داستان جدید وشنیدنی که واقعا قشنگه اسمشم اعتماد است گذاشتم
تمام شب با نگرانی دعا می کردم سلامت باشد. چند دقیقه یک بار شماره موبایلش را می گرفتم... دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است .خانه در سکوت آزار دهنده ای فرو رفته بود و فقط صدای تیک تاک ساعت به گوش می رسید. از پشت پنجره به تاریکی کوچه خیره میشدم و آمدنش را آرزو میکردم. گوشی تلفن را بر میداشتم و با شنیدن بوق آزاد سر جای خود قرار میدادم، به این امید که شاید خودش تماس بگیرد. باهمه ی دلواپسی به کسی زنگ نزدم، به کسی زنگ نزدم چون از شلوغ کاری بدش می آمد. همیشه ساعت ۸ خانه بود.عادت به دیر آمدن نداشت. دقیق و با برنامه زندگی میکرد..به ساعت نگاه کردم،۱۲ونیم شده بود. آرام وقرار نداشتم. شروع کردم به گفتن: "لاحول ولاقوت الا بالله العلی العظیم". ذکری که آرامش دل به همراه داشت ... در حال گفتن ذکر، به طرف "قرآن" رفتم. هنوزدستم به قرآن نرسیده، دستم را عقب کشیدم.صدای مادرم توی گوشم پیچد: "دختر اول وضو بگیر بعد قرآن را بردار." با وضو
ادامه مطلب بروید