رمان دو موتور سوار,رمان جدید دو موتور سوار,رمان,داستان دو موتور سوار,

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم
بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری
جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان
دیدترین مدل های لباس حنابندان 98 دیدترین مدل های لباس حنابندان 98
تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش
جدیدترین عکس ارسلان قاسمی جدیدترین عکس ارسلان قاسمی
جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا
یک نفر یک نفر
تعداد طبیعی ریزش مو در روز چندتا باید باشه تعداد طبیعی ریزش مو در روز چندتا باید باشه
 علایم مسمومیت علایم مسمومیت
بهترین روش درمان سنگ مثانه بهترین روش درمان سنگ مثانه
عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران
زیباترین مدل تور سر عروس جدید و شیک 2019 زیباترین مدل تور سر عروس جدید و شیک 2019
متن های عاشقانه بروز متن های عاشقانه بروز
دلم یک نفر را می ‌خواهد دلم یک نفر را می ‌خواهد
عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان
لیزر درمانی خانگی لیزر درمانی خانگی
عکس جدید احمد مهرانفر و همسرش عکس جدید احمد مهرانفر و همسرش
زیباترین ست لباس برای آقایان در مهمانی‌ های رسمی و مهم زیباترین ست لباس برای آقایان در مهمانی‌ های رسمی و مهم
اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال
عکس جشن تولد دیده نشده  ملیکا شریفی نیا عکس جشن تولد دیده نشده ملیکا شریفی نیا
عکس های جدید سیمگه خواننده محبوب ترک عکس های جدید سیمگه خواننده محبوب ترک
خواص جالب  روغن شتر مرغ حتما بخونید خواص جالب روغن شتر مرغ حتما بخونید
قیمت روز دلار قیمت روز دلار
داستان جالب دو برادر داستان جالب دو برادر
ثبت‌نام خودروهای وارداتی ثبت‌نام خودروهای وارداتی
مدل لباس جدید دامن بلند برای دختر خانم ها مدل لباس جدید دامن بلند برای دختر خانم ها
بهترین روش پوشیدن شلوار جین در فصل پاییز بهترین روش پوشیدن شلوار جین در فصل پاییز
عکس های عاشقانه روز همراه متن عکس های عاشقانه روز همراه متن
عکس خانواده زن بچه پژمان بازغي عکس خانواده زن بچه پژمان بازغي
 بنزین فقط و فقط با کارت سوخت بنزین فقط و فقط با کارت سوخت
شیک ترین  ست زرد و مشکی جدید شیک ترین ست زرد و مشکی جدید
خبر احتمال توقیف سریال «حوالی‌ پاییز» خبر احتمال توقیف سریال «حوالی‌ پاییز»
جدیدترین و زیباترین مدلهای تزیین ماشین عروس جدیدترین و زیباترین مدلهای تزیین ماشین عروس
ناموس کفتار واقعیت داره یا نه ناموس کفتار واقعیت داره یا نه
روش نگهداری كاج مطبق روش نگهداری كاج مطبق
اموزش کامل ساخت دکمه شیشه ای در تلگرام اموزش کامل ساخت دکمه شیشه ای در تلگرام
چرا بعد ورزش بی خواب میشیم چرا بعد ورزش بی خواب میشیم
با این روش رفع ریپورت تضمینی و خارج شدن از بلاک تلگرام با این روش رفع ریپورت تضمینی و خارج شدن از بلاک تلگرام
زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه
دمنوشهای خواب آور جدید دمنوشهای خواب آور جدید
چطوری باید از چسبیدن ژله به ظرف جلوگیری کنیم چطوری باید از چسبیدن ژله به ظرف جلوگیری کنیم
عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور
 قسمت آخر سریال ترکی خواهران و برادران چی میشه قسمت آخر سریال ترکی خواهران و برادران چی میشه
مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97 مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97
بازی محلی لپر وازی چیست بازی محلی لپر وازی چیست
خواص باور نکردنی شربت هل خواص باور نکردنی شربت هل
بیوگرافی جدید مونا کرمی + عکس بیوگرافی جدید مونا کرمی + عکس
بیوگرافی جدید پردیس منوچهری بازیگر تلویزیون و سینما بیوگرافی جدید پردیس منوچهری بازیگر تلویزیون و سینما
ناموس کفتار خوب است یا نه ناموس کفتار خوب است یا نه
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 8
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 2,558
باردید دیروز : 2,149
ای پی امروز : 209
ای پی دیروز : 248
گوگل امروز : 17
گوگل دیروز : 23
بازدید هفته : 2,558
بازدید ماه : 24,113
بازدید سال : 376,728
بازدید کلی : 15,135,104
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2870)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1897)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3134)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2939)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3082)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2434)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

رمان جدید و قابل خواندن رمان دو موتور سوار قسمت آخر

رمان جدید و قابل خواندن رمان دو موتور سوار قسمت آخر

 از خاطره هاتون بگو.
با شنیدن صدای محکمش برای بار دوم تعجب کردم.با این حال با ملایمت گفتم:
- رنج سنی بگو تا بگم.
- از بچگی شروع کن بیا جلو.از اولین باری که هم دیگه رو دیدین.
آرام به نظر می رسید.
- خوب اولین بار...اول دبستان بودم.با این که یه سال دیرتر داشتم می رفتم مدرسه،خیلی ریزه میزه و مظلوم بودم برای همین همه منو واسه زورگیری گیر میاوردن.................

اون روز،روز اولی بود که مدرسه می رفتم.مامانم کلا مخالف بود با چیپس و پفک و این چیزا برای همین نمیذاشت بخورم.منم چون خودم تنها می رفتم مدرسه،رفتم سوپری سر کوچه مدرسه چیپس خریدم که بخورم.
نگاهی به او انداختم و ادامه دادم:
- پنجمای مدرسه مون خیلی قلدر بودن.کلا معروف بودن پنجمای مدرسه ی (...).خلاصه،من چیپسو برداشتم زنگ تفریح رفتم یه گوشه نشستم که بخورم.از بس خجالتی هم بودم یه دونه دوستم پیدا نکرده بودم پیشم باشه.پنج شیش تا از پنجما منو گیر آوردن و حسابی اذیتم کردن.آخرم چیپسه رو گرفتن بردن.منم لوس نشستم گریه کردم.صورتمو پوشونده بودم داشتم گریه می کردم که یکی زد پشتم گفت ولش کن یه چیپس که ارزش گریه رو نداره.سرمو بلند کردم دیدم یه پسر چشم خاکستری با موهای مشکی سیخ سیخی داره نگام می کنه.از همون بچگی یه اعتماد به نفس خاصی تو همه حرکاتش موج می زد و مثل آدم بزرگا رفتار می کرد.پیشم نشست و یکم با هم حرف زدیم.فهمیدم که خونه شون دو سه تا کوچه اون ورتر خونه ی ماست.از اون موقع رفت و آمد خانواده هامون شروع شد و رفیق شدیم.
- بازم بگو.
با یادآوری خاطره ای لبخندی روی لب هایم نشست.گفتم:
- کلاس سوم بودیم و واسه جدول ضرب امتحان داشتیم.منم شب قبلش مجبور بودم تمام مدت با آرمیتا که اون موقع دو سه سالش بود بازی کنم برای همین نخونده بودم هیچی.فراز کلا اهل تقلب نبود ولی با من این حرفا رو نداشت.معلمه عادت داشت بغل دستیا رو واسه امتحانا جدا می کرد برای همین فراز میز کناری من نشسته بود.خلاصه برگه ها رو داد و شروع کرد راه رفتن تو کلاس.دستاشو زده بود پشتشو و با اون خط کش بلندش تو کلاس راه می رفت.فراز که می دونست من تو چه شرایطیهستم همش سعی می کرد بهم برسونه یه جوری ولی این معلمه لامصب خیلی تیز بود.فرازم وقتی دید وقت داره تموم می شه کلافه شد.یکم به معلمه خیره شد و یهو جیغ زد وای اون چیه؟بعدشم به پنجره ی کلاس اشاره کرد.معلمه دوید سمت پنجره تا بیرونو نگاه کنه.فرازم سریع برگه ی منو برداشت و برگه ی خودشو گذاشت جاش.شروع کرد تند تند نوشتنو بعدم بلند شد خودش برگه ها رو جمع کرد.به لطفش من اون امتحانو بیست شدم.
لبخند محوی را که روی لب هایش نشسته بود می دیدم و باعث دلگرمی ام می شد.ادامه دادم:
- یه بار دیگه با فراز و پرهام تصمیم گرفتیم بریم سینما.اون موقع من و فراز چهارم بودیم و پرهام پنجم بود.تازه اون سال بود که با پرهام آشنا شده بودیم و با وجود این که یه سال ازمون بزرگتر بود با ما از همه صمیمی تر بود.پدر و مادرامون اجازه نمی دادن تنها بریم جایی.ته تهش پارک سر کوچه ی فراز اینا بود.ما هم واقعا دوست داشتیم بریم.برای همین یه نقشه ای کشیدیم.قرار شد شب بریم.خلاصه ما اون شب بچه های خوبی شدیم و وانمود کردیم ساعت هفت رفتیم بخوابیم.همه ساعت هفت رفتیم بخوابیم و به جاش لباسامونو پوشیدیم و تو اتاق تاریک منتظر موندیم.وقتی که حس کردم دیگه خطری نداره،از بالکن اتاقم پریدم پایین و از خونه اومدم بیرون.معماری خونه های اون چند تا کوچه مثل هم بود و فرازم تونست مثل من فرار کنه.پرهامم که روشای خاص خودشو برای پیچوندن داشت.خلاصه همه جمع شدیم و رفتیم.فراز اون موقع از همه مون شیطون تر بود و منم فعلا داشتم ازش درس می گرفتم.پرهامم که چون یه سال از ما بزرگ تر بود معمولا جو بزرگتری می گرفتش و زیاد شیطنت نمی کرد.
نگاهی به او انداختم.هنوز آرام بود و واکنش خاصی نشان نمی داد.ادامه دادم:
- رفتیم و اون جا و به بهونه این که بزرگترامون اون گوشه نشستن بلیت گرفتیم.وقتی رفتیم تو و نشستیم فراز شروع کرد مسخره بازی.همه پشت سریامون عاصی شده بودن ولی فراز اهمیت نمی داد.تمام مدت مشغول گیر دادن به همه چی فیلم بود.از لباس شخصیتای اول گرفته تا دیالوگای احساسی فیلم که همه داشتن به خاطرش گریه می کردن.یه جا رسید اوج فیلم بود.داشتن پسره رو دار می زدن و دختره داشت خودزنی می کرد.فراز با دیدن صحنه همچین زد زیر خنده که کل سالن برگشتن نگاهمون کردن.پرهام هی می زد تو پهلوش که نخنده ولی فراز از خنده دلشو گرفته بود و نمی تونست نفس بکشه.جوری گریه می کرد که آدم فکر می کرد زدنش.باورت نمی شه ولی از بس آبروریزی کرد مجبور شدیم ببریمش بیرون.خلاصه نتونستیم عین آدم فیلم ببینیم ولی از بس خندیدیم که جزو بهترین شبای زندگیمون شد.
کم کم داشتیم می رسیدیم.
- بعدش چی شد؟وقتی برگشتین خونه کسی مچتونو نگرفت؟
لبخندی روی لب هایم نشست و گفتم:
- راستش من و پرهام گیر نیوفتادیم ولی فراز از شانس بدش لو رفت.وقتی اومده از بالکنا بره بالا افتاده و پاش شکسته.خیلی جلوی خودشو گرفته که داد و بی داد نکنه ولی فایده نداشته چون آخرش مجبور شده از پله ها بره بالا و پدر و مادرشم که بیدار بودن مچشو گرفتن.از اون موقع تا یه ماه تحریم بود و پارکم نمی تونست بیاد.حتی ما هم نمی تونستیم بریم خونه شون.بعد یه مدت امیر با درسا جون حرف زد و راضیش کرد فراز با ما بیاد پارک.یادمه همیشه درسا جون بود که به فراز سخت می گرفت و امیر همیشه باهاش راه میومد و حتی همراهش بود.هیچ وقت یادم نمی ره دبیرستان که می خواستیم بریم پارتی امیرم باهامون اومد و تا اون جایی که جا داشت خورد.به جای این که اون ما رو جمع کنه ما اونو تا خونه شون رسوندیم.فراز که از بس به باباش خندیده بود داشت می ترکید.درسا تا دو ماه به فراز سخت می گرفت چون نمی تونست به شوهرش گیر بده!
لبخند کوچکی روی لب هایش نشسته بود.ماشین را در پارکینگ گذاشتم و منتظر ماندم تا پیاده شود.پیاده شد و به سمت آسانسور رفت.اصلا به حضور من توجهی نداشت و من تقریبا این را دوست داشتم.حداقل از خانه بیرونم نمی کرد!
وارد خانه که شدیم گفتم:
- لباساتو عوض کن بیا یه چیزی بخور.
- گرسنه ام نیست.
- گلی چی؟
با کلافگی پوفی کرد،وارد اتاق شد و در را نسبتا محکم پشت سرش بست.من باید این عجیب و غریب چکار می کردم؟!
اصلا شبیه داغ دیده ها نبود...تنها بی روحی و بی تفاوتی اش بود که به آدمیزاد می خورد!
مثل همه راه می رفت و حرف می زد و رفتار می کرد...یعنی با مرگ فراز کنار آمده بود؟!یا فقط وانمود می کرد کنار آمده است؟!
صدای آب می آمد.به حمام رفته بود...؟!
چرا من از هر کاری که می کرد تعجب می کردم؟شاید چون انتظار داشتم تمام مدت گریه کند و مرثیه بخواند...!
وقتی از اتاق بیرون آمد،موهای خیسش را بالا بسته بود و با حوله پایین شان را خشک می کرد.شلوار بنفش و بلوز صورتی تنش کرده بود.
سر میزی که در اشپزخانه بود نشسته بودم و از پشت اپن نگاهش می کردم.وارد آشپزخانه شد و مقابلم نشست.برایش یکی از آن غذاها را گرم کرده بودم.
بدون هیچ حرفی مشغول خوردن غذا شد و بعد از تمام شدن آن،زیر لب مرسی گفت و دوباره به اتاق شان رفت.در را نبست و من توانستم ببینمش که دوباره بالش فراز را بغل کرده و خوابیده...
در چارچوب در ایستادم و گفتم:
- صنم من یه سر می رم پیش پرهام اینا.مراقب باش.مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن زود میام.
- چرا موندی؟
سوالش باعث شد در جایم متوقف شوم.صدایش بی نهایت سرد بود...
به آهستگی گفتم:
- تنها دلیلم قولیه که به فراز دادم...اگه فکر کردی می خوام حالا که نیست ازت سواستفاده کنم اشتباه کردی.
- می خوای باور کنم؟بذار چهلمش بشه بعد بیا حقتو طلب کن.
احساس منجمد بودن می کردم.با حالتی عصبی گفتم:
- چند روزه پیشتم؟چند ساعته که تنها پیش منی و می تونم هر کاری بخوام باهات بکنم؟قبل از این که حرف بزنی فکر کن...من فقط نمی خوام بلایی سر خودت یا گلی بیاری.اگرم فکر دیگه ای درباره ی این کارای من کردی برای خودم و تو متاسفم.
سر جایش نشست و به سردی گفت:
- تو به چه حقی بهم می گی می خوام بلا سر بچه ام بیارم؟!قبل از این که بچه ی رفیقت باشه که به تو اهداش کرده،من مادرشم!
- من نگفتم عمدی بهش آسیب می زنی!غذا نخوردنت بهش آسیب می زنه...صنم چرا دعوا داری؟اگه مشکلت اینه که من اینجام و احساس می کنی دارم به زور جای پدر بچه تو می گیرم،باشه می رم و نیکانو به جای خودم می فرستم.این جوری مشکلت حل می شه؟!
- تنهام بذار.
نفس عمیقی کشیدم و طبق عادت انگشتانم را میان موهایم فرو بردم.بدون حرف دیگری چرخیدم و بعد از برداشتن کلید از خانه خارج شدم و در را پشت سرم کوبیدم.
چه مرگش شده بود؟!صنم کاملا از این رو به آن رو شده بود!
بدون این که در بزنم،با حالت طلبکارانه ای سریع و پشت سر هم به در کوبیدم.نیکان سراسیمه و پریشان در را باز کرد و گفت:
- صنم چیزیش شده؟
لبم را گاز گرفتم.خاک بر سرت!
با شرمندگی گفتم:
- نه خوبه.ببخشید عصبی بودم این جوری در زدم.
اخم ظریفی کرد و به من چشم غره رفت.از مقابل در کنار رفت و من وارد شدم.پرهام که انگار تازه از حمام آمده بود با چشمانی سرخ شده به سمتم آمد.
اوپس!عصبانی بود!
هنوز حوله اش دور گردنش بود.با حرص عربده کشید:
- مرض داری مثل گاو هی شاخ می کوبی تو این در؟!شعور نداری تو؟
با دهان باز نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
می دانستم وقت هایی که عصبانی یا غمگین است،سردرد می گیرد و مثل سگ پاچه می گیرد؛برای همین چیزی نگفتم تا دعوا بالا نگیرد.
وقتی دید واکنشی نشان نداده ام،به اتاق شان رفت و در را پشت سرش کوبید.
نیکان با نگرانی به در اتاق خیره شده بود.آترین در اتاقش را به اندازه ی ده سانت باز کرده بود و با وحشت و سردرگمی ما را نگاه می کرد.
دلم برایش سوخت.بیچاره فکر می کرد دوباره پدر و مادرش به جان هم افتاده اند!
به سمتش رفتم.خیالش راحت شد که اوضاع امن است و در را کامل باز کرد.

- چطوری بچه ژیگول؟
دستش را به کمرش زد و حق به جانب گفت:
- باز اومدی صدای بابای منو درآوردی؟خودت زن و زندگی نداری مگه؟
تنها لبخند کجی زدم.زن!
نیکان که از موضوع باخبر شده بود با ناراحتی نگاهم کرد.سریع رو به آترین گفتم:
- تو مگه درس نداری؟برو از همون آهنگ جلفا بذار بشین درستو بخون.
ابروهایش را بالا انداخت و با پررویی گفت:
- بگو می خوای با نیکی حرف بزنی دیگه.در ضمن اون آهنگا بدون فراز که نمی دونم چند روزه کجا غیبش زده حال نمی ده.
مات نگاهش کردم.او هم وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست.چند لحظه بعد صدای بلند آهنگ صیغه ی سندی (!) بلند شد.
اگر مواقع عادی بود،به فراز زنگ می زدم تا بیاید و با هم مسخره بازی دربیاریم ولی در آن موقعیت فقط دلم می خواست تبلت آترین را خرد و خاکشیر کنم...
زیر لب گفتم:
- می شه حرف بزنیم؟
نیکان در جمع ما از همه عاقل تر بود...تجربه ی چند سال بزرگ کردن یک بچه بدون پدرش و تحمل مشکلات زیاد از او یک زن عاقل و مستقل ساخته بود.
نیکان سر تکان داد و لبخند کوچکی زد.با دستش به مبل تکنفره یا اشاره کرد و با مهربانی گفت:
- برو بشین برات شربت بیارم.حالت خوب نیست.
چیزی نگفتم و فقط نشستم.چند دقیقه بعد با دو لیوان برگشت.یکی را به دست من داد و خودش هم با آن یکی مقابلم نشست.زیر لب تشکری کردم و به مایع سرخ درون لیوان خیره شدم.
پس از چند دقیقه مرا از افکارم بیرون کشید:
- خوب؟چی شده آرمان؟
آهی کشیدم و سرم را بلند کردم.به چشمان نیکان خیره شدم و با درماندگی گفتم:
- نمی دونم چه خاکی رو سرم بریزم.
لبخندی زد و گفت:
- با صنم مشکلی داری؟چی شده؟
حرف هایم همه با هم بیرون ریختند:
- ببین اوضاع خیلی آشفته اس...من صنمو دوست دارم و فرازم بهم گفته ازم نمی گذره اگه باهاش ازدواج نکنم...از اون ور من دلم نمی خواد الان کاری کنم که صنم احساس بدی داشته باشه و فکر کنه می خوام سریع جای فرازو بگیرم ولی انگار اون دقیقا برعکس گرفته همه چی رو...فکر می کنه دلیلی این که اون بالا پیششم گرفتن جای فرازو و پدر گلی شدنه...یه جورایی انگار ازم متنفره...فکر می کنه یه آدم منفور فرصت طلب خودخواه خیانتکارم...چکار کنم نیکان؟!اون خیلی عجیب و غریب شده...اصلا گریه نکرده از اون موقعی که فرازو بردیم بیمارستان...اون اولا که همش خیره می شد به یه نقطه ای و چیزی نمی گفت...بعدشم که شروع کرد حرف زدن...بعد از اونم یه جوری رفتار کرد انگار چیزی نشده...نیکان وقتی بردمش پیش فراز تمام مدت مثل یه خانوم نشست و نه گریه کرد نه ناله و زاری...بعدشم بلند شد برگشتیم...بعدم که شروع کرد تفتیش عقاید من که چرا این جایی و می خوای جای فرازو بگیری و پدر گلی شی...وقتی می خواستیم بریم پیش فراز ساپورت و مانتوی جلو باز پوشید...بعدم که گفتم چرا برگشت گفت مگه مرده ها دل ندارن...اصلا نمی تونم درکش کنم نیکان...نمی فهمم واکنشا و حرفاشو...یه جوری رفتار می کنه انگار من نیستم ولی باهام حرف می زنه و ازم می خواد ببرمش پیش فراز...بعد از اون ور بهم می توپه تو چرا اینجایی...گیج شدم دیگه نمی دونم باید چکار کنم!
نیکان با صبوری به حرف هایم گوش داد و سپس با ملایمت گفت:
- ببین آرمان...صنم کم چیزی رو تحمل نکرده...فراز جلوی چشماش جون داده...این اتفاق برای هر کی بیوفته گیج و عجیب غریبش می کنه...باید بهش فرصت بدی...وقتی بهت می توپه تو ساکت بمون و هیچی نگو و وقتی آرومه حرف بزن...یه کاری کن که بهت اعتماد کنه و بفهمه الان فقط به عنوان یه دوست کنارشی نه کسی که می خواد جای شوهرشو بگیره...این دفعه دفعه ی اولی بود که باهات بحث می کرد درسته؟
سرم را تکان دادم.
- واکنش تو چی بود؟
شانه هایم را بالا انداختم و گناهکارانه گفتم:
- منم باهاش بحث کردم.
لبخندش پررنگتر شد و گفت:
- اشکال نداره.از این به بعد حواستو جمع کن...حواست باشه که حرفایی که می زنه از ته دل نیست و همش اثرات فشاریه که داره تحمل می کنه...سعی کن این فشارو از رو دوشش برداری نه این که بیشترش کنی...اون یه بچه هم داره و فشار عصبی اصلا براش خوب نیست...اولاش همینه وضع...اون نسبت به همه بدبینه و نمی تونه به کسی اعتماد کنه...مخصوصا کسی که شوهرش بهش گفته باید باهاش ازدواج کنه و از قضا دوستشم داره...همه اینا یه آدمو تو شرایط عادی به شک میندازه چه برسه به این شرایط بد و آشفته...این تغییر رفتاراش هم به خاطر اینه که هنوز شرایط روحی و فکریش ثابت نشده...اون بیشتر اوقات ساکته و داره فکر می کنه...هر ثانیه یه فکر جدید به ذهنش می رسه و تغییرش می ده...افکارش آشفته و درهم برهمن پس این رفتاراش خیلی هم غیرعادی نیستن...دقت کن که اون شوهرشو از دست داده و با یه بچه تنها مونده...الان شاید بگی ما که سهتیم ولی اون الان هر کسم دور و برش باشه احساس تنهایی می کنه...
به لیوان درون دستانم اشاره کرد و گفت:
- بخورش.
لیوان را یک نفس سر کشیدم و حرف های نیکان را در مغزم تجزیه و تحلیل کردم.درست می گفت...با این حال واقعا شرایط مسخره ای بود.
ادامه داد:
- دقت کن که اون الان نسبت به اطرافش بی توجهه...برای همینه که می گی انگار اصلا تو رو نمی بینه ولی ازت می خواد ببریش پیش فراز...متوجهی که؟
سرم را آرام تکان دادم.
- حواست باشه بلایی سر خودش نیاره...با این که می دونم عاقله و از این کارا نمی کنه ولی ممکنه فشار عصبی از پا درش بیاره...نذار کم بیاره آرمان...در ضمن هنوز یک ماهم از مرگ فراز نگذشته!تو انتظار زیادی ازش داره!
دوباره سرم را تکان دادم.احساس آرامش بیشتری می کردم...به قول او من خیلی عجله داشتم...تازه امروز فراز به خاک سپرده شده بود...
- ممنونم.
صدایم زمزمه ای بود که نیکان آن را شنید و با لبخند گفت:
- هر وقت مشکلی پیش اومد سوار آسانسور شو بیا پایین.من همیشه هستم...پرهامم فعلا به خاطر فراز بهم ریخته اس وگرنه اونم همیشه پشتته...ازش دلخور نشو.
- می فهمم...دلخوری ای وجود نداره...
- تو انگار خیلی راحت با این قضیه کنار اومدی.
چیزی نگفتم.کسی نمی دانست من این وسط فقط به خاطر صنم سرپا مانده ام...اگر صنم به من سپرده نشده بود تا تکه گاهش باشم خیلی زود فرو می ریختم...
لحظاتی حس می کردم فقط دلم می خواد تنها باشم تا برای دوستم عزاداری کنم ولی بعد یاد زن و بچه اش می افتادم و دوباره،هر چند به سختی،بلند می شدم...
در آن چند روز یک ثانیه هم تنها نمانده بودم تا برای فراز زار زار گریه کنم...تمام مدت مغزم را بسته نگه می داشتم تا خاطراتش بی اجازه در ذهنم رژه نروند و خردم نکنند...
دلم برای دوست کله پوکم تنگ شده بود...چرا این قدر زود رفت؟!نگفت چطور از پس زن و بچه اش بربیایم؟! 

فصل هفدهم

حدود یک ماه بود که وضع تغییری نکرده بود.صنم هنوز هم جز در مواقع لزوم حرف نمی زد و در همان مواقع لزوم (هر روز سه وعده) هم به من پرخاش و حسابی دهانم را سرویس می کرد...!
در آن چند وقت به روشنی گفته بود که نمی خواهد هیچ کس را ببیند؛حتی برادر و پدر.
نازنین کودکش را به دنیا آورده بود؛یک پسر تپل مپل که دو هفته اش بود و نامش را سپنتا گذاشته بودند.صنم حتی نمی خواست برادرزاده اش را ببیند...
آبتین و آقای صارمی شب ها که خواب بود می آمدند و برای چند دقیقه در سکوت تماشایش می کردند...هیچ کدام نمی پرسیدند چرا من آن جا هستم...چرا؟نمی دانستم...
یک ماه بود که از خانه هم خارج نشده بود...فقط هر روز به من پیله می کرد که به قبرستان ببرمش تا فراز را ببیند...
اوایل موافقت می کردم و می بردمش ولی بعد از چند وقت نگران وضعیتش شدم و هفته ای یک بار بردمش.او هم که ضعیف تر از آنی بود که بخواهد خودش راه بیوفتد و برود و من هم در برابرش کمی (!) از زور استفاده می کردم.
اوایل دوباره سرم داد و بی داد کرد و گفت که می خواهم از فراز جدایش کنم...من هم طبق گفته های نیکان سکوت کردم وقتی در تخت دو نفره شان دراز کشیده بود به اتاقش رفتم.روی مبل کوچک گوشه ی اتاق نشستم و برایش از شرایط جسمانی اش گفتم...از این که به زور یک وعده غذا در روز می خورد و این طوری به گلی آسیب می زند...
بعد زا آن شب دیگر پیله نمی کرد ولی تغییری در غذا خوردنش تغییری ایجاد نکرد و چیز هایی که یک زن حامله باید رعایت بکند را هم رعایت نکرد.
در اتاقش را زدم.جواب نداد.وارد اتاق شدم و به اطراف اتاق تاریک نگاه کردم.وقتی از نبودنش مطمئن شدم به تخت نگاه کردم.با حوله ی یک متری روی تخت دراز کشیده و بالش فراز را بغل کرده بود.
نگاهم را به پنجره ی باز اتاق دوختم و نفسم را با حرص بیرون دادم.هوا آن شب سرد بود و موهای صنم خیس بود و چیزی تنش نبود و...من هم پسر پیغمبر نبودم!
به سمتش رفتم و دستم را کنار سرش روی بالش گذاشتم.زمزمه کردم:
- صنم؟پاشو...پاشو لباس بپوش بعد بخواب.هوا سرده...
کمی تکان خورد ولی چشمانش را باز نکرد.
به سمت پنجره رفتم و درش را بستم.دوباره برگشتم سمتش.کنارش نشستم و دوباره دستم را روی شانه اش گذاشتم.بی حوصله گفتم:
- صنم؟پاشو جون گلی...
دخترک لجباز!با آن حوله ی زرشکی تیره پنجره را باز گذاشته بود و با دل امن خوابیده بود!
لعنت به تو و من فراز.
خم شدم و در گوشش گفتم:
- صنم؟نمی خوای پاشی؟الان سرما می خوری!
چرخید.صورتش مقابل صورتم قرار گرفت.عقب کشیدم.خواب خواب بود!
- فراز...
صدایش را به زور شنیدم.هذیان می گفت یا در خواب حرف می زد؟دستم را روی پیشانی اش گذاشتم.تب داشت.
دوباره شانه هایش را گرفتم و محکم تر تکانش دادم.با صدای بلندی گفتم:
- پاشو صنم!
پلک هایش تکان خوردند و کمی لرزید ولی باز هم بیدار نشد.احتمالا تبش خیلی بالا بود...

گوشی ام را از جیبم درآوردم و شماره ی نیکان را گرفتم:
- چی شده آرمان؟
نفسم را محکم بیرون دادم و نگاهی به رنگ پریده ی صنم انداختم:
- حالش خوب نیست نیکان...تب داره و بیدار نمی شه...هذیونم می گه.
با دستپاچگی گفت:
- صبر کن الان میام بالا.
در را برایش باز کردم.با عجله به سمت اتاق صنم رفت و پرسید:
- از کی فهمیدی تب داره؟
به دنبالش رفتم و گفتم:
- همین الان.رفتم تو اتاق دیدم با حوله خوابیده و پنجره هم بازه...
مقابل در ایستاد و با جدیت گفت:
- نیا تو.باید لباس تنش کنم.
پوفی کردم و اجازه دادم در را ببندد.
بعد از چند دقیقه پرهام هم بالا آمد.با نگرانی پرسید:
- چی شده؟
- تب داره.
- نوبت سونوگرافیشو رفته؟
- نه...لجباز دیوونه.دو هفته پیش باید می رفت...
دستاشن را در جیب های شلوارش فرو برد و به در اتاق خیره شد.با لبخندی که نمی دانستم چه معنی می دهد گفت:
- حسابی بچه داریت پیشرفت کرده ها...مخصوصا الان که دو تا رو داری با هم نگه می داری.
لبخند خسته ای زدم و خودم را روی مبلی پرت کردم.با کلافگی زمزمه کردم:
- اگه سر پل صراط با فراز رو به رو شم پدرشو درمیارم...آخه این چه بدبختی ای بود که منو توش انداخت؟!
کنارم نشست و گفت:
- درست می شه...اون بیست و سه چهار سالش بیشتر نیست...تو این سن شوهرشو از دست داده و حامله هم هست...تازه تحمل تو خودش کار حضرت نوحه.
جمله ی آخر را به شوخی گفت ولی من با صدای گرفته ای گفتم:
- واقعا...فراز کی رو هم انتخاب کرده.
پرهام طوری محکم پشت کمرم زد که دو متر به جلو پرتاب شدم.به تندی گفت:
- بی جنبه شوخی کردم.خیلی هم دلش بخواد پسر به این خوبی...یه ماهه دور و برش می چرخه ولی کاری به کارش نداره.کجا می تونه مثل تو پیدا کنه آخه؟!
- همه جا.
با کلافگی پوفی کرد و زیر لب گفت:
- زبون نفهم.
نیکان از اتاق خارج شد و با لبخند گفت:
- لباساشو تنش کردم.دستمال خیسم رو پیشونیش گذاشتم تبش یکم اومده پایین...احتمالا تا یکی دو ساعت دیگه تبش کامل قطع می شه.شما گشنه تون نیس؟
به سمت یخچال رفت.تازه فهمیده بودم که غذاهای درون یخچال کار درسا بودند که برای عروسش این کار را کرده بود...
درسا و امیر هم چند بار آمدند ولی صنم نمی خواست آن ها را ببیند.
نیکان از آشپزخانه گفت:
- غذاها که تموم شدن...بذار یه غذای حاضری درست کنم.
به سمت ما چرخید و با لبخند گفت:
- اصلا شام بیاید پیش ما.شاید بتونم صنمو هم راضی کنم که فردا بره سونوگرافی.هوم؟
سرم را بدون این که بدانم چه چیزی می گوید تکان دادم.کلا چند روز بود که مغزم رد می داد...اصلا نمی توانستم تمرکز کنم...
پرهام دستش را روی شانه ام گذاشت و در گوشم گفت:
-کم آوردی داداش؟
آهی کشیدم که باعث تعجب خودم شد...چقدر غم در دلم باد کرده بود!
- آره پری...پرهام.یه ماهه کار و زندگیمو ول کردم این جا تلپ شدم ولی دریغ از یه پیشرفت کوچولو...هنوزم توهم اینو داره که من می خوام از نبود فراز سواستفاده کنم...
در سکوت به حرف هایم گوش داد.گفت:
- ببین آرمان تو عجله داری...قبول دارم که یه ماه برای تو که خودتو تو این خونه حبس کردی زیاده ولی برای اون که می خواد با این شرایط کنار بیاد کمه...هنوز چهلم فرازم نشده پسر صبر داشته باش...
چیزی نگفتم.
نیکان غیب شده بود.احتمالا پیش صنم بود.
دو ساعت آن جا نشستم و با پرهام حرف زدم.خوشحال بودم که این قدر نزدیک بود و به حرف هایم گوش می کرد...اگر او و نیکان نبودند دیوانه می شدم...
- پرهام به نظرت اون هیچ وقت منو قبول می کنه؟
- والا با این وضعی که تو داری منم قبولت نمی کنم...مثل این شوهرمرده ها نشستی این گوشه زانوی غم بغل گرفتی بعدم انتظار داری بهت تکیه کنه و به عنوان یه مرد قبولت داشته باشه؟
درست می گفت.زیادی شل و ول شده بودم.
ادامه داد:
- پاشو یه خودی نشون بده...دو تا داد بزن،دو تا اخم کن،دو بار ابهت نداشته تو به رخ بکش.این جوری می فهمه تو یه نفری که می شه بهش گفت مرد نه یه حلیم شل و وارفته...
- حلیم شل و وارفته؟
خندیدم.چقدر این بشر از کلمات عجیب و غریب استفاده می کرد!
نیکان از اتاق بیرون آمد و گفت:
- خوب پاشید بریم.
پشت سرش صنم آمد.
با دیدن تیپش خنده ام گرفت.
یک شلوار پارچه ای خاکستری با بلوز همرنگ کلاهدار تنش کرده بود که به تنش زار می زد و موهایش را بالا بسته بود.چهره اش مثل تمام آن یک ماه بی تفاوت و بی علاقه بود.
- نیکان حوصله ندارم ولم کن.
نیکان اخم کرد و گفت:
- حرف نزنا صنم!یه ماهه خودتو تو این خونه حبس کردی،خون این پسر بیچاره رو هم تو شیشه کردی!هیچی بهت نگفتم چون فکر کردم حالت مساعد نیست...الان هم ازت انتظار زیادی ندارم فقط لطف کن چند طبقه بیا پایین غذا میل کن بعد برگرد بالا.
صنم یک ابرویش را بالا برده بود و هنوز سرد و خشک نگاهش می کرد.نیکان تند رفته بود!
به سردی گفت:
- کسی این پسر مظلومو مجبور نکرده بمونه...بره به کار و زندگیش برسه...خودش آویزون شده.
اعصابم به هم ریخت.از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم.مقابلش ایستادم.سرش را بالا گرفت و با گستاخی در چشمانم خیره شد.
لاغر شدن محسوس صورتش را نادیده گرفتم و با حرص در صورتش زمزمه کردم:
- ببین صنم...با وجود تمام احساسی که بهت داشتم و دارم اگه به فراز قول نداده بودم یه ثانیه ی دیگه هم تحملت نمی کردم...هر چی تو این یه ماه گفتی تحمل کردم و گذاشتم به حساب این که افسرده ای و نباید سرت داد زد چون برای بچه ات بده...دیگه جلوت ساکت نمی شینم...از این به بعدم عین آدم غذاتو می خوری و می ری سونوگرافی...خودت به درک اون بچه که گناهی نکرده تو شکم توئه...مفهومه؟
مردمک چشمانش گشاد شده بودند.بهت زده بود!
بدون هیچ حرفی عقب رفت،وارد اتاق شد و در را پشت سرش به آرامی بست.نگاهم روی در ثابت ماند.
نیکان با دهان باز و کمی عصبانیت نگاهم می کرد.خواست حرفی بزند که پرهام گفت:
- ولش کن نیکان.کار درستو کرد...الان مثل بچه ها قهر می کنه ولی حداقل می فهمه باید فکر کنه بعد حرف بزنه...می فهمه که آرمان بازیچه و غلام حلقه به گوشش نیست...ولش کن بذار تنها باشه یکم به کاراش فکر کنه.
نیکان با حرص گفت:
- آخه این جوری؟!فشار عصبی براش خوب نیست...تازه غذاشم نخورده!
پرهام به سادگی گفت:
- آرمان براش می بره.مطمئنم با این ابهت جدیدش می تونه دو تا بشقاب به خوردش بده.
لبخند کجی زدم و بالاخره چشم از در گرفتم.به پرهام خیره شدم و گفتم:
- خفه بمیری پرهام.منو شانتاژ می کنی بعد عقب وایمیسی نگاه می کنی؟!بیشعور.
خندید و در حالی که سیبی را که از روی میز مقابلش برداشته بود گاز می زد گفت:
- بابا حرکتش مال خودت بود من فقط یکم هولت دادم...حالام مگه چی شده...نی نی کوچولو قهر کرده رفته زانوی غم بغل گرفته...باید بزرگ شه تا بتونه فردا پس فردا یه بچه رو بزرگ کنه...نمی شه با این بچه بازیاش مادر یه بچه باشه که!

شام از گلویم پایین نرفت.فکر این که من باعث شدم عین آدم غذا نخورد اعصابم را به هم می ریخت.دست آخر طاقت نیاوردم و بعد از گرفتن یک بشقاب پر غذا از نیکان به بالا برگشتم.
با شنیدن صدای تلویزیون ترسیدم.چه کسی تلویزیون را روشن کرده بود؟!
وارد که شدم با دیدن صنم دهانم از شدت تعجب باز ماند.این صنم بود که پاهای جوراب پوش سفیدش را روی میز مقابلش گذاشته بود و با کنترلی که در دستش بود کانال ها را بالا و پایین می کرد؟!
هنوز همان لباس ها تنش بود و موهایش را هم باز نکرده بود.یک کاسه بزرگ پر از خیار دستش بود و تند تند خیارها را با پوست گاز می زد.
با شنیدن صدای بسته شدن در به سمت من چرخید.خیلی ساده انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده باشد کمی نگاهم کرد.سپس به بشقاب درون دستانم خیره شد و پس از چند لحظه نگاهش را به سمت تلویزیون برگرداند.
به صفحه ی بزرگ تلویزیون نگاه کردم.داشت فشن شو می دید؟!
بهت زده گفتم:
- این همه چیزی هست این چیه داری می بینی؟
شانه هایش را بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت:
- می خوام گلی خوشگل شه.
بلند خندیدم و به سمت آشپزخانه رفتم.
خندیدنم تا حدودی به خاطر حرفش بود ولی بیشتر به خاطر خوشحالی ناشی از رفتار بهتر شده ی او بود.
یک قاشق برداشتم و به سمتش رفتم.کنارش نشستم و گفتم:
- صنم این غذاییه که نیومدی پایین بخوریش.بخور از دستت در نره.
نگاهی به غذا کرد و بینی اش را چین انداخت.با حالتی که انگار چندشش شده است گفت:
- اینو ببرش اون ور!
به این اداهایش عادت نداشتم.طلبکارانه گفتم:
- چطور غذاهای مادرشوهرتو با اشتها می خوردی!به غذای نیکان که رسید حالت بد شد؟!
- یه چیزی توشه که حالمو به هم می زنه!ببرش اون ور آرمان!
یک پیشرفت.اسمم را صدا زد.
به خاطر خوشحالی ناشی از این پیشرفت از خر شیطان پایین آمدم و بشقاب را روی اپن گذاشتم.دوباره کنارش نشستم و در حالی که به کاسه ی پر از خیار اشاره می کردم گفتم:
- هوس کردی؟
سرش را تند تند چند بار تکان داد و در حالی که با علاقه خیار را خرچ خرچ می جوید گفت:
- خیلی خوشمزه ان.من نمی دونستم خیار می تونه این قدر خوشمزه باشه.
خندیدم و گفتم:
- چرا یهو عوض شدی؟
چیزی نگفت.انگار که اصلا حرفی نزدم.به تلویزیون اشاره کرد و با خنده گفت:
- اینو ببین!
جایی را که می گفت نگاه کردم.با دیدن صحنه ی مقابلم بلند خندیدم و گفتم:
- ته تیپه!
یک مرد چینی بود که شلوار خاکستری اش مثل آکاردئون بود!کت همرنگش هم شبیه کت های دهه پنجاه ایران بود!
سرم را چرخاندم و با دیدن لبخندش حالم به طور محسوسی بهتر شد.
خوب بود که حالش بهتر بود...حالا هر دلیلی که می خواست داشته باشد!
- صنم نمی خوای بگی چرا این قدر یهویی عوض شدی؟
باز طوری رفتار کرد که انگار حرفی نزدم...خیلی خوب.
- نمی خوای بخوابی؟
دوباره بینی اش را چین انداخت (تازگی ها زیاد این کار را می کرد!) و گفت:
- بخوابم؟یه ماهه فقط دارم می خوابم...بذار یکم فیلم ببینم بعد.
بذار یکم فیلم ببینم بعد...یعنی داشت طوری رفتار می کرد انگار اجازه اش دست من بود؟!
دهانم را بستم تا پشه واردش نشود.
- صنم فردا صبح بریم سونوگرافی؟
کمی با تردید به خیار درون دستش خیره شد.سپس شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:
- می تونم صدای قلبشو گوش بدم؟
برای لحظه ای قلبم تیر کشید.خیلی مظلوم بود و نبود فراز هم دلیل دیگری برای ناراحتی ام بود...این من نبودم که باید همراهش به سونوگرافی می رفتم!
سرم را تکان دادم و گفتم:
- تازه خوش شانس باشیم جنسیتشم می گه...
سریع سرش را بالا آورد و گفت:
- دختره.
لبخندی زدم و گفتم:
- پسر باشه دچار دوگانگی می شیم...یه عمریه داریم گلی صداش می کنیم!
به شکمش نگاه کردم.هنوز چیز محسوسی معلوم نبود...علاوه بر آن لباسش گشاد بود و چیزی مشخص نبود.
- خودت دوست داری دختر باشه؟
- آره.تو دوست داری چی باشه؟
بهت زده نگاهم را از شکمش گرفتم و به چشمانش دوختم.الان نظر من را به عنوان چه کس این بچه می خواست؟!
زیر لب گفتم:
- نظر من مهم نیست.تو مادرشی.
سر جایش جابجا شد و در چشمانم خیره شد.با جدیت گفت:
- تو پدرشی.
دیگر کم کم فکم داشت به طبقه ی نیکان اینا می رسید!
من؟پدر بچه اش؟شیب؟بام؟
زبانم را روی لب هایم کشیدم و با سردرگمی دوباره به شکمش خیره شدم.با لحنی که نمی دانستم چه احساسی در خودش دارد گفت:
-نکنه نمی خوایش؟پشیمون شدی؟
سرم را سریع بالا آوردم و گفتم:
- نه نه!فقط تعجب کردم که چرا...چرا یهو رفتارت عوض شده و منو پدر بچه ات می دونی!تا دو ساعت پیش که آویزون و اضافه و سواستفاده گر و خیانتکار و خودخواه و فرصت طلب بودم...
دوباره به تلویزیون خیره شد و شانه هایش را بالا انداخت.
- هنوزم چیزی عوض نشده...من فقط دارم به خواسته ی فراز احترام میذارم.
خوب حالا داشتیم به یک جاهایی می رسیدیم...
- پس یعنی هنوزم من آویزون و اضافه و سواستفاده گر و...
حرفم را قطع کرد و در حالی که کانال ها را عوض می کرد گفت:
- آره آره.
پوفی کردم و با کلافگی در چشمانش خیره شدم.حرف دلم را گفتم:
- نمی فهممت.
- از بس نفهـ...
به چشمان باریک شده ام خیره شد و حرفش را خورد.با کلافگی گفت:
- ببین هیچی عوض نشده...این حقیقت که اون...اون یه ماه پیش رفته هم عوض نشده...من فقط تصمیم گرفتم به آخرین تصمیم و خواسته هاش احترام بذارم...همین.
-و اونا چی بودن؟
- به تو چـ...
دوباره نگاهش به چشمان سرزنشگرم افتاد و ساکت شد.ریموت کنترل را با بی حوصلگی روی میز پرت کرد و با برداشتن کاسه اش به سمت اتاق یا بهتر بگویم دخمه اش رفت.
با حرص داد زدم:
- بشین سر جات!از هر جا کم میاری می ری بالش این بیچاره رو بغل می کنی به سقف خیره می شی!
سر جایش متوقف شد و با عصبانیت به سمتم چرخید.با صدای بلندی گفت:
- تو کی باشی که سر من داد بزنی و بگی چیکار کنم چیکار نکنم؟
به پشتی مبل تکیه دادم و با پوزخند وحشتناکی گفتم:
- پدر بچه ات.
ساکت شد و با حرص نگاهم کرد.
نقطه ضعف این مادر خردسال (!):خواسته های شوهر مرحومش...
- می خوام بخوابم.
نگاهم نمی کرد.به زمین خیره شده،مثل بچه ها کاسه خیار ها را بغل کرده و پایش را تکان می داد.
- چرا جوراب پات کردی؟
- پاهام سردن.
- مگه نگفتی خوابت نمیاد؟
- نظرم عوض شد.
- بیا بشین.
اخم بزرگی کرد و طوری کنارم نشست که فنرهای کاناپه به ناله و زاری افتادند!
- چته؟
- باید بگی بله؟یا ترجیحا جانم؟
با چشمان گردشده نگاهم کرد.خنده ام گرفت ولی جلوی خودم را گرفتم و با جدیت ادامه دادم:
- اولا یادت باشه که دلم نمی خواد تو این وضعیتی که داری بحث بینمون پیش بیاد...پس لطفا مثل بچه ی خوب هر چی بهت می گم گوش کن چون برای خودت و گلی هم خوبه.دوما این که از این به بعد غذاهاتو درست می خوری و چیزی هم هوس کردی به خودم می گی برات بگیرم.سوما می ری دیدن برادر و پدرت و امیر و درسا.همه نگرانتن.بعدشم اگه قابل دونستی یه سرم به خواهر بدبخت من بزن که داره تو دوریت بال بال می زنه.چهارما از این به بعد سر وقت میای بریم سونوگرافی...لوس بازی درنمیاری که به ضرر بچه ی خودت و بختر بگم خودمونه.پنجما این که فکر نکن با بچه بازیات می سازم و می سوزم...تا حالا سکوت کردم ولی از این به بعد رفتار غیرمنطقی ای ازت سر بزنه باهات برخورد بدی می کنم طوری که اشکت دربیاد.ششما اگه بچه ی خوبی باشی من مرض ندارم گازت بگیرم پس خوب رفتار کن تا اوضاع خراب نشه...هفتما این که دیگه چیزی یادم نمیاد.
سرش را پایین انداخته بود و با خیارها ورمی رفت.مثل بچه های خطاکاری شده بود که توبیخ شان می کردند.چرا یک دفعه این قدر مظلوم شده بود؟!
ناگهان سرش را بالا آورد و در چشمانم خیره شد.با جدیت گفت:
- اولا با من این طوری حرف نزن،حالا می خواد هر کی باشه اونی که منو به تو سپرده.دوما حرفات اگه منطقی باشن قبول می کنم.سوما اگه داد و بی دادات باعث اذیت شدن گلی بشن دهنتو سرویس می کنم.چهارما برو از پرهام یاد بگیر چطور با یه خانوم متشخص حرف بزنی.پنجما تازگیا زیادی پررو شدی روتو کم کن.ششما من بی صاحب نیستم اون طورام که فکر می کنی.هفتما این عطری که می زنی خیلی بوی گند می ده دیگه نزن.
با شنیدن جمله ی آخرش از خنده ترکیدم.بریده بریده گفتم:
- من بوی...گند نمی دم...تو ادا اطوار...درمیاری...
چیزی نگفت فقط یک خیار دیگر گاز زد.خیار را از دستش گرفتم و با اخم گفتم:
- شب یه پات تو دستشویی می مونه یه پات رو تخت.نخور این قدر.
خیار را از دستم قاپید و با تخسی گفت:
- تو چی کار داری؟مثانه خودمه!
از جوابش نیشم باز شد.
- حالا اگه بخوای می تونی بری بخوابی.
صاف نشست و به تلویزیون خیره شد.با لجبازی گفت:
- اون موقع می خواستم از شر تو خلاص شم.الان خوابم نمیاد.
صاف نشستم و با نیش باز به تلویزیون زل زدم.
این خیلی خوب بود که حرف می زد...حداقل می دانستم در لحظه چه احساسی دارد.

ریموت کنترل دستش بود و با سرعت برق کانال ها را بالا و پایین می کرد.بعد از چند دقیقه با بی حوصلگی گفت:
- این جوری فایده نداره.
چشمانش را بست و شماره ی کانالی را شانسی زد.چشمانش را باز کرد و با دیدن صحنه ی مقابلش از جا پرید و انگار از خوشحالی جیغ شد.
- این همون فیلم خوشگله اس که قرار بود با آبتین ببینیم!
به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم.اسم فیلم را نمایش می داد که the conjuring بود.اسمش به نظر خیلی بد نمی آمد...
وقتی برای شروع فیلم یک متن چند خطی را نمایش داد،فهمیدم آن قدر ها هم که فکرش را می کردم خوب نیست...به نظر می رسید از آن فیلم های ترسناک باشد که با دیدن شان به شلوار اضافه احتیاج پیدا می کنی...!
- صنم این فیلم...
- هیس!
لب هایم را جلو دادم و فکر کردم:
فوقش اینه که حالش بد بشه...دیگه نمیذارم ببینه.
شاید آن قدر ها هم که فکرش را می کردم ترسناک نباشد.
فیلم که شروع شد نظرم عوض شد.صنم چراغ ها را خاموش کرده و کاسه ی درون دستانش را بغل کرده بود.دیگر خیاری نمانده بود ولی او هنوز به لبه های کاسه چنگ زده بود!
یک دفعه گفت:
- برو تخمه بیار.
- داریم؟
- آره وارد آشپزخونه که می شی اولین کابینت سمت راست.
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.فیلم به آن جایی رسیده بود که خواهر کوچک تر که در خواب راه می رفت،به اتاق خواهر بزرگ تر آمده بود و سرش را با ریتم مشخصی به کمد درون اتاق می کوبید.خانه ی آن ها در حومه ی شهر و دو طبقه بود.خانه از آن خانه های قدیمی چند صد ساله بود که هر کسی جرئت ورود به آن را نداشت.آن کمد هم از قبل در آن جا بود.
خواهر بزرگ تر خواهر کوچک تر را روی تخت خواباند و متوجه شد حالا در کمد با همان ریتم باز و بسته می شود.داشت به سمت کمد می رفت که من به سمت آشپزخانه رفتم.
داشتم در یک کاسه تخمه می ریختم که صدای جیغ صنم و شکستن چیزی باعث شد نایلون از دستم بیوفتد و تخمه ها روی زمین بریزند.سریع به هال برگشتم و دیدم که صنم دستانش را مقابل دهانش گذاشته و با چشمان گرد شده به صفحه ی تلویزیون خیره شده است.وقتی به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم دختر بزرگ تر را دیدم که روی زمین بود و موجودی با دهان و چشمان قرمز رویش افتاده بود.
سریع به سمت تلویزیون رفتم و با دکمه خاموشش کردم.خانه تاریک تاریک شد.به سمت صنم چرخیدم.حالا فقط هاله ای از کسی را که می دانستم صنم است می دیدم.با جدیت گفتم:
- پاشو برو بخواب صنم.
صدایی ازش درنیامد.با ترس فکر کردم:
نکنه از ترس خشک شده؟!
از فکرم خنده ام گرفت.تازه به یاد صدای شکسته شدن افتادم.فهمیدم که ظرف خیارها را به زمین انداخته است.خودم دمپایی داشتم ولی صنم نه.
سریع گفتم:
- نه پا نشی ها!
به سمتش رفتم و بازو هایش را گرفتم.گفتم:
- آروم از روی دسته ی مبل بیا پایین.
بدنش سنگین و خشک بود.خیلی ترسیده بود...!
وقتی دیدم حرکتی نمی کند،تمام وزنش را روی خودم انداختم و بلندش کردم.وقتی پاهایش روی زمین قرار گرفت،خواستم رهایش کنم که تلو تلو خورد و نزدکی بود زمین بیوفتد.
دوباره گرفتمش و با لحنی توبیخ گرانه گفتم:
- ببین چه کارایی که نمی کنی!اتفاقی برای گلی بیوفته چی کار می خوای بکنی؟!
چیزی نگفت.او را به اتاق بردم و روی تخت خواباندمش.وقتی دیدم باز هم حرف نمی زند با نگرانی گفتم:
- صنم خوبی؟آب قند بیارم؟
چراغ را روشن کردم و به او خیره شدم.چشمانش را محکم بسته و خودش را جمع کرده بود و می لرزید.لبخندی روی لب هایم نشست.دختره ی دیوانه!
به سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب قند درست کردم.وقتی برگشتم هنوز در همان حالت بود.با خنده گفتم:
- بابا یه صحنه ی ساده بود دیگه...یه روح خبیث پرید روش...
به سمتش رفتم و کنارش نشستم.لیوان را روی میز کوچک کنار تخت گذاشتم و به حالت نشسته درش آوردم.لیوان را روی لب هایش گذاشتم و با خنده گفتم:
- بخور خوب شی.
هنوز می لرزید.دمای پایین بدنش را از روی لباس هم می تواستم احساس کنم.این قدر ترسیده بود؟!
به زور لب هایش را از هم جدا کرد و نصف لیوان را نوشید.در آن بین که مایع شیرین درون لیوان را می نوشید زمزمه کرد:
- این دیگه چی بود...
جلوی خنده ام را گرفتم.مگر مجبور بود؟!
دوباره خواباندمش و با لبخند گفتم:
- آفرین.حالا بگیر بخواب.
بلند شدم که بروم که مچ دستم را چنگ زد.طلبکارانه ولی با بی حالی زمزمه کرد:
- کجا؟همین جا بشین.
خنده ام گرفت.چقدر پررو شده بود!
با شیطنت گفتم:
- شرمنده می خوام بخوابم.شما قبل از این که فیلم ترسناک ببینی باید به این فکر کنی که شب چطوری می خوای بخوابی.
با سماجت گفت:
- همین جا بخواب.
- تا اون جایی که یادمه گفتی بشین.
- اگه فراز بود می موند.
برای لحظه ای به معنای واقعی کلمه گیج شدم.از تلخی و بغض صدایش قلبم فشرده شد،فکر این که منظورش چه بود باعث سردرگمی ام شد و سر این که چکار کنم تردید پیدا کردم.
در حرکتی انقلابی پرسیدم:
- یعنی تو الان منو به عنوان کسی که قراره جای فرازو بگیره قبول کردی؟
بلافاصله دستم را رها کرد.با صدای گرفته و پربغضی گفت:
- هیچ کس جای فرازو نمی گیره چون هیچ کس مثل اون نمی شه...ولی شاید بتونی جای خودتو پیدا کنی.
حرفش مرا به فکر فرو برد.این یعنی داشت به من فرصت می داد؟
چراغ را خاموش کردم و سمت دیگر تخت نشستم.با ملایمت گفتم:
- بخواب.من بیدارم.
به پهلو و رو به من خوابید.پتو را به آرامی از زیر بدنش بیرون کشیدم و رویش انداختم.دلم نمی خواست دراز بکشم و باعث تشویش احتمالی اش شوم؛با این حال تخت بزرگ بود و خوابیدن من در یک گوشه ی آن به جایی بر نمی خورد!
کمی که گذشت زمزمه کرد:
- آرمان؟
- جانم؟
مکث کرد.لبم را گاز گرفتم.کاملا غیر ارادی این را گفته بودم ولی...
بی توجه به کلمه ی من گفت:
- فراز درباره ی من...یعنی ما چی گفته بود؟من و گلی منظورمه.
پاهایم را بغل کردم و چانه ام را روی زانوهایم گذاشتم.زمزمه کردم:
- گفت که نذارم تنها بمونی...گفت که می دونه مثل اون دوستت دارم و حتی در حد پرستش...گفت مراقب هردوتون باشم و...اگه تنها بمونی یا این که مال کس دیگه ای بشی نمی بخشتم.
مکث کردم و محتاطانه پرسیدم:
- درباره ی من به تو چی گفت:
به سادگی گفت:
- که باهات ازدواج کنم.
جا خوردم.فراز تا این حد پیش رفته بود که رک و پوست کنده به زن شرعی و قانونی اش بگوید با من ازدواج کند؟!
- و تو دوست نداری با من ازدواج کنی درسته؟
پرسیدن این سوال واقعا شجاعت زیادی می خواست!
هنگامی که منتظر جوابش بودم قلبم در دهانم بود.خلاف انتظارم داد و بی داد نکرد و بچه بازی درنیاورد:
- ببین آرمان...من هنوز وقتی بهش فکر می کنم می خوام برم کنارش بخوابم و بمیرم...
مکث کرد.پس از چند لحظه زمزمه کرد:
- ولی اون از من قول گرفت که مراقب خودم و گلی باشم و زندگی کنم...ازم خواست گریه نکنم...
معما حل شد!پس برای همین بود که اصلا گریه نمی کرد!
با صدای آهسته تری ادامه داد:
- ببین من...من هنوز خیلی وقت می خوام تا بتونم یکی دیگه رو به عنوان...به عنوان شوهرم قبول کنم...هر چقدرم طرفم خوب باشه،من هنوز تو فکر فرازم...اگه رابطه ای با کسی داشته باشم هم خودم و هم طرفم عذاب می کشیم...من چون همش اونو با فراز مقایسه می کنم و اون هم چون یه جورایی دارم بهش خیانت می کنم و اصلا نمی بینمش...در رابطه با تو هم همین طوره...من هنوز اون قدری اعصابم سر جاش نیومده که بتونم به طور جدی به کسی فکر کنم...با این حال حس بدی هم نسبت بهت ندارم...این داد و بی دادایی هم که سرت می کردم به خاطر این بود که دیوار کوتاه تر از تو گیر نمیاوردم حرص و ناراحتیمو سرش خالی کنم...الانم...ممـ...ممنونم که پیشم موندی...بدون توجه به رفتارای غیر قابل تحملم و شرایط مسخره ام...ولی ازت می خوام بهم وقت بدی...تازه سی و یک روزه که فراز رفته...من هنوزم دارم با خاطره هاش زندگی می کنم...
صدایش پر از بغض بود ولی مطمئن بودم گریه نمی کند.صورتش را در بالش فرو کرده بود...احتمالا برای این که جلوی گریه اش را بگیرد.
با صدای خفه ای ادامه داد:
- من درک می کنم این شرایط برات سخته...البته اگه واقعا همون طور که می گی این همه دوستم داشته باشی...ولی من نمی تونم تو این شرایط بهتر از این باشم...می فهمی آرمان؟
بی اختیار دستم را جلو بردم تا موهایش را که حالا باز بودند و دورش ریخته بودند نوازش کنم ولی در میانه ی راه متوقف شدم.من نباید از او سواستفاده می کردم...
در حال حاضر هر محبتی را که از من دریافت می کرد با محبت های فراز مقایسه می کرد و یاد او می افتاد...من این را نمی خواستم و او هم نمی خواست.
زمزمه کردم:
- آره می فهمم صنم...خودتو اذیت نکن.تا هر وقت بخوای منتظر می مونم.
نفسی عمیق و لرزانی کشید.احتمالا آسوده خاطر شده بود...
- مرسی.
- بخواب.
با لحنی که پر از تردید و شاید خجالت بود زمزمه کرد:
- نمی ری؟
لبخندی در تاریکی زدم که مطمئن بودم قابل دیدن نیست.پتو را طوری که دستم هیچ تماسی با بدنش نداشته باشد تا شانه هایش بالا کشیدم و با ملایمت نجوا کردم:
- می مونم...تا آخرش.حالا بخواب.
حدود ده دقیقه بعد از آن نفس هایش عمیق شدند و دیگر تکان نخورد.در دورترین نقطه ی ممکن دراز کشیدم و بی خیال پتو شدم...
خوب لازم بود بلند اعتراف کنم؟!
مــن به "خــودم" اعتمـــاد نداشتـــم!
احساس گرمای عجیبی در قلبم داشتم...حرف هایش واقعا امیدوارم کرده بود...با این که به من جواب مثبت هم نداده بود ولی حداقل پسم هم نزده بود...
به فراز فکر کردم.به یاد جمله ی صنم افتادم که می گفت:
"من هنوز وقتی بهش فکر می کنم می خوام برم کنارش بخوابم و بمیرم..."
فراز چه با این دختر (مادر آینده) کرده بود که نمی توانست یک لحظه هم فراموشش کند؟
باید اعتراف می کردم به دوستم حسادت می کنم!نه به خاطر این که صنم او را دوست داشت...نه...بلکه به این خاطر که بلد بود چکار کند تا صنم او را دوست داشته باشد!
نفسم تبدیل به آه شد.سعی کردم به فراز فکر نکنم...دلم نمی خواست همین نیمچه آبرویی هم که پیش صنم داشتم از بین برود!

