داستان واقعا خنده دار جدید لحظه های عاشقانه داستان واقعا خنده دار جدید لحظه های عاشقانه
داستان واقعا خنده دار جدید لحظه های عاشقانه
داستان واقعا خنده دار جدید لحظه های عاشقانه
داستان واقعا خنده دار جدید لحظه های عاشقانه
زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود .
در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...زن او را دید که اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید...زن در حالی که داخل آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : "چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"شوهرش نگاهش را از قهوهاش بر میدارد و میگوید : هیچی فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات میکردیم، یادته؟
بقیه ادامه مطلب.....
داستان جدید و خیلی قشنگ با جان و دل گوش كردن
داستان جدید و خیلی قشنگ با جان و دل گوش كردن
داستان جدید و خیلی قشنگ با جان و دل گوش كردن
داستان جدید و خیلی قشنگ با جان و دل گوش كردن
داستان جدید و خیلی قشنگ با جان و دل گوش كردن
مردي كه ديگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادي تقاضاي كمك كرد.
به استاد گفت: «به محض اينكه يكي از ما شروع به صحبت ميكند، ديگري حرف او را قطع ميكند. بحث آغاز ميشود و باز هم كار ما به مشاجره ميكشد. بعد هم هر دو بدخلق ميشويم. در حالي كه يكديگر را بسيار دوست داريم، اما نميتوانيم به اين وضعيت ادامه دهيم. ديگر نميدانم كه چه بايد بكنم.»
استاد گفت: «بايد گوش كردن به سخنان همسرت را ياد بگيري. وقتي اين اصل را رعايت كردي، دوباره نزد من بيا.»
مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت كه ياد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد. استاد لبخندي زد و گفت: «بسيار خوب. اگر ميخواهي زندگي زناشويي موفقي داشته باشي بايد ياد بگيري به تمام حرفهايي كه نميزند هم گوش كني.»
داستان واقعا جدید و خوانده نشده درخت مشکلات
داستان واقعا جدید و خوانده نشده درخت مشکلات
داستان واقعا جدید و خوانده نشده درخت مشکلات
داستان واقعا جدید و خوانده نشده درخت مشکلات
داستان واقعا جدید و خوانده نشده درخت مشکلات
نجار با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .....
نجار با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :
(( آه این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ، دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند
داستان جدید و جالب دیوار چین که همین حالا اماده کردمو گذاشتم
هر روز جدیدترین ها رو اماده کنید ودر سایت ما بگذارید
تصور نکنید دیوار چین یک دیوار متصل دیوارهای دراز و کوتاه در هم و برهم است. چون هر دودمان پس از روی کار آمدن دیوارهائی می ساختند از این روی دیوار چین شامل دیوارهای متعدد جدا گانه شده است.
ابتدای دیوار در مشرق شانهای گوان ،نا نکو ، ین من (در شانسی) و جیایو گوان (در گانسو) است و ساختن دیوار در قرن سوم قبل از میلاد در عهد امپراطور شی خوانگ تی از سلسله سلاطین چین ( 221 تا 108 قبل از میلاد) شروع شد و دامنه کار دیوار سازی در طی سلطنت آن دودمان بسیار وسیع گردید. یک میلیون برای این کار بسیج شده بودند و چون شرایط کار بسیار سخت بود گروه کثیری از کارگران می رفتند و برنمی گشتند.
بقیه درادامه مطب
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم ، سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم ، روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم ، مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: “فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت .
زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم ، مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می رفت ، مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم ، یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند ، به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت ، شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم ، مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد ، دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است ، ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند ، امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
“بخور فرزندم ، این ماهی را هم بخور ، مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟” و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.
امروز یه داستان گذاشتم به نام سفر لاک پشت ها خیلی خوشگلو بامزه هست
حتما تا اخر بخونیدش نظر شما مهمه واسمون
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
.
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی،….
.
جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
.
سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!
منبع هلوفان
درباره : داستان کوتاه ,داستان جدید وشنیدنی که واقعا قشنگه اسمشم اعتماد است گذاشتم
تمام شب با نگرانی دعا می کردم سلامت باشد. چند دقیقه یک بار شماره موبایلش را می گرفتم... دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است .خانه در سکوت آزار دهنده ای فرو رفته بود و فقط صدای تیک تاک ساعت به گوش می رسید. از پشت پنجره به تاریکی کوچه خیره میشدم و آمدنش را آرزو میکردم. گوشی تلفن را بر میداشتم و با شنیدن بوق آزاد سر جای خود قرار میدادم، به این امید که شاید خودش تماس بگیرد. باهمه ی دلواپسی به کسی زنگ نزدم، به کسی زنگ نزدم چون از شلوغ کاری بدش می آمد. همیشه ساعت ۸ خانه بود.عادت به دیر آمدن نداشت. دقیق و با برنامه زندگی میکرد..به ساعت نگاه کردم،۱۲ونیم شده بود. آرام وقرار نداشتم. شروع کردم به گفتن: "لاحول ولاقوت الا بالله العلی العظیم". ذکری که آرامش دل به همراه داشت ... در حال گفتن ذکر، به طرف "قرآن" رفتم. هنوزدستم به قرآن نرسیده، دستم را عقب کشیدم.صدای مادرم توی گوشم پیچد: "دختر اول وضو بگیر بعد قرآن را بردار." با وضو
ادامه مطلب بروید
ما همیشه که خودتان میدانید جدیدترین هارو در این سایت قرار میدهیم
و امروز داستان زیبایب قشنگه زنجیره عشق رو گذاشته ایم شروع
.اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم؟زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:” من چقدر باید بپردازم؟”
و او به زن چنین گفت: ” شما
بقیه را در ادامه مطلب ببینید
داستان بسیار زیبا پرمعنا عاشقانه رمانتیک رو بعد از مدتها
برای شما عزیزای خودم فراهم کردم گذاشتم که میتونید بخونیدش
پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد، آخر مهمانی دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد. در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد:
" خواهش می کنم اجازه بده برم خونه "
یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام. همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، چرا این کار رو می کنی؟ پسر پاسخ داد، وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی.
حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند. همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت،