داستان بسیار جداب وخواندنی رو اماده کرده ایم رو گذاشتم
سرکلاس درس معلم برسید;
هی بچه هاچه کسی میدونه عشق چیه...
هیچکس جواب نداد همه کلاس یکباره ساکت
شدهمه به یکدیگرنگاه کردند...
ناگهان انا.یکی ازبچه های کلاس اروم
سرشوبایین انداخت ودرحالی که اشک توی
چشمانش جمع شده بود...
اناسه روزبود باکسی حرف نزده بود.
بغل دستیش نیوشاموضوع روازش برسید...
بغض اناترکیدوشروع به گریه