- آرمان؟
- بله؟
مثل آماده به خدمت ها شده بودم!
خیلی دلم می خواست بگویم جانم ولی...حساسیت برانگیز بود!
- بریم شهربازی؟
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
- آخه...
وقتی نگاهم در لحظه ی کوتاهی که از خیابان مقابلم چشم گرفتم به چشمانش افتاد،با ملایمت گفتم:
- بذار بریم ببینیم این بچه در چه حاله...بعد اگه دکتر گفت مشکلی نیست می ریم.
اخم کرد و گفت:
- چه مشکلی باشه آخه؟!
- خوب عزیز من...
نگاهی به صورتش انداختم و بعد از دیدن چشم غره اش آهی کشیدم و دوباره به مقابلم خیره شدم.ادامه دادم:
- تو نه درست و حسابی غذا می خوری نه مراقب خودتی...همین امروز صبح همچین خودتو رو صندلی پرت کردی که سکته رو رد کردم...می خوای بری شهربازی رنجرم سوار شی حتما!
لب هایش را جمع کرد.در مواقع دلخوری واقعا بامزه می شد!
- خوب آخه سخته...خیلی دردسر داره!
لبخندم را فرو خوردم و با حوصله گفتم:
- تازه اول راهی مادر جوان!سه ماه و دو هفته!تا نه ماه باید صبر کنی...تازه شانس بیاری یکی دو هفته کمتر!بعدشم وقتی حامله می شدی باید فکر اینجاشم می کردی!
بلافاصله بعد از گفتن جمله ی آخر از گفتنش پشیمان شدم.
- مگه من با برنامه ریزی قبلی حامله شدم؟تازه فرازم اصلا بچه دوست نداشت!
نگاهش کردم.مثل بچه ها با اخم به سمت پنجره چرخیده بود و نگاهم نمی کرد.با لحنی که ناخودآگاه مهربان شده بود گفتم:
- صنم...فراز عاشق بچه بود...فقط مشکل این جا بود که تو رو ببیشتر از بچه دوست داشت!
چیزی نگفت.فقط نفس عمیق و صداداری کشید و ضبط را روشن کرد.تصادفا آهنگی رسید که حرف دل صاب مرده ی من را می زد!

دوست دارم ولی چرا نمیتونم ثابت کنم
لالایی می خونم ولی نمی تونم خوابت کنم
دوست داشتن منو چرا نمیتونی باور کنی
آتیش این عشقو شاید دوست داری خاکستر کنی

شاید میخوای این همه عشق بمونه تو دل خودم
دلت می خواد دیگه بهت نگم که عاشقت شدم
کاش توی چشمام می دیدی، کاشکی اینو می فهمیدی
بگو چطور ثابت کنم که تو بهم نفس می دی

یه راهی پیش روم بذار
یکم بهم فرصت بده
برای عاشق تر شدن
خودت بهم جرئت بده

یه کاری کردی عاشقت
هر لحظه بی تابت بشه
من جونمو بهت میدم
شاید بهت ثابت بشه

طاقت بیار اینا همش خواهشه برای داشتن تو
یکمی طاقت بیار
دوست دارم
میدونم میرسه یه روزی که تو منو بخوای
بیا یه گوشه از دلت برام یه جایی بزار
واسه ی همین یه بار یکمی طاقت بیار

یه راهی پیش روم بذار-گروه سون

سکوت سنگینی در فضای ماشین برقرار بود.خوشبختانه با رسیدن به مطب دکتر از شر این سکوت خلاص شدم.
مضطرب به نظر می رسید.وقتی در آسانسور بودیم محتاطانه پرسیدم:
- عصبی ای.
جمله ی من سوالی نبود ولی او سریع گفت:
- نه.
همیشه وقتی دروغ می گفت دستپاچه می شد و خودش را لو می داد.علاوه بر آن سرخی شدید گونه هایش او را رسوا می کرد!
وقتی نشسته بودیم تا نوبت مان بشود زیر لب گفت:
- آخه من کجام به اینا می خوره!
نیشم باز شد.منظورش خانم هایی بود که با شکم هایی که انگار حاصل قورت دادن یک توپ عظیم الجثه بودند (!) آن جا نشسته و منتظر بودند تا نوبت شان بشود.همه ی آن ها به طور واضحی سی سال را داشتند و تیپ کاملا خانمانه و موقری داشتند.صنم با کفش های آل استار قرمز و مانتوی اسپرت کوتاه سرمه ای بین آن ها بد توی چشم می زد!
علاوه بر آن همه ی آن ها همراه همسرشان بودند و صنم...همراه چه کسی بود؟!
پس به خاطر همین عصبی بود؟حق داشت!
خانومی که کنار صنم نشسته بود انگار متوجه عصبی بودنش شد.من هم اگر تند تند زبانم را روی لب هایم می کشیدم و با پاهایم طوری ضرب می گرفتم که کل یک ساختمان چپ چپ نگاهم کنند،کناری ام متوجه عصبی بودنم می شد!
با مهربانی گفت:
- حامله ای عزیزم؟
از آن جایی که شکمش فقط یک برآمدگی کوچک داشت که می شد به چاقی نسبتش داد مشخص نبود که حامله است.
صنم نگاهش کرد و با لب هایی که جلو داده بود،با تکان سرش حرفش تایید کرد.
زن لبخندی زد که بیش از حد حس محبت و شیرینی صادقانه ای به آدم سرازیر می کرد!
با همان ملایمت و مهربانی که شبیه مادرها کرده بودش (البته مادر هم بود!) گفت:
- دفعه ی اولته که میای سونوگرافی؟
صنم سرش را به نشانه جواب منفی تکان داد،بالاخره لب باز کرد و با حالتی خجالت زده و سر به زیر زمزمه کرد:
- نه.وقتی نزدیک دو ماهم بود اومده بودم.
- الان چند ماهته؟
- سه ماه و دو هفته.
نگاهی به شکم کمی (!) برآمده زن کرد و با کنجکاوی بچگانه ای پرسید:
- شما چند ماهتونه؟
همسر آن زن به او نمی نگاهی هم نمی انداخت.به نظر بی حوصله می آمد و در حالی که آرنج دو دستش را به زانوهایش تکیه داده بود،سوییچ ماشینش را با حرکتی تند و عصبی تکان می داد..عجیب بود!
زن خندید و گفت:
- پنج ماه و یه هفته امه.هنوز جنسیتشو نمی دونی؟
صنم سرش را دوباره به علامت جواب منفی تکان داد.زن دوباره با لبخند پرسید:
- اسمت چیه خانومی؟
- صنم.اسم شما چیه؟
- من یه نفرم!راحت باهام حرف بزن.اسمم هانیه اس.چند سالته؟
- بیست و سه و خورده ای.تو چند سالته؟
دوباره نیشم باز شد.الهی بمیرم!
جز چند بار دیگر نگاه شان نکردم ولی شش دانگ حواسم به آن ها بود!
- سنت اون قدرام که فکر می کنی کم نیستا!من بیست و شش سالمه.
تعجب کردم.به صورت و تیپ و ظاهرش می خورد بیست و نه سی سال را داشته باشد.سن بالا نمی زد ولی ظاهر منشش پخته به نظر می رسید!
برایم جالب بود که به سادگی فکر صنم را خوانده بود.صنم که حالا انگار بعد از حرف زدن با او آرامش بیشتری پیدا کرده بود با کنجکاوی پرسید:
- اون آقا شوهرته؟
زن لبخندی زد و گفت:
- آره.تو چی؟همینی که کنارت نشسته شوهرته؟
احساس می کردم حتی قلبم هم نمی زند تا جواب صنم را بشنود!
صنم با حالتی عادی گفت:
- پیچیده اس.
نفسی را که در سینه حبس کرده بودم آزاد کردم.این جواب قابل قبولی بود!
نگاهی به صورت زن انداختم که به من خیره شده بود و چشم در چشم شدیم.سریع نگاهش را دزدید.بحث را عوض کرد:
- حالا چرا این قدر عصبی هستی؟
صنم دوباره سرش را پایین انداخت و زیر لب با صدایی که به زور می شنیدم گفت:
- نمی دونم.
زن دوباره لبخند مهربانی زد و گفت:
- اشکال نداره.دفعه ی دومته عادت نداری.شایدم به خاطر سالم بودن یا جنسیتش عصبی هستی.
صنم شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- شاید.
منشی جوان که در کنار تنظیم وقت بیماران و کارهای دیگرش جزوه ی قطوری را هم می خواند،اسم زن را صدا کرد:
- خانوم هانیه جاهد.
مرد از جایش بلند هم نشد.زن لبخند تلخی زد و به سمت در اتاق دکتر رفت.نمی دانم درست دیدم یا نه ولی یک قطره اشک روی گونه اش چکید.
صنم با اخم و ناراحتی به مرد نگاه می کرد یا بهتر بگویم چشم غره می رفت.مرد به سمتش چرخید و حق به جانب و طلبکارانه نگاهش کرد.
صنم هم کم نیاورد و با پررویی در چشمانش زل زد.خم شدم و در گوش صنم گفتم:
- صنم الان میاد می زنه در گوشت.این قدر نگاش نکن.
صنم با صدایی که انگار از قصد بلندش کرده بود تا مرد بشنود گفت:
- کی با زن حامله اش این جوری برخورد می کنه؟اگه بچه نمی خواسته خوب بچه دار نمی شدن.زورش که نکرده بودن!
مرد پوزخندی زد و طوری صنم را نگاه کرد که احساس کردم با چشمانش به سمتش گلوله های آتشین پرتاب می کند!
یک دستم را دور صنم حلقه کردم و کمی به سمت خودم کشیدمش.صنم آن قدر غرق چشم غره رفتن به او بود که حتی متوجه من هم نشد.در گوشش زمزمه کردم:
- صنم درک می کنم که این چرا برات ناخوشاینده...ولی لطفا تو زندگی شون دخالت نکن.شاید قضایا اون طوری نباشه که تو فکر می کنی.باشه؟
با تخسی گفت:
- نمی خوام.
لبخندی روی لب هایم نشست.بچگی هایش روی اعصاب نبود و دوست شان داشتم...با این حال اگر کمی دیگر به آن مرد نگاه می کرد تضمینی برای زنده ماندنش وجود نداشت!
- صنم خواهش می کنم.بذار این خانوم بیاد شماره شو بگیر باهاش بعدا حرف بزن.چه دلیلی داره این جوری به این چپ چپ نگاه کنی؟!بذار به حال خودش باشه.
صنم انگار قانع شد چون آخرین اخم را به مرد کرد و صورتش را رو به مقابلش چرخاند.دستم را عقب بردم و صاف نشستم.به بررسی مرد پرداختم.
چشمانش سبز بودند...درست همرنگ چشمان صنم.موهای مشکی اش که با آشفتگی در پیشانی اش ریخته بودند مرا به طرز دردناکی به یاد دوست عزیزم می انداختند.
موهای او هم همیشه آشفته بود و گاهی اوقات هم روی پیشانی اش می ریخت...در این مواقع مثل پسربچه های تخس می شد...
زن بیرون آمد.چشمان عسلی اش قرمز بودند و قیافه اش زار بود.دلم برایش سوخت.دلیل اختلاف شان را نمی دانستم ولی هر چه که بود (به قول صنم) حق نداشت این طور زن حامله اش را ناراحت کند!
زن به سمت صنم آمد و با لبخندی که کاملا تصنعی بود و صدای گرفته اش گفت:
- می تونم شماره تو داشته باشم؟
صنم سریع تایید کرد و شماره اش را گفت.زن شماره ی صنم را در گوشی اش سیو کرد.با او دست داد و با صدای ضعیفی گفت:
- بهت زنگ می زنم.
صنم به آهستگی چیزی گفت که نشنیدم ولی باعث شد لبخند زن کمی واقعی به نظر برسد.مرد بلند شد و بدون این که توجهی به زن بکند از مطب خارج شد.زن سری برای من تکان داد و به دنبالش رفت.
صنم پکر کنارم نشست.هنوز یک ثانیه نشده بود که زن اسمش را صدا زد:
- خانم صنم صارمی.
صنم از جا پرید و خواست برود که یک دفعه انگار که چیزی یادش آمده باشد ایستاد و به سمت من چرخید.در حالی که با انگشتانش بازی می کرد و سرش را پایین انداخته بود،با لحن خجالت زده و پر از تردیدی گفت:
- تو هم میای؟
لبخندی به این همه تردید و خجالتش زدم و گفتم:
- اگه تو بخوای میام.
کمی این پا و آن پا کرد و سپس با صدایی که به زور می شنیدم گفت:-
- تو هم بیا.
سپس چرخید و به سمت در اتاق رفت.تعدادی با تعجب و تعدادی با اخم نگاهش می کردند.می توانستم تصور کنم درباره ی زن حامله ای که شبیه دختر های دبیرستانی بود چه فکری می کردند!
به دنبالش رفتم و بعد از او وارد اتاق شدم.
از همان دکتری وقت گرفته بودم که آرمیتا گفته بود دفعه ی اول به پیشش رفته است.دکتر با دیدن من لبخندی زد و گفت:
- این دفعه شوهرتم آوردی؟
صنم مقابلش نشست و زیر لب گفت:
- شوهرم نیست.
دکتر اخم کرد و پرسید:
- پس کیه؟برادرت؟
صنم کمی فکر کرد و سپس گفت:
- قراره با هم ازدواج کنیم.
تمام تلاشم را کردم تا دهانم باز نماند.این دختر پر از سورپرایز بود!
دکتر اخمش پررنگتر شد و به تندی گفت:
- سر بچه باهاش مشکل پیدا کردی می خوای طلاق بگیری؟
مقابل صنم نشستم.
صنم خیلی عادی گفت:
- شوهرم یک ماه پیش فوت کرد.
دکتر طوری که انگار او یک موجود ناشناخته است نگاهش کرد.حق هم داشت!من هم دهانم از شدت تعجب باز مانده بود!
نگاهی پر از تردید به من انداخت و شروع به سوال کردن کرد.صنم خیلی آرام جوابش را می داد و طوری رفتار می کرد انگار من نیستم؛با این حال دلخور نشدم...او دوست داشت حالا فراز مقابلش نشسته باشد!
دلیل دیگرش هم کارخانه ی قندسازی ای بود که در دلم آب می شد!
"قراره با هم ازدواج کنیم."
سرانجام خانم دکتر که یک زن مسن شیک پوش بود گفت:
- برو روی تخت بخواب ببینم می تونم جنسیت نینی تو بفهمم یا نه.
صنم روی تخت خوابید.صندلی من طوری بود که پشتم به تخت بود و از این لحاظ مشکلی وجود نداشت.
پس از چند لحظه دکتر با لحنی که با شنیدنش لبخندش را ندیده حس می کردم گفت:
- اینم دختر کوچولوت!صدای قلبشو می شنوی؟

صدای گرمپ گرمپ قلب بی قراری در اتاق پیچید.آب دهانم را قورت دادم و با تمام وجود به صدایش گوش کردم.
قلب پدر این بچه یک ماه و یک هفته ی پیش ایستاده بود ولی قلب بچه اش تند و بی امان می زد!
صنم با ملایمت گفت:
- آرمان صداشو ضبط کن.
گوشی ام را از جیبم درآوردم و صدای قلبش را ضبط کردم.دکتر گفت:
- مشکلی هم نداره...از مادرش سالم تره.می تونی بلند شی.
قبل از این که از اتاق خارج شویم صنم پرسید:
- اشکال نداره برم شهربازی؟
دکتر از بالای عینکش نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت:
- برو فقط وسیله هایی رو که زیادی هیجان آور یا ترسناکن سوار نشو.
- مرسی!
در ماشین ساکت و متفکر بود.نزدیک شهربازی بودیم که یک دفعه پرسید:
- به نظرت من مادر بدی می شم؟
- برای چی می پرسی؟
- سوال منو با سوال جواب نده.
این طور حرف زدن را از رفیق شفیقم یاد گرفته بود!
با نیش بازی گفتم:
- خوب از اون مادر چاقوکشا می شی...از اونا که به بچه هاشون با تیزی غذا می دن...
تنها لبخند کوچکی زد و اعتراض کرد:
- جدی پرسیدم!
از قالب لوده ام که مدت ها بود واردش نشده بودم خارج شدم:
- خوب هنوز یکم اخلاقات بچه گونه اس ولی مادر مهربون و خوبی می شی...از اونایی هستی که با بچه شون بزرگ می شن.
زیر لب گفت:
- فرازم همینو می گفت.
چیزی نگفتم.صنم یک بار هم گریه نکرده بود و در ظاهر خوب بود ولی می دانستم هنوز هم عذاب می کشد...
*****
- آرمان من می خوام از این چرخ و فلک گنده ها سوار شم که خیلی می رن بالا...
خندیدم و گفتم:
- باشه.بیا بریم اونو سوار شیم.از ارتفاع که نمی ترسی؟
سرش را به طرفین تکان داد و نچ نچ کرد.
بلیت گرفتم و منتظر ماندم تا دور بعد شروع شود.
وقتی که اتاقک کوچک بالا می رفت صنم با هیجان سرش را از گوشه ی اتاقک پایین برد و به زمین خیره شد.
از ترس این که سرش گیج برود آستینش را گرفتم و او را به سمت خودم کشیدم.چرخید و با اخم گفت:
- چیه؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- سرت گیج می ره صنم.
اخمش کمرنگ شد و کمی صاف تر نشست.خوشم می آمد منطقی بود!
وقتی به آن بالا رسیدیم و اتاقک از حرکت ایستاد با ذوق و شوق گفت:
- چقدر بلنده!
خنده ام گرفت.
- مگه ی دفعه اولته سوار می شی؟
- آره.
تعجب کردم.
- یعنی با آبتین یا پدر و مادرت...
حرفم را قطع کرد و در حالی که با بی تفاوتی به زمین خیره شده و دستانش را به لبه ی اتاقک تکیه داده بود گفت:
- نه.آبتین حوصله ی بچه داری نداشت و همش با رفیقاش بود.وقتایی هم که منو می برد بیرون فوقش می بردم پارک...حوصله ی شهربازی رو نداشت چون بچه بودم و نمی تونستم چیزایی که اون دوست داره رو سوار شم و حوصله اش سر می رفت...مامانم از وقتی یادمه مریض بود و نمی تونست پاشو از خونه بذاری بیرون...بابا هم که...
- اوکی متوجه شدم.بیخیال.
دیگر چیزی نگفت.دیگر شوق و هیجان اولیه را نداشت و من به خاطرش خودم را لعنت می کردم.همان لحظه گوشی ام زنگ خورد.برش داشتم و به صفحه اش نگاه کردم.آرمیتا بود!
صدای مضطربش در گوشم پیچید:
- آرمان کجایی؟
- چی شده آرمی؟
- نریمان اینا اومدن!معلوم هست کجایی؟
خشکم زد و شروع به شمردن روزها کردم...آن روز سه شنبه بود!
با کف دستم به پیشانی ام زدم و با صدای خفه ای گفتم:
- وای یادم رفت!
صدایش رنگ دلخوری گرفت.با بغض گفت:
- برات متاسفم آرمان...می دونم صنم حالش خوب نیست و باید پیشش باشی...منم نگرانشم...ولی واقعا خجالت نمی کشی؟!می دونستی امروز برای من چه روز مهمیه!اون وقت خیلی ساده می گی یادم رفت؟!جلوی خانواده ی نریمان آبروم رفت...فکر کردن مخالفی که نیومدی!نگو آقا دنبال عشق و حال خودشه یادش نمیاد یه خواهر بدبخت بیچاره ایم داره!
لب هایم را بر هم فشردم و گفتم:
- تمومش کن آرمیتا...قضیه اون طوری نیست...فکرم خیلی مشغوله...با این حال حق با توئه...نباید یادم می رفت...جبران می کنم خواهری باشه؟
- برو به جهنم.
قطع کرد.
پوفی کردم و گوشی را در جیبم برگرداندم.صنم با کنجکاوی نگاهم کرد و پرسید:
- آرمیتا چی شده؟
- خواستگار.
صاف سر جایش نشست و حواسش را از زمین زیر پایمان به من داد:
- نریمان بالاخره اومد؟
- آره.اون قدر با بابا حرف زدم و تو گوشش خوندم که رفتم تحقیق کردم و پسر خوبیه و فامیل زن فرازم هست و اینا که بالاخره راضی شد بذاره یه بار بیان.خودشم رفته بود تحقیق راضی به نظر میومد ولی به آرمیتا نگفت پررو نشه.آرمیتا هفته پیش بهم گفت امروز قراره بیان خواستگاری ولی من یادم رفت.خاک بر سرم.
جمله ی آخر را با حرص گفتم.زیر لب گفت:
- ببخشید.تقصیر منه.
انگشتانم را در موهایم فرو بردم و با کلافگی گفتم:
- نه اصلا تقصیر تو نیست...من خودم فکرم مشغول بود و بی مسئولیت شدم.
- خوب فکرت مشغول من بوده دیگه.
لبخندی زدم و زیر لب گفتم:
- خیلی وقته فقط به تو فکر می کنم.
اخم کرد و به من چشم غره رفت.ابروهایم را به نشانه ی "چیه؟" بالا بردم.
با حرص گفت:
- حتی وقتی با فراز ازدواج کردم؟
اتاقک دوباره حرکت می کرد.
سرم را پایین انداختم و به آهستگی گفتم:
- خوب اگه بگم نه دروغ گفتم...ولی تمام سعیمو می کردم که فراموشت کنم چون دلم نمی خواست به بهترین دوستم خیانت کنم...با این حال وقتی فراز اون بحثا رو پیش کشید دوباره هواییم کرد...
- ناراحتت نمی کنه؟
در چشمانش خیره شدم:
- چی؟
- این که من دوستت ندارم؟
مکثی کرد و سپس ادامه داد:
- یا این که به عنوان شوهرم دوستت ندارم؟
با نشنیدن جمله ی دومش باری که به قلبم فشار وارد می کرد از رویش برداشته شد و توانستم نفس بکشم.
- صنم من درک می کنم که تو منو به عنوان یه دوست یا برادر می بینی...نمی گم اذیتم نمی کنه ولی خوب خوشحالمم نمی کنه...با این حال امیدوارم یه روزی این تغییر کنه چون من...واقعا دوستت دارم...صنم من درک می کنم که تا مدت زیادی هنوز فرازه که تو قلبته ولی ازت می خوام حداقل به عنوان یه دوست منو کنار خودت قبول کنی...می شه صنم؟
سرش را پایین انداخته بود.بدون هیچ حرفی سرش را به نشانه ی جواب مثبت تکان داد.
لبخندی زدم و گفتم:
- پاشو رسیدیم زمین.
پیاده شدیم.زیر لب گفت:
- برام پشمک می خری؟
خندیدم و گفتم:
- چه سر به زیرم شدی!بیا بریم.
دستش را گرفتم و او را با خودم کشاندم.یک پشمک خریدم و مقابلش گرفتم.همان طور سر به زیر تشکر کرد و آن را گرفت.با تعجب گفتم:
- صنم چی شده؟
زیر لب با حالت بامزه ای گفت:
- خوب به من چه تو ابراز علاقه می کنی بعد اصلا عین خیالتم نیست.
خندیدم و گفتم:
- حالا نه که شما خیلی اهمیت می دی!
سرش را بالا آورد و با اخم در چشمانم خیره شد.با جدیت گفت:
- شاید با چند تا جمله ات عاشقت نشم ولی احساس هر کس برام محترمه و بهش توهین نمی کنم.
لبخندی از ته دل زدم و گفتم:
- بخور.
آن روز هوا خیلی خوب بود و آسمان زیباتر از همیشه بود!چقدر هوا آلوده نبود!

