رمان جالب و قشنگ آوای بی قراری قسمت نهم
رمان جالب و قشنگ آوای بی قراری قسمت نهم
با اینکه از صبح کاری نکرده بودم جز صاف نشستم ، احساس خستگی می کردم . مریم توی سالن بود .منم رفتم و کنارش نشستم . دلم بدجوری پر بود . بدون اینکه بهش مجال صحبتی بدم شروع کردم تمام گفتگوهای خودم رو با امیر براش تعریف کردن .
مریم – آسمان نکن این کار رو . دلش رو نشکن .
- من ...
مریم – بابا اون بچه کوچولو هم فهمید که داییش داره برای تو می میره . آنوقت تو نشستی اینجا و داری میگی هنوز مطمئن نیستم .
- دست خودم نیست یه چیزی ته دلم داره وول می خوره .
مریم – ببینم مگه تو ازدواج نکردی ، خجالت نمی کشی تو روی شوهرت میگی که می خواهی حساب کاوه رو برسی . دست از سر این پسره ور دار . امیر خودش می تونه حسابش رو برسه . الان دیگه وظیفه اونه .
- یعنی میگی به بهرمند زنگ نزنم ؟
مریم – چرا بزن ولی نه به خاطر کاوه .
- پس به خاطر تو ؟؟؟؟؟!!!!!!
مریم – خوب چی میشه مگه خسیس . زنگ بزن بگو دو تا از آن ماشین خوشگل ها ت رو برامون بفرسته یکی رو من می فروشم و با پولش عشق می کنم یکی رو هم تو سوار می شی .
- دل درد نگیری عزیزم ؟؟؟؟ نگرانتم هااااا
مریم – شما خیالت راحت . بگو بفرسته بقیه اش با من .
- من می روم یه خورده استراحت کنم . خیلی خسته ام .
مریم – کوه کندی مثلا .... به حرفهام فکر کن . اینقدر این امیر بیچاره رو ناراحت نکن .
سرم رو تکون دادم و رفتم داخل اتاقم .
غروب تازه از خواب بیدار شده بودم و مثلا گفتیم بزار ما هم یه دو کلوم به این کتابهای نازنین نگاه کنیم بلکه یه چیزی بره توی مخمون ...ولی مگه می زارن .
مریم – آسمان ....آسمان ....بیا امیر داره در می زنه .
سریع نگاهی به لباسهام انداختم و مرتبشون کردم . تا رسیدم به سالن امیر در خونه رو زد . در رو باز کردم . دستش یه ظرف بود و توی دست دیگه اش یه دسته گل .
امیر – سلام . بفرمایید .تقدیم با احترام .
گل ها رو از دستش گرفتم و ذعوتش کردم بیاد داخل .
امیر – مادر شوهر عزیزتون بنده رو مامور فرمودن تا این غذا رو به شما برسونم . از وقتی شما خونه ما رو ترک کردید یه بند داره سر من غر می زنه .
انقدر با مزه ادا در می آورد که خنده ام گرفته بود . ظرف رو از دستش گرفتم و بردم آشپزخونه .
- چایی میل داری یا قهوه ؟
امیر – یه چایی لطفا .
با سینی چای برگشتم توی سالن .
امیر – مریم نیستش ؟
- توی اتاقشه .داره درس می خونه . امتحانها نزدیکه .
امیر – فردا کلاس داری ؟
- آره . این هفته دیگه تموم میشه . و بعد هم فرجه برای امتحانها داریم .
امیر – ماشینت پایین نبود ؟
- سامان صاحب شد و بردش . باید بگم بهرمند یکی برام بفرسته .
امیر – من خودم ترتیبش رو می دهم . فقط بگو کدوم رو می خواهی .
- بزار فکر کنم بعد .
امیر که اون سر مبل نشسته بود خودش رو به طرف من کشید و آروم گفت :
امیر – چرا نموندی پیشم ؟
- نمی شد آخه . اولین روز بیام و بمونم . تازه بابا اینها می خواستن برن ....
امیر – باشه . فردا که ماشین نداری خودم میام می برمت .
- باشه .
امیر – اگه یه خواهش بکنم قبول می کنی ؟
- تا چی باشه .
امیر – فردا یه جعبه بزرگ شیرینی می گیرم و با هم می ریم دانشگاه . می خواهم این پسره ببینه که با هم ازدواج کردیم .
نگاهش کردم . کنارم نشسته بود و دستش رو دور شانه هام انداخته بود . ناخودآگاه سرم رو گذاشتم روی شانه اش . امیر که تعجب کرده بود چند ثانیه ای بدون عکس العمل منو نگاه کرد ولی بعد منو به خودش فشار داد و اروم تو گوشم گفت :
امیر – الان این دوستت میاد و کاسه کوزه هامونو می ریزه به هم .
خندیدم .
- نگران نباش نمی یاد . فردا ساعت 9 بیا دنبالم .
امیر یه بوسه زد روی موهام و خودش رو کمی کشید کنار . .....
صبح با استرس سر کمدم ایستاده بودم و مانتو هام رو نگاه می کردم . امیر زنگ زد که پایین منتظرمه . با عجله یکی از مانتو ها رو انتخاب کردم و آماده شدم و رفتم پایین .
وقتی با هم وارد محوطه شدیم تک و توک از بچه های آشنا رو می دیدم که دارن با تعجب نگاهم می کنند . به دانشکده که نزدیک تر می شدیم همکلاسیهام هم می دیدم ولی خبری از کاوه نبود .امیر رو به دوستام معرفی کردم و شیرینی رو دادم دست یکی از همکلاسی هام تا پخش کنه . امیر زیر چشمی داشت دور و بر رو نگاه می کرد تا کاوه رو پیدا کنه .
امیر – آسمان من برم دیگه .
با امیر از کلاس اومدیم بیرون تا مثلا بدرقه اش کنم بره . کاوه مثل یه مار زخمی داشت به خودش می پیچید . امیر با دیدنش دست منو گرفت و با هم رفتیم سمتش .
امیر – سلام آقا . ایشون همسرم هستن و دلم نمی خواهد دیگه دور و بر همسرم ببینمتون . منظورم به اندازه کافی روشن بود ؟؟؟
کاوه با عصبانیت گفت :
کاوه – این امکان نداره .
امیر دست برد توی جیبش
امیر – بفرمایید این هم شناسنامه من و خانم .
شناسنامه من دست این چیکار می کنه . مگه دیروز ازش نگرفتم ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کاوه – ولی آقای مقدسی قول دیگه ای به من داده بود .
امیر – البته شاهکار های هنریتون رویت شد . باید بابت این کارتون از شما تشکر کنم . همون شاهکارها بودند که باعث شدند رویاهای من خیلی سریع تحقق پیدا کنند .
کاوه – ولی من با پدرتون قرار گذاشته بودم .
امیر – بهتره با من صحبت کنید . باید بگم چون توی عکس ها من پیش آسمان بودم پس پدرشون منو به عنوان دامادش انتخاب کرد .
کاوه رنگش کبود شده بود . چیزی برای گفتن نداشت . برگشت و از دانشکده زد بیرون . امیر دستم رو فشار داد و منو فرستاد سر کلاس و خودش هم رفت .
سر کلاس یه اس ام اس برام اومد . از امیر بود .نوشته بود : بعد از کلاس اگه اون پسره اومد سراغت خبرم کن .
لبخندی روی لبم نشست .
بعد از اون کلاس ، کاوه نیومد سراغم . دو تا کلاس دیگه هم داشتم ولی باز هم خبری ازش نشد . فکر کنم امیر حق داشت که بگه بدترین مجازات برای اون از دست دادن منه .
*********
مریم – آسمان!!!!!
- جانم ، چی شده اینقدر مهربون صدام می کنی ؟
مریم – خوبی ها و مهربونی هام چشمت رو بگیره انشاا....... . من همیشه مهربون هستم .
- خیلی داغ نکن ، برای قلبت ضرر داره . بگو مشکلت چیه .
مریم – از وقتی شوهر کردی زبون در آوردی واسه من .
- مگه نگفتم خوشم نمی یاد مدام بهم یادآوری کنی که شوهر کردم ؟
مریم – آسمان!!!!! ببین داشتم با مامانم صحبت می کردم . پای تلفن احساس کردم یه خورده ناخوش احواله .
- چرا ؟ باز مشکلی برای قلبش پیش اومده خدای نکرده ؟
مریم – فکر نمی کنم چون مشکل قلبش با عمل درست شد ولی خیلی بی حال بود .
- می خواهی بگو بیاد اینجا تا یه دو تا دکتر خوب ببریمش .
مریم – نه فکر نکنم الان راضی بشه بیاد .
- پس چی ؟
مریم – می گم اگه تو ناراحت نمی شی من این 10 روز رو که تا امتحانات فرجه داریم برم خونه و یه سری بهشون بزنم .
- دیوانه ، این چه ربطی به من داره . هر وقت دلت خواست می تونی بری و هر وقت دلت خواست برگردی. مگه تو اینجا زندانی هستی که اینطوری از من با آه و ناله اجازه می گیری ؟
مریم – گفتم شاید دلت نخواهد تو این شرایط تنها بمونی . البته تنها که نیستی ، امیر می تونه پیشت بمونه .
- مریم یه کلمه دیگه در این مورد حرف بزنی ها در خونه رو قفل می کنم و مجبوری تا شروع امتحانها همین جا بمونی .
مریم – خیلی خوب بابا . بزار زنگ بزنم ترمینال و برای خودم بلیط رزرو کنم .
- اگه دیدی مشکل جدی هست حتما برش دار بیار اینجا . باشه ؟
مریم – مرسی عزیزم . حتما .... میگم نمی خواهی به امیر بگی ؟
- چی رو به امیر بگم ؟
مریم – اینکه من می خواهم برم و شما قرار تنها بمونی تو خونه .
- نه خیر لازم نکرده ایشون بدونند . مگه بار اولمه که توی این خونه تنها می مونم .
مریم- بار اولت نیست ولی شاید امیر خوشش نیاد زنش تنها بمونه .
- بد از رفتن تو خودم بهش می گم . حالا زنگت رو بزن .
مریم فوری وسایلش رو جمع و جور کرد و راه افتاد و رفت . یک ساعت از رفتن مریم نگذشته بود که زنگ در رو زدن .
امیر آقا از کجا پیداش شد دیگه .در رو باز کردم .
امیر – سلام خانمی .
- سلام . خوش اومدی .از این طرفا .
امیر – دیدم تنهایی گفتم بیام پیشت .
- مرسی . شما از کجا فهمیدی ؟؟؟؟؟؟
امیر – ما رو دست کم گرفتی ؟
- باید حدس می زدم . این دختر حرف گوش نمی کنه که .
امیر – خیلی خوب تا من برای خودم یه چایی می ریزم شما هم برو و وسایلت رو جمع کن که بریم .
- کجا ؟؟؟؟؟
امیر – خونه ما دیگه . مامان وقتی فهمید که قرار بیایی حسابی خوشحال شد .
- اگه ناراحت نمیشی دوست دارم اینجا بمونم .
امیر روی مبل نشست .
امیر – نه مسئله ای نیست .
- ممنونم .
امیر – پس تا شما یه شام خوشمزه برام می پزی منم برم و زود برگردم .
- جانم ؟؟؟؟؟!!!!!!
امیر – انتظار نداری که با همین لباس اینجا بمونم . اینطوری راحت نیستم . سه سوته می رم خونه و زیر شلواریم رو بر می دارم و میام باشه .
- می خواهی اینجا بمونی ؟
امیر – پس چی ؟ خیال کردی اونقدر بی خیالم که زنم رو تنها بزارم .
