد، آه مظلومی کشیدم، چرا من شانس ندارم؟!
بابام: علیک سلام
زدم تو پیشونیم،اُه اُه بدبخت شدم برگشتم سمتش و گفتم:
من-به سلام بابای گلم،باور کن متوجه نشدم که اومدین
و یه لبخند مظلومی بهش زدم
بابا: برو بچه منو خر نکن....................................................
باهمون لبخند گفتم:
-دور از جون بابا
ماری: برو لوس نکن خودتو
من موندم این آبجیه ما چرا مثل جن ظاهر میشه؟
یه چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-سلام خواهر گلم،بعد یه سر بیا تو اتاق من
با بدجنسی ابروش رو بالا انداخت و رفت پشت سر بابا و گفت:
-عمراااااااااا
لبخند مرموزی زدم و گفتم:
-من که دستم به تو میرسه
برگشت سمت بابا و با حالت لوسی گفت:
-اااا بابا نگاش کن
بابا: من باید برم بمیر
من: هیچی مگه کسی جرعت داره به دختر شما بگه بالا چشمش ابرو؟
ماری ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:
-فقط اگه جرعت داری بگو!
محلش ندادم و رفتم سمت اتاقم صدای ماری رو شنیدم که گفت بقیه ادامه مطلب
رمان جدید وسوسه قسمت دهم تا سیزدهم رو امروز اماده کرده ایم
هر روز جدیدترین ها رو در این سایت بزرگ مشاهده کنید
اين عوضي اينجا چيكار مي كنه؟
الهه در حالي كه برام چشم و ابرو مي نداخت بالا :
.از من مي پرسي ...
با ناراحتي به الهه نگاه كردم ...
الهه با خنده:
مرگ من بيا ارومتر راه بريم .....مي خوام ببينم اينبار مي خوادچيكار كنه...
بازوي الهه رو كشيدم تا سرعت قدماشو تندتر كنه ...
الهه-.هوي وحشي ارومتر ...چرا سگ بازي در مياري ...بابا مردم كه گناه نكردن ..دلشون پيش دختر حاج عباس گير كرده .....
- حالا اين الاغو بايد كجاي دلم جا بدم....
الهه-.اون جاي دلت كه پر از يونجه است... اونجا جاش خوبه ....
خنده ام گرفته بود ..
-گمشو بي شعور ...مگه دل من كاهدنه ....
الهه-.لابد هست كه هر الاغي پا مي زاره به دلكده ات ...
فقط هدي جون.. چطور لگد پريانشونو ....تو اون دل تحمل مي كني....
باهم اروم زديم زير خنده ....
الهه-.اوه اوه..داره صاحبت مياد ...
با خنده :
خفه مي شي يا خفه ات كنم ....
الهه-.تونستي اول اين الاغ تازه به دوران رسيده رو خفه كن ...من يكي پيشكش ....ته ....بين اين همه الوات ....قدرشو بدون ....جاي اقات خالي ....
سر كوچه پيچيديم...كه مزاحم هميشگي سرعتشو زياد كرد و توي يه حركت يه كاغذ مچاله شده رو انداخت تو بغلم .
بقیه ادامه مطلب