فصل هجدهم
- آرمیتا در رو وا کن.
کم کم داشتم کلافه و عصبی می شدم.تازه مشکل بزرگ دیگری هم وجود داشت؛رفتار پدر و مادرم با صنم.
چون سریع به خانه آمدم تا آرمیتا را ببینم صنم را هم با خودم آوردم.حالا صنم روی مبل دونفره ای مقابل مادرم نشسته بود و با حالتی عصبی با انگشتان دستش بازی می کرد.سرش را هم پایین انداخته بود.
البته حق هم داشت...هر کسی سیبل نگاه سنگین و سرد مادر من می شد حال و روزش همین بود.
پدر و مادرم از این قضیه بی نهایت ناراضی بودند؛به دلایل مختلفی مانند تجربه ی ازدواج صنم٬این که زن رفیق مرحومم بود و این که حامله بود....
حالا باز جای شکرش باقی بود که بابا سر کار بود!
صدای فین فین و هق هق آرام آرمیتا اعصابم را خرد می کرد و باعث می شد خودم را لعنت کنم که چنین روزی را به خواهرم زهر کرده ام.
- خانواده ات مخالفتی ندارن؟
با شنیدن صدای سرد و تمسخرآمیز مادرم چرخیدم و با دلخوری نگاهش کردم.چشمان صنم پر از اشک شده بود.با تحکم گفتم:
- با زن حامله این طوری برخورد نمی کنن مادر من.
مامان پوزخندی زد و در چشمانم خیره شد.کنایه زد:
- زن فراز که ازش حامله اس.نه تو.
چشمانم را محکم بستم تا به اعصابم مسلط شوم و حرفی نزنم که ناراحتش کند.
مامان در کل زن مهربانی بود ولی وقتی از کسی کینه به دل می گرفت و ناراحت می شد٬دهان طرف را سرویس می کرد!
چشمانم را باز کردم و با ملایمت بیشتری گفتم:
- اجازه بدین من برم از دل این بچه دماغو دربیارم بعد میام شما حرفاتونو بزنین.ولی بدون نیش و کنایه.باشه ترانه جون؟ چشمانش کم نرم شدند ولی از موضعش پایین نیامد:
- هر چه زودتر تکلیفشو روشن کنی بهتره.من اصلا راضی به ازدواجت با این زنی که جلوم نشسته نیستم.
یک دفعه در پشت سر من باز شد و آرمیتا بیرون پرید.به صنم که قیافه اش شبیه مادرمرده ها شده بود خیره شد.برای چند لحظه فقط به هم نگاه کردند.صنم با صورتی اشک آلود و آرمیتا با چهره ای بهت زده.
آرمیتا یک دفعه جیغ جیغ کرد:
- خیلی بیشعوری صنم.تو خجالت نکشیدی اومدی این جا؟
صنم که انگار منتظر همین تلنگر بود با دست هایش صورتش را پوشاند و هق هق کنان از جایش برخاست.ببخشیدی گفت و سریع از خانه خارج شد.
از بهت درآمدم و در حالی که به دنبالش می رفتم با حرص گفتم: 
- برای خودم متاسفم که فکر کردم می تونم بهتون اعتماد کنم و بیارمش این جا.
دم در به صنم رسیدم و بازویش را گرفتم.تند تند اشک می ریخت و نمی توانست درست نفس بکشد.
خواستم دستم را دورش حلقه کنم ولی به تندی دستم را پس زد.با ملایمت گفتم: 
- گریه نکن.آرمیتا از دست من عصبانیه.
با حرص گفت:
- اگه پدر و مادرت مخالفن چرا بیخیال نمی شی؟
پوفی کردم و گفتم:
- کسی که قراره برای ادامه ی زندگیش تصمیم گرفته بشه و ازدواج کنه منم...به اونا چه ربطی داره آخه؟
چیزی نگفت.دستمالی از جیبم درآوردم و اشک هایش را پاک کردم.سپس در حرکتی انقلابی با نیشخند بینی قرمزش را با دستمال بین انگشت شست و اشاره ام گرفتم و با مسخرگی گفتم:
- فین کن عمو...خالی شو از این همه غمباد.
لبخند کوچکی زد و دستم را کنار زد.این بار با خشونت کمتر.
- مامان کوچولو شما تو ماشین بشین تا من تشریف مبارکمو بیارم.
سوییچ را از دستم گرفت و بدون هیچ حرفی به سمت ماشین رفت.پوفی کردم و دوباره به خانه برگشتم.آرمیتا همان لحظه لباس پوشیده از اتاقش خارج شد.با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی این قدر تحملمو نداری؟
در حالی که کفش هایش را به پا می کرد تند تند کلمات را پشت سر هم ردیف کرد:
- تو خر کی هستی بابا...دارم می رم از دل صنم دربیارم.
با لحنی تمسخرآمیز گفتم:
- خر صنم.

کمی نگاهم کرد و سپس از پله ها پایین رفت.بدون زدن حرفی به مامان به دنبالش رفتم و بازویش را گرفتم.با لحن خشکی گفتم:
- کجا؟
تقلا کرد تا دستش را آزاد کند و با حرص گفت:
- چند بار می پرسی؟
با خونسردی گفتم:
- بهت اجازه نمی دم ببینیش.
دست از تقلا برداشت و با ناباوری نگاهم کرد.
- چی...؟
- همین که شنیدی!می خوای بری باز نیش و کنایه بزنی بهش؟نمی دونم چرا شماها نمی خواین بفهمین اون حامله اس و فشار عصبی براش مثل سمه...
اخم وحشتناکی کرد و با عصبانیت گفت:
- من چکار به این چیزا دارم!مگه من مخالفتی با ازدواج شما دارم آخه؟!اون حرفامم به خاطر این قضیه نبود...چند وقت بود سراغمو نگرفته بود...منم ناراحت شده بودم...
تازه متوجه موضوع شدم و نفسی از سر آسودگی کشیدم.فکر می کردم آرمیتا هم به جبهه ی دشمن رفته باشد!
بازویش را رها کردم و به آرامی گفتم:
- تو ماشینه...من می رم با مامان حرف بزنم...آرمیتا لطفا عمدی یا غیر عمدی عصبیش نکن باشه خواهری؟
سرش را سریع تکان داد و رفت.
برای بار سوم به خانه برگشتم و دیدم که مامان عینک به چشم با خونسردی مشغول خواندن یک رمان است.
کنارش نشستم و با ملایمت عینکش را از روی چشمانش برداشتم.واکنشی جز فشردن لب هایش بر هم و بستن چشمانش نشان نداد.کتاب را از روی پایش برداشتم و روی میز مقابل مان گذاشتم.یک دستم را دور شانه اش حلقه و او را به خودم نزدیک کردم.روی موهای مشکی اش را بوسیدم و با مهربانی گفتم:
- مامان کوچولوی من...چرا این قدر خودتو منو اون دختر بیچاره رو اذیت می کنی؟من هیچ مشکلی با این قضیه که اون زن دوستم بوده و قبلا ازدواج کرده و الانم ازش حامله اس ندارم!اون قدرم دوستش دارم که به خاطرش هر کاری بکنم.
با لحن نرم شده ای گفت:
- من دلم می خواد تو با یه دختر مناسب ازدواج کنی...
- مامان خانوم...اگه قبل از این که صنم با فراز ازدواج کنه بهت می گفتم می خوام باهاش ازدواج کنم می گفتی مناسب ترینه...الان فقط به خاطر یه طفل معصوم داری مناسب بودنشو زیر سوال می بری؟
این طور حرف زدن با مامان همیشه بهترین نتیجه را داشت.با بحث و داد و بی داد فقط اعصاب خودت را خرد می کردی و به هیچ نتیجه ای هم نمی رسیدی.
- آرمان من فقط حس خوبی نسبت به این قضیه ندارم...مگه دختر قحطه که بری با یه زن شوهرمرده ی حامله ازدواج کنی؟...این همه دختر...مردم چی می گن؟
مشکلی که مامان داشت این بود که زیادی به حرف بقیه اهمیتی می داد...
- مامان من خیلی وقته که صنمو دوست دارم و با دنیا عوضش نمی کنم.
خشکش زد.با این که صورتم مقابل موهایش بود و چهره اش را نمی دیدم،مطمئن بودم دهانش کمی باز مانده و چشمانش گرد شده است.
- آرمان؟تو عاشق زن بهترین دوستت شدی؟فکر نمی کردم چنین پسری تربیت...
سریع گفتم:
- مامان تند نرو!وقتی صنم با ما آشنا شد زن هیچ کس نبود!من و فراز با هم عاشقش شدیم و من وقتی فهمیدم فراز دوستش داره عقب کشیدم...
چیزی از قولی که فراز از من و صنم گرفته بود نگفتم.می ترسیدم عصبانی شود و خانه را روی سرم خراب کند!
با ناامیدی و بغض گفت:
- با این که بازم راضی نیستم ولی خوشحالی تو برام مهم تره...مطمئنی این چیزیه که می خوای؟
دست دیگرم را هم دورش حلقه کردم و با لبخند گفتم:
- آره مامان کوچولو...بغض نکنی ها!اشکاتو حروم من نکن...
- واسه پسرم گریه نکنم واسه کی گریه کنم...آرمان پشیمون نشی؟
لبخندم تبدیل به نیشخند شد و گفتم:
- پشیمون شدم می گم شما برام یه د.ا.ف پیدا کنی خوبه؟
خندید و روی پایم کوبید:
- هنوز برای پدر شدن بچه ای.
در دلم گفتم:
صنمو کشف کنی چی می گی...
- مامان بابا کی میاد؟
- واسه شام میاد.
لحنش مثل بچه ها دلخور بود.دوباره نیشخند زدم و خدار ا شکر کردم که نمی تواند صورتم را ببیند.موذیانه گفتم:
- نکنه تا شام با منشی خصوصیش جلسه داره؟
مثل بچه ها گفت:
- آرمان نگو!
با دیدن واکنش هایش یاد صنم می افتادم.
مامان وقتی دوازده سالش بود ازدواج کرده بود...به دلایلی که نه او و نه بابا هیچ وقت نمی گویند...با این حال واقعا هم دیگر را دوست دارند.مامان چهل و دو سالش بود و بابا پنجاه و چهار سال داشت.سنی نداشت که!تازه فاصله سنی اش با من هم فقط سیزده سال بود!
- آرمیتا کجا رفت؟
- رفت از دل صنم دربیاره.
چیزی نگفت.می دانستم هنوز هم راضی نیست.خوب کمی هم حق داشت...هر مادری آرزوی خوشبختی پسرش را داشت و دوست داشت یک ازدواج عالی داشته باشد...ولی نمی دانستند هر دوی این ها در صورتی اتفاق می افتد که پسرشان خوشحال باشد...!
*****
- بابا؟
جواب نداد.فقط تا زیر بشقاب مامان را پر کرد و با آرامش و خونسردی قاشق پرش را رد دهانش فرو برد.از وقتی آمده بود نه نگاهم می کرد و نه حرکتی می کرد که نشان دهنده ی آگاهی اش نسبت به حضور نحس من (!) در آن اطراف باشد!
نیشخند زدم.مامان لبخندی روی لب هایش بود و غذایش را می خورد.من هم اگر شوهری داشتم که خریدار نازم بود ذوق مرگ می شدم و یادم می رفت پسر بدبخت بیچاره ای هم دارم که قرار بود کمکش کنم!
با شیطنتی که از مرگ فراز تا آن موقع دو سه باری بیشتر بالا نزده بود گفتم:
- عسل؟جیجر؟یه نظر به من عاشقم بکن.
لب هایش می لرزیدند.مشخص بود می خواهد لبخند بزند ولی جلوی خودش را می گیرد تا پررو نشوم و مثلا بگوید قهر است!
با دست هایم روی میز ضرب گرفتم و با لودگی خواندم:

ناز نکن نازن نکن،با دل عاشقُم قهرو آغاز نکن
تا ببوسُم لبات،وقتی خوابه چشات
تا کشُم شانه ای،سر زلف سیات
پسر بندری خوشگل و دلبری
تو با ناز و ادات دل رو دل می بری
زیرنخلهای شوق لبه رود کارون
با دل عاشقم بستی الله پیمون
ناز نکن ناز نکن ناز نکن ناز نکن
با دل عاشقم قهر رو آغاز نکن
تا ببوسم لبات وقتی خوابه چشات
تا کشم شانه ای سر زلف سیات
ابرو کمون بالا بلندی
ای یار بندر خیلی قشنگی
کاشکی بیای با من بمونی
با دل زارم عهدی ببندی
چشات به دل آتیش کشیده
سی گل رویت رنگوم پریده
بیا بزن آتیش به جانوم
چون ز فراغت بر لب رسیده
ای دلبرو قدت بلنده
چشات سیاه و موهات کمنده
وقتی میای با صد کرشمه
ناز و ادات رو دل می پسنده
ای یار دل بنشین کناروم
تا روی سینت مو سر بزارم
از سر نگیر نا مهربونی
پسر بندر وای بی قرارم
ناز نکن ناز نکن ناز نکن ناز نکن
با دل عاشقُم قهر رو آغاز نکن
تا ببوسُم لبات وقتی خوابه چشات
تا کشُم شانه ای سر زلف سیات
دلبر قد بلند دلبرا دلپسند
یار چشمام تویی سر زلفت کمند
سینه مر مرو قد رعنا داری
تا قیامت روی چشمه مو جا داری
ناز نکن ناز نکن ناز نکن ناز نکن
با دل عاشقُم قهر رو آغاز نکن
تا ببوسُم لبات وقتی خوابه چشات
تا کشُم شانه ای سر زلفه سیات

ناز نکن ناز نکن - کورس

مامان ریز ریز می خندید و بابا هم چنان با لب هایش در جنگ بود تا نخندد!
بابا با خونسردی ظاهری و لحن تمسخرآمیزی گفت:
- طوطی خریدی خانوم؟
- بگو توله طوطی.
مامان باز هم خندید و بابا لب هایش را بر هم فشرد.
- خانوم پاشو این طوطیه رو از خونه بنداز بیرون سرم درد گرفت.
مامان با لبخند نگاهش کرد و با لحن رضا خر کنی گفت:
- رضـــا...
مخصوصا بخش دوم را می کشید تا تاثیر کلامش بیشتر شود!
- جونم عمرم؟
- عـــق!حالم بهم خورد!بیاید قفسمو تمیز کنید بو گند گرفت!
مامان (قربونش برم!) دوباره خندید و بابا به جای من به میز چشم غره رفت.
- پاشو برو بیرون تا نیومدم یقه تو بگیرم پرتت کنم بیرون.
خندیدم.یک قدم رو به جلو؛مستقیما خودم را خطاب کرد!
- رضــــا جــــون؟
تند تند پشت سر هم پلک هم زدم و دستم را زیر چانه ام گذاشتم.خوب دلبری می کردم ها!
مامان دلش را گرفته بود و به ریخت و قیافه ی من می خندید ولی حاج رضا هم چنان به بشقابش خیره شده بود انگار که حاجتی چیزی می داد!
- حاجی من هر روز سر کوچتون وایمیسم فقط به عشق تو...این دل رحیمت که عزم صلح نداره،حداقل یه نظر رخ جمیلتو ببینم.
بابا کم کم داشت نرم و آب می شد!
با ملایمت بیشتری گفت:
- پاشو برو بیرون.تا وقتی با اونی حق نداری پاتو تو این خونه بذاری.
به پشتی صندلی تکیه دادم و صاف نشستم.دست به سینه شدم و با جدیت گفتم:
- اسم اون صنمه.
پوزخندی زد و گفت:
- اون قدری مهم نیست که اسمشو بدونم.
دندان هایم را بر فشردم و سعی کردم آرامشم را حفظ کنم:
- آخه پدر من...تو که ادعای نماز و روزه و قرآن و صد بار حج رفتنت می شه...تو کجای دینت گفتن که هنوز یه آدمی رو ندیدی بهش تهمت بزن و توهین کن و تحقیرش کن؟...فکر کنم اسلام شما ورژن جدیده!
با دستش روی میز کوبید.مامان از جا پرید ولی من هیچ واکنشی نشان ندادم.عربده کشید:
- تا حالام که تحملت کردم واسه خاطر مادرت بوده که دوست نداره اذیت بشی و "دلت بشکنه".اما دیگه نمی تونم تحملت کنم.گورتو گم کن بی چشم و رو.
پوزخنید زدم و با مسخرگی گفتم:
- حاجی خوب خودتو نشون دادی!خدا به خیریه ها کمک کردنا و مسجد ساختناتو بزنه تو کمرت وقتی درباره ی بنده اش این طوری قضاوت می کنی!
چرخید و در سمت راست صورتم کوبید.دفعه ی اولی بود که از او سیلی می خوردم...باورم نمی شد!
سرم را چرخاندم و نگاهش کردم.پوزخندی زدم و گفتم:
- من به خاطر مادرم اینجام...به خاطر تو نیومدم که به خاطر تو برم!

