امروز رمان زیبای عشق و احساس من قسمت پنجم و ششم رو برای شما آماده کردم امیدوارم خوشتون بیاد
داشتم کمک مامان خیاطی می کردم که تلفن زنگ زد..مامان سرشو بلند کرد و نگام کرد..
از جام بلند شدم و به طرف تلفن رفتم..گوشی رو برداشتم..
-الو..
صدای کیارش توی گوشی پیچید..
-- سلام عزیزم..خوبی؟..
نفسمو دادم بیرون و گفتم :سلام ..مرسی..
سکوت کرده بود..انگار منتظر بود منم بگم تو هم خوبی عزیزم؟..
هه..ولی عمرا اگر چنین چیزی رو از دهانم بشنوه..
بعد ازچند لحظه سکوت گفت :بهار می خوام ببینمت..امروز وقت داری؟..
من همیشه بی کار بودم و وقتم هم خالی بود..
ولی برای اینکه سریع پیشنهادشو قبول نکنم گفتم :نمی دونم..چکارم داری؟..
--وقتی دیدمت بهت میگم..امروز عصر ساعت 5 منتظرم باش میام اونجا..خداحافظ..
دیگه مهلت نداد منم یه چیزی بگم..سریع گوشی رو قطع کرد..
از این کارش هیچ خوشم نیومد..با اخم به گوشی نگاه کردم..بعدش هم کوبوندمش سرجاش..
مامان :چی شده بهار؟..