مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .
آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد….
فردای آن روز وقتی که کشاورز روی روی زمینش مشغول کار بود،کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد .دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت ،بازکردند.
بقیه ادامه مطلب..........
![](https://www.rozblog.com/temp/abzar-web/2/read.png)
برچسب ها :
داستان کشاورز فقیر ,
کشاورز فقیر داستان ,
داستان کوتاه کشاورز فقیر ,
داستنا جالب کشاورز فقیر ,
انواع داستان ,
رمان کشاورز فقیر ,
رمان میخوام ,
رمان جدید میخوام ,
بازدید : 294
تاریخ : سه شنبه 25 خرداد 1395 زمان : 14:19 |
نویسنده :
masoud293 |
نظرات (1)