با حرص نگاهم کرد و بلند گفت:
- ترانه تو این خونه یا جای اینه یا جای من!
مامان که اشک در چشمانش جمع شده بود از جایش بلند شد و بازوی بابا را گرفت.ملتمسانه و پر از بغض گفت:
- رضا پسرته...بچگی می کنه یه چیزی می گه تو چرا دهن به دهنش میذاری؟
طبق معمول در برابر مادرم خلع سلاح بود:
- آخه خانوم کدوم پسری این جوری تو روی پدر و مادرش وایمیسه که این...
مامان به آهستگی گفت:
- خودتو یادت رفته؟
بابا چند لحظه با حالت خاصی نگاهش کرد.در آن شرایط هم مسخرگی و لودگی ام از بین نمی رفت:
- اهم اهم...می خواین برم؟
مامان مثل دختر های نوجوان سرخ شد و بازوی بابا را رها کرد.بابا هم به من چشم غره رفت.مامان که فهمید بابا نرم شده است گفت:
- خوب عاشق شده رضا...خودش امروز بهم گفت...خیلی دختره رو دوست داره...سی سالشم شده دیگه خوب رو از بد تشخیص می ده!...اون قدر دوستش داره که بچه واسش مهم نیست...تازه بچه ی غریبه هم که نیست...بچه ی فرازیه که یه پاش خونه ی ما بوده یه پاش خونه ی خودشون...مثل آرمان می موند برامون...
مامان یک دفعه تند تند اشک ریخت و با حالت سوزنکی گفت:
- الهی بمیرم واسه این بچه!هیچی از زندگیش نفهمید!
اعصابم خرد شد ولی چیزی نگفتم.از وقتی فراز مرده بود،هر بار بحثش پیش نمی آمد همین طور مرثیه خوانی می کرد!
- مثل پسر خودم دوستش داشتم...بچه اشم ندید رفت!
- مامان کافیه.
صدایم گرفته بود.دلم نمی خواست در چنین بحث جدی ای گریه کنم.مرد بودنم زیر سوال می رفت!
- رضا...آرمان انتخاب اول و آخرش این دختره...بچه اشو هم دوست داره و با کمال میل قبولش می کنه...دختره هم اون طور که می گه دختر خوب و نجیبیه...منم اون طور که دیدم هم خوشگله و هم خانومه...بعدشم مگه دختری که فراز دوستش داره دختر بدی می شه؟...تازه دوست صمیمی آرمیتا هم هست!
- آخر نفهمیدیم من پسر شمام یا فراز!
لبخند شیرینی به من زد که باعث شد گونه اش چال بیوفتد و من در دلم قربون صدقه ی مادر خوشگلم بروم.خوشحال بودم که سخنرانی های طولانی من را یادش نرفته است و این قدر خوب ازم دفاع می کند.
بابا در چشمانم خیره شد.مردد شده بود؛دلیلش هم جادوی (!) مامان و صداقت کلامش بود.
درست در همین لحظه که داشتم فکر میکردم همه چیز درست شده است به سردی گفت:
- هر کاری می خواد بکنه.
سپس بدون حرف دیگری رفت.
پوفی کردم و گفتم:
- بابا این چرا قانع نمی شه؟
مامان خندید و گفت:
- نرم شده مامان!یکم صبور باشی درست می شه...تازه صنمو ببینه نظرش عوض می شه!
چشمانم را باریک کردم و با دلخوری گفتم:
- مامان شما یان همه صنمو پسندیده بودین چرا اون جوری اذیتش کردین؟
لبش را گاز گرفت و گفت:
- شرمنده ی تو و اونم.فکر می کردم از این دخترای بی چشم و روئه که می خواد خودشو بندازه بهت...ولی خوب وقتی سکوت و خانومیشو دیدم فهمیدم چه اشتباهی کردم...
آمدم جوابی بدهم که یک دفعه بابا از طبقه ی بالا پایین آمد و گفت:
- آرمیتا کجاست؟
مامان با خونسردی گفت:
- پیش صنمه.
بابا با حرص گفت:
- با اجازه ی کی؟
مامان نگاهی به او کرد که از صد تا فحش بدتر بود و گفت:
- آرمیتا چند سالشه رضاجان؟
عاشق رضاجان گفتن های مادرم بودم که به قول فراز در چاه فاضلاب را روی سر بابا باز می کرد!
وقتی بابا حرفی نزن با ملایمت بیشتری ادامه داد:
- چون آرمان این جا بوده رفته پیشش تنها نباشه.
بابا بدون حرف دیگری دوباره از پله ها بالا رفت.مامان با مهربانی گفت:
- مادر خسته ای بیا اتاقتو آماده کردم بخواب.
حدود یک ماهی می شد که جز دو سه بار سر زدن کوتاه به آن جا نیامده و روی تخت خودم نخوابیده بودم.
- مامان نمی تونم.باید برم پیش صنم.
با جدیت نگاهم کرد و گفت:
- مگه رابطه ی خاصی دارید؟
ابتدا فکر کردم شوخی می کند؛من و مامان به خاطر فاصله ی سنی کم مان خیلی با هم راحت بودیم.با این حال وقتی چشمان مصممش را دیدم با نیشخند گفتم:
- تا خدا چی بخواد.
لبخندش را قورت داد و با لحن توبیخ گرانه ای گفت:
- خجالت نمی کشی؟بذار چهلم شوهرش بشه بعد.
دوباره اشک جمع شده درون چشمانش آزیر خطر را در مغزم به صدا درآورد.سریع گفتم:
- مادر من این چه فکریه که شما می کنید!این تا دو سه روز پیش تا منو می دید داد و بی داد می کرد و بهم می توپید!حالا بیاد با من رابطه داشته باشه؟!بعدشم خیالتون راحت باشه...من به فکر چهلم بهترین دوستم نباشم اون به فکر چهلم مردی که عاشقشه هست.
کمی تند رفتم ولی لازم بود؛نباید صنم را شبیه دختر های آویزان که خودشان را به زور در بغل طرف می انداختند نشان می دادم.
- خیلی خوب عصبانی نشو بیا بریم بخواب.
از جایم بلند شدم و در حالی که به دنبالش از پله ها بالا می رفتم گفتم:
- مگه پیش من می مونی؟
- بله که می مونم.نکنه دوست داری صنم باشه؟
بلند خندیدم و گفتم:
- فکر کن!اگه می شد چی می شد!
با اخم ساختگی پشت سرم زد و گفت:
- خجالتم خوب چیزیه!
نیشخند زدم و گفتم:
- خوب خودت بحثو پیش می کشی مادر من!منم که کرم همین جوری داره تو همه وجودم وول می خوره نمی تونم خودمو کنترل کنم.
لبخند شیرین و خوشگل دیگری زد و با مهربانی گفت:
- اینا همه شوخی ان...من پسرمو می شناسم...مطمئنم تا حالا به دست درازی بهش فکرم نکردی...
لبخندی زدم و صادقانه گفتم:
- خوب بذار راستشو بگم مامان...
در حالی که برایم لباس درمی آورد گفت:
- راستش چیه پدرسوخته؟
خندیدم و گفتم:
- خوب نمی شه گفت اصلا فکر نکردم...ولی خوب نه به طور جدی...اونم دو سه بار گذرا بود.
لبخندی زد و گفت:
- خوب معلومه هست...هر چی باشه تو هم یه مردی...منظور منم به طور جدی بود...
لباس ها را روی پای من که روی تخت دونفره ام نشسته بودم گذاشت و گفت:
- صبر کن برم لباسمو عوض کنم بیام.
با نیشخند و لودگی خاص خودم گفتم:
- بری دیگه بر نمی گردی.موندگار می شی.
کمی گذشت تا متوجه منظورم بشود.با کف دستش روی سرم کوبید و با خنده گفت:
- جرئت داری اینا رو جلوی بابات بگو!
با خنده گفتم:
- خوب مادر من مگه دروغ می گم!تو شب می ری تو اون اتاق بیرون اومدنت با خداست!تازه هیچ کس نمی تونه زا چنین جیگری بگذره چه برسه به پدر بنده!
- مگه بابات چشه وروجک؟
- چش نیس گوشه!خوب عشق آتشین و این حرفا دیگه!
در حالی که به سمت در می رفت خندید و گفت:
- امان از دست تو پسر!
تا وقتی برگردد لباسم را عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم.
بعد از گذشت زمان قابل توجهی مامان با پیراهن سفیدی برگشت.پیراهن زیر سینه کش می خورد و تا زیر زانوهایش قد داشت.آستین هایش سه ربع بود.شانه اش دستش بود.مقابل آینه ام نشست و زیر لب غرغر کرد:
- یه شب می خوام پیش پسرم بخوابم ها...
نیشخند زدم و گفتم:
- خوب مامان دلبری نمی تونه ازت بگذره!
خندید و گفت:
- شما دخالت نکن!
با مسخرگی گفتم:
- چشم مادام!فقط فردا موسیوتون چشم منو درنیاره با این بهونه که زنشو دزدیدم؟
لبخند زد و گفت:
- نترس.واسش لازمه.بیکاره می شینه به حرفامون فکر می کنه.
پقی زیر خنده زدم و گفتم:
- مگه هر شب شاغله؟
مامان سرخ شد و گفت:
- خیلی بیشعوری.
فقط خندیدم و فکر کردم:
خوب حاج رضا حق داره هر شب شاغل باشه!
مامان با وجود سنش هنوز مثل زنان سی ساله جوان و شاداب بود و از همه نظر بیست.هیکل خوش تراش و بدون نقص و صورتی بامزه و جذاب که به دل می نشست.
علاوه بر آن مراقبت و عشقی که بابا به او هدیه می کرد مهم ترین دلیل جوان ماندنش بود.
وقتی شانه زدن موهای مشکی بلندش تمام شد،چراغ را خاموش کرد و کنار من روی تخت دراز کشید.به پهلو شد و با تکیه دادن سرش به دستش از بالا به من خیره شد.
با مهربانی گفت:
- از زندگیت راضی ای؟
لبخندی روی لب هایم نشست.دلم برای محبت هایش تنگ شده بود.
- آره عالیه...
- صنم چی؟رابطه ات باهاش چه جوریه؟احساسش به تو چه شکلیه؟
به سمتش چرخیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم.متفکرانه گفتم:
- خوب یکم پیچیده اس...مامان یه چیزی بگم قول می دی احساست نسبت به من و صنم و فراز و ازدواج ما عوض نشه؟
کمی فکر کرد و سپس گفت:
- نمی شه.
لبخند کوچکی زدم و گفتم:
- راستش من جرئت اینو نداشتم که بعد زا فراز برم سراغ صنم...با این که هنوز هم به همون اندازه دوستش داشتم...تا این که فراز بحثو شروع کرد...می دونست چقدر صنمو دوست دارم...گفت که هنوزم با وجود دست خورده بودنش دوستش دارم؟...روم نمی شد با دوستم درباره ی دوست داشتن زنش حرف بزنم...وقتی هم که هر بار بحث وقت کم خودشو پیش می کشید قبلم میومد تو دهنم...کم کم بهش گفتم که برام مهم نیست...انتظار داشتم عصبانی شه و بزنه تو دهنم ولی خوشحال شد و گفت نذارم بعد از مرگش صنم تنها بمونه...منظورش این بود که باهاش ازدواج کنم...هر روز اینا رو تکرار می کرد...ازم قول می گرفت و می گفت اگه به قولم عمل نکنم ازم نمی گذره...یه روز بهش گفتم چرا من؟صنم اون قدر خوشگل و خانوم هست که بهتر از من خواستگارش باشن...حتی با وجود فراز...گفت من به کی می تونم بیشتر از تو اعتماد کنم و همه زندگیمو بسپرم دستش؟
لبم را گاز گرفتم تا گریه نکنم.مامان به آرامی موهای قهوه ای سوخته ام را که بلند شده و در پیشانی ام ریخته بودند نوازش می کرد و گوش می داد:
- واسم آسون نبود رفیقم زنشو دودستی تقدیمم کنه و برای اونم آسون نبود با خواستگار زنش راجع به چنین چیزی حرف بزنه!...بهم می گفت به صنمم گفته و ازش قول گرفته...وقتی شمال بودیم فهمیدیم صنم حامله اس...با این حال حتی یه ذره هم مردد نشدم...همه چی آروم بود تا این که اون روز نحس رسید...
بغض گلویم را قورت دادم و ادامه دادم:
- صنم حتی یه بارم گریه نکرد...منم که نمی دونستم باید چی کار کنم...فقط حرفای فراز تو سرم بود که می گفت تنهاش نذارم...تا چند روز که اصلا حرف نمی زد...وقتی پزشک فراز باهاش حرف زد به حرف افتاد ولی چه به حرف افتادنی...مثل مرده ی متحرک شده بود...تا امروز یه بارم گریه نکرده...بهت گفتم که تا هفته ی پیش تا چشمش به من می افتاد شروع می کرد داد و بی داد...چون پیشش مونده بودم منو به چشم یه آدم فرصت طلب خودخواه می دید...کلا نظر خوبی نسبت بهم نداشت تا این که دیشب یکم با هم حرف زدیم و فهمیدم اون قدرام درباره ام بد فکر نمی کنه و همه ی اون رفتارا به خاطر فشار عصبی بوده...فهمیدم که حسش نسبت به من برادرانه اس و خیلی بهم لطف کنه دوست معمولیشم...ولی خوب بازم پیشرفت خوبیه...امروز صبحم بردمش سونوگرافی...
مامان لبخند کمرنگی زد و به نرمی زمزمه کرد:
- چند ماهشه؟
- سه ماه و دو هفته.
- پسره یا دختر؟
- دختر...فراز اسمشو گذاشت گلی.
- صدای قلبشو شنیدی؟احساس خوبی نسبت بهش داری؟
به سوال هایش لبخند زدم و گفتم:
- آره...صنم ازم خواست صداشم ضبط کنم...مگه می شه آدم به بچه ای که تا یه ماه پیش عموش بوده و حالا پدرشه حس بدی داشته باشه؟!
لبخندش پررنگتر شد و گفت:
- خوب خوبه...خوشحالم که خوشحالی.
لبخند زدم و گفتم:
- حلقم کف کرد از بس حرف زدم.حالا تو بگو.
- چی بگم؟
- خواستگاری آرمیتا.
- آها...راستش من خوشم اومد...خانواده ی خوبی بودن...پسره هم معلوم بود از اوناییه که حسابی سر و گوشش جنبیده و می جننه ولی انگار واقعا آرمیتا رو دوست داشت...آرمیتا هم دوستش داره...من که راضیم حالا باید ببینیم بابات چی می گه...
با مسخرگی گفتم:
- اون که با یه بوس حله!
خندید و گفت:
- باز وقت خوابت گذشت!
مکث کرد و با محبت و تردید ادامه داد:
- برات قصه بگم؟
نیشخند زدم و گفتم:
- خروس زری پیرهن پری لدفن.فقط این تن بمیره خبرش از این اتاق به بیرون درز نکنه که صنم جنازه شم رو دوشم نمیندازه!
خندید و گفت:
- آدم نمی شی!درست بخواب بعد.
پتو را کنار زد و رویم انداخت.مثل بچه ها با وسواس مراقبم بود و برایم قصه می گفت!
در حالی که موهایم را نوازش می کرد شروع به خواندن شعر خروس زری پیرهن پری کرد.
قبل از اتمام شعر به خواب آرام و بدون دغدغه ای فرو رفتم.
*****
در خانه را باز کردم و با دیدن وضعیت صنم و آرمیتا در هال چشمانم را باریک کردم و در دلم برایشان خط و نشان کشیدم.
صنم با حالت عجیب و معذبی روی کاناپه ی دونفره ای دراز کشیده بود و پاهایش از یک طرف مبل آویزان بودند.آرمیتا پایین پایش نشسته بود و در حالی که ظرفی پر از تخمه روی پاهایش بود خوابش برده بود.به سمت دستگاه رفتم و دی وی دی درونش را بیرون کشیدم.تایتانیک!
خنده ام گرفت.فیلم مورد علاقه ی همه ی دختر ها!
سلیقه ی آرمیتا بود وگرنه می دانستم صنم فیلم های هیجانی و اکشن و ترسناک را بیشتر دوست دارد.
به سمت شان رفتم و بدون توجه به آرمیتا صنم را بلند کردم و به اتاق رفتم.وقتی می خواستم روی تخت بگذارمش دستش باز شد و یک مشت تخمه روی زمین ریخت.نیشخند زدم و روی تخت گذاشتمش.طبق معمول یک بلوز کلاهدار کلفت و گشاد خاکستری تنش بود با شلوار ستش.موهایش را هم احتمالا آرمیتا برایش یک وری بافته بود.
پتو را رویش کشیدم و به هال برگشتم.ظرف تخمه را از روی پایش برداشتم و روی میز گذاشتم.بلندش کردم و او را هم کنار صنم خواباندم.او هم موهایش باز بود و اطرافش ریخته بود.
به هال برگشتم و کثافت کاری شان را تمیز کردم.
همه جا پر از پوست تخمه و پوست خیار و نایلون لواشک و قره قروت و بستنی و پشمک بود!
سپس به اتاق برگشتم و تخمه های کف اتاق را جمع کردم.هنوز مثل بچه ها خودشان را جمع کرده و خوابیده بودند.نیشخندم برای لحظه ای محو نمی شد.
به آشپزخانه رفتم و کارهای ناهار را کردم.از آن جایی که مامانی بودم و تمام مدت به مامان چسبیده بودم،آشپزی ام بد نبود و می توانستم یک چیزهایی بپزم.
ساعت دوازده بود که آرمیتا با چهره ای خواب آلود و آشفته وارد آشپزخانه شد و با دیدن من جیغ بلند و بنفشی کشید.
سریع جلو رفتم و دهانش را گرفتم.به تندی گفتم:
- ببند آرمیتا!الان می ترسه حالش بد می شه!
وقتی که حس کردم دیگر جیغ نمی کشد دستم را برداشتم.به من چشم غره رفت و با حرص گفت:
- زن ذلیل بدبخت.
نیشخند زدم و به سراغ غذا رفتم.
کنارم آمد و در حالی که به همه چیز ناخنک می زد گفت:
- غذا هم که تو می پزی...اون زن تنبلت می خوابه فقط دیگه؟!
- سكوتُ اللسان، سلامة الانسان.از یا رسول الله هستش این جمله پر در و گوهر!
بلند خندید و گفت:
- نه بابا!تو حدیث و روایتم بلدی؟
سپس ادایم را درآورد:
- پر در و گوهر!چه روحیه ی لطیف و شاعرانه ای هم داره!
نی نی شماره ی دو در حالی که چشمانش را با مشت هایش می مالید وارد آشپزخانه شد.تلو تلو می خورد و حفظی راه می رفت.به پشتی صندلی خورد و صدای آخش به هوا رفت.زیر لب غرغر کرد:
- بی ناموس ...ث خر الاغ عوضی کثافت بی پدر مادر بیشعور.
آرمیتا با مسخرگی گفت:
- نگو بچه بی تربیت می شه.
صنم که هنوز چشمانش را باز نکرده بود حفظی همان صندلی را عقب کشید و نشست و گفت:
- بشه...از اون ور زوج خوبی با بابای جدیدش می شه...بیشعور دیشبم نیومد...بی فکر بی مسئولیت...نمی گه زن حامله تنهایی چکار می کنه...گرچه وقتی هم میاد می شینه تو هال با کنترل تلویزیون ور می ره ولی خوب وقتایی هم که بهش دستور می دی می ره لواشک و خیار و پشمک می خره...راضیم ازش...تازه بچه خوبیم هست دست درازی نمی کنه...ولی خدایی آرمی چه داداشت بنیه اش قویه...یه ماهه انواع و اقسام روش های دورسازی مختص آرمانو انجام دادم ولی از جاش تکون نخورده...ولی بیچاره دلم براش می سوزه هنوز نمی دونه گیر چه خر کوهی ای افتاده...دو روز دیگه فرار می کنه خونه تون...ولی بامزه اس آدم حوصله اش سر نمی ره...گرچه این اواخر با صد من عسلم نمی شه خوردش بر عکس قبل که باید از برق می کشیدیش...
بی صدا می خندیدم و می دانستم سرخ شده ام و آرمیتا هم ریز ریز می خندید.صنم همان طور چشم بسته با حرص گفت:
- مرض آرمی مگه جوک می گم دختره ی ترشیـ...
چشمانش را باز کرد و با دیدن من به طرز بامزه ای وحشت زده شد.چشمانش اندازه ی نعلبکی شدند و دهانش باز ماند.

