سرکلاس درس معلم برسید;
هی بچه هاچه کسی میدونه عشق چیه...
هیچکس جواب نداد همه کلاس یکباره ساکت
شدهمه به یکدیگرنگاه کردند...
ناگهان انا.یکی ازبچه های کلاس اروم
سرشوبایین انداخت ودرحالی که اشک توی
چشمانش جمع شده بود...
اناسه روزبود باکسی حرف نزده بود.
بغل دستیش نیوشاموضوع روازش برسید...
بغض اناترکیدوشروع به گریه کردن کرد...
معلم اونودیدوگفت اناجان توبگو دخترم
عشق چیه...
اناباچشمانی قرمزوبف کرده باصدای گرفته
گفت...
عشق...
دوباره نیشخندزدوگفت...
عشق...
ببینم خانم معلم شماتابه حال کسی
رودیدیدکه معنی عشق روبهتون بگه...
خب نه...ولی الان دارم ازتومیبرسم...
اناگفت...
بچه هابذاریدیه داستانی روازعشق بهتون
بگم تامعنی عشق رودرک کنید...
معنی شفاهیشوحفظ کنید...
وادامه داد...
من شخصی رودوست داشتم ازوقتی
که عاشق
شدم باخودم عهد بستم تاوقتی که
نفهمیدم
ازمن متنفره به جزاون شخص
دیگه
ای
روتودلم راه ندم برای یه
دختربچه خیلی
سخته که به یه چیزی عمل کنه...
گریه های شبانه دورازچشم بقیه
به طوری
بالشتم خیس میشدامادوستش داشتم...
بیشترازهرچیزی وهرکسی حاضربودم
هرکاری
براش بکنم هرکاری...
من تامدتی بیش نمیدونستم که
اونم
منودوست داره ولی یه مدت بعدفهمیدم
او
حتی قبل ازاینکه من عاشقش بشم
عاشقم
بوده...
چه روزهای قشنگی بود...
smsهای شبانه...
صحبت های یواشکی...
باهم خوب بودیم...
عاشق همدیگربودیم ازته
قلب
همدیگررودوست داشتیم وهرکاری
برای هم
میکردیم...
من چندباردستشوگرفتم یعنی
اون
دستموگرفت خیلی گرم بود...
عشق یعنی توی سرما باگرمای
وجودیکی گرم
بشی...
عشق یعنی حاضربشی همه چیزروبه
خاطرش
ازدست بدی...
عشق یعنی به خاطرش ازهرچیزی
وهرکس
بگذری...
عشق یعنی تباهی...
اون زمان خانواده های ماخیلی
باهم خوب
نبودن اماعشق من وبهم گفت که
دیگه
نمیتونه وطاقت نداره وبه
پدرم موضوع
روگفت پدرم ازاین موضوع
خیلی ناراحت
شد...
فکرنمیکردتوی این مدت بین
ماچنین
احساسی به وجودامده باشه
ولی امده
بود...
پدرم میخواست عشقموبزنه
ولی من طاقت
نداشتم ونمیتونستم ببینم که
پدرم
عشقموبزنه...
رفتم جلوی دست بابام وگفتم
بابامنوبزن
اونوول کن خواهش میکنم بذاربره...
بعدبهش اشاره کردم که برو و
اون گفت
انامن نمیتونم بذارم به جای
من
توروبزنه...
من گلدون روبه طرفش پرتاب
کردم وگفتم
به خاطرمن برو...
اون رفت وپدرم منوبه رگبار
کتک بست...
عشق یعنی حاضربشی به
خاطرش هرسختی روبه
خاطرراحتی اون تحمل کنی...
وبعدازاین موضوع عشق من رفت...
مابه هم قول داده بودیم که
هیچکس
روتوزندگیمون راه ندیم...
اون رفت ازاون به بعدهیچکس
ازش
خبردارنشد...
اون فقط یه نامه برام
فرستادبودکه توش
نوشته بود...
انای عزیزهمیشه دوستت داشتم
ودارم من
تااخرعمربه عهدم وفامیکنم
ومنتظرت
میمانم شایدتواین دنیابه
هم نرسیم ولی
بدون عاشقاتوی اون دنیا
به هم میرسن.
بس من زودترمیرم واونجا
منتظرت میمونم.
اناکه ازاشک صورتش خیس شده بودبه معلم
گفت خب خانم معلم گمان میکنم جوابم
واضح بود...
معلم هم که داشت به شدت گریه میکرد
گفت اره عزیزم میتونی بشینی...
انابه بچه هانگاه کردهمه داشتن گریه
میکردن ناگهان دربازشدوناظم مدرسه داخل
شدوگفت پدرومادرانادنبال اناامدن برای
تشیع جنازه یکی ازبستگانشان...
انابلندشدوگفت کی...
ناظم گفت نمیدونم یه پسرجوان...
دستهای اناشروع به لرزیدن کردوپاهایش
دیگرتوان ایستادن نداشت...
ناگهان روی زمین افتادودیگربلندنشد...
درباره : داستان کوتاه ,