رمان عاشقانه جدید اگه دردی باشد قسمت 2
رمان عاشقانه جدید اگه دردی باشد قسمت 2
رمان عاشقانه جدید اگه دردی باشد قسمت 2
رمان عاشقانه جدید اگه دردی باشد قسمت 2
رمان عاشقانه جدید اگه دردی باشد قسمت 2
چند مدت بود که خواب از چشمام حروم شده بود. اون شب مثل شبای دیگه خواب نداشتم. نگران بودم. نگران فرداهایی که هیچ آینده ای در اون نمی دیدم. تا کجا سقوط کردم؟ از کجا به کجا رسیدم؟ به جایی رسیدم که می خواستم تو خونه های مردم کار کنم؟ یه پوزخند نشست گوشه ی لبم. من، شادان، ناز پرورده ی خانواده می خواستم نوکری خونه های مردم رو کنم؟ ته ته دلم می خواستم خدا را صدا کنم؛ ولی با چه رویی آخه؟ خودم باعث این همه درد بودم. خود لعنتیم. دیگه با چه رویی می خواستم از خدا گله کنم؟ یه آه از ته دل کشیدم و چشمام رو باز کردم و نگاه به دستم و ساعتم انداختم. پوزخندی زدم............................................
ـ باز یادم رفت که هیچ ندارم.
ساعتی واسم نمونده. به سمت چپ چرخیدم و چشمام را بستم تا شاید خوابم ببره.
***
تک بوقی زد. حوصله باز کردن در رو نداشت. کلافه و سردرگم بود. یعنی کجا می تونست رفته باشه؟ هزار فکر گوناگون به ذهنش خطور می کرد؛ ولی هیچ دلش نمی خواست اجازه پیشروی دهد. ته دلش امیدوار بود شاید ...
با صدای یکی از فکر بیرون رفت.
ـ آقا، بفرمایید.
سری به نشانه سلام تکان داد. حتی نای لبخند زدن هم نداشت مرد با تعجب خیره شد بهش و چیزی نگفت. بی توجه به اون مرد دنده را جا به جا کرد. وارد اتاقش شد و
بقیه ادامه مطلب