- سلام عرض شد مادر جوان.
آب دهانش را قورت داد و با اخم گفت:
- آرمیتا سنگ قبرتو بشورم یه خبر بده.راست گفتن از ماست که بر ماست!رفیق منی مثلا!
آرمیتا در حالی که می خندید گفت:
- آخه خیلی بامزه بود...نمی دونستم این گورخر این همه صفات مثبتم داره...تازه گفتم بذار یکم گوش کنه خرکیف شه!
خودش هم خنده اش گرفت ولی رویش را برگرداند و به دیوار خیره شد.گونه هایش به شدت سرخ شده بودند و سعی داشت با اخمش خجالتش را پنهان کند.
در گوش آرمیتا زمزمه کردم:
- آخی...خجالت کشید.
آرمیتا دوباره خندید ولی با چشم غره ی صنم خفه شد.
خوب چرا دروغ بگویم...از حرف هایش ذوق کرده بودم...از بعضی قسمت هایش بیشتر...مثلا این چند جمله کارخانه ی قندسازی در دلم آب کردند:
"از اون ور زوج خوبی با بابای جدیدش می شه"
این یعنی من را تا حدودی پذیرفته بود...
"بیشعور دیشبم نیومد...بی فکر بی مسئولیت...نمی گه زن حامله تنهایی چکار می کنه"
این یعنی کاملا از حضور من رد خانه آگاه بود و به آن اهمیت می داد...علاوه بر آن غیرمستقیم گفته بود که به حمایت و مراقبتم احتیاج دارد...
"راضیم ازش"
بدون شرح!
"تازه بچه خوبیم هست دست درازی نمی کنه"
باز هم بدون شرح!
"ولی بامزه اس آدم حوصله اش سر نمی ره"
حداقل یکی از ویژگی هایم را دوست داشت!
"گرچه این اواخر با صد من عسلم نمی شه خوردش بر عکس قبل که باید از برق می کشیدیش"
این یعنی به من و حال و هوایم اهمیت می داد و متوجه بدحالی گاه و بی گاهم می شد...
- صنم اینو بخور تا ناهار آماده شه.
بدون این که نگاهم کند گفت:
- صبر می کنم ناهار می خورم.
با جدیت و اخم گفتم:
- بگیر بخور ببینم.خودت گشنت نیست گلی چی؟
به سمتم چرخید و با عصبانیت گفت:
- مگه گلی آدم خواره که هی می خوای چیزی تو حلقش کنی؟
بدون این که حتی لبخند بزنم گفتم:
- بخورش.
لقمه ی نان و عسل و گردو را از دستم گرفت و همان طور که می خورد زیر لب غرغر کرد:
- چاق شدم...
چرخیدم و دیدم آرمیتا با نیش باز نگاهم می کند.از قصد برای حرص دادن صنم با مسخرگی گفت:
- نترس صنم همه جوره می خوادت...
صنم که در دنیای دیگری بود با گیجی گفت:
- کی؟
الهی بمیرم که گیر این خواهر نفهم خر من افتادی!
دستش را گرفتم و بلندش کردم.در حالی که به هال می بردمش و روی مبل تکنفره ای می نشاندمش بلند گفتم:
- آرمیتا مرضو از خودت دور کن لدفن.صنم تو هم این جا بشین.
صنم مثل بچه ها لب هایش را جمع کرد و به بقیه ی لقمه اش مشغول شد.خوب شد نمی خواست بخورد!
به آشپزخانه برگشتم.آرمیتا این بار آرام گفت:
- خیلی دوسش داری.
جمله اش خبری بود و به خودم زحمت تایید کردنش را ندادم.
لبخند محوی زد و گفت:
- اونم دوستت داره.
ابروهایم بالا رفتند و با تعجب نگاهش کردم.با نیشخند گفت:
- اون جوری مثل بز نگام نکن...حتی وقتی فراز بود تو رو به عنوان برادر و دوست دوست داشت...الان فقط باید مدل دوست داشتنشو عوض کنه...شاید هیچ وقت عاشقت نشه ولی حداقل ازت بدشم نمیاد...
حرف هایش به من دلگرمی می داد و از ترس هایم دورم می کرد.زیر لب گفتم:
- ممنونم.بابات دیروزم معذرت می خوام...
انگار که تازه یادش افتاد(!):
- نه خیرم!حالا حالا ها باید بگی غلط کردم تا ببخشمت.
نیشخند زدم و گفتم:
- خوب حالا من که می دونم یادت رفته بود.بگو ببینم چطور بود؟
نیشش باز شد و تند تند با هیجان گفت:
- خیلی خوب بود!نریمان اون قدر جیگر شده بود!مامانم راضی بود بابا رو نمی دونم می دونی که چه جوریه با صد من عسلم نمی شه خوردش ولی ممکنه راضی باشه نمی دونم...مامان و بابای نریمان ولی انگار زیاد راضی نبودن چون همه اش یه جور بدی نگاهم می کردن نمی دونم مشکل چیه یعنی به خاطر اون دختره گیسوئه؟...ولی خوب انگار نریمان اون قدر تو گوششون خونده بود که دیگه راضی شده بودن خلاف میلشون...آرمان به نظرت گیسو خوشگل تره یا من؟شاید اون خوشگل تره که نمی خوان من عروس شون باشم شایدم خوش اخلاق تره...نمی دونم ولی همه چی خوب پیش رفت بابا هم که مثل موم تو دستای مامانه اون راضی باشه بابا هم راضیه فقط نگرانم مامان و بابای نریمان باهام بد باشن...بعد می دونی...
حرفش را قطع کردم و با با خنده گفتم:
- آروم خواهر من!بذار جواب این ده خطو بدم بعد!
مکثی کردم و به چشمانش که از هم زمان شادی و نگرانی برق می زد خیره شدم.لبخند زدم و گفتم:
-اولا هیچ وقت خودتو با یه نفر دیگه مقایسه نکن.آدما نه تنها ظاهرشون بلکه درونشونم با هم متفاوته...نمی شه گفت کی بهتره...الان فقط به این فکر کن تو اون کسی بود که نریمان بهش علاقه پیدا کرده نه گیسو...من که این گیسو خانومم یه بار بیشتر ندیدم که نظرمو می خوای...اونم عروسی آبتین بود...تازه از دور دیدمش...بعدشم نگران نباش مامان به من گفت راضیه و بابا رو هم راضی می کنه...مامان و بابای نریمانم وقتی ببینن چه عروس خوبی گیرشون اومده کم کم نرم می شن نترس...
جلو آمد و مثل دختر بچه ها خودش را در آغوشم جا کرد.دستانم را دورش حلقه کردم و در گوشش گفتم:
- بزرگ شدی...
دستانش را دور گردنم حلقه کرد و با لبخند گفت:
- خودتم داری ازدواج می کنی...
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- من که پا در هوام...فکر نکنم تا قبل از به دنیا اومدن گلی اتفاق خاصی بیوفته...
- گلی رو دوست داری؟
به یاد روزی افتادم که آن صدای تاپ تاپ قلبم را به جنبش وا داشت...
لبخندی روی لب هایم نشست و زمزمه کردم:
- خیلی...
مکث کردم.با به یادآوری موضوعی نیشخند زدم و با لودگی گفتم:
- نریمان جیگر شده بود؟
خجالت زده خندید و گونه هایش سرخ شدند.بدی آرمیتا این بود که وقتی بیش از حد هیجان زده یا نگران می شد (که در آن شرایط هم هیجان زده بود هم نگران) راحت سوتی می داد و چیزهایی را که نباید می گفت. 
- راستی من باید یه بار درست و حسابی با این نریمان حرف بزنم...
سرش را تند تند تکان داد و باز موتورش به راه افتاد:
- وای خیلی آقاست باور کن تو هم ببینیش عاشقش می شی تو همه چی بیسته قیافه هیکل اخلاق...
دستم را روی دهانش گذاشتم و با خنده گفتم:
- بابا خجالت!ناسلامتی داداشتم غیرتی می شم!
با بی خیالی گفت:
- نه بابا تو غیرت خرکی نداری.
به یاد صنم افتادم که تنها و بی کس در هال نشسته است.آرمیتا را از خودم جدا کردم و گفتم:
- برو پیش اون بچه بشین تنهاست.
با شیطنت خندید و گفت:
- بسوزه پدر عاشقی!
خندیدم و ضربه ی محکمی به کمرش زدم که باعث شد به جلو پرت شود:
- برو جغجغه.
بلافاصله بعد از این که رفت صدای خنده و شوخی شان را شنیدم.این دو تا دیگر چه بودند!
ترجیح دادم وارد جمع شان نشوم و در آشپزخانه بمانم.مدت زیادی بود هم دیگر را ندیده بودند و حرف های زیادی داشتند به هم بزنند.علاوه بر آن آرمیتا با شوخی ها و خنده هایش صنم را سرحال آورده و باعث شده بود صدای خنده هایش در خانه بپیچد.نمی خواستم مزاحم کارش بشوم!
وقتی غذا آماده شد صدایشان کردم و میز را چیدم.
مثل پت و مت وارد آشپزخانه شدند.این که یم گفتم پت و مت دلیل داشت...
آرمیتا لباس هایی درست مثل شلوار و بلوز کلاهدار صنم تنش کرده و موهایش را هم یک وری بافته بود...تنها فرقش رنگ لباس هایش بود که صورتی بودند...
با دیدن شان شروع به خندیدن کردم.آن دو نشستند.آرمیتا با تعجب گفت:
- از غم دوری زن و بچه ات دیوونه شدی؟
سریع خنده ام را جمع کردم.متوجه صنم که سرش را پایین انداخته و قرمز شده بود شدم.اخم هم کرده بود...
- نه خیر شما دو تا مثل پت و مت شدید.
آرمیتا هم خندید.برایشان غذا کشیدم و مقابل شان گذاشتم.
آرمیتا با خنده به صنم گفت:
- ببین چه پسر خوبی گیرت اومده...خونه تمیز می کنه غذا می پزه...دو روز دیگه پوشک بچه رو هم عوض می کنه.دیگه از خدا چی می خوای ناشکر؟!هـــــــان؟!
صنم هم ریز خندید و باعث شد نیشخند بزنم.وقتی غذایمان تمام شد صنم با جدیت گفت:-
- استخدامی.
با گیجی نگاهش کردم و گفتم:
- چی؟
با نیشخند موذیانه ای گفت:
- دستپختت خوبه خونه هم بلدی تمیز کنی استخدامی پس.
آرمیتا بلند خندید و من هم نیشخند زدم.خوشحال بودم که با وجود غم درون چشمانش می گوید و می خندد.
آرمیتا دستش را روی شکم صنم گذاشت و با خنده گفت:
- تپل شدیا!
صنم سرخ شد.با خنده گفتم:
- اذیتش نکن آرمیتا...این که هنوز شکمی نداره.
- حالا میاره صبر کن.
صنم از جایش بلند شد و گفت:
- آرمیتا بیا بریم اون یکی فیلمه رو ببینیم.
آرمیتا کلا کرم ریختن یادش رفت و با هیجان گفت:
- آره خوب شد یادم انداختی بریم.
صنم رو به من کرد.سرش را پایین انداخت و کمی این پا و آن پا کرد.با ملایمت گفتم:
- خیار می خوای؟
سرش را به طرفین تکان داد.
با خنده گفتم:
- لواشک؟
نچی گفت و زیر چشمی نگاهم کرد.هنوز خیلی بچه بود!
- پس چی؟قره قروت؟پشمک؟
- آش رشته.
خندیدم و گفتم:
- آش رشته از کجا بیارم؟
- بلدی درست کنی؟
- نه تو بلدی؟
سرش را تکان داد.آرمیتا با نیش باز به مکالمه ی ما گوش می داد.
- بهت بگم درست می کنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- حتما.
برایم توضیح داد.سپس مثل بچه ها دستانش را پشتش برد و به جلو و عقب تاب خورد:
- پس درست می کنی دیگه؟
- آره فقط باید برم یه سری چیز بخرم.
- مرسی.
لبخندی زدم و بعد از برداشتن کیف پولم از خانه بیرون رفتم.
وقتی برگشتم صنم و ارمیتا روی کاناپه نشسته و هر کدام یک بالش بغل کرده بودند.پاهای آرمیتا روی پاهای صنم بود و سخت مشغول تخمه شکستن بودند.خندیدم و گفتم:
- جمع کنین بساطو بابا هر روز هر روز!
آرمستا خندید و گفت:
- تا چشات دربیان!
با همان لبخندی که روی لب هایم مانده بود گفتم:
- پاتو بردار هیجان زده می شی لگد می زنی بهش.
صنم با دهان باز نگاهم کرد و گفت:
- وا!
آرمیتا با خنده گفت:
- چیزی نمی شه ولی چون بابا جونش نگرانه احتیاط می کنیم.
آرمیتا پاهایش را برداشت و دوباره مشغول تخمه شکستن شدند و در فیلم فرو رفتند.به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم و خیلی جلوی خودم را گرفتم تا نخندم.سلیقه ی فوق دخترانه ی آرمیتا بود دیگر!
مشغول تماشای توایلایت (شفق یا گرگ و میش!) بودند؛فیلمی بود که همه ی دختر ها بلااستثنا دوستش داشتند و دلیلش هم کاملا واضح و مبرهن بود!
به آشپزخانه رفتم و کارهای آش را کردم.سپس برگشتم و کنارشان نشستم.گفتم:
- صنم امروز عصر می ریم پیش پدرت.آبتینم میاد.
صنم ابتدا با نگرانی و اضطراب نگاهم کرد.با ملایمت گفتم:
- چی شده؟
- دعوام می کنن.
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت.گفتم:
- نه عزیز من...چرا دعوات کنن؟!
- خوب چند وقته نرفتم ببینمشون...تو هم اینجایی...
با جدیت گفتم:
- اگه قراره کسی توبیخ بشه منم نه تو.حالام نگران چیزی نباش فیلمتو ببین.
لبخند کوچکی زد.در همان لحظه آرمیتا با نیشخند گفت:
- صنم ببین خاک بر سریه اینجاش از دستت می ره ها!
قهقهه زدم.خواهر بی حیای من بود دیگر!
صنم هم آرام می خندید.
باید برای آرمیتا به خاطر خندیدن صنم جایزه می گرفتم!

آبتین با اخم گفت:
- بشین سر جات.بعدا هم می تونی بری نازی و سپنتا رو ببینی.
صنم با سری که پایین انداخته بود نشست.آقای صارمی با نگرانی نگاهش می کرد.مشخص بود که به خاطر بی توجهی ها و اشتباهاتش در رابطه با صنم،بیشتر از توجه به حضور یک ماهه ی من در خانه ی دخترش به ناراحتی و بارداری اش اهمیت می داد.
با آرامش گفتم:
- آبتین اگه اجازه بدی صنم بره من به جاش توضیح می دم.
آبتین با عصبانیت و صدای بلندی گفت:
- شما کی باشی که بخوای به جاش حرف بزنی؟دخالت نکن!صنم بتمرگ سر جات!
جمله ی آخر را رو به صنم که دوباره بلند شده بود تا برود فریاد زد.صنم لرزید و چند قطره اشک از چشمانش پایین آمد.آمدم چیزی بگویم که آقای صارمی پادرمیانی کرد و با اخم رو به پسرش گفت:
- خجالت بکش آبتین.خواهرت بارداره.شعورت نمی رسه نباید این طوری باهاش حرف بزنی و سرش داد بکشی؟
آبتین با اخم رویش را برگرداند.صنم نگهیی به من انداخت.با ناراحتی به اشک هایش نگاه کردم و سرم را تکان دادم.سریع به سمت په ها دوید.سر جایم نیم خیز شدم و بلند گفتم:
- صنم آروم!ندو!
صنم سریع متوقف شد و کمی لیز خورد.سپس آرام و مثل مدل ها قدم برداشت.از حرکتش خنده ام گرفت و آرام خندیدم.متوجه آبتین شدم که به من چشم غره می رفت.با خونسردی رو به آقای صارمی گفتم:
- آقای صارمی بابت این تاخیر معذرت می خوام...باید زودتر از اینا به شما اطلاع می دادم ولی حال صنم خیلی خوب نبود و منم...
حرفم را قطع کرد و به آرامی گفت:
- متوجهم پسرم...فقط امیدوارم یه توضیح خوب داشته باشی.
لبخندی زدم و ماجرا را با سانسور بعضی جزئیاتی که شاید آن ها را عصبانی می کرد گفتم.
قبل از این که آقای صارمی حرفی بزند آبتین با عصبانیت گفت:
- خجالت نمی کشی آرمان؟تازه داره چهلم فراز می شه اون وقت تو داری درباره ی ازدواج دوباره ی صنم...
حرفش را قطع کردم و با جدیت گفتم:
- آبتین اگه یکم صبر کنی می فهمی که من اصلا چنین قصدی ندارم.صنم هم صد درصد به وقتی خیلی بیشتر از این احتیاج داره تا منو قبول کنه.منم این یک ماه پیش صنم بودم تا بدون در نظر گرفتن جایگاهی برای خودم توی زندگیش مراقبش باشم.فراز اونو و گلی رو به من سپرد و...
آقای صارمی به آرامی حرفم را قطع کرد:
- گلی؟
بی اختیار لبخندی روی لب هایم نشست و گفتم:
- بله گلی.اسمشو فراز انتخاب کرد...می خواست اگه دختر بود گلی باشه و اگه پسر بود سینا.
آبتین کمی نرم شده بود ولی هنوز هم اخم کرده بود و بد نگاهم می کرد.آقای صارمی با گفتن این جمله بحث را تمام کرد:
- مراقب دخترم باش...نذار دوباره دلش بشکنه...اگه فراز به تو اعتماد کرده پس منم بهت اعتماد دارم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- ممنونم آقای صارمی...قول می دم نذارم یه مو از سرش کم شه.
بحث به گفتگو های عادی و روزانه کشیده و جو آرام شد.چند دقیقه بعد صنم در حالی که سپنتای کوچکی را که به خاطر پتوی دورش قابل دیدن نبود بغل کرده بود،بدو بدو از پله ها پایین آمد.با حرص تقریبا داد زدم:
- صنم دنبالت نکردن!
دوباره یک دفعه آرام شد.نازنین که پشت سرش می آمد خندید.آبتین به آهستگی گفت:
- خیلی دوستش داری.
فقط سرم را تکان دادم.آبتین نفسش را محکم بیرون داد.تشخیص حالش دشوار بود.عصبانی؟نگران؟ناراحت؟ک� �افه؟
صنم کنارم نشست و با هیجان گفت:
- ببینش چه خوشگله!اصلا به آبتین نرفته.
آقای صارمی با خنده گفت:
- یعنی چون به آبتین نرفته خوشگله؟
صنم سرخ شد ولی خندید.نازنین هم داشت می خندید.آبتین هم لبخند محوی روی لب هایش بود.
به سپنتا نگاه کردم.چشمانش بسته بودند.بینی کوچک سربالایی داشت.لب هایش برجسته و قلوه ای و قرمز و در آن لحظه کمی از هم جدا بودند.تقریبا کچل بود!
آن قدر تپل و لپ دار بود که بی اختیار فکر کردم:
نازنین یه لپ به دنیا آورده که یه پسر بهش وصله!
آقای صارمی با ملایمت و مهربانی گفت:
- نمیای پیش پدرت بشینی صنم خانوم؟
صنم سریع سپنتا به دست به بلند شد و کنار پدرش نشست.آرام دستش را جلوی دهانش گذاشت و چیزی در گوش پدرش گفت.آقای صارمی خندید و بعد از گفتن وروجک در گوشش چیزی گفت که باعث شد صنم لبخند بزند.
آبتین با لحنی تمسخرآمیز گفت:
- صنم اول خودت بزرگ شو بعد به بزرگ کردن بچه ات مشغول شو.
صنم هم کم نیاورد با خونسردی گفت:
- می گم چرا سپنتا همش دست نازنینه.
نازنین خندید و آبتین هم به زور جلوی خودش را گرفت تا نخندد.آقای صارمی گفت:
- صنم سپنتا رو بده به مادرش بریم اتاق من کارت دارم.
صنم سریع حرفش را گوش کرد و به دنبالش از پله ها بالا رفت.این بار دیگر لازم نبود عربده بکشم "آروم" !
رو به نازنین گفتم:
- قدم نو رسیده مبارک نازنین!
لبخند زد و گفت:
- ممنون.قدم نو رسیده ی شما هم که پنج شش ماه دیگه میاد!
با خنده گفتم:
- همین الانشم دارم یه قدم نو رسیده ی دیگه رو بزرگ می کنم!
آبتین از بغل من به سمت نازنین که در طرفدیگر من نشسته بود خم شد و با ملایمت گفت:
- عسل بابا رو بده ببینم.
با نیشخند گفتم:
- عق!حالمو بهم زدی آبتین جمع کن خودتو بو گند همه جا رو برداشت!
فقط لبخند زد.محوسپنتا شده بود.سپنتا بعد از این همه تکان خوردن آرام دست و پایش را تکان داد و چشمانش را با تنبلی باز کرد.به مشت کوچک و تپلش نگاه کردم.آن قدر گوشت داشت که پایین انگشتانش چال افتاده بود!
موذیانه گفتم:
- آبتین بابا شدن بهت میادا.
- چرا؟
- از همون ثانیه ی اول که ادم می بینتت می فهمه...
بقیه ی حرف هایم را در گوشش گفتم تا نازنین نشنود:
- یه جا شور مادرزادی.
خندید و گفت:
- گمشو!بیشعور!
صاف نشستم و نیشم را تا ته باز کردم.
- میخوای بغلش کنی؟
با تردید دستانم را جلو بردم و جسم کوچک ولی یه جورهایی سنگین را گرفتم.مشت هایش را در هوا تکان داد و با چشمان درشت آبی روشنش با کنجکاوی نگاهم کرد.تقریبا کامل به نازنین رفته بود و اثری از آبتین در او دیده نمی شد!
آبتین با تعجب به پوزیشن معذبم نگاه کرد و گفت:
- از بچه بدت میاد؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نه فقط بچه های خیلی کوچیکو که بغل می کنم می ترسم یه چیزیشون بشه.
آبتین خندید و گفت:-
- نترس چیزیش نمی شه.دو روز دیگه با بچه ی خودتون می خوای چی کار کنی؟
این حرفش یعنی آتش بس اعلام شده و دلخوری اش را فراموش کرده بود.خدا را شکر!

درسا یک ساعت بود که صنم را بغل کرده بود و می گریست.امیر با کلافگی به میز خیره شده بود و چشمانش سرخ شده بودند.دیگر هیچ اثری از آن مرد شاداب که در سن پنجاه و دو سالگی مثل پسرهای دبیرستانی بود نمانده بود.مرگ فراز درون خیلی ها را کشته بود...
صنم با حالتی که انگار نمی داند چه اتفاقی دارد می افتد درسا را در آغوش گرفته و به دیوار مقابلش خیره شده بود.طوری بود که انگار می خواهد گریه کند ولی جلوی خودش را می گیرد.
او دیگر که بود!
امیر با صدای گرفته ای که از بغض مردانه اش مرتعش بود در گوشم گفت:
- این دختره گریه هاشو کرده که الان صامته؟
به آهستگی گفتم:
- فراز ازش قول گرفته گریه نکنه...از یه ماه پیش گریه نکرده.
امیر اخم کرد و گفت:
- پس واقعا دوستش نداشته...
اخم کردم و گفتم:
- من هیچ شکی به علاقه ی صنم ندارم...اگه دوستش نداشت با دونستن شرایطش باهاش ازدواج نمی کرد...اون فقط یکم زیادی تحملش بالاست...
- یعنی چی تحملش بالاست؟!درسا خودشو کشت اون وقت این مثل ماست زل زده به دیوار؟امکان نداره!
می دانستم این تندی و بدگمانی اش به خاطر چیست...چیزی نگفتم.امیر پرسید:
- چند ماهشه؟
- سه ماه و دو هفته.
اخمش شدیدتر شد.
- می تونم بپرسم جایگاه تو تو خونه اش چیه؟
خواستم بگویم "کودک یار(!)" ولی به این نتیجه رسیدم که در شرایطی که صدای خودم هم از شدت بغض دورگه شده است ،شوخی کار جالبی نیست:
- امیر قضیه اون طوری که تو فکر می کنی نیست...
سریع به طور خلاصه قضایا را برایش تعریف کردم.با پوزخند تلخی گفت:
- این پسره هیچیش به آدمیزاد نرفته بود...
خم شد و با انگشت شست و اشاره اش بالای بینی اش را فشرد.شانه هایش می لرزیدند.بی صدا هق هق می کرد...
چشمانم را بستم.اگر او و درسا را یک بار دیگر می دیدم،کنترلم زا دست می رفت و آن وسط زار و شیون می کردم...
بعد از چند دقیقه که مطمئن شدم به خودم مسلط شده ام چشمانم را باز کردم.امیر آرام شده بود ولی چشمانش سرخ تر از قبل شده بودند.
فراز تک بچه بود و امید زندگی آن ها...جوانی شان با فراز گذشته بودند و حالا که ثمره ی عشق شان داشت میوه می داد...از ریشه خشکیده بود...
امیر با حالتی عصبی به درسا و صنم نگاه کرد.درسا کم کم داشت از حال می رفت.جلو رفت و بی تعارف دستانش را زیر زانوها و بالاتنه ی درسا برد و از کنار صنم بلندش کرد.او را به طبقه ی بالا برد تا بخواباندش.
به صنم نگاه کردم که هنوز مات بود.نگاه من را حس کرد.تند تند پلک زد و آب دهانش را قورت داد.چقدر تو مقاومی دختر!
لبخندی زدم که امیدوار بودم آرامش کند.
امیر پایین آمد و دوباره کنار من نشست.در آن چند وقت انگار صد سال پیرتر شده بود...
- می خوای بچه تو نگهش داری؟
صنم بهت زده نگاهش کرد.اخم کردم و گفتم:
- این چه سوالیه آقای فرهمند؟
با جدیت گفت:
- گفتم شاید برای شروع یه زندگی جدید نخواد سربار داشته باشه...
صنم با اخم از جایش برخاست.با تحکمی که به صدای لرزانش می بخشید گفت:
- من عاشق فراز بودم و حالا هم بچه شو با کل دنیا عوض نمی کنم...رابطه ی من و آرمان هم از علاقه ی من به فراز و گلی کم نمی کنه...براتون متاسفم که این طوری راجع بهم فکر کردید.
کیفش را برداشت و خواست برود که امیر با جدیت گفت:
- بشین سر جات صنم.
صنم اخم کرد و متوقف شد ولی ننشست.امیر از جایش بلند شد و به سمت صنم رفت.برای لحظاتی بی حرف به شکمش خیره شد.عاقبت با صدای گرفته و ضعیفی گفت:
- عروس و مادر نوه ام می مونی؟
صنم منقلبانه نگاهش کرد.امیر جلو رفت و عروس پسر مرحومش را در آغوش گرفت.
سرم را پایین انداختم.من در این جمع و احساس جایی نداشتم.

