پویان با لبخند تلخی که رو لب هاش بود سمتم اومد. بی توجه بهش به آریان نگاه کردم که متوجه شد و لبخند زد و دستش رو دور گردنم انداخت. یه نگاه به پویان انداختم. اخم هاش رو تو هم کشید. دلم واسش سوخت اما خب تقصیره خودش بود. کنارم نشست و گفت:-خب از خودت بگو ... خیلی وقته ندیدیم هم رو ...اصلاً فهمیدم ازدواج کردی شوکه شدم.بزور لبخندی زدم و گفتم:-اوهوم. یهویی شد دیگه...پویان: یعنی چی؟ یعنی خودت نمی خواستی؟آریان که انگار از این حرف خوشش نیومد با صدای محکم و جدی گفت:-نه، اشتباه متوجه شدی...من و پریناز اتفاقی عاشق شدیم و ازدواج کردیم.پویان که انگار از هم صحبتی با آریان خوشش نمی اومد دوباره طرف صحبتش رو من قرار داد و گفت:-نامزدید یا ازدواج کردید؟این بار هم آریان زودتر از من جواب داد:-ازدواج کردیم.و این بار من هم ادامه دادم:-می دونی
بقیه ادامه مطلب