این می خواهد اینجا با من تنها بمونه؟؟؟ آنوقت اگه شب هم هوس کرد تنگ دل من بخوابه چی ؟؟؟ حداقل خونه خودشون پدر و مادرش هستن و این آقا نمی تونه زیاد پررو بازی در بیاره .
- امیر نظرم عوض شد .
امیر – باشه هر چی شما بگی . می خوای کمکت کنم وسایلت رو جمع کنی ؟
- لازم نکرده . شما چاییتون رو میل بفرمایید .
توی اتاق داشتم وسایلم رو جمع می کردم که دیدم اومد داخل
امیر – دختر خوب برای یه دو هفته وسایل بردار . من هر روز نمی تونم بیام و برم که چی ؟؟؟ خانم وسایل لازم دارن ها ااااا
لحنش شوخی بود .نگاهی بهش کردم کنار چهارچوب در ایستاده بود .
امیر – قدیم تا نامزد یه دختر خانمی می اومد فوری یه بهانه جور می کرد و می رفتن توی اتاق . حالا من و شما با هم تنها هستیم و شما حتی یه تعارف کوچولو هم به من نمی کنی .....
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفته بود ..
- امیر بسه دیگه اینقدر حرف نزن بزار کارم رو بکنم .
حاج خانوم با لبخند همیشگی اومد پیشوازم . خیلی تحویلم گرفت . فکر می کردم یه اتاق جدا برام اماده کردن ولی امیر ساکم رو گذاشت تو اتاق خودش . یعنی باید اینجا بمونم .....
فوری لباس عوض کردم و رفتم پایین . حاج خانوم تو آشپزخونه داشت کار می کرد رفتم پیشش . کمکش کردم تا شام رو آماده کنه . تقریبا از شام چیزی نفهمیدم همش فکرم پیش این بود که شب رو چیکار کنم حالا ...
یه کتاب دستم گرفته بودم و روی مبل تو سالن نشسته بودم . حاج خانوم و حاجی یه ساعتی می شد که خوابیده بودن و امیر هم رفته بود بالا که مثلا بخوابه .
دختر چقدر مگه می تونی لفتش بدی . بلاخره که باید بری بخوابی . اصلا همین جا می خوابم و می گم خوابم برد .
امیر – آسمان بسه دیگه خیلی درس خوندی خسته شدی .
- نه هنوز خوابم نمی یاد . کمی دیگه درس بخونم بعد .
امیر لبخند شیطنت آمیزی زد .
امیر – می گم برعکس گرفتن کتاب خیلی تاثیر خوبی توی یادگیری داره ؟
خاک عالم ....آبروم رفت . من این کتاب رو کی برعکس گرفتم که خودم خبر ندارم ....
امیر اومد سمت من و دستم رو گرفت ..
امیر – بلند شو بریم بالا بگیر بخواب . بهونه هم نیار ......کنار من خوابیدن اینقدر ترسناکه ؟؟؟؟؟
لبخند کجی بهش زدم
- کی گفته من از تو می ترسم . فکر کردم پیش پدر و مادرت خوبیت نداره .
امیر – بی خودی بهونه نیار . اونها مشکلی ندارن . تو دیگه زن عقدی من هستی ... حالا هم تا کار به جاهای باریک نکشیده بلند شو بریم .
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و زدم به کمرم . با یه حالت طلب کارانه گفتم :
- مثلا به کجا می خواهد بکشه ؟
نفهمیدم چطور شد . یه دفعه دیدم تو بغل امیرم و لبهاش رو گذاشته رو لبهام ...
سعی کردم خودم رو ازش جدا کنم ولی خیلی محکم منو به خودش چسبونده بود ....
امیر سرش رو بلند کرد و نگاه پر شیطنتی بهم انداخت . همون طور که توی بغلش بودم زیر گوشم گفت
امیر – می خواهی از این هم باریک تر بشه یا نه ؟
نمی دونم چرا خنده ام گرفت . امیر هم منو بلند کرد و با خودش کشید طرف پله ها .
- امیر خودم میام ..
امیر- با خنده هات دیوانه ام می کنی . فکر میکنی من از سنگم هیچ احساسی ندارم .
- خیلی خوب منو ول کن دیگه بهت لبخند نمی زنم .
امیر عصبی دستش رو توی موهاش فرو کرد و به راهش ادامه داد . داخل اتاقش که شدیم در رو پشت سرم بست .
امیر – آسمان می خواهم مسئله رو یکبار برای همیشه اینجا حلش کنیم .
- چه مسئله ای ؟
امیر صداش می لرزید
امیر – این که من دوستت دارم . مال الان و دیروز هم نیست . مال وقتیه که باهات آشنا شدم . نمی گم عشق در یک نگاه چون خودم هم بهش اعتقاد ندارم . اوایل آشنایی مون به مرور زمان احساس کردم که برام با بقیه فرق داری . نمی خواستم با فهمیدن این موضوع از دستت بدهم .
- یعنی اگه من می فهمیدم که دوستم داری ، ولت می کردم ؟
امیر – آره . خودت تو بیمارستان گفتی که دکتر رو به این خاطر نمی پذیری که می دونی دوستت داره . نمی خواستم به سرنوشت اون دچار بشم .
- تو گوش وایستاده بودی ؟
امیر – نه می خواستم بیام داخل و حالت رو بپرسم که متوجه شدم داری با مریم بحث می کنی . اون موقع نمی دونستم موضوع چیه و این همیشه برام یه سوال بود . حدس می زدم یه شکست عشقی باشه . اون روز توی هتل با یکی از موکلینم قرار داشتم که تو رو دیدم کنار یه مرد جوان نشسته بودی . انکار که بهم برق فشار قوی وصل کرده باش ......بعد که جریان رو شد اصلا نتونستم حرفم رو بگم . می ترسیدم هر حرفی یا حرکتی از جانب من تو رو بیشتر ناراحت کنه یا فکر کنی که به طمع ثروتت دارم برات ادای عاشق ها رو در میارم.
با دهانی باز داشتم گوش می دادم . امیر فاصله اش رو با من کم کرد و روبروم ایستاد .
امیر – وقتی پدرت بهم گفت که باید عقدت کنم نمی دونی تو دلم چه خبر بود . دلم می خواست همونجا بیفتم به پاشم و پاشو ببوسم . ولی وقتی به قیافه درهم تو چشمم افتاد آه از نهادم بلند شد . گفتم شاید اصلا آسمان منو نخواد . بنابراین سکوت کردم تا پدرت کار خودش رو بکنه .
وقتی گفتی نیا ، نمی تونستم بهت بگم من از خدامه و ترس از شکایت پدرت فقط بهونه است . چون اون قانونا نمی تونست کاری بکنه . فوقش یه مدت الافی داشت تا پرونده بسته بشه .همون موقع رفتم سراغ مادرم و همه چیز رو بهش گفتم که عاشق یکی از موکلینم شدم و پدرش ما رو با هم دیده و اصرار داره که من با دخترش رابطه دارم . مادرم هم فوری پدر رو پیدا کرد و گفت که باید بریم خواستگاری ، علت اصلی رو نگفت و به من گفت این موضوع بین دوتامون می مونه .
آه بلندی کشیدم
-یعنی حاج خانوم می دونه که من عروس تحمیلی هستم .
امیر با خشونت منو کشید توی بغلش .
امیر – دیگه دوست ندارم این حرف رو بشنوم . اگه کسی تحمیلی باشه اون منم که خودم رو بهت تحمیل کردم . من دوستت دارم دیوونه .
توی چشمهاش نگاه کردم . فاصله صورتش با صورت من شاید نیم سانت هم نمی شد . توی یه حرکت غافلگیر کننده بوسه ای از لبش گرفتم و توی گوشش زمزمه کردم :
- منم دوستت دارم با تمام وجود ....