فصل نوزدهم (آخر)
- آرمان زود باش!
صدایش را از درون اتاق شنیدم که می گفت:
- صبر کن گلی کار داره!
با حرص زیر لب غرغر کردم:
- بگو من دارم با گلی شیطنت می کنم!
چند دقیقه بعد گلی و آرمان تیپ زده و آماده با نیش باز از اتاق گلی خارج شدند.
آرمان شلوار و کت اسپرت مشکی اش را با پیراهن سفیدش پوشیده بود و موهای قهوه ایش را بالا داده بود.
به لباس های گلی نگاه کردم و خنده ام گرفت.بچه را کادوپیچ کرده بود!
ساپورت مشکی کلفتی پایش کرده بود که به خوبی در برابر سرما گرم نگهش می داشت.پیراهن سفید بافتنی تنش کرده و روی آن کاپشن کلفت مشکی اش را به او پوشانده بود.به پاهایش نگاه کردم.چکمه های چرم مشکی اش را که تا زیر زانویش قد داشتند پایش کرده بود.
کلاه بافتنی سفیدی را که درسا برایش بافته بود سرش کرده بود.دسته ای از موهای قهوه ای-سرخش از زیر کلاه بیرون زده و بامزه اش کرده بودند.شال گردن سفید ستش را هم طوری دور گردنش پیچانده بود که لپ هایش بیرون زده بودند!
دستکش های مشکی اش را هم دستش کرده بود.
جلو رفتم و غرغر کردن را از یاد بردم.دستانم را جلو بردم و منتظر به گلی نگاه کردم.گلی با اخم بامزه ای نگاهم کرد.این نگاهش را خوب می شناختم؛مخصوص وقت هایی بود که در انتخاب بین آغوش و من و آرمان تردید و شک داشت!
آرمان تشویقش کرد:
- گلی مامانو ببین منتظره.
گلی دستانش را به سمتم دراز کرد و به جلو خم شد.او را از آرمان گرفتم و به خودم فشارش دادم.درست مثل پنبه نرم بود...
محکم گونه اش را بوسیدم و باعث شدم صدای غرغر و خنده اش به طور هم زمان بالا برود.
سرش را بالا آورد و با چشمان درشت جیوه ایش در چشمانم خیره شد.هر بار به این چشم ها خیره می شدم قلبم به جنب و جوش می افتاد...
پوستش روشن بود و همین باعث می شد گونه هایش سریع سرخ شوند...مثل دو تا گوجه!آرمان همیشه می گفت:
تواَم مثل نازنین یه لپ به دنیا آوردی که یه گلی بهش آویزونه!
بینی اش درست مثل بینی سپنتا (شوهرش !) سربالا و کوچک بود.لب هایش کوچک و سرخ بودند و فاصله ی کمی که همیشه میان شان بود باعث می شد دندان های کوچکش دیده شوند.
آرمان با ملایمت گفت:
- بریم؟
به خودم آمدم و سرم را تکان دادم.بدون این که گلی را از دستم بگیرد،سوییچش را برداشت و به سمت در رفت.کفش هایش را پوشید و کفش های گلی را هم پایش کرد.سپس او را از من گرفت تا کفش هایم را پایم کنم.
وقتی کفش هایم را پوشیدم سریع گلی را از او گرفتم.خندید و در گوشم گفت:
- رقیب عشقی منه این فسقلی؟...راستی خیلی خوشگل شدی.
گونه هایم رنگ گرفتند.لبخندی زدم و جواب ندادم.
گلی به طور کلی بچه ی آرامی بود ولی در کنار آرمان به معنای واقعی زلزله می شد!در آن لحظات هم با آرامش در آغوشم لم داده بود و به قول آرمان آن بالا حال می کرد!
وقتی سوار ماشین شدیم آرمان بخاری را روشن کرد.گلی که هنوز افتخار نداده بود درست و حسابی حرف بزند،با "اِ" کشداری اعتراضش را به این حرکت نشان داد.
آرمان در حالی که ماشین را راه می انداخت با خنده گفت:
- چته جوجه؟!خیلی بدن قوی ای داری می خوای تو سرما هم بشینی!از سیصد و شصت و پنج روز سال چهارصد روزشو مریضی!
گلی متوجه حرف هایش نمی شد چرا که صورتش را مقابل باد گرم گرفته و حالت بامزه ای به خودش گرفته بود.دهانش را باز کرده و لب هایش را جلو داده بود و پلک هایش را هم تندتند باز و بسته می کرد.
عاشق این بود که باد گرم به صورتش بخورد و به قول آرمان یک حالی می شد!
هر وقت حوصله اش سر می رفت،خودش را در آغوش آرمان جا می کرد و صورتش را مقابل صورت آرمان می آورد و آرمان هم می فهمید که می خواهد در صورتش ها کند!
آرمان زمزمه کرد:
- همه چی آرومه صنم؟
لبخندی اطمینان بخش زدم و سرم را تکان دادم.ماه پیش وقتی به آن جا رفتیم حالم بد شد و غش کردم.آرمان از آن موقع تمام مدت نگران بود ولی جرئت نمی کرد از من بخواهد که نرویم.
- گلی بیا عقب بشین...الان بابا ترمز می کنه با کله می ری تو شیشه ها!
لبخندی که روی لب های آرمان نشست از دیدم دور نماند...
گلی با بی میلی و تا حدودی هم با زور من به من تکیه داد.بعد از چند ثانیه دوباره به سمت ضبط ماشین خم شد.آرمان نیشخند زد و گفت:
- بچه از همین الان بزن و برقصه...
خندیدم.آرمان ضبط را روشن کرد و صدای آهنگ در ماشین پیچید:

اى جونم
قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو
گرمی خونم شو
ببین پریشون دلم بیا آرومم کن
ای جونم
میخوام عطر تنت بپیچه تو خونه م
تو که نیستی یه سرگردون دیوونم
ای جونم، بیا که داغونم
ای جونم عمرم نفسم عشقم
تویى همه کسم
آی که چه خوشحالم تورودارم
ای جونم

ای جونم دلیل بودنم عشقت
مثه خون تو تنم
آی که چه خوشحالم تورو دارم
ای جونم

ای جونم
خزونم بی تو ابر پر بارونم
بیا جونم
بیا که قدر بودنتو میدونم
میدونی اگه بگی که می مونى
منو به هرچی میخوام می رسونى
تو که جونى بیا بگو که می مونى
جونم عمرم نفسم عشقم
تویى همه کسم
آی که چه خوشحالم تورو دارم
ای جونم

ای جونم دلیل بودنم عشقت
مثه خون تو تنم
آی که چه خوشحالم تورو دارم
ای جونم
ای جونم
من این حس قشنگ به تو مدیونم
میدونم تا دنیا باشه عاشق تو می مونم
میدونم می مونم
ای جونم عمرم نفسم عشقم
تویى همه کسم
آی که چه خوشحالم تورو دارم
ای جونم

ای جونم دلیل بودنم عشقت
مثه خون تو تنم
آی که چه خوشحالم تورو دارم
ای جونم

گلی با هیجان بالا و پایین می پرید و آرمان می خندید.با اخم ساختگی گفتم:
- الگویی تو مثلا؟
آرمان با نیشخند گفت:
- بابا خوبه دیگه!عقده ای بار نمیاد!این جزو آهنگای مورد علاقه شه...قول می دم شب رفتیم خونه دعای ندبه هم براش بخونم،خوبه؟
خنده ام گرفت.دلقک!
- او..بدا...
آرمان دوباره نیشش باز شد و آهنگ را عوض کرد.چطور زبانش را می فهمید؟!

قسم تو من دلمو بستم به تو طفره نرو
بده دلتو دست منو بگو ميدوني قصد منو 

بايد اينو من بت بگم خوشم اومده ازت يكم بيشتر توجه كن به من نزار كه از دست برم

اخه من دوست دارم و يه بيقرارم و كسي كه نميتونه بي تو بمونه عشقم،بيا جلوي چشمم

اخه دل به تو دادم و چه خوبه حالم و تو عزيز مني همه چيز مني عشقم،واسه عشقت تشنم

هنوز نميشه باور خودم ان قدر زود عاشقت شدم،اگه بموني پيشم تازه عاشق ترم ميشم

تويي دليل همه خوشيام هر جا بريي من با تو ميام
فقط يه نگا بكن تو چشام ببين از ته دل تو را ميخوام

اخه من دوست دارم و يه بيقرارم و كسي كه نميتونه بي تو بمونه عشقم،بيا جلوي چشمم 

اخه دل به تو دادم و چه خوبه حالم و تو عزيز مني همه چيز من عشقم،واسه عشقت تشنم

بايد اين بار به تو بگم عزيزم با تو هستم تا هميشه 

حتي نمي خوام من فكرشم بكنم،تو نباشي آخه نمي شه 

فقط بيا بزن يه لبخند
با تو هستم،تويي عشقم

پس بازم مي گم دوست دارم عاشقتم عزيزم بيا جلوي چشمم

اخه من دوست دارم و يه بيقرارم و كسي كه نميتونه بي تو بمونه عشقم،بيا جلوي چشمم 

- جمع کن بساطو آرمان!
خندید و گفت:
- بابا تو چرا مثل گشت می مونی!ببین بچه داره حال می کنه!
به گلی نگاه کردم که دندان های کوچکش را بیرون ریخته بود و از بس هیجان زده بود،لپ هایش سرخِ سرخ شده بودند.
- یه نگاه به این گوشتا بکن...دلت میاد آبشون بکنی؟
خندیدم و گفتم:
- به بچه ی من نگو چاق!
خندید و گفت:
- غلط کردم بابا!
مکث کرد و سپس موذیانه گفت:
- خوب تپله دیگه!ببین...
دستش را جلو آورد و لپ گلی را کشید.گلی جیغ زد و خودش را به من چسباند.نمی دانستم بخندم یا آرمان را سرزنش کنم!
نکته ی جالب این بود که با وجود تمام کرم ریختن های آرمان،گلی باز هم با دیدنش نیشش باز می شد!
وقتی رسیدیم،آرمان گلی را از دستم گرفت.به جلو خم شد و در گوشم گفت:
- من و گلی می ریم آب و گل بیاریم.راحت باش.
لبخند قدرشناسانه ای زدم.چشمک زد و از من دور شد.گلی با چشمانی که به خاطر کنجکاوی درشت شده بودند از روی شانه ی آرمان نگاهم می کرد.با دیدن حالتش خنده ام گرفت.
آن قدر آرمان لوسش کرده بود که دو ثانیه هم روی زمین نمی ماند...!
قدم هایم را بدون اینکه متوجه باشم بر می داشتم...نیازی نبود نگاه کنم ببینم راه را درست می روم یا نه...نیرویی نامرئی مرا به آن جا می کشاند و من چقدر به خاطر درک بالایش ممنون آرمان بودم...نمی خواستم وقتی حرف هایم را می زدم مقابل گلی و او باشم...
وقتی به قبر محبوبم رسیدم،روی زمین زانو زدم و دستم را روی قبر کشیدم...بدون توجه به خاکی که کف دستم می نشست...
لبخندی زدم و با ملایمت گفتم:
- سلام...خوبی؟آرومی؟...ببخشید یه هفته دیرتر از قرارمون اومدم...
همان طور که سنگ سرد و سفتی را که جایش را برایم گرفته نوازش می کردم زیر لب زمزمه کردم:
- گلی و آرمان رفتن آب و گل بیارن...خیلی خوبه که می فهمه می خوام باهات تنها باشم...
مکث کردم و سپس با لبخند ادامه دادم:
- راستی گلی فردا سه سالش می شه...هنوزم ناز می کنه و درست حرف نمی زنه با این که بلده...خودم دیشب دیدم بغل آرمان خوابیده بود داشت سخنرانی می کرد!فکر کنم زبونش فقط برای من بسته اس!...باید ببینیش فراز...روز به روز تپل تر و خوردنی تر می شه...این قدر دوست داشتنیه که بعضی موقعا دلم می خواد اون قدر فشارش بدم که له بشه!...آرمان یه عالمه هم لوسش کرده...هر چی می خواد باید سریع براش حاضر و آماده کنی وگرنه جیغ می زنه و قرمز می شه...جیغم جواب نده گریه می کنه تا نفسش بند بیاد...از زمینم خوشش نمیاد...همش باید بغلش کنی این ور اون ور ببریش...هر روزم داره سنگین تر می شه آدم کمردرد می گیره!...درسا و امیر خیلی دوسش دارن...گلی هم همین طور...همش می ره به عکس تو و امیر و درسا که روی میزه اشاره می کنه و منتظر نگات می کنه...منظورشم اینه که می خواد بره پیش اونا...
مکث کردم.نفس گرفتم و سپس با لبخند بزرگ تری گفتم:
- رابطه اش با آرمان اون قدر عالیه که بعضی موقعا بهش حسودی می کنم...منظورش از اَدَبَدَشو آرمان می فهمه ولی من نه...خیر سرم مادرشم هستم!

بغضم را قورت دادم و گفتم:
- تو رو هم دوست داره...همش از آرمان می پرسه این کیه تو این عکسا...آرمان هم هر بار بهش می گه یه پسر خوشگل!...سپنتا رو گفتم؟خیلی بزرگ شده!مثل بلبل حرف می زنه و صد نفر مثل آبتینو میذاره تو جیب پشتش!...گلی رو هم خیلی دوست داره!آبتین همش می گه من عروسمو پیدا کردم دیگه دنبالش نگردید!...گلی هم ارادت خاصی بهش داره...هر وقت می خواد بره دیدنش میاد رژ قرمز منو بر می داره می ده دستم براش بزنم!
لبخندی زدم و با صدای آهسته تری ادامه دادم:
-آرمیتا هفته ی پیش فهمید حامله اس...نریمان همش غر می زنه که گلی و سپنتا با همن ولی بچه ی من جفت نداره!...پرهام و نیکان دوباره با هم قهرن...نیکان همش خورش کرفس درست می کنه با آترین می خوره به پرهام نمی ده!...آترینم واسه خودش مردی شده!دوازده سالش بیشتر نیست ولی همه جا می گه سیزده سالمه!واقعا هم باهوشه...به پرهام و نیکان حسودیم می شه که این قدر خوب تربیتش کردن!من که چشمم آب نمی خوره آرمان گلی رو انگل اجتماع بار میاره!
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- گلی روز به روز اخلاقش و قیافه اش بیشتر شبیه تو می شه...جز موهاش که هم رنگ موهای منه...وقتی تو چشماش نگاه می کنم یه لحظه حالم بد می شه...انگار که دارم تو چشمای تو نگاه می کنم!...
مکث کردم و در حالی که اشک هایم را کنار می زدم گفتم:
- آرمان دو هفته ی پیش به مناسبت سالگرد ازدواجمون برام یه موتور خرید!...خیلی موتور خفنیه ولی چه فایده داره آخه!می دونی آخه نمیذاره خودم سوارش شم می گه خطرناکه...می دونی...از وقتی که دو هفته قبل از تولد یک سالگی گلی ازدواج کردیم...همه چی خیلی بهتر شده...آرمان واقعا آدم باشعوریه...هر کی جز اون بود تا حالا سر به بیابون گذاشته بود!...اولش که بیشتر از یه سال صبر کرد تا من ادا و اطوارم تموم شه!...تو اون یه سال و شش ماه یه بار بهم دستم نزد...یه بار کاری نکرد که اذیت بشم...صبر کرد تا بتونم قبولش کنم...بعدشم برای گلی بهترین پدری شد که می تونه داشته باشه!...گر چه قبل از این که ازدواج کنیم هم برای گلی پدر بود...هفته پیش مچمو گرفت که داشتم به عکست نگاه می کردم و تو فکر بودم...گفتم الان دیگه یه چیزی بهم می گه ولی فقط اومد پیشم نشست و مثل من بهت نگاه کرد...آها اینو یادم رفت بهت بگم!تصمیم گرفتم برم یه مدرسه درس بدم...حوصله ام سر می ره...گلی هم دیگه به مراقبت بیست و چهار ساعته نیاز نداره...تازه می ره مهد سه چهار تا بچه می بینه از فکر سپنتا درمیاد!
پیشانی ام را روی سنگ سرد گذاشتم و زمزمه کردم:
- این از گزارش کار من...الان دخترتم میاد می بینیش...تو از خودت بگو...اون جا جات تنگ نیست؟اذیت نمی شی؟...دلت برام تنگ نشده؟
نباید گریه کنم...نباید گریه کنم...این جمله ای بود که در آن چند سال برایم حکم قانون اول زندگیم را داشت...
صدای آرام آرمان را شنیدم که به گلی می گفت:
- می شه بذارمت پایین؟
از حن ملتمسانه اش خنده ام گرفت.سرم را بالا آوردم و دستانم را باز کردم.گلی از خدا خواسته در آغوشم فرو رفت و گونه ام را بوسید.به خودم فشارش دادم و رایحه ی معصومیت و بی گناهی اش را به درون ریه هایم کشیدم...
آرمان کنارم نشست و قبر را شست.دو شاخه از گل ها را به دست من و گلی داد.گلی بیشتر از آن که گل را پرپر کند متلاشی اش می کرد!
بعد از این که گلبرگ های قرمز روی قبر پخش شدند آرمان زمزمه کرد:
- صنم تموم شد؟
می دانستم که می خواهد با او تنها باشد...درست مثل من.با گلی از جایم بلند شدم و گفتم:
- من می رم پیش مامان...چقدر کارت طول می کشه؟
- بیست دقیقه دیگه بیا کنار ماشین.
- باشه.
چرخیدم و چند قدم برداشتم.صدایم زد:
- صنم؟
متوقف شدم و به سمتش چرخیدم.با ملایمت گفتم:
- جانم؟
لبخندی روی لب هایش نشست و زمزمه کرد:
- دوستت دارم...
گونه هایم دوباره رنگ گرفتند...آمدم جوابی بدهم که گل کلمات نامفهومی را با حالتی شبیه اعتراض به زبان آورد.آرمان با خنده دستانش را به نشانه ی تسلیم بودن بالا برد و گفت:
- غلط کردم بابا...شما رو هم دوست دارم...یه ابراز علاقه هم نمی تونیم بکنیم پیش این پ.تیار.ه خانوم!
خندیدم و گفتم:
- دست پرورده خودته دیگه!تحویل بگیر حالا!
لبخند زد و چیزی نگفت.چرخیدم و از او دور شدم...در آخرین لحظات صدایش را شنیدم که انگار می گفت:
- همه رو به جون هم انداختی خودت اون پایین داری به قول خودت خانومی می کنی نه؟!
لبخندی روی لب هایم نشست...
گلی هم تحت تاثیر حال و هوای من ساکت شده بود و به اطراف نگاه می کرد...
زیر لب گفتم:
- منم دوستت دارم...

"نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز"

 

منبع رمان فا

درباره : رمان , رمان عاشقانه ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : دانلود رمان دو موتور سوار , دو موتور سوار رمان , نویسنده رمان دو موتور سوار , قسمت اخر دو موتور سوار , اخرین قسمت دو موتور سوار , رمان دو موتور سوار رو میخوام , رمان واقعا قشنگ دو موتور سوار , دو موتور سوار رمانش , دو موتور سوار داستانش ,
بازدید : 472
تاریخ : شنبه 04 مهر 1394 زمان : 23:19 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش