رمان فاطمه,رمان جدید فاطمه ,رمان میخوام,رمان قشنگ فاطمه,فاطمه رمان

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
سری جدید عکس های عاشقانه 97 سری جدید عکس های عاشقانه 97
اموزش درست کردن شربت هل اموزش درست کردن شربت هل
زیباترین ست لباس برای آقایان در مهمانی‌ های رسمی و مهم زیباترین ست لباس برای آقایان در مهمانی‌ های رسمی و مهم
مدل های لباس امروزی کودک مدل های لباس امروزی کودک
 درمان جدیدکبد چرب درمان جدیدکبد چرب
با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید
تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا
دلیل بچه دار نشدن رضا عطاران از زبان خودش مشخص شد دلیل بچه دار نشدن رضا عطاران از زبان خودش مشخص شد
نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی
اسان ترین روش اشتراک استوری برای دوستان نزدیک در اینستاگرام اسان ترین روش اشتراک استوری برای دوستان نزدیک در اینستاگرام
آموزش آرایش صورت عروسکی آموزش آرایش صورت عروسکی
زندگینامه کامل و جدید محسن ابراهیم زاده خواننده + زندگی شخصی و عکس زندگینامه کامل و جدید محسن ابراهیم زاده خواننده + زندگی شخصی و عکس
لیزر درمانی خانگی لیزر درمانی خانگی
جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان
عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران
چطوری باید از چسبیدن ژله به ظرف جلوگیری کنیم چطوری باید از چسبیدن ژله به ظرف جلوگیری کنیم
کیست بارتولن مال چی است کیست بارتولن مال چی است
فرجکفتار بدرد چی میخوره فرجکفتار بدرد چی میخوره
مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97 مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97
خواص جالب لبو برای سلامتی انسان خواص جالب لبو برای سلامتی انسان
جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی
روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام
عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران
خواص جالب  روغن شتر مرغ حتما بخونید خواص جالب روغن شتر مرغ حتما بخونید
دعا دعا
فال جدید روز پنج شنبه 22 آذر 1397 فال جدید روز پنج شنبه 22 آذر 1397
عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور
قیمت روز دلار قیمت روز دلار
جدیدترین زندگینامه حسن ریوندی و همسرش + زندگی شخصی حسن ریوندی جدیدترین زندگینامه حسن ریوندی و همسرش + زندگی شخصی حسن ریوندی
داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش
ناموس کفتار واقعیت داره یا نه ناموس کفتار واقعیت داره یا نه
عکس های عاشقانه روز همراه متن عکس های عاشقانه روز همراه متن
با این روش موهاتون صاف کنید با این روش موهاتون صاف کنید
 قسمت آخر سریال ترکی خواهران و برادران چی میشه قسمت آخر سریال ترکی خواهران و برادران چی میشه
مدل های کفش بدون پاشنه زنانه مجلسی مدل های کفش بدون پاشنه زنانه مجلسی
زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است
فال روز پنج شنبه 9 آذر 1397جدید فال روز پنج شنبه 9 آذر 1397جدید
مدل لباس های شب یلدا سال 97 مدل لباس های شب یلدا سال 97
دانلود سریال خیلی قشنگ پوست شیر دانلود سریال خیلی قشنگ پوست شیر
سرم ویتامین سی لافارر سرم ویتامین سی لافارر
بیوگرافی جدید و جالب زهرا اویسی بیوگرافی جدید و جالب زهرا اویسی
عکس دیده نشده خانواده مونا کرمی+بیوگرافی عکس دیده نشده خانواده مونا کرمی+بیوگرافی
با این روش حافظه قوی داشته باشین با این روش حافظه قوی داشته باشین
چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا
 سری جدید عکس های مهسا هاشمی سری جدید عکس های مهسا هاشمی
بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری
روش جدید ساخت برچسب نام در اینستاگرام روش جدید ساخت برچسب نام در اینستاگرام
HMVC چیست HMVC چیست
ناموس کفتار خوب است یا نه ناموس کفتار خوب است یا نه
زیباترین مدل درست کردن ارایش عروس زیباترین مدل درست کردن ارایش عروس
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 13
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 808
باردید دیروز : 1,455
ای پی امروز : 243
ای پی دیروز : 305
گوگل امروز : 2
گوگل دیروز : 9
بازدید هفته : 7,123
بازدید ماه : 2,263
بازدید سال : 354,878
بازدید کلی : 15,113,254
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2870)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1896)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3134)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2939)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3082)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2433)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

رمان جدید و پرطرفدار فاطمه قسمت بیستم تا فصل چهلم

رمان جدید و پرطرفدار فاطمه قسمت بیستم تا فصل چهلم

 سلام استاد
ـ سلامـ از بچهها شنيده بودم که به کسي وقت نميديد. همين اول ازتون تشکر ميکنم و قدر اين فرصت رو ميدونم. فقط؛ ببخشيد، قراره جايي بريم؟ـ نهـ خب چرا اينجا؟ـ براي اينکه براي برگشتن تاکسي بهتر پيدا بشه.ـ آها! باشه. اِ... من از ديشب خيلي فکر کردم که چي بگم، خيلي از سوالها رو رديف کردم، ولي آخرش به اين نتيجه رسيدم که اينا همه بهونه است. مشکل اصلي من اين چيزا نيست، من تا حالا سوال زياد ازتون پرسيدم، ولي الان اومدم تا اون حرف اصلي، اون ريشه رو بگم. چون احساس ميکنم شما ميتونيد، شما، نميدونم شايد... من به حرفتون خيلي فکر کردم. يه درک خاص، يه فهم عجيب که نمونشو نديدم. من اصلاً آدمي نبودم که مشکلاتمو به کسي بگم يا... چهجوري بگم؟ خيلي وقتا اين چيزارو هم مسخره کردم ولي...براي استاد پيامک آمد و گوشياش روشن شد. مريم ادامه داد.ـ استاد! من خودم خودمو نميشناسم، چه برسه به خدا. من نميدونم کيام؛ من ميخوام که منو بهم بشناسونيد. ميخوام بدونم چرا ناراحت ميشم، چرا خوشحال مي شم؟! ميخوام بگيد چطور بايد زندگي کنم، چطور فکر کنم، چطور...گوشي استاد زنگ خورد.ـ ببخشيد؛ بله؟ باشه باشه! من تا دو سه دقيقه ي ديگه حرکت ميکنم، خدانگهدار؛ بفرماييد.مريم خواست ادامه بدهد ولي اين تماس حسابي تمرکزش را بههم ريخت. هرچه فکر کرد ديد نميتواند باور کند که استاد دروغ بگويد. گفت:ـ استاد! دو سه ديقه ديگه؟ـ بله، خودتون اصرار داشتيد يه وقت معين کنم؛مريم بهتزده گفت:ـ پس چيکار کنم؟ـ شما يه شرح کامل از زندگيتون بنويسيد... البته... نه! من فعلاً وقت ندارم. واقعا هيچ وقتي ندارم.بعد براي اينکه مريم ناراحت نشه، يه دفتر از توي کيف درآورد و جلوي مريم باز کرد و گفت اين برنامه ي منه، اگه يه جاي خالي پيدا کرديد مال شما.مريم به دقت به دفتر نگاه کرد. برنامه از ساعت چهار و نيم صبح شروع ميشد. جلوي بعضي از ساعات هيچ چيزي نوشته نشده بود، معلوم بود که خصوصيان. اينقدر شلوغ بود که مريم تعجّب کرد. ولي باز دنبال ساعتي کوتاه ميگشت. جلوي يک ساعت نوشته بود متغيّرها؛ مريم پرسيد:ـ اين چيه؟ ـ برنامههاي عقب موندهاي که بايد انجام بشه. اگر ميخوايد اسمتونو تو ليست بنويسم تا نوبت شما برسهـ يعني ميشه براي کِي؟ـ اونش ديگه با خداست، شايد يک تا دو سال ديگه.مريم دوباره شروع کرد به گشتن. يک ساعت استراحت بود، اولش خجالت کشيد که بگويد، ولي انگشتش را روي يک نقطه از دفتر گذاشت و گفت:ـ استاد، اين...ـ نه اون نميشه ديگه! به ما رحم کنيد.مريم هرچه گشت چيزي پيدا نکرد تا اينکه فکري به سرش زد و گفت:ـ اين جلسه ي سخنراني کرجه، درسته؟ـ خبـ از اينجا تا کرج اونم تو اين ساعت حداقل يه ساعت تو ترافيکيد درسته؟ تو ماشين ميتونيد بخونيد؟ـ موقع رانندگي؟! غيرقانوني که نميشه، تازه من توي ماشين چيزي بخونم سرگيجه ميگيرم.ـ خب... صدامو ضبط ميکنم توي ماشين گوش بديد.استاد لبخندي زد و از زيرکي مريم تعجّب کرد و گفت:ـ باشه، تسليم.فصل 21روز ها يکي پس از ديگري سپري مي شد و رابطه ي حامد و مشاور نزديکتر.هنوز چند دقيقه به وقت ملاقات هر روزه مانده بود که مشاور تلفن رو برداشت و گفت:- علي جان به آقا حامد بگو بياد تو- اِ از کجا فهميدين آقا حامد اين جاست؟- اي بابا! بنده خدا. اگه يه روز مائم نيايم اون اين جاس- چشم!حامد از جايش بلند شد. هنوز علي چيزي نگفت که با لبخند سري تکان داد و وارد اتاق شد. ديگه تقريبا همه ي قرص هايي رو که مصرف مي کرد کنار گذاشته بود. - بــــه آقا حامد! چه عجب، مبارک باشه.کفش هايش را عوض کرده بود و با اين يکي ها خيلي راحت تر بود. مثل بچه دبستاني هايي که تازه کفش نو خريده اند، به خودش مي باليد و با لبخند، زير زيرکي به کفش ها و مشاور نگاه مي کرد.- خيلي خوب شد.مشاور چند لحظه ايي سر تا پايش را برانداز مي کرد و مي خنديد. خاطرات اولين روزهاي آمدنش، کوه رفتن، باشگاه رفتن و تمام اين مدت به خنده واداراش مي کرد.- حامد! من بايد تو رو با کتک بندازم بيرون؟حامد از جلوي در حرکت کرد و آمد سر جاي هميشگي اش نشست و گفت:- تازه به جاهاي جالبش رسيديم- اِ... فيلم سينماييه؟- خب چند تا از اون تستاتون بديد پر کنم- مرد حسابي هر چي تست داشتم پرکردي! بازم تست؟ اصلا تست براي اينه که من شخصيت حضرت عالي رو بشناسم که خوب مي شناسم.- من تازه دارم خوب زندگي کردنو ياد مي گيرم. هر کاري مي خوايد بگيد بکنم ولي اين که ديگه نيام ... نه!- خب حالا که ياد گرفتي بايد شروع کني به زندگي نه که بازم بياي! حامد تو الان بايد به ادامه زندگيت فکر کني. از همين ال آن. تمام اشتباهات گذشته رو فراموش کن ولي ازشون درس بگير. تجربه هاشونو برا خودت نگه دار. اولين کاري هم که بايد بکني خانومته! چيکار کردي؟- مريم؟ مريمو... من هر کاري مي کنم روم نمي شه که ببينمش تا باهاش حرف بزنم! اصلا شايد اون ديگه...- خب براش نامه بنويس.- نامه؟... نمي تونم- باز گفت نمي تونم. قرارمون چي شد؟- آها! مي تونم ولي... دکتر واقعا نمي تونم- پس ديگه اين ورا نبينمت- باشه، خب چيکار کنم؟- هر چي که مي خواي بهش بگي رو براش بنويس. همين. تا ننوشتي هم اينجا نمي ياي.حامد تا نصف شب نشسته بود و فکر ميکرد و مينوشت و مينوشت. مدام خط ميزد و خط ميزد. انتخاب جملات سخت بود. بالاخره صبح شد. حامد بين کاغذها خوابيده بود. ساعت موبايل رو نگاه کرد. هنوز يک دقيقه مانده بود. پلکهايش را روي هم گذاشت. مثل يک ثانيه گذشت. موبايل روشن شد. به زور چشمهايش را باز کرد. سردي آب را روي دست و صورتش حس ميکرد. زجرآور بود. يه پيامک براي حاجآقا نوشت: «چرا خدا نماز صبح رو گفته نصف شب بخونيم؟» لحظهاي نگذشت که جواب رسيد؛ «ميخواست ببينه حامد به حرفش گوش ميده يا نه».همه ي حرفهايي که قبلاً بهش گفته بود يادش آمد. «اذان يه نداي خصوصيه فقط براي تو، اگه توي همون لحظه از جات بلند شدي، يه تيکه از بديهات کَنده ميشه» دستش را روي زانوها گذاشت و بلند شد «اگه از خودت بگذري، از همه چي ميتوني بگذري» چراغ رو روشن کرد، خودش را توي آينه ديد، ياد مريم افتاد. شير آب را باز کرد، احساس ميکرد مريم را دوست دارد، خيلي زياد. با خودش فکر کرد اگر عشق اين قدر زيباست، خالق عشق چقدر زيباست؟حلقهاش را جابهجا کرد تا آب زيرش برسد. با خودش فکر ميکرد که اگر زيبايي اين قدر زيباست، پس خالق زيبايي چقدر زيباتر است.خيلي زود بعد از ظهر شد. حامد جلوي ميز مشاور ايستاده بود.ـ خب، نوشتي؟ـ آرهـ آفرين! فرستاديش؟ـ نه، شما نميخوايد بخونيد؟ـ به من چه ربطي داره تو کار خصوصي مردم دخالت کنم.مشاور لبخند هميشگي را به لب داشت. حامد نامه را درآورد. چيزي نگفت و به مشاور داد. بازش کرد. يک کاغذ سفيد و در پايين صفحه با خطي زيبا و ريز نوشته شده بود «حامد». مشاور تعجّب کرد و از جايش بلند شد و با خوشحالي گفت: «آفرين!» مکثي کرد:ـ اين نامه يه عکس از حامده، فکر کنم فقط حامد بلده اينطوري نامه بنويسه، خيلي عاليه. منم يه جمله اضافه کنم؟ـ بلهمشاور پشت نامه نوشت: «اين نامه را عاشقان توانند خواند».فصل22صبح روز بعد، مريم جلوي ميز منشي مطب استادش ايستاده بود. علي که حالا دو، سه سالي از آمدنش به ايران مي گذشت و همان طور که حاج آقا گفته بود به راحتي فارسي صحبت مي کرد سرش را بلند کرد:ـ سلام بفرماييد؛ـ سلام، لطفاً اينارو بديد به حاجآقا. ـ شما؟ـ من...!؟ يکي از دانشجوهاي حاجآقام، خودشون ميدونن.ـ عجيبه به من چيزي نگفتن، ميشه بپرسم اينا چيه؟ـ کاسته، صداي منه...علي کمرش را صاف کرد و با چشمان درشت گفت:ـ صداي شما!؟ـ آره، حاجآقا وقت نداشت متن بخونه، ضبط کردم.ـ بعد حاجآقا قبول کردن؟ـ وا... شما چقدر سؤال ميپرسين!علي خنديد و گفت:ـ بله، ببخشيد، ولي تا جايي که من ميدونم حاجآقا براي گوش دادن اينهمه وقت نداره. چون حاجآقا فقط يه وقت استراحت خالي داره که اونم اصلاً نميتونه به چيزي گوش بده.ـ چرا؟- چرا چي؟- چرا تو اون وقت استراحت نمي تونه چيزي گوش بده؟!ـ آخه حاجآقا سردردهاي عجيب و غريب داره. توي اون ساعت بايد تو يه جاي آروم فقط استراحت کنه.مريم ياد اصرارهاي ديروزش افتاد و شرمنده شد. علي گفت: ـ حالا مشکلي نيست، اگه حاجآقا گفته، چشم.حامد حوصلهاش سر رفت و خواست زودتر پيش علي بيايد و روبرويش بنشيند و به موهاي قهوهايش نگاه کند. مريم برگشت و دکمه ي آسانسور را زد. حامد توي آسانسور حالش بههم ميخورد، به همين خاطر از پلّهها بالا ميآمد. مريم دوباره دکمه را فشار داد، آسانسور چند طبقه ي پايينتر بود. حامد آخرين پلّهها را طي کرد. در آسانسور باز شد، مريم سوار شد و در را بست. حامد وارد سالن شد.فصل23مريم جواب نامه را به آدرس خونه جديد فرستاده بود. حامد تنها روي دسته کاناپه نشسته بود. هميشه لحظه هيجان، دوست داشت طولانيتَرَش کند. نامه رو توي دستش گرفته بود. يک پايش روي زمين بود و اون يکي روي دسته ي کاناپه نشسته بود. صندل پايي که آويزان بود روي زمين افتاده بود. مدام پاهاشو تکون ميداد. مثل وقتايي که رو شکم ميخوابيد و مامان براش ديکته ميگفت. ولي حالا خيلي هيجانزده شده بود.بعد از مدتها اجازه پيدا کرده بود که به مريم فکر کند. از اينکه مريم با سردي جواب داده باشد خيلي ميترسيد. پاکت را باز کرد. يک کاغذ سفيد که دوبار تا شده بود. وسط کاغذ يک تيغ چسبيده بود و زيرش نوشته شده بود: «نامه ي سراسر محبّتت به دستم رسيد، هرکاري کردم دلم نيومد دستمو ببُرم، آخه ميخواستم يه قطره خون خيلي عاشقانه وسط کاغذ باشه. ولي به جاش همين تيغ رو برات چسبوندم؛ مريم».حامد مي خنديد. تک تک رفتارهاي مريم برايش يادآوري ميشدند. حتي کارهايي که خيلي از اوقات برايش زجرآور بودند. ولي حالا احساس ميکرد که بهشان نياز دارد. از جايش بلند شد، خيلي خوشحال بود. قلبش محکم ميزد. توي آشپزخانه رفت. قوري قهوه را برداشت. به اندازي يک فنجان توي ظرفشويي خالي کرد. جمله مشاور را بلند توي دلش گفت:«هرگونه کافئين ممنوع»فصل24روز بعد حامد بدون اين که به مريم چيزي بگويد دوباره اتوبوس خانه را سوار نشد و مسيرش را عوض کرد. خياباني را پيدا کرده بود در حاشيه شهر. خياباني بزرگ و پهن در عين حال بسيار خلوت. بعد از گشتن بسيار آن جا را پيدا کرده بود. کارش اين بود که با اتوبوس تا آخرين ايستگاه خيابان مي رفت، پياده مي شد و در حاشيه ي ساکت خيابان زير سايه درختان بزرگ قدم مي زد. خصوصا که پاييز بود و پا گذاشتن روي برگ هاي خشک و زردي که به وفور زير درختان بودند، لذت خاصي داشت. قديم تر ها وقت هايي که خيلي حالش بد مي شد به آن جا مي رفت ولي اين اواخر تعداد دفعات آمدنش بيشتر شده بود. خيابان اين قدر طولاني بود که هيچ وقت نگران تمام شدنش نبود. خورشيد پشت ابر جاي دنجي را براي خود دست و پا کرده بود. با اين که تازه ساعتي از ظهر مي گذشت ولي بي جان بود. آن روز خنک تز از روز هاي ديگر بود. پاييز کم کم داشت رخت بر مي بست و جايش را به سرماي زمستان مي داد. کسي در خيابان نبود جز دخترکي که دور تر از او به آرامي در خيابان قدم مي زد و هر از چند گاهي برمي گشت و به عقب نگاه مي کرد. گويا متظر تاکسي بود. حامد هميشه اين قدر قدم مي زد تا خسته شود. البته خيلي زود خسته مي شد. به همين خاطر مريم معمولا دير کردنش را خيلي احساس نمي کرد. سرعت راه رفتن دختر از او کمتر بود و لحظه به لحظه به او نزديک تر مي شد. اين موضوع تمرکزش را بهم مي ريخت. سعي کرد بهش فکر نکند. سرش را پايين انداخت و دست هايش را در جيب مخفي کرد. در همين لحظه ماشيني با سرعت از پشت به او نزديک شد. حامد شتاب زده برگشت. ماشين با حرکات ديوانه وارش با فاصله کمي از کنار او گذشت.صداي موسيقي بلند و جيغ و فرياد هاي پسرهايي که توي ماشين بودند به شدت ترساندش. خواست بي توجه به آن ها راهش را ادامه دهد که ديد ماشين سرعتش را کم کرد. نزديک دختري که کمي دورتر ايستاده بود شد. حامد به شدت ترسيد. احتمال اتفاقي که لحظاتي بعد مي خواست شاهدش باشد بي اختيار او را مجبور به دويدن کرد. همان طور که مي دويد، احساس کرد که لباس هاي دختر برايش آشنا مي آيند. مانتو و روسري ايي که همين ديشب ديده بود. و کفش هاي کتاني که ديروز لحظه ي ورود به خانه نظرش را جلب کرد. ماشين کنار دختر ايستاد. در عقب باز شد. پسري به سمت ميترا خيز برداشت تا او را به داخل ماشين بکشد. ميترا خودش را عقب کشيد ولي بند بلند کيفش که به صورت ضربدري از روي دوش راستش به طرف چپ بدنش آويزان شده بود در دست پسر افتاد. ميترا شروع کرد به جيغ زدن. حامد با تمام سرعتي که مي توانست، مي دويد. خيلي نزديک شده بود. نفهميد که کي کيفش از دستش افتاده. مي دانست اگر برسد هم کاري از دستش بر نخواهد آمد. ولي در همان لحظه با خودش قسم خورد که اگر درگيري تا پاي جان دادن هم رسيد پا پس نکشد. خيلي ترسيده بود. ميترا که درهمان لحظه حامد را ديد با اميد زياد جيغ زد: آقا حامد. راننده ي ماشين از آينه متوجه نزديک شدن مردي که انگار از آشنايان دختر بود شد و از ترس پايش را روي پدال گاز فشار داد. ولي بند کيف هنوز در دست آن پسر بود و اين باعث شد که ميترا با صورت به زمين بخورد. ماشين به راه افتاد و ميترا براي لحظاتي روي آسفالت خيابان کشيده شد. تا اين که جوان ترسيد و بند را رها کرد و در را بست و به سرعت دور شدند. حامد با بغض و وحشت و عصبانيت بالاي سر ميترا رسيد. ميترا که لحظاتي پيش جيغ مي کشيد ديگر صدايي ازش نمي آمد. حامد صورتش را برگرداند؛ بي هوش شده بود.مريم به ساعت نگاه مي کرد. « نه دير نشده که، ترافيکه ديگه. اَه تو چقدر بدگماني دختر، الان مياد. خب حالا برم... غذا که پختم. خونه رم تميز کردم.... آ...آها شربت» مريم هميشه وقتي نگران يا عصباني مي شد براي آرام کردن خودش اين طور بلند بلند صحبت مي کرد. آن روز خيلي خوشحال بود. چون صبح ميترا علي رغم اتفاقات ديشب زنگ زد. مريم از ديدن شماره ميترا تعجب کرد تلفن رو برداشت:- ســــــــلام خانوم قشنگ من. مي دونم از کاراي ديشبت پشيموني ولي اشکال نداره. آخه مي دوني منم...- مريم!- ها؟ جونم؟- اولا عليک سلام. دوما کيف من اون جاست؟- خانوم اشتباه گرفتين.- مريم حوصله ندارما.- باشه پس وقتي حوصله داشتي زنگ بزن.- مريم!- واي واي ترسيدم. کيف شما... وايسا ببينم... اِ... آره اين جا جامونده مي بيني کار خدا رو؟!- اون جاست؟!- آره ديگه- خب پس آژانس مي فرستم بده بياره.- چي؟ نه ميترا نخواه از من. منو که مي شناسي. مريم امانتدار معروفم. اصلا را نداره من به غير خودت به هيشکي نمي دمش.- مريم مسخره بازي درنيار.- وا مسخره بازي کودومه؟ اصلا آژانس مي دوني پولش چنده اونم براي يه دختر غريب تو...- تو غصه پولشو نخور- آره همين جوري ايي ديگه. همون موقع ها هم مي گفتي؛ ولي اين همش من بودم که ساندويچ مهمونت مي کردم!- آره، جلو بچه ها مي دونم. بعد که مي رفتيم مي خورديم، آخرش « اِ ميترا من انگار پولمو جا گذاشتم تو امروزو حساب کن» « ميترا يه کم پول قرضي داري بدي» « ميترا همش من مهمونت مي کنم يه بارم تو حساب کن» « خانوما کجا؟ پولش؟ اِ چه بي ادبه ها، ميترا برو يه چيز بهش بده ساکت شه»مريم غش کرد از خنده:- واي يادته! هه هه خيلي باحال بود ها!ميترا بي اختيار خنده اش گرفت.- ها ديدي خنديدي ديگه آشتي شديم. پس ناهار منتظرتم.- ناهار نه. بعد از ظهر ميام. همون دم در کيفو بده مي رم.- حالا ديگه ما شديم جن و تو بسم الله. باشه عزيزم!- خداحافظ.- خدافظ.مريم شماره حامد رو که از ميترا ياد گرفته بود چطوري روي تلفن ذخيره کند، بايک دکمه گرفت.- الو. حامدي سلام. يه خبر خوش! ميترا ناهار خونه ي ماس!صداي دکمه هاي صفحه کليد مي آمد.- خب حامد؟- باشه... ماست ديگه!- ماست چيه ميگم ميترا... ناهار... اوکي؟- خانوم اين پرونده رو خودتون نگاه کنيد! فقط به من بگيد اين از کجا شروع مي شه.- خانومو کوفت. حامـــــــد!- چشم. فهميدم.- من آخرش ميام اون اداره رو روسرت خراب مي کنم. خدافظ.حالا ساعتي از ظهر گذشته بود. مريم از طرفي نگران بود و از طرفي خوشحال. دير کردن حامد خيلي هم بد نبود. چون اين طوري کم تر انتظار اومدن ميترا رو براي ناهار مي کشيدن. چند بار جلوي آينه رفت. بلاخره صداي زنگ اومد. مريم سريع رفت درو باز کرد. سلام روي لبش خشکيد. ديدن صورت خوني و کبود ميترا حالش رو بهم ريخت. ليوان شربت از دستش رها شد. زير بغلاي ميترا را گرفت و آوردش تو.
«معمولاً دوستام وقتي ميخوام حرف بزنم بهم ميگن، خلاصه، کوتاه؛ ولي برام جالب بود که شما ازم خواستيد که يه شرح کامل از زندگيم بدم. وقتي خواستم شروع کنم به اين کار، بعد از چند ماه دوباره احساس هيجان و شادي توي وجودمو حس کردم، آخه اينقدر از بچگي تا حالا خرابکاري و شيطوني کردم، هرکدومش يه ساعت موضوع خندست. وقتي يادم مياد... اَه ببخشيد، احساساتي شدم... خب شرح حال:اسم من مريمه، تو تهران به دنيا اومدم. از خانواده فقط يه مادر فهميدم. از بچگي تنها کسي که هميشه مواظبم بود و دوسم داشت، بعدِ مدرسه دنبالم ميومد، باهام حرف ميزد، سرم داد ميکشيد، لباس ميخريد، تفريح ميبرد، تنبيه ميکرد، هم برام بابا بود و هم مامان، مامانم بود، داداش و خواهرم بود و خلاصه همه چيزم بود. البته خالم با شوهرش همسايمون بودن.خالمم يکيه عين مامانم. تنها فرقش اينه که وقتي از مامان قهر ميکردم، ميتونستم برم پيش اون. از بچگي بزرگترين سوالم اين بود که بابا کو؟ چرا همه ي دوستام بابا دارن ولي من نه؟ که هر دفعه يه جور جوابي ميشنيدم. اصلاً اين شده بود نقطه حساس مامان، هروقت ميگفتم مامان! بابا کو، يهو بهم ميريخت و ميگفت رفته مسافرت. تا کوچيکتر بودم اين جواب قانعم ميکرد، ولي کمکم ميپرسيدم چرا بابا برنميگرده؟ مامان ميگفت شايد ديگه برنگرده، اصلاً مُرده. اينا به تو چه ربطي داره. آخرشم مامان جواب درست درموني نداد، تا اينکه يه روز خاله رو قسم دادم که بهم بگه بابا کجاست. اگه مُرده قبرش کجاس؟ خاله هم کلّي قول و سند و بُنچاق ازم گرفت که چيزي به مامان نگم. آخرش به هزار التماس گفت که مامانت از بابات جدا شده. اون موقع دوم دبيرستان بودم، خشکم زد. باورم نميشد. گفتم چرا خاله؟ گفت بابات... چي بگم؟ يه خورده آدم خشکي بود، يعني عقايدش با مامانت فرق داشت. گفتم يعني چي خاله؟ گفت خب مامانت خيلي از کارها رو دوست داشت بکنه که بابات راضي نبود.خالم اينا همسايمون بودن، آها اينو گفته بودم. خالم بچهدار نميشه. شوهرش هم خيلي وقتها ماموريته. به همين خاطر کار خاصي نداره و معمولاً با مامانمه. البته با مامان که چه عرض کنم، دنبال مامانمه. مامانم آدم باحاليه، حرف حرفِ خودشه، هرکار هم دلش بخواد ميکنه. شايد به همين خاطره که هيچوقت دوست صميمي يادم نمياد که داشته باشه، جز همين خاله. که اونم به نظرم دلش برا مامانم ميسوزه.شايدم...آها! داشتم چي ميگفتم؟ خاله رو مي گفتم. به خاله گفتم ولي مامان که ميگه بابات آدم خوبي بود. گفت آره، چهجوري بگم؟ بابات از بس خوب بود که مامانت نميتونس تحملش کنه. مامانت دوست داش راحت باشه، مثل همي الان که ميبيني. حالا حساب کن جوونتر که بود، چند برابر الان خودخواه و يه دنده بود. اصلاً بابا و مامانت هرکدوم مال يه دنياي ديگه بودن. گفتم پس چرا اصلاً با هم ازدواج کردن؟ جواب نميداد، فک کنم مامان بهش گفته بود که چيزي بهم نگه.ولي خوبي خالم اينه که اگه چونش گرم بشه، ديگه تا آخرشو ميره. خاله ميگفت بابات ويژگيهاي خاصي داشت، مثلاً پولدار بود، خيلي خوشتيپ و قشنگ بود، اون اوايل بعضيا حسوديشون ميشد. ديگه... چندين سال خارج بود، درساشو همونجا خونده بود. خيلي خوب صحبت ميکرد. همين چيزا باعث شده بود که مامانت بدجوري بهش جذب شده بود»چند ساعت به غروب مانده بود، طبق پيشبيني مريم، ترافيک سنگيني جاده را بسته بود. ماشينها هرچند دقيقه يکبار مورچهاي حرکت ميکردند. مردم کلافه بودند. بعضيها از ماشينها پياده شده بودند. هرچند دقيقه از دانشگاه تماس ميگرفتند، بعيد بود به سخنراني برسد. صداي مريم توي ماشين ميپيچيد. و عجب سرعت و تسلطي بر حرف زدن! ساعتي گذشت. هنوز ترافيک. همچنان مريم حرف ميزد. حاج آقا کاغذي برداشته بود و چيزهايي يادداشت ميکرد.« بلاخره دانشگاهم اين جوري قبول شديم. ولي ميترا که اون جوري غيبش زد، خيلي تنها شدم. البته رفيق هم زياد داشتم ولي اونجوري نه! خلاصه يه پسره تو دانشکده بود، سال بالايي بود. معروف بود که خيلي درس خونه! همون موقع هم براي بعضي بچه ها کلاس خصوصي مي ذاشت. پولم نمي گرفت. ازش خوشم نميومد ... يعني راستش شايد يه کم بهش حسودي ... که نه ولي کلا خيلي برام اهميت نداشت. تا اينکه ...»حاج آقا به دقت گوش مي کرد و شش دنگ حواسش به صدا بود که تق تق تق کسي به شيشه زد. حاج با تعجب زود خودش را راست کرد و ضبط را خاموش کرد. يه خانومي پشت شيشه بود. شيشه را پايين کشيد. اصلا بهش نمي آمد که فقير باشد.- ببخشيد حاج آقا، من... بچه تو ماشينه خيلي تشنش شده مي خواستم ببينم يه کم آب دارين؟حاج آقا داشبورد را باز کرد و يه بطري آب معدني که ديگه خيلي هم خنک نبود را بهش داد. اون خانم خيلي تشکر کرد و رفت. حاج آقا که تازه صحبت هاي مريم براش جذاب شده بود، ضبط را روشن کرد. «... قیافه ی میترا وحشت ناک شده بود. نمی دونید با چه حالی آوردمش تو. خواستم صورتشو بشورم، ترسیدم. بردیمش بیمارستان. بعد از دوا درمون آوردیمش خونه و میترا یه چند هفته ایی خونه ما بستری بود. بعد از اون حضور اجباریش تو خونه ما دیگه کم کم به ما عادت کرد... و ببخشید منم به آرزوم رسیدم. خب استاد خودتون گفتین، زندگینامه دیگه. باید همشو بگم خب. خلاصه میترا همون جوری که می خواستم شد عضو خونواده ما. ولی رفتار حامد و اون باهم یه کمی سرد بود. طوری که حوصله منو سر می بردن. همش بهم می گفتن شما. هر وقت یکی شون میومد اون یکی به یه بهانه ایی غیبش می زد. خب منم می خواستم که ما سه تایی عین هم باشیم. راحت زندگی کنیم. من بدبخت فکر می کردم اینا از هم بدشون میاد. یعنی اون اولاش بدشونم فکنم می اومدا ولی بعد از اون اتفاق میترا بارها به من گفته بود که خودشو مدیون حامد می دونه و بلاخره یه جورایی باید دینشو به حامد بپردازه. که خوبم پرداخت. (صدای گریه مریم). بعد یه مدت با کلی نقشه اینا رو باهم خوب کردم که از هم خجالت نکشن. به خیال خودم زندگیمون شیرین می شه. ولی یه روز دیدم دارن وسایلشونو جمع می کنن برن...(صدای دماغ). خیلی بی مقدمه. من گفتم حتما می خوان اذیتم کنن. حامد گفت ما می خوایم باهم زندگی کنیم. باز میترا رو می تونم درک کنم. لابد با خودش فکر کرده از این راه می تونه جواب فداکاری حامدو بده. ولی حامدو دیگه اصلا... آخه حامد به هیچ وجه آدم هوسبازی نبود. حوصله منم نداشت چه برسه به دیگران. بعلاوه اینکه صورت میترا بعد اون ماجرا داغون شده بود. آدم می دیدش وحشت می کرد. دیگه خوشگلم نبود که بگم حامد از خوشگلیش خوشش اومده. هنوزم فکر می کردم دارن باهام شوخی می کنن. ولی یه هفته گذشت. جواب گوشیمم نمی دادن. دیگه داشتم دیونه می شدم. آخرش یه روز دیگه خون جلو چشامو گرفته بود. پاشدم رفتم خونشون. حامد که درو باز کرد...»چيزي نگذشته بود که دوباره کسي به شيشه زد.- حاج آقا خيلي ممنونم! بفرماييد- نه، اي بابا. باشه بچه دوباره تشنه مي شه.- آخه اين جوري ...- بفرماييد، هوا گرمه- خيلي ممنون.- خواهش می کنم. خانوم!- بله- موهاتون اومده بيرونزن خيلي سريع با دست چپ بالاي روسري شو گرفت و با دو انگشت دست ديگر که بطري در آن بود، موهايش را به عقب راند.-آخ حواسم نبود. دستتون درد نکنه.رفت.فصل26مريم کنار خيابان به يک باجه تلفن تکيه داده بود. در دقايقي که منتظر بود، صداي بوقهاي زيادي ميشيند ولي اينبار صداي بوقي مدام تکرار ميشد. به خودش آمد. حاجآقا جلويش بود. به سرعت سوار ماشين شد، با هيجان گفت:ـ سلام استادحاج آقا فکور تر از هميشه جوابش را داد.مريم خيلي بيمقدمه شروع کرد به حرف زدن و پرسيدن همه ي سوالها و حرف هايي که بهش فکر کرده بود و حاجآقا مهربانتر از قبل گوش ميداد.توي ماشين ساعتي به حرف زدن گذشت. مريم بعد از کلّي تشکر ميخواست که از ماشين پياده شود. ولي حاج آقا اجازه نداد و گفت که مي رساندش.ـ استاد! نه به اون دفعه که رو پل باهامون قرار ميذاري و آخرشم ميگيد خودت برو پِي کارت، نه به الان که با ماشين مياين و اين همه عزّت و احترام ميذارين و ميخوايد برسونيد.ـ حالا ديگه فرق کرده!ـ خداروشکر!- همشو گوش کردين؟- تقريبا.- واي خيلي ممنونم.مريم لحظاتي ساکت ماند و بعد با پوزخند گفت:- آها! حتما زندگيمو فهميدين حالا دلتون برام سوخته! مي خواين بهم ترحم کنين ها؟! به هر حال... همين که شما يکي رو تحويل بگيرين خيليه!حاج آقا خنديد. با خودش گفت: يعني من اين قدرخشن به نظر مي رسم؟دقايقي بعد ماشين حاجآقا به نزديکيهاي خانه ي مريم رسيد. مريم که همانطور حرف ميزد، ناگهان چشمهايش درشت شد و صحبتش را قطع کرد و گفت:ـ اِ استاد! مامانمخانمي چند متر جلوتر و در امتداد خيابان، پشت به آنها در حال رفتن بود. حاجآقا سريع سرعتش را کم کرد و توقف کرد؛ـ نه! استاد خونمون يه کم جلوتره!ـ نه من ديگه برميگردم، اين چند قدمو خودت برو.مريم با تعجّب به حاجآقا نگاه کرد. نگرانياي که از ساعتي پيش در چشمان حاج آقا حس ميکرد ده برابر شده بود.ـ خب استاد بياييد يه دقه يه چايي ايي، چيزي. تازه مامانمم بعدِ عمري اومده به من سر بزنه.ـ نه نه! من ديگه بايد برم.ـ باشه، ولي حداقل مامانم با شما آشنا ميشد، خوب بودا !حاجآقا سري تکان داد و با سرعت دور زد و برگشت. مريم خيلي تعجب کرد. به راه افتاد، موبايلش شروع کرد به زنگ خوردن. از کيف درآوردش. مامان بود. حاجآقا همينطور که دور ميشد، از آينه به عقب نگاه ميکرد. اندک ترديدي هم که داشت برطرف شده بود.فصل27صبح روز بعد حاج آقا وارد دانشگاه شد. با اينکه تا کلاس راه زيادي نبود ولي به خاطر سوالات زيادي که در راه ازش پرسيده مي شد طي همين مسير کوتاه طولاني زماني زيادي از او مي گرفت. در کلاس بعد از سلام و احوالپرسي تلفن همراهش را از کيف در آورد و با اشاره به آخر کلاس گفت:- براي منم بفرستيد!عده اي خنده ي معني داري کردند. کلاس شروع شد. طبق قول و قرارشان، نيمه خسته کننده و درسي کلاس گذشت و نيمه پرسش و پاسخ شروع شد. چند سوال اول در مورد کشور هاي پيشرفته و موقعيت آن ها بود. بعد از آن کسي اجازه گرفت و پرسيد:- حاج آقا همين عدالتي که شما مي گيد کجاست؟ مثلا در مورد زَنا. من واقعا مي خوام بدونم چرا يه زن نبايد بتونه کار کنه يا اگه بکنه حقوقش کمتر باشه يا مثلا امنيتش در خطر باشه! چرا خواستگاري فقط مال پسراست! چرا دخترا نمي تونن خواستگاري برن؟! چرا بايد ارثشون کمتر باشه؟ چرا دخترا همش بايد حجاب داشته باشن؟ چرا نمي تونن ورزشگاه يا خيلي جاهاي ديگه برن... .صحبت هاي دختر اين قدر پور شور و احساسي بود که کل کلاس تحت تاثيرش قرار گرفته بود و سکوتي حکمفرما . حاج آقا با لبخند منحصر به فردش لحظاتي سکوت کرد و گفت: چند وقت پيش به يکي از نقاط دور افتاده و محروم رفتم. اونجا برق نداشتند! شايد به همين خاطر همه شب ها خيلي زود مي خوابيدند و صبح خيلي زود زندگي تو اونجا شروع مي شد. يه روز که از يکي از کوچه ها رد مي شدم ديدم بچه ها يه زمين خاکي بزرگ دارن و توش بازي مي کنن. سروصدا شون گوش فلک رو کرده بود. کم کم دقت کردم، فهميدم اينا دارن دعوا مي کنن. منم جلو رفتم. اولش ترسيدن و خواستن فرار کنن ولي کم کم باهاشون صميمي تر شدم و گفتم چرا به جاي دعوا بازي نمي کنيد. چند تاشون با همون لهجه ي محلي مي گفتن نه دعوا کيف مي ده ! من گفتم خوب يه بازي کنيد که هم کيف بده هم دعوا توش نباشه. خلاصه بعد کلي مذاکره قبول کردن که بازي کنن. حالا سوال همه اين بود که خوب چي بازي کنيم؟ گفتم بازي هاي محلي خودتون چيه؟ چند تا شو که نام بردن و توضيح دادن ديدم اونام يه چيز تو مايه هاي همون دعواست. بچه هاي کلاس کمي خنديد. آرام تر شده بودند. به صحبت ها و بيشتر از اون حرکات دست و سر و صورت حاج آقا خيره شده بودند. حاج آقا ادامه داد: بهشون گفتم اصلا چرا فوتبال بازي نمي کنين؟ گفتنن: فوتبال چيه؟ ديدم اي بابا اينا فوتبال هم نمي دونن چيه. گفتم شما يه توپ بياريد من بهتون ياد مي دم. حالا توپ چيه؟ بعد کلي اينور و اونو بالاخره يه توپ بيسبال از تو خونه يکيشون پيدا شد. گفتن با اين مي شه؟! چاره اي نبود گفتم آره بياريدش. بعد گفتم خوب حالا زمينو بايد خط کشي کنيد. گفتم گچ داريد؟- نه!- آرد؟!- نه! -رنگ سفيد؟- نهخلاصه بعد يه ساعتي ما تونستيم که با يه زمين کج و با خط اوت حدودي و دروازه هاي کوچيگ و بزرگ و دو تا تيم که حتي تعدادشونم مساوي نبود و يه توپ بيسبال سوت آغاز کار رو بزنيم . لحظاتي از شروع بازي نگذشته بود که يه توپ از زمين خارج شد . ولي بازي همچنان ادامه داشت. دوباره توضيح ما که اي بابا خارج از زمين نبايد بازي کنيد و اصرار از اونا که حالا نمي شه يه کم اين ور تر هم بازي کنيم . ديگه همين طوري حسابشو بکن ديگه! توپو با دست گرفتن و خطا کردن و تو اوت رفتن و... باعث شده بود که من مدام بهشون تذکر بدم و قوانين رو گوش زد کنم. بعد از دقايقي همشون حوصله شون از اين همه قانون سر رفت و خواستن که آزاد باشن و دوباره شروع کردند به همون دعواي خودشون . چون دعوا خيلي ساده تر و همه فهم تر بود. چون لذتش رو به محض شروع کردن احساس مي کردند. چون بردو باخت سريع داشت و چون شجاعت و قهرماني و صفات فطري آدم ها توش بود. چون راحت بود و به هيچ وسيله اي نياز نداشت. حالا شما نگاه کنيد. ما مشکل اينا رو چجوري بايد حل کنيم؟ فوتبالي که همه بچه ها اين همه ازش لذت مي برن و ساعت ها حاضرن بخاطرش تو کوچه باشن رو اينا يک لحظه هم طاقت نمي آوردن! بازي و قوانيني که اين همه جذابه براشون محدوديت بود. چون حکمت اين کارو نمي فهميدن براشون سخت بود که اطمينان کنند به حرفاي کس ديگري! حالا سوالات اين دختر عزيزم و خيلي هاي ديگه رو بيايد با اين مثال تطبيق بديم. امروز مردم جهان مثل همون بچه هايين که اون زمين خاکي ول شدن. موفقيت در زندگي مثل اون بازي فوتبال و دين مثل قوانين بازيه! ما دين داري نمي کنيم تا لذتشو بچشيم!يکي از بچه ها بلند شد و با حالت تمسخر گفت:- حالا شما مردم جهانو بيخيال شو. ما که مثلا سي ساله ديني زندگي کرديم چه لذتي برديم ؟! به کجا رسيديم!حاج آقا به صورتش نگاه کرد و با خنده گفت:- ما؟! ما ديني زندگي کرديم! الان مثلا شما ظاهرت، لباسات دينه؟! يا اينکه با اين دخترا اين جا نشستي؟ يا رابطت با استادت يا دوستات يا اصلا با خودت، دينيه؟ شما به من بگو کجاي زندگي ما دينيه؟ بچه ها خنديدند و او جوابي به استاد نداد. استاد که احساس کرد جوابي ندارد ادامه داد:- زنو از تو خونه مي کشيم بيرون، بعد مجبور مي شيم مهد کودک درست کنيم تا يکي بچه ها رو نگه داره. بعد همون بچه اي که به جاي محبت مادر مربي مهد کودک رو ديده فردا که بزرگ شد ديگه حوصله نگهداري همين پدرومادرو نداره و ميذارشون خانه سالمندان. بعد مي گيم زندگي سخته! دين بده! بچه ها! نمي شه دين هم يه بخشي از زندگي باشه! دين يه مجموعست. اگه تمام قواعدشو اجرا کردي طعمشو مي چشي! البته، هرچند دين خدا انقدر نازه که ما با همين قدر که هستيم هم خيلي وقت ها لذتش را حس مي کنيم. ببيند به نظر من به هر سوالي نبايد جواب داد. من يه استادي داشتم معمولا هر وقت سوالي ازش مي پرسيدم اول بررسي مي کرد که اين سوال از کجا تو ذهن من اومده. اگه مشکل از جاي ديگه ايي بود اول اونو حل مي کرد. مثلا چند سال پيش يکي از بچه ها که اتفاقا با من صميمي تر هم بود وسط کلاس با عصبانيت پا شد گفت استاد اصلا من نمي خوام تو اين دنيا باشم. خدا برا چي منو آفريده؟! بهش گفتم دوست دخترت باهات قهر کرده؟! اتفاقا بعد کلاس اومد گفت حاج آقا پيش شما هم اومده؟ گفتم نه! گفت پس از کجا فهميديد؟ گفتم آخه تو آدمي نبودي که همچين سوالي بپرسي حتما يه چيزيت شده ديگه. بعد از من کمک خواست منم کاري که از دستم بر مي اومد کردم و مشکلش حل شد. بعد ها يه روز ديدمش- بچه بغلش بود- گفتم راستي تو هنوزم مي خواي جواب سوالاتو بدوني؟! خنديد گفت اي بابا حاج آقا اون زمونا بيکار بوديم يه چيزي پرونديم. ولي به نظر من وقت جوابش تازه رسيده بود. بچه ها ما تو خلع زندگي نمي کنيم. روزانه اتفاقات زيادي دوروبر ما رخ مي ده که به افکار ما شکل مي ده. حتي غذا خوردنمون. من فکر مي کنم اين سوال ها وقتي پيش مياد که آدم از دين فقط يه سري قواعد خشک ببينه. مثلا تا حالا شده که از خودتون بپرسيد چرا بعضي از چيزا اين قدر شيرينه؟ اصلا چرا زندگي اين همه لذت توشه! مگه قراره ما اين جا لذت ببريم؟ از من که تا حالا کسي نپرسيده. ولي تا دلتون بخواد پرسيده که چرا اين قدر زندگي تلخي داره! چون معمولا وقتي کسي به خوشي مي رسه نمي گه خوشي چرا. ولي در مورد غم اين طوره. باور کنيد که احساسات ما تا حد زيادي سوالات ما رو تشکيل مي دن. من اگه بخوام اين سوالا رو ريشه يابي کنم اين جوري مي گم. جوون ايراني ميشينه پاي فيلماي خارجي يا پاي صحبت کسايي که از خارج به خوبي تعريف مي کنن. بعد احساس مي کنه که خوشبختي در خارج از مرز هايي که داره توش زندگي مي کنه هست که اون ازش برخوردار نيست. به دنبال چراييش مي ره مي رسه به دين، به فرهنگ سنتي. احساس مي کنه اينا اون چيزاييه که دست و پاشو بستن. مي گن چرا حقوق زن کمتر از مرده؟! خوب تا جايي که بنده اطلاع دارم تو همه دنيا اين جوريه. مي گن چرا امنيت نداريم. بچه ها من مادرم ايتاليايي بود. خودم تو فرانسه بزرگ شدم. خيلي از چيزايي که به ما ميگن يا دروغه يا اون طور که ما فکر مي کنيم جالب نيست. شما فکر مي کنيد اونجا به همين راحتي ها يه زن مي تونه با امنيت کار کنه؟! شما فکر مي کنيد وقتي پا صحبتشون بشنيد همش از خوشي لذت مي گن؟ ميگن چرا زنا ارثشون کمه اينا بحث هاي فقهيه که تخصصي هم هست. ولي عقل ما مي گه چون معمولا مرد سرپرست خانوادست بايد ارثش هم بيشتر باشه! بعد ميگن خوب زن هم حقش مساويه با مرد. بله ما اگه بخوايم نصف زندگيمونو از کافرا بگيريم نصفشو از خدا اين مشکلات هم پيش مياد. من جاهاي زيادي از ايران مي رم و با بافت سنتي هم رابطه نزديک دارم. هيچ وقت نديدم که زن هايي که دارن با فرهنگ ديني و سنتي خودشون زندگي مي کنن دچار اين سوالات بشن. زندگي الانشون که خوبه اون دنياشونم خدا قول داده که زن هايي که خوب شوهر داري مي کنن پاداش بزرگي دارن. تساوي زن مرد مثل اين مي مونه که شما به يه وزنه بردار با يه نقاش به يه چشم نگاه کني و بگه اينا بايد عين هم کار کنن. در صورتي که اينا کارايي هاشون متفاوته و اگه بخواي مساوي ازشون کار بکش بهشون ضربه زدي. زن طبيعتا لطيف تره، ترسو تره، محتاط تره، ريز بين تره و اينا هر کدوم کارايي هاي خودشو داره. واينکه اين ويژگي هاي زن و مرد چقدر دقيق جوري طراحي شده که به هم نيازمند باشند خيلي جالبه.زنگ خورد. بچه ها دوروبر حاج آقا رو گرفتند. سوالات خصوصي تر شد. مريم با ديدن اين وضع از سوال پرسيدن پشيمان شد و وسايلش را توي کيفش ريخت و رفت. جلوي در دانشگاه بود که موبايلش بعد از مدت ها زنگ خود و با تعجب از کيف درآوردش. تعجبش بيشتر شد. شماره همون کسي که بايد کلي معطل مي شد تا بتونه باهاش فقط صحبت کنه . - بله؟! - سلام عليکم- سلام- دخترم کجايي؟- دمِ در دانشگاه!- خونه مي ري؟- آره حاج آقا!- ماشين که نداري؟آهنگ صداي حاج آقا خيلي مهربان تر شده بود. مريم از شدت تعجب چشماش گرد شده بود. گفت:- نه!!- پس چند دقيقه صبر کن مي رسونمت!- نه استاد! زحمتتون مي شه!- مي دونم!- هه هه .چشم استاد. من جلو نگهباني ام.مريم با وجود علاقه ي زيادي که به استاد داشت و هميشه آرزوش بود که اين رفتار رو ببينه، کمي هم ترسيده بود. دقايقي بعد حاج آقا آمد و مريم سوار شد. مريم بعد از سلام و عليک گفت:- استاد همه رفتار هاي اين چند سالتون يه طرف رفتار اين هفته تونم يه طرف. من مي دونم ديگه از وقتي زندگيمو فهميدين دلتون برام سوخته و مي خوايد بهم ترحم کنيد.- ترحم؟!! خيلي بد تر از اين حرفاست. خوب بگو ببينم مريم خانوم چيزي مي خورن؟!مريم دستشو روي سرش گذاشت و گفت:- از بيرونم معلومه!- چي ؟!- شاخام! باور کنيد ديگه دارم شاخ در ميارم. خدايا شکرت...- نگفتي! چي مي خوري؟مريم که هنوز احساس مي کرد حاج آقا داره دستش ميندازه خنديد و گفت:- استاد خيلي وقته بستني نخوردم.دقايقي بعد در عين ناباوري ديد که حاج آقا جلو اولين بستني فروشي نگه داشت و گفت بيا پايين انتخاب کن!مريم هاج و واج رفت تو بستني فروشي و يه بستني توت قرنگي انتخاب کرد و گفت شما هم مي خواين بخورين؟!- مگه من چمه؟! - همين جا؟!- نه اين جا که خوب نيست. بريم تو ماشين.- باشه!- استاد نگفتين ها!- وايسا حالا بستني تو بخوري. البته هنوزم نمي دونم چطوري بگم که پس نيفتي.مريم از اين جمله و اين همه مهرباني کمي نگران شد و گفت:- واي استاد اگه خبر بده من طاقتشو ندارما!- بد؟! نه احتمالا خوبه، يعني برا من که خيلي خوبه. تو رو نمي دونم. بستگي به خودت داره.مريم که کلي خودش رو کنترل مي کرد تا به استاد بي احترامي نشود گفت:- واي استاد پس زود بگيد من ديگه طاقت ندارم. جون به لب شدم.استاد با خنده گفت:- حالا صبر کن من يه کم فکر کنم چجوري بايد بگم... بستني فروش بين صحبت هاي حاج آقا گفت:- حاج آقا مي برين؟- بلهحاج آقا رفت جلو تا پولشو حساب کنه. مريم نگاهش به دست حاج آقا بود که ناگهان توي کيف پول حاج آقا يه عکس خيلي آشنا ديد. جلو تر رفت و خوب نگاه کرد و گفت:- استاد اين عکس من دست شما چيکار مي کنه؟!حاج آقا گل از گلش شکفت و زير لب خدارو شکر کرد. بعد بستني رو گرفت و از مغازه خارج شد و مريم هم به سرعت به دنبالش. سوار ماشين شدند. مريم گفت:- استاد با مامانم صحبت کردين؟!- نه- نه؟! ولي اين عکس فقط دست مامانم بود.حاج آقا دوباره کيفش را باز کرد و به عکس دختر کوچولوي بامزه ايي که حدودا يک ساله بود نگاه کرد و گفت:- اين با اوني که دست مادرته فرق داره. اين سال هاست که تو کيف منه. اين عکس دخترمه! مي بيني قدرت خدارو چند دقيقه نگذشت که خودش راهشو نشون داد.مريم احتمال داد که اشتباه کرده به همين خاطر کيف را از حاج آقا گرفت و خواست بگويد که «خدا براتون نگهش داره، چقدر شبيه بچگي منه» ولي امکان نداشت، بار ها اين عکس را ديده بود. حتي شماره عکاسي هم يکي بود. با تعجب گفت:- ولي حاج آقا... مارو گرفتينا... مي دونم ديگه مامانو ديدين احتمالا يه چيزايي بهتون گفته. حالا فهميدم اون روز چرا نمي خواستين جلو من مامانو ببينين. ولي مطمئنم اين عکس منه!- آره، چيه مگه؟- واااي مگه الان خودتون نگفتين دخترمه؟!- آره. گفتم.- نمي فهمم يعني دختر شما...عکس منه... يعني من دختر شما.... مريم لحظاتي سکوت کرد.حاج آقا کسي نبود که دروغ بگويد يا بخواهد شوخي کند. مهرباني هاي مرموز استاد، نگراني بعد از ديدن مامانش، خبر خوشحال کننده، همه و همه را سريع کنار هم گذاشت. حالا ربطشان را مثل قطعات يک پازل با هم ديگر مي فهميد.- نه! باورم نمي شه! يعني ... واي خدا...حاج آقا کيف پولش را از دست مريم گرفت. از جيب داخلي اش عکس ديگري درآورد. مريم با ولع از دست استاد قاپيدش. عکس مامان بود با استاد. عکسي که هميشه نصفش را به عنوان عکس عروسي مامان ديده بود. عکسي که هر وقت از مامان مي پرسيد چرا نصفشو قيچي کردي، جواب هاي سر بالا مي شنيد.- يعني شما باباي من... مريم از شوق گريه اش گرفته بود. چند روزي بود که وقت حاج آقا بد جوري مال مريم شده بود. يعني چاره ايي نداشت چون مريم واقعا يه دختر کوچولو شده بود که تازه بابا شو پيدا کرده. بسيار حساس شده بود و کوچکترين بي مهري در آن شرايط از طرف بابا مي توانست به شدت ناراحتش کند. مريم آلبوم عکس هاشو آورده بود دونه دونه هر کدامش را براي بابا جونش توضيح مي داد.- واي ! بابايي اينو نگاه کن. اين مال اول ابتداييه ها. من و ميترا و مژگان و سميرا و هانيه و زهرا. آقا سيف الله، بقال محلمون که مامان هميشه وقتي مي خواست من و ميترا رو دست به سر کنه مي فرستادمون تا ازش آبنبات بگيريم و چه آبنباتي... . دونه دونه همه مون بهش سلام می کردیم. کلافه می شد. بهمون مي گفت بچه اردک. هر روز که اين طوري با صف از جلوي مغازش رد مي شديم، مي خنديد، سيبيلاش بالا، پايين مي رفت و مي گفت: باز اين بچه اردکا اومدن. من بر خلاف ميترا هيچ وقت از اينکه بهمون بچه اردک مي گفت ناراحت نمي شدم. چون بچه اردکا هم ناز و خوشگل و ملوسن، هم به اندازه کافي گيج و کله شق. وقتي را مي رن همش کلشون چپ و راست و بالا و پايين مي ره و همه ي اين صفات تو ما يا حداقل تو من يکي جمع بود.حاج آقا به مريم نگفته بود که در چه موردي صحبت کند. يا اصلا صحبت کند، ولي مريم مي گفت و مي گفت. با بغض مي گفت، با شوق مي گفت، گاهي مي خنديد، گاهي گريه مي کرد، گاهي دست بابارو تو دستش مي گرفت و انگشتانش رو مي بوسيد و ادامه مي داد. گويي نوعي عقده سر باز کرده بود. حرف هايي که سال هاي سال دوست داشت هر شب براي بابا بگويد جمع شده بود توي سينه اش. دوست داشت محبت شيرين بابا را از نزديک حس کند. و حاج آقا هم اين را به خوبي مي فهميد و با نگاه ها، لبخند ها و عکس العمل هايش به او کمک مي کرد.فصل29صبح، هنوز مريم خواب بود که علي و حاج آقا مثل هر روز به راه افتادند. حاج آقا يه کاغذ به در اتاقش چسباند که رويش نوشته شده بود« دانش جو و خواب ؟! » و زيرش کوچک تر نوشته بود «ما ظهر بر مي گرديم». ساعت حدود 7 بود و بچه دبستاني ها با هياهوي بچه گانه و شادي و سر و صدايشان خيابان ها را رنگي کرده بودند. به همين خاطر حاج آقا با احتياط بيشتري رانندگي مي کرد. البته آن روز نوبت علي بود که رانندگي کند ولي گفت که حوصله ندارد. حاج آقا از سر صبح متوجه تغيير رفتار علي شده بود و مي خواست چيري بگويد تا اينکه خود علي سر صحبت را باز کرد و گفت:- حاج آقا شما اين قدر به من محبت کرديد که من فراموش کرده بودم که مهمان شما هستم. شکر خدا شما دخترتون رو پيدا کرديد و... غم در چشمان علي موج مي زد. بار ديگر حس غربت روزهاي اول را حس مي کرد. صدايش مثل غريبي شده بود که کسي را ندارد. به هر تقدير ادامه داد که:- يعني مي خواستم بگم که من توي اين سال هاي خيلي مزاحمتون شدم و مي خواستم ديگه رفع زحمت کنم.- اِ اين چه حرفيه علي جان؟! تو هميشه نزديکترين کسِ من بودي. اصلا دخترم قرار نيست که با ما زندگي کنه که. اون همين امروز و فردا مي ره خونشون. چه مزاحمتي! اين حرفا از تو ديگه بعيده! تو خودت به من دل داري مي دادي! حالا من بايد به تو بگم که نارحت نباش؟! اصلا چرا عين غريبه ها حرف مي زني؟ اون خونه خونه ي خودته! - نه حاج آقا، من با اجازتون مي خوام برگردم فرانسه و يه سري به مادرم بزنم. اين اواخر خيلي دل تنگي مي کرد. - خوب اين شد يه حرفي. اتفاقا منم مي خواستم بهت بگم. ولي بايد قول بدي که زود برگردي! اصلا دست مامانتم بگير و بيار.- حالا مي رم ببينم حالش چطوره. اميدوارم که ...حاج آقا طبق معمول جلوي پاي يک نفر که منتظر ماشين بود ايستاد و سوارش کرد. با ورود مسافر جديد و احوالپرسي حاج آقا از او صحبت هاشان به پايان رسيد. تا غروب همان روز حاج آقا با فراهم کردن مقدمات سفرش سعي کرد تا دل علي را بدست آورد و با خوشحالي راهي سفرش کند.فصل30رفتن ناگهاني علي بهانه خوبي دست مريم داد تا پيش بابا بيايد و بگويد:- بابا جون حالا که علي آقا رفت و تنها شدين، من فعلا پيشتون بمونم؟مريم که در همين مدت بابايش را خوب شناخته بود، قبل از اينکه بابا چيزي بگويد دوباره شروع کرد به اسرار:- بابايي تو رو خدا. من نمي تونم جاي ديگه ايي برم. تازه يه نور به زندگيم تابيده. برام سخته... بابايي اصلا من بعد از اين همه مدت بابامو پيدا کردم مگه مي ذارم بابايي من آشپزي کنه و ظرف بشوره و... مخصوصا که حالا علي آقا هم رفته.- اولا شما چرا اين قدر قسم مي خوري؟!- بابايي من قسم که نمي خورم. يعني واقعا که نمي گم «به خداوند قسم مي خورم». اين تيکه کلاممه. حالا بحثو عوض نکنين. باشه؟ قبول؟بابا که دوست داشت حامد و مريم هرچه زود تر زندگي مشترکشون رو از سر بگيرند تنها بهانه اش رو براي بيرون کردن مريم از دست داد و دلش نيامد دل کوچک دخترش را بشکند و گفت:- باشه ولي 2 تا شرط داره!- چي؟!- اوليش اينه که حامدو هم صداش کنيم بياد.- حامد؟! حامدو از کجا مي شناس.... آها خودم براتون گفته بودم. اِ... مريم لحظاتي فکر کرد و گفت:- آخي حامد. راس مي گي بابا. باشه... خيلي هم خوبه! دوميش؟!- دوميش هم اينکه فقط تا وقتي که علي آقا برگرده مي تونيد اين جا بمونيد.- باشه باشه بابايي. آخ جون. خوب حالا ديگه اين جا محل حکمفرمايي منه. مريم دستانش را در هوا تکان مي داد با شور ادامه داد:-خيلي ببخشينا حاج آقا، اين جارو کي چيده اين قدر بد سليقه اَه اَه ... بيا بيا بابا جون گوشه اينو بگير بذارميش اون طرف. کار زياد داريم.حاج آقا سرش را به چپ و راست تکان داد و لبخندي زد و رفت به کمک مريم.فصل31مریم و بابا نشسته بودند و حرف می زدند که اذان شد. بابا یه دفعه تغییری توی صورتش ایجاد شد و بلند شد. مریم گفت:- اِ بابا کجا؟- نماز!- خب آخه داشتیم حرف می زدیم. حرف زدن با شما خیلی شیرینه- برا منم شیرینه- وای بابا راس می گی؟ پس چرا می خوای بری؟- میرم تا آدم شم. آدم اگه از کاری که براش شیرینه دل بکنه آدم می شه.مریم لحظاتی با دهان باز به بابا نگاه کرد.- خب ... پس منم بیام؟!- بیا- آخه حال ندارم.- نیا- ولی دوس دارم آدم شم- پس بیا- ولی آخه...- نیا- هه هه بابا اذیت نکن دیگه. من چیکار کنم؟!- نمی دونم دیگه داره دیر می شه.- تو خونه بخونم اشکال نداره؟!بابا رفت. هنوز یک ساعت نشده بود که برگشت. با نشاط همیشگی توی صدایش سلام کرد. مریم از همون توی اتاق جواب داد. بابا گفت:- به چه بوی شامی!- وا خوب وایسن حالا درس می کنم. هنوز که سر شبه.- همینه که خانوم تا لنگ ظهر خوابن.- وا کلاسای شمارو که همشو میام دیگه.مريم از اتاق بيرون آمد و گفت:- بابا- جان بابا- ميگم يادتونه گفتين... ههه چرا اين جوري نيگام مي کنين؟مريم تازه نماز خونده بو د و هنوز چادر نماز روي سرش بود. چادري سفيد با گل هاي ريز قرمز و صورتي و آبي و گل بهي که خيلي بهش مي آمد. حاج آقا که براي اولين بار مريم را توي اين چادر مي ديد وقتي برگشت خشکش زد. با چشم هاي گرد شده و لبخند، نگاهش مي کرد.- چادرت خيلي بهت مي آد. نديده بودم- خواهش مي کنم سليقه خودتونه ديگه. راست ميگفتين. نماز با اين چادره با نمازاي قبلي فرق مي کرد. احساس کردم شبيه فرشته هاشدم... هه هه ! - موافقم. خب داشتي چي مي گفتي؟- آ... مي گم يادتونه گفتم شما کيّا خيلي آروم مي شيد. گفتين سر نماز؟ آره؟- آره- ولي بابا من نماز که مي خونم خيلي احساس آرامش نمي کنم. يعني... خيلي خوبه ها ولي مثلا اندازه يه دوش آب سرد. همين. بازم اون جوري که شما مي گفتين نيست. - تازه اين لذتت هم يه کميش به خاطر جديد بودنشه، يه کم تکراري بشه، بهش عادت مي کني و همين لذت رو هم نمي بري.- اِ ... چرا؟- نماز اولش لذت نيست. اصلا قراره ما يکمي سختي بکشيم در برار امر خدا تا هم ادب خودمونو نشون بديم. هم روحمون رشد کنه. آدم هر چي کارايي که دوست نداره انجام بده روحش بزرگ تر مي شه. مهربون تر مي شه. و خيلي از صفات خوبه ديگه رو بدست مي آره.- پس چيکار بايد بکنم.- خب، بايد يه کم باهاش راه بياي، بعضي چيزارو مثلا قبل نماز حواست باشه و...- من مي خوام بدونم شما تو نماز دقيقا چه حسي دارين يا مثلا به چي فکر مي کنين؟ چطوري به اون آرامشي که مي گفتين مي رسين؟- تو نماز؟! من ميگم خدايا من اگه وسط نماز بميرم کسي بهم نمي گه چرا داشتي اين کارو مي کرد يا اگه ساعت ها همه نماز بخونم بازم وقتمو تلف نکردم. يه جورايي وقت تلف کرد تو هيچ اشکالي نداره. بعد مي گم خدايا تو اصلا برا چي منو آفريدي؟ تا عبادت کنم؟ تا رشد کنم؟ پس من الان دارم اصلي ترين هدف آفرينش رو انجام مي دم. دارم جلوي تو تعظيم مي کنم. باهات حرف مي زنم. بهش مي گم خدايا شما چي؟ وقت دارين به من نگاه کنين؟ به حرفام گوش بدين؟ اجازه دارم با آرامش حرفامو بزنم. خدا مي گه اصلا من هيچ کاري به جز تو ندارم. تو يه حديثي خدا مي فرمايد وقتي بندم نماز مي خونه جوري بهش توجه مي کنم که انگار هيچ بنده ي ديگه ايي ندارم. خدا هم که هيچ وقت نمي ميره يا مريض نمي شه يا خوابش نمي بره. تمام حواسش به منه که دارم باهاش حرف مي زنم. اونم که خود خود خدا. يعني مهم ترين موجود دنيا. به اين جا که مي رسه احساس مي کنم ساليان سال وقت دارم که باهاش حرف بزنم و اونم فقط به من گوش مي ده، با اون چشماي قشنگش. و همين يه دفعه يه آرامش بسيار لذت بهم مي ده. تو اون لحظه ديگه تمام مشکلاتمو فراموش مي کنم. احساس مي کنم هيچ کاري ندارم جز اين که با خداي خودم حرف بزنم. ديدي بچه ايي که ترسيده به محض اين که به مادرش مي رسه چجوري خودشو ول ميکنه تو آغوش مادر. تو نماز احساس مي کنم تو آغوش کسي ام که همه چيز دست اونه. من ديگه غصه ايي ندارم که بخورم. اين جوري خيلي آروم مي شم. حاج آقا از شوق حرف هايي که مي زد صورتش سرخ شده بود. و مريم هم. مريم احساس مي کرد. چقدر حرف جديد هست که تا به حال نشنيده. هيچ وقت به نماز اين طوري نگاه نکرده بود. - بابا نريدا دارم صبونه درست مي کنم- چي؟- ميگم وايسيد صبونه بخوريم باهم بريم.- صدات نمي آد دخترم. الان دارم ميام.حاج آقا به طرف آشپزخانه آمد.- مي گم وايسيد... مريم توي ماهي تابه روي گاز، با قاشق دنبال چيزي مي گشت و به دقت نگاه مي کرد.اِ... بابا اين تخم مرغه توش خون بود چيکار کنم؟- مقلد کي ايي؟- وا! يعني من بايد حتما از يکي تقليد کنم؟ مگه خودم عقل ندارم؟حاج آقا خنديد.- مريضم مي شي با عقلت خودتو خوب مي کني؟- نه ميرم پيش دکتر ولي خوب اون متخصص اين کاره!- پس نتيجه مي گيريم که دين متخصص نمي خواد- خون تو تخم مرغ مگه آخه...چرا ولي... راست ميگيدا! راستي مثلا متخصص دين کيه؟تلفن مريم زنگ خورد.- واي بابا حامده! بهش پيامک داده بودم که مي تونه بهم زنگ بزنه. چي بگم؟ واي بابا بيايد شما جواب بدين.بابا دست به سينه روي صندلي کنار ميز نشسته بود و با لبخند به مريم نگاه مي کرد.- آخه چي بگم! واي خدا... الو !صدايي نشنيد. دوباره گفت:- الو- س سلاممريم لرزش خفيفي ته دلش احساس کرد. روزهاي اول برايش تداعي مي شدند. با صدايي همراه با ترس و شادي و خجالت گفت:- سلام- اِ ... زنگ زدم که براي... همون که خودتون گفته بوديد که ...يعني ...منمريم خنديد. - حامد؟!حامد که بعد از مدت هاي صداي مهربان مريم را دوباره مي شنيد، انگار خيالش راحت شد و همه ي نفسِ حبس شده در سينه اش را رها کرد و گفت:- جانم؟- تو به من داري مي گي خودتون؟!حامد دوباره ساکت شد.مريم گفت:- امروز بعد از دانشگاه خوبه!- چي؟- مگه نمي خواي همو ببينيم؟- آره آره چرا- خوب پس ظهر منتظرتم جلوي در مثه قديما! خوبه؟- چشم فقط من اشکال نداره که يه نفر همراهم باشه؟- نه اتفاقا منم با يکي از استادام ميام؟- استاد؟!- بله! تازه هنوز خيلي خبراست که بايد بدوني! کاري نداري؟- نه خدافظ!مريم گوشي رو قطع کرد. دستشو گذاشت روي سينه اش. چشماش توي چشماي آروم بابا افتاد. باخنده گفت:- فکر کنم هزّارتا در ثانيه داره مي زنه!بابا لبخند زد.- ديگه مثه سابق نيستم. خيلي هل شدم. هه هه. خوب آخرش اين خون تخم مرغو...تلفن بابا زنگ خورد.- سلام. بفرماييد.- سلام دکتر! يه خبر خوب. با مريم قرار گذاشتم. همين امروز!- چقدر خوب!- فقط دکتر امروز مي تونم قبلش ببينمتون؟حاج آقا مکثي کرد و گفت:- باشه. ساعت ده ونيم يه سر ميام مطب. اونجا مي بينمت.- باشه مي بينمتون.ساعت حدود ده ونيم بود. حاج آقا دکمه آسانسور را فشرد. در باز شد. حامد پشت در نشسته بود.- سلام. اي بابا تو که مثه هميشه زود اومدي. يادم رفت بهت بگم اين علي آقای ما رفته مسافرت. حامد با تعجب به سر حاج آقا نگاه مي کرد. حاج آقا متوجه رفتارش شد و گفت:- حامد جان چيزي شده؟- شما؟! ... شما آخوندين؟- آره. مگه نمي دونستي؟- نه! خيلي گيج شدم. پس چرا تا حالا اين لباسارو نمي پوشيدين؟- خوب چون تو هميشه منو توي مطب مي ديدي. تازه اونجاهم اين لباده که تنم بود. حاج آقا عبايش را کنار زد گفت:- ببين اين لبّادست. همون لباس بلنده که هميشه مي پوشم.- آها بله. فکرشو نمي کردم. ولي اون روزم که کوه رفتيم...؟حاج آقا خاطره کوه در ذهنش زنده شد و حامد رو در آغوش گرفت و خنديد.- خوب مرد حسابی با اين لباسا چجوري کوهنوردي کنم. ولي يه روز ديگه هم بايد بريما.حامد که انگار هنوزم تعجبش برطرف نشده بود. همان طور به حاج آقا نگاه مي کرد.- هنوز کجاشو ديدي! امروز بيشتر از اينا هم تعجب مي کني.دقايقي گذشت. حامد شروع کرد به گفتن از نگرانيش و اينکه امروز چه بگويد.- نگران نباش! راستي تو شماره خانومتو داشتي و تا حالا بهش زنگ نمي زدي؟- آره ولي اون گفته بود که ديگه بهش زنگ نزنم. يعني خيلي وقت پيشا. يه روز جلو دانشگاه منتظرش موندم تا بياد. ولي تا منو ديد خيلي عصباني شد و بهم گفت که ديگه بهش زنگ نزنم. دنبالش راه افتادم که ديدم داره گريه مي کنه. خيلي حالش بد بود. منم ديگه بهش زنگ نزدم. يعني راستش.حامد خنديد و گفت:- راستش ازش مي ترسم.روحيه ي حامد خيلي خوب تر شده بود. دقايقي صحبت کردند و حامد آماده رفتن شد.حامد مستقيم به دانشگاه رفت. جلوي نگهباني به انتظار ايستاد. اضطراب در همه حرکاتش هويدا بود. تا آن جا که متوجه سلام گرم نگهبان که از قديم مي شناختش، نشد. دستش مي لرزيد. قلبش هم. از صبح چند بار به سرش زد که اصلا سر قرار نيايد. هنوز يک ربع مانده بود. به حاج آقا زنگ زد. حاج آقا که حتما توي کلاس بود جواب نداد. دقايقي گذشت. ناگهان قيافه ايي که هر روز و شب در نظرش مجسم مي شد از دور پيدا شد. مريم از پله ها پايين مي آمد. چقدر پير شده بود. چقدر با حجاب. هيچ وقت اين طوري نديده بودش. پله ها را 2تا يکي نمي کرد. ولي هنوز همان لبخند بچگانه خودش را به صورت داشت. حامد همه اش مي ترسيد که حرفي از گذشته پيش بيايد. مريم نزديک تر شد. حيا در چشم هر دويشان موج مي زد. سکوت بود تا بلاخره مريم گفت:- سلاممريم مي خواست که دست بدهد ولي ناگهان نگاهش به چشمان وحشتناک حراست که داشت مي پاييدشان افتاد و پشيمان شد.- سلام- بازم دير کردم؟- نه اصلا. من زود اومدم.مريم که انگار دنبال يه چيزي مي گشت تا بگويد، مِن و مِنّي کرد و گفت:- خب، مارو نمي ديدين خوش مي گذشت؟- نه. يعني خيلي هم سخت گذشت.- تنهايي؟ گفته بودي که...- آره، الان ديگه پيداشون مي شه.- کي؟- دکتر. بذاريد هيچ توضيحي ندم تا خودتون ببينيدش. - که اين طور... اِ... هه نمي دونم چرا اين قدر دارم خجالت مي کشم... اي بابا حامد راحت باش ديگه.- من خيلي خوشحالم که ... بابت همه چيز متاسفم- نه بابا اين حرفا چيه. من خيلي اشتباه کردم. حالا هم مي خوام جُــ...مريم به لوله آهني ايي که براي جلو گيري از ورود و خروج ماشين ها دم در مي ذارن، تکيه داده بود که يک دفعه شروع کرد به بالا رفتن. هردو به نگهبان نگاه کردند. از پشت شيشه نيم خيز به احترام بلند شد و دستاشو تا جلوي صورت بالا آورد. حامد و مريم برگشتند و به پشت سرشان نگاه کردند. خودش بود. هر دو ذوق زده به طرف ماشين حاج آقا رفتند. هر دو باهم گفتند «معرفي مي کنم»مريم با تعجب گفت:- ها؟!حامد گفت:- شما دکترو مي شناسين؟حاج آقا از ماشين پياده شد و گفت:- به به! سلام بر زوج زوار در رفته ي موفق.حامد و مريم مات و مبهوت به هم ديگر و حاج آقا نگاه مي کردند. حاج آقا ادامه داد . - بابا جواب سلام واجبه ها! بيايد! بيايد بالا که وقت برا حرف زياده. فصل 33ساعتي بعد به خانه رسيدند.مريم چايي ريخت ولي حامد و حاج آقا نخوردند. به همين خاطر رفت هندوانه اي از يخچال در آورد و خواست قاچ بزند که دستش را بريد. حاج آقا زود رفت دستش رو شست وگفت:- انگشتتو بذا روش. بيا، تا ميرم چسب بيارم با اين بغلاي انگشتتو خشک کن.- چرا؟- وقتي مي خواي چسب بزني، انگشتتو از روي بريدگي ور مي داري ديگه!- خب؟- خب دستت خيسه چيکه مي کنه رو زمين. زمينم نجس مي شه.- يعني خون که تو بدن ماست نجسه؟... پس ما هم نجسيم؟- وقتي که از بدن خارج بشه آره، نجسه. مال ما که اين جوريه حالا شما...حاج آقا سرش را به نشان تاسف چند بار به چپ و راست تکان داد و لحظه ايي به صورت خندان مريم که داشت انگشت هاي کناريش رو خشک مي کرد خيره شد و گفت:- به به! اين علي آقا که مسيحي بود، نجس و پاکي رو از تو بچه آخوند بهتر بلده!- علي آقا مسيحي بوده؟- حالا بيا برو بشين سر فرصت، خودشم بياد، برات مي گم.لحظه ايي بعد حاج آقا با چسب زخم و ظرف هندوانه ايي آمد و کنارشان نشست. مريم گفت:- ولي بابا شمام خيلي ناقلايي ها! حالا خدا مي دونه چقدر چيز ديگه هست که هنوز نگفتين!لبخندي زد و بعد از مکثي کوتاه گفت:- حامد جان کجايي؟!حامد که دست به سينه، ساکت نشسته بود گفت:- نمي تونم باورکنم! يعني شما؛ باباي مريم!لحظه ايي ساکت شد. مات و مبهوت به گل هاي قالي خيره شده بود. گفت:- چقدر براتون فاتحه خوندم!مريم ناگهان زد زير خنده. حاج آقا هم که دست کمي از او نداشت گفت:- پس بگو چرا شباي جمعه اين قدر حال خوبي بهم دست مي داد.لحظاتي به سکوت گذشت. هر سه افرادي بودند طوفان زده. غمي در دل داشتند. حامد بلند شد و رفت دستشويي. مريم گفت:-بابا مي دونيد من اصلا بعد اون ماجرا ها يه آدم ديگه ايي شدم. خيلي آروم شدم. ديگه حوصله ي کاراي سابق رو ندارم، مهربون تر شدم.بابا با سر حرف هاي مريم رو تاييد مي کرد. لبخندش حاکي از اين بود که همه ي اين ها را مي فهمد.- حالا ديگه احساس مي کنم ديگران، کلا قواعدي که مردم دارنو بيشتر بايد بهشون احترام بذارم. خيلي دوست ندارم متفاوت باشم. اصلا شوخي هام ... بچه ها مي گن اين اصلا اون مريم سابق نيست. نمي دونم چرا؟- اينا اثر غمه! عجيب چيزيه اين غم. آدمو رشد مي ده. تحمل يه غم بزرگ، خود به خود آدمو بزرگ مي کنه! من اينو تو موارد خيلي زيادي ديدم. تا جايي که گاهي به اين نتيجه مي رسم که از خدا بخوام که بهم غم بده. يعني اصلا همه ي زندگيم بشه غم. رنج کشيدن آدمو مهربون مي کنه. اصلا عامل مهربوني همين سختيه. آدمي که سختي مي کشه از خود خواهي اش کم مي شه! آدمي که خود خواهيش کم بشه دلش برا ديگران هم مي تپه!حامد که انگار مريم منتظر آمدنش بود، صورتش را با حوله خشک کرد و کنار حاج آقا و مريم نشست. مريم خنديد و گفت:- بابا شما نبودين خيلي با حامد در موردتون صحبت کرديم! به نظر من خوب بودن يه چيز ذاتيه. يعني ما هم احساس مي کنيم که بايد خوب باشيم. عين شما. نمازمون رو سر وقت بخونيم، عصباني نشيم، چه بدونم... از وقتمون خوب استفاده کنيم، به ياد خدا باشيم. ولي هر بار که تصميم مي گيريم، دوباره بعد از يه مدت، خراب مي شه. يادمون ميره. من مي خوام بدونم که شما چيکار مي کنين؟ چجوري هميشه اين قدر... اين قدر خوبين؟- اولا کي گفته من آدم خوبي هستم...مريم خنديد و گفت: حالا ديگه برا ما نمي خواد شکسته نفسي و اينا بکنيد.- آخه شما بگو تعريفت از خوبي چيه؟- خوب ديگه. مثلا تکاليفي که خدا ازتون مي خواد مثه نماز رو خودتون با لذت انجام مي ديد؟ هميشه آروميد. با خدا رابطه ي خوبي دارين. مثلا همين ديشب که پاشدم آب بخورم ديدم...حاج آقا سريع با خنده جلوي حرف مريم را گرفت و گفت:- خب آدم اگه احساس کنه که خدا داره نگاهش مي کنه، همه اين کارا که گفتي ديگه براش سخت نيست.- آها. مشکل همين جاس ديگه. خدا که مثه يه موجود بزرگ و با عظمت جلوي ما نمي شينه که ما ببينيمش، بعد از ترسش زود پاشيم نماز بخونيم يا... .- هه هه اگه ببينيش که ديگه کار تمومه. اصلا همه امتحان از همين جا شروع مي شه که خدا مي گه من مي خوام تو به چيزي که نمي بينيش يقين پيدا کني. به اين مي گن ايمان و گرنه روز قيامت فکر کنم بدترين آدما هم بالاترين ايمان ها رو پيدا مي کنن. چون اوجا ديگه همه چي براي همه واضحه!حامد گفت:- چجوري مي شه خدايي رو که نمي بينيم مدام به يادش باشيم؟- خب راه هاي مختلفي هست. همين نماز خوندن. مثه يه رودخونه مي مونه که روزي پنج بار بخواي توش آب تني کني و غفلت ها و کثيفي ها رو پاک کني. يا قرآن خوندن. خدا طوري قرآنو طراحي کرده که هر جايشو باز مي کني به آدم يه تلنگري مي زنه که آهاي يادت هست...- مي شه بپرسم خودتون... خود شما چي کار مي کنيد که خدا يادتون نمي ره؟- اولا که منم دچار اين روزمرگي ها ميشم. ولي اگه راستشو بخواي براي خودم زيارت اهل قبور خيلي موثره.- قبرستون؟!نزديک غروب بود. هر سه از ماشين پياده شدند. روي قبر هاي جديد تر شلوغ تر بود. زنان ناله مي کردند. شيون از هر گوشه ايي بلند بود. دختري با چشمان سرخ حلوا تعارف مي کرد به مردم. بعضي از آدم ها به نقطه ايي مات شده بودند و بعضي به سرعت به اين طرف و آن طرف مي رفتند. در عوض در آخر قبرستان که قبر ها قديمي تر بودند، سکوتي حکمفرما بود. جز صداي ناله ي آرام کسي در گوشه ايي يا زمزمه ي قرآني. حاج آقا در وسط حرکت مي کرد و حامد و مريم در دور طرفش. گرد مرگ روي قبر ها نشسته بود. حاج آقا درست به همان جاي خلوت مي رفت.کم کم شروع کرد به صحبت کردن.- اينا آدمايي بودن که تا ديروز مثل ما توي همين شهر ها زندگي مي کردن. بعضي هاشون با همسر شون مشکل داشتن. بعضي ها وام داشتن. بعضي ها داشتن يه کار افتصادي رو شروع مي کردند. ولي فکر نکنم هيچ کودوم شون حتي حدث مي زد که تا لحظه اي بعد مي خواد بميره. مرگ. واقعيتي که هر روز سايه اش روي سر ماست و هر روز چند نفر رو انتخاب مي کنه. حسي مي کنيد؟مريم کمي ترسيده بود و حامد که باصحبت هاي حاج آقا آشنايي داشت بعض کرده بود. - بچه ها کي نوبت ما مي شه. اينا الان دارن چي کار مي کنن؟حاج آقا بالاي سر يکي از قبرها رفت و نشست. گفت:- اينو مي بينيد. رفيق من بود. صادق. اتفاقا چند روز قبل از مرگش داشتيم از هيمن موضوعات با هم گفتگو مي کرديم. مريم جان از من پرسيدي چطوري آدم خوبي باشيم. مريم من وقتي اين سنگ رو، رو صادق مي بينم ديگه جرات نمي کنم عصباني شم. که چي بشه! مني که از يه لحــظه ي ديگه ام خبر ندارم چجوري گناه کنم.فصل35چند روزي نگذشته بود که علي زنگ زد. حاج آقا از شنيدن صداي همدم چنديدن ساله اش خيلي خوشحال شد و بعد از احوالپرسي گفت:- چه خبر از مادرت علي آقا؟ حالش خوبه؟ خودت خوبي؟- ممنونم حاج آقا. مادر هم خوبه من که خيلي خوبم.- به به ! نکنه خبريه؟- هه شما هميشه خيلي زود همه چيزو مي فهميد- آخه اين شادي که تو صداي توو موج مي زنه طبيعي نيست علي جان- مي دونم حاج آقا، طبق همون قاعده که هميشه مي گيد زندگي مثه يه دشته پر از سر بالايي و پايينيه. من اون موقع که داشتم از ايران ميومدم تو گودال ناراحتي و غم بودم. طبق همين قاعده منتظر اولين تپه يا سربالايي زندگيم موندم. چيزي نگذشت که بهش رسيدم. اين جا که رسيدم مستقيم اومدم سراغ مادرم. نمي دونيد چقدر از ديدن من خوشحال شد. مادر من تو بخش ويژه بستري بود و يه خا0نوم جواني هم مدام ازشون مراقبت مي کردن.حاج آقا خنديد و گفت:- خوب پس مبارک باشه. حالا مسلمون هست يا نه؟- علي که بلند صحبت مي کرد تا صدايش برسد يا شايد هم از شادي گفت:- بله مادرم تو اين چند سالي که او ازش مزاقبت مي کنه خيلي باهاش صميمي شده. چيزهاي زيادي از اسلام براش گفته بود. به محض اين که پيشنهاد مسلمون شدن رو بهش داد خيلي سريع قبول کرد.- مادرت چي مي گه. راضيه؟- اي بابا! اصلا مادرم خودش واسطه شد- حاج آقا براي محرم شدن چي لازمه؟ فقط يه صيغه کافيه؟- آره... متن دقيق و مستحباتش رو برات ميل مي کنم. حالا کي بر مي گردي؟- راستش اين جوري که من مي بينم مادرم به اين زودي ها رضايت نمي ده که برگردم. به خصوص با اين ازدواج... فعلا معلوم نيست.- خيله خب. از طرفي طاقت دوري تو ندارم. از طرفي دلم نمياد از مامان و خانومت جدات کنم شادوماد. - هه هه ولي راستشو بخوايد تو اين مدت اصلا دلم براتون تنگ نشد.- بعله ديگه. به آقا خوش مي گذره. باشه. ما که راضييم شما بهت خوش بگذره. هر جا که باشي. پس خبر عروسي رو حتما بهم بده ها- مي خوايد بيايد؟- خدا رو چه ديدي شايد اومديم.فصل36- خب یه جوری باید خوشحالش کنیم دیگه. مثلا غذایی که دوس داره براش درست کن.- حامد باورت می شه؟ تو این همه مدت هنوزم نفهمیدم چی دوس داره روز اول قیمه درست کردم یه چوری ذدوق کرد و تشکر کرد که گفتم حتما عاشق قیمه است. زور بعد فسنجون درست کردم ولی بازم رفتارش و تشکرش عین دیروزش بود. گفتم خب شاید اونم خیلی دوس داره. فرداش یه غذای دیگه، بازم همون رفتار. از اون به بعد فهمیدم اصلا انگار هیچ غذایی رو دوست نداره یا شاید همه ی غذاها رو دوست داره. ولی به نظرم برای دل خوشی من یه عالمه تشکر می کنه. کلا هر چی جلوش بذاری تشکر می کنه. حامد! خیلی آدم عجیبیهحامد خندید.- نه بنظرم ما خیلی عجیبیم. آدم باید این جوری باشه.- خاله می گفت وقتی جوون بودیم مامانت یه روز گفت شوهر من هیچ وقت عصبانی نمی شه. خاله مسخرش کرد. گفت حالا امتحان می کنیم. خلاصه می گف هر کاری به ذهنشون زده کردن ولی بابا...صدای در آمد.- بابا اومد.مریم و حامد در اتاق رو باز کردند و رفتند توی هال. بابا تا آن ها را دید مثل آدم هایی که از مسافرتی چند روزه برگشته باشند با روی باز و حس شوق از دیدن آن ها شروع کرد به سلام و علیک و احوالپرسی. مریم به طرف بابا رفت و کیفش را از دستش گرفت. بابا پیشانی مریم را بوسید و حامد را در آغوش کشید و گفت:- خب. خوب زن وشوهر بی کار تو خونه نشستین و باهم اختلاط می کنین. از قدیم گفتن:مریم صدایش را کلفت کرد و با ادای بابا گفت:- کار جوهر مرده- آفرینحامد لبخندی زد و آرام گفت:-اتفاقا امروز از دفتر زنگ زدن و گفتن اگه تا آخر این هفته نیای دیگه اخراجی!- یعنی تو این چند ساله کسی رو به جات نیاورده بودن؟- چرا یه نفرو موقت آورده بودن ولی نمی خواستن منو از دست بدن.- بابا شوهر ما کم الکی نیستا. هه هه...- خوب حالا کي مي خوايد بريد سر خونه زندگيتون؟- وا بابا مگه بهتون بد مي گذره- نه ولي مي خوام يادتون نره که شما خودتون...- بابا ما اصلا نمي تونيم . ما يه جوري ايم باز ... هه هه به تيپ و تاپ هم مي زنيم.- نه اتفاقا شما ويژگي هاي خيلي خوبي دارين که منم بهتون حسوديم مي شهمريم برگشت به پشت سرش نگاه کرد و گفت - با مايين بابا؟حامد که عادت کرده بود وقتي حاج آقا حرف مي زنه به دقت بهش گوش بده مثل هميشه آرام نشسته بود و نگاه مي کرد.مريم گفت:- ببخشيد اون وقت مثلا چه ويژه گي ايي داريم که شما بهمون حسوديتون مي شه؟- اگه يادت باشه بعضي هاشو قبلا بهت گفتم. مثلا حامد... ببينيد خدا خيلي بزرگه خب؟! بعد همه ي چيزي که از ما مي خواد اينه که بزرگي اونو و کوچيکي خودمون رو حس کنيم. مي دونيد وقتي کسي حس کنه که جلوي خدا هيچي نيست ديگه مثلا به کسي ظلم نمي کنه چون به خودش مي گه «من جوجه ديگه با چه رويي جلوي خدا به يکي زور بگم» وقتي مي خواد گناهي بکنه مي گه خداااا به اين بزرگي گفته اين کارو نکن بعد من انجامش بدم؟! موقع نماز مي شه مي گه خدا گفته بيا، بعد من نرم؟! اصلا خودشم نمي خواد آدم خوبي باشه ولي چون احساس مي کنه در برابر خدا خيلي کوچيکه ديگه روش نمي شه کار بدي کنه. بعد ما آدما اين رو نمي فهميم يعني با جون و دل حس نمي کنيم. خدا هم اين قدر مهربونه که مي گه حالا اين نفهميد من که نبايد ولش کنم. هيچي. کسايي که دوسشون داره رو يه بلايي سرشون مي آره که احساس کنن هيچي نيستن. مريم! تو دوست داري بدوني من به چي شما حسوديم مي شه؟ يکيش همينه. اون روزاي اولي که حامد اومده بود پيش من ديدم عجب مورديه. حامد نه اين که بخواد ادا در بياره ها واقعا احساس مي کرد که هيچي نيست. تواضع توش موج مي زد. يه بار چندين سال پيش هم با هميچين موضوعي برخورد کرده بودم که حامد واقعا منو ياد اون مي انداخت. - اين تواضع داره؟! خدا شانس بده والا! حالا اون مورد که مي گيد چجوري بود مگه؟- يه پسر جوون. جوون و خوش قيافه که هنوزم فراموشش نمي کنم. اومد پيش من گفت «حاج آقا من دکترا بهم گفتن تا چند وقت ديگه مي ميرم». من يه کم دل داريش دادم ولي گفت نه حاج آقا من ناراحت نيستم اتفاقا خيلي هم برام خوب شده. گفتم چطور مگه. گفت: از وقتي که فهميدم مي خوام بميريم ديگه به هيشکي حسوديم نمي شه. وقتي يه ماشين عروس تو خيابون مي بينم اين قدر خوشحال مي شم. مي گم ايشالا خوش بخت بشن. خدايا اينا جوونن تند مي رن تو مواظبشون باش. گفتم خودت ازدواج کردي؟ گفت: نه. يکم که تعريف کرد من احساس کردم دارم با يکي از عرفا صحبت مي کنم. شده بود مامان همه. مي گفت تا ميام عصباني بشم مي گم اي بابا اين دو روز ديگه چه ارزشي داره. وقتي باهاش حرف مي زدم انگار که حرفامو مي خورد. مثل آدم بي کاري که تو ايستگاه قطار تنها به انتظار قطار نشسته. نه حرص چيزي رو مي خوره نه غمي. وقتي باهاش حرف مي زدم انگار که هيچ علاقه اي نداشت که از خودش چيزي بگه. آرامش مطلق. بعد بهش گفتم خوب پس مشکلت چيه؟ گفت اين که از ترس مرگ اين جوري شدم بد نيست؟ گفتم چه بدي ایی؟! خدا فقط مي خواد ما اين فاني بودن رو بفهميم. بعدش ديگه ما دنبال اون مي افتيم. گفت خيلي ممنون و داشت مي رفت که بهش گفتم: حالا تا کي وقت داري؟ گفت نمي دونم. گفتم: حدودا؟ گفت: « نمي دونم. همين روزا. يا امروز يا فردا يا چن هزار روز ديگه». گفتم پس دکترا چي گفتن؟ گفت: « من مي خواستم تو اين دنيا براي هميشه جاودان باشم، از دکترا پرسيدم، گفتن نمي شه، بلاخره يه روز مي ميريي». من يه دفعه خشکم زد. با خودم گفتم خوب منم همين جوري ايي ام ديگه احتمالش هست امشب، فردا يا چند سال ديگه بميرم پس چرا حالم با اوني که يه هفته مهلت داره فرق نمي کنه؟- واي چه باحال. الان کجاست؟ زنده اس؟- آره. طلبه شده يه گوشه ايي داره درسشو مي خونه. اسمش امينه. اتفاقا هر چند وقت يه بارم مياد بهم سر مي زنه.- هنوزم همون جوريه؟!- اووه. اون موقع تازه سکوي پروازش بود. الان که ديگه تو آسموناست...اي ناقلا خوب بحثو عوض کردي ها- ببخشید، خب داشتين مي گفتين ويژگي خوب من چيه؟حاج آقا با خنده گفت:- بحث اين بود؟- بابا بگيد ديگه- مريم خانوم گل. هرکسي معمولا يه سري از ويژگي هاي خوب رو داره که اونا بهش به ارث رسيده. حالا يا پدر و مادر يا ژنتيک يا اجتماع... خلاصه اونا ويژگي هاييه که بدون زحمت کشيدن داره ولی یه ویژگی هاي دیگه هست که بايد براشون زحمت بکشه. تو بايد بگردي ببيني کدوما رو خودت داري که حفظشون کني کودوما رو نداري و باید بدست بياري. ویژگی خوب تو اینه که راحت می تونی از همه چی بگذری. همه رو ببخشی.حامد سرشو انداخت پایین. حاج آقا ادامه داد- مثلا همون جمله همیشگی ات. زندگی یعنی ال آن. این باعث می شه که حسرت گذشته رو نخوری و نگرانی برای آینده نداشته باشی. در نتیجه در زمانی که توش هستی راحت زندگی می کنی. حاج آقا قدم زنان به طرف آشپزخانه رفت. یک لیوان آب پر کرد و از یخچال برای حامد و مریم میوه بیرون آورد. صندلی را کمی عقب کشید و رو به روی مریم نشست. مریم گفت:- حالا می شه بگید مشکل من چیه؟- ببین مریم جان تو ویژگی های منحصر به فردی داری که تو کمتر کسی می شه پیدا کرد. تصور کن ما یه رادیو داریم که خراب شده. می بریمش تعمیرگاه. فرض کن بعد از دو روز می ریم که از تعمیرگاه تحویل بگیریم. موقع گرفتن طرف بگه آقا این رادیوتون، اینم یه پلاستیک پیچ و مهره و خرت پرت دیگه. می گیم این چیه؟! میگه اینا اضافه بودن. میگیم بابا اون که اینو ساخته بلاخره چیز الکی که توش نمی ذاره. حتما به یه کاری می اومدن دیگه. درسته؟! حالا من می گم اگه اون سازنده رادیو هم اشتباهی چیزی رو اضافه گذاشته باشه، سازنده ی انسان که اشتباه نمی کنه. پس؛...حاج آقا یه سیب قرمز از توی ظرف برداشت و گرفت جلوی صورت مریم. و دوبار گفت: پس؟! مریم دماغش رو چسباند به سیب و یه نفس عمیق کشید و با لبخند گفت:- اوم؟! پس هیچ چیزی تو ما آدما زیادی نیست.- و پس تو هیچ چیز بدی نداری.- وا یعنی من هیچ مشکلی ندارم؟! مگه می شه؟حاج آقا در حین صحبت نگاهش را بین چشم های مریم تقسیم می کرد. معمولا برای هر مفهومی از یک حرکت دست استفاده می کرد. ادامه داد:- درسته که هیچ چیز اضافه نیست ولی ما نمی دونیم که دقیقا از چه چیزی چه طوری استفاده کنیم.- مثلا؟- مثلا تو خیلی خوب بلدی که با دیگران ارتباط بر قرار کنی. یا این که دوست داری همیشه پر انرژی باشی. حالا تصور کن که رفتی یه مراسم ختم و بخوای با همون شادی و انرژی با کسی که صاحب عزاست رفتار کنی.- بابایی جون دلم اگه از کارهای خودم مثال بزنید باور کنید ناراحت نمی شم. یه نمونه از کارای خودمو بگید که به جاش نبوده.- دخترای سی چهل سال پیش یا حتی مذهبی های همین الان یه عادت خوب دارن و اون اینه که رفتار توی خونه با بیرون خونشون کاملا متفاوته. بیرون خونه همیشه جدی ان. جدای از این که این کارشون باعث امنیت فکری جامعه می شه برای خودشون هم...- یعنی مثلا وقتی من تو دانشگاه، بیرون شوخی می کنم، بده؟!- آره. می دونی. خیلی وقت ها پیش میاد که دخترا به نظر خودشون یه رفتار کاملا عادی و معمولی دارن. ولی برای دیگران به خصوص پسرا و مردایی که جوونن خیلی جذابه. در حالی که اونا اصلا فکرشم نمی کنن. چند روز پیش یه دختره اومد بهم می گفت حاج آقا یکی از پسرای همکلاسیم که خیلی پسر خوبی و درس خونی هم بود. یه دفعه دیدم مریض شده و خیلی غمگینه. بعد از بچه ها شنیدم که عاشق من شده!! با این که ما رابطمون کاملا درسی و معمولی بود . می گفت بهش گفتم مگه من چی دارم که عاشقم شدی، من نمی فهمم؟! راستم می گفت. واقعا نمی فهمید چون هیچ وقت خودشو جای یه پسر نذاشته بود. جالب تر این که وقتی اومد تو اتاقم درو پشت سرش بست. بهش گفتم دخترم لطفا در بار باشه. با تعججب گفت برای چی؟! مریم خندید و گفت:- حالا واقعا برای چی؟حامد و حاج آقا هم خندیدند. - دیگه چی؟- حالا این قدرا هم عجله نکن. حلا حالا ها باهم حرف داریم عزیز دلم. فرار که نمی کنم!- چرا بابایی تو دانشکده معروفه که فرار می کنید.- از سوال ها یا از بچه ها؟- جفتشحاج آقا لبخندی زد و لیوان رو شست و گذاشت توی جا ظرفی و گفت:- خب. برنامتون برا رفتن چیه؟- بابا دوس ندارین باهامون حرف بزنین؟- چرا- پس چرا دارین می رین؟- آدم هر کاری که دوس داره که انجام نمی ده.رفت.- باباحاج آقا مکثی کرد. ایستاد.- جانم؟!- خیلی خوشحالم که پیش شمام.بابا با لبخند پلک هاشو بهم زد و رفت.فصل37حامد گفت : وايسا مي رم ماشينو سر و ته کنم. مريم روي يک پا ايستاده بود و داشت پاشنه کفش پاي ديگر را از پشت با انگشت سبابه بالا مي کشيد. حامد از ته کوچه نزديک مي شد. نزديکتر که شد، مريم يک لحظه تعادلش را از دست داد و ناخودآگاه يک قدم به جلو پريد و دقيقا جلوي ماشين قرار گرفت. حامد سريع ترمز کرد. مريم لبخندي زد و سوار شد.- چرا اين جوري مي کني؟ نزديک بود بري زير ماشين.مريم خيلي آرام آفتاب گير را پايين آورد و از توي آينه، چند تار موي روي پيشانيش را زير مقنعه پنهان کرد و آرام و با بي خيالي گفت: - مي خواستم شهيد بشم.- اولا شهيد نه و شهيده دوما همون شهيدم بايد دشمن بکشدت تا شهيد شي!- اولا ما داريم فارسي حرف مي زنيم؛ تو فارسي هم شهيده نداريم. دوما تو هم دشمنمي ديگه آخه بابا گفت تو اين دنيا به هر چي دل ببندي مي شه دشمنت.حامد چيزي براي گفتن به ذهنش نرسيد. دنده را عوض کرد و تلالو نور بي جان خورشيد روي آسفالت خيابان چشم دوخت.بعد از چند لحظه فکر کردن گفت:- مريم! تو هنوزم...مريم توي حرفش پريد و گفت:- آره!فصل38چند ماهي از زندگي مشترک دوباره شان مي گذشت. حامد برگشته بود سر کارش و زندگي کما في السابق ادامه داشت. حامد باز هم حوصله ي شلوغي آسانسور را نداشت. به همين خاطر از پله ها بالا آمد. کليد را از جيبش در آورد و درِ واحد را باز کرد، کفش هايش را توي جا کفشي گذاشت و خواست که مثل هر روز بگويد سلام که از لاي در مريم رو ديد که وسط هال نشسته و داره با موبايل ازش فيلم مي گيره. حامد با تعجب درو باز کرد و دوباره خواست بگويد سلام که احساس کرد يک دفعه تمام بدنش سرد شد.« پايان »       بچه ها این پایان اصلی داستانه امیدوارم که از این رمان لذت برده باشیدفصل بعد از پايانهوي چي چي پايان، الکي برا خودت تموم مي کني! حامد بدبخت دوباره آب رو سرش ريخت؛ پايان؟! اين همه مشاوره و تجربه و اينا همش کشک؟! نه دادش؛ به قول اينا اين داستان ادامه دارد...فصل 39زنگ در به صدا در آمد. حاج آقا درو باز کرد. حامد و مريم تو چارچوب در قاب شده بودند.مريم سرشو کج کرده و بود و با لبخند به حاج آقا نگاه مي کرد. حامد هم طبق معمول ساکت و سر به زير.حاج آقا پيش دستي کرد و گفت:- به به سلام بر لشکر شکست خورده. چي شده؟!- بابا نشد!- چي نشد؟- بازم همون آش و همون کاسه است. بازم همون مشکلات قبلي، حل نشده.- عليک سلام. حالا چرا دم در باباجون. بذا بياين تو. بفرماييد، بفرماييد.- سلاممريم وارد شد و حامد که هنوز هم خجالتي تر بود پشت سرش. در را بست. نشست و در جاکفشي را باز کرد و براي کفش هاي خودش مريم جايي دست و پا کرد.- خوش اومديد. صفا آورديدمريم کفيش رو از روي دوش در آورد و روي اولين جا نشست. حامد کمي با تاخير وارد شد. - خب چه خبرامريم خيلي بي مقدمه دوباره شروع کرد به گلايه از زندگي:- مگه قرار بوده که مشکلات حل بشه! شوخي که نيست، بيست سال زندگي رو که نميشه يه شبه تغيير داد.- مي دونم ولي من فکر مي کنم که اصلا اينا حل شدني هم نيستحاج آقا با حالت شوخي گفت:- خب آره راس ميگي. حل شدني نيست.- بابا؟!- چيه دخترم- خب اومديم يه راهي جلو پامون بذارين ديگه! نه اينکه شما هم بگيد...- پس حل شدني هست؟- آره- هه هه. حامد جان خوبي؟- شکر- بهت عادت کرده بودم ها. نمي ياي دلم برات تنگ مي شه.- منم همين طور- حامد نظر تو چيه؟ حل مي شه يا نه؟- چي؟ من که مشکلي نمي بينممريم زود بر آشفت و گفت:- بله آقا مشکلي ندارن فقط منو دق مرگ مي دن. بابا من مي خوام بدونم مشکل کار ما کجاست که نمي تونيم باهم زندگي خوبي داشته باشيم؟- تا زندگي خوب رو چي تعريف کني؟- زندگي خوب يعني آدم هيچ غمي تو دلش نباشه! هميشه بخنده! سينما بره، پارک بره، شوهرش خوش اخلاق باشه!بابا لبخند تلخي زد. سرش را پايين انداخت و لحظاتي فکر کرد و بعد آرام گفت:- مريم جان! مي خوام يه چيزي بهت بگم که خيلي جاي فکر داره. خيلي؛ خيلي.- بگيد بابا- ولي اينم بگما. اين جمله يه عمريه که خواب و خوراک رو ازم گرفته. اينارو هرجايي هم نمي گم- نه بابا بگيدبابا با سر از حامد پرسيد نظر تو چيه؟- منم خيلي دوست دارم بدونم- دونستن کافي نيست. اگه قول مي ديد بهش فکر کنيد مي گم- باشه قول- حالا يه صلوات بفرستين- الهم صل علي محمد و آل محمد وعجل فرجهم- يه جمله هست از اميرالمومنين. کسي که تو همه ي دوران ها بوده. مي فرمايد کسي از شما تو اين دنيا به شادي نرسيد مگه اين که دنيا بعد از اون شادي گريانش کرد. و کسي در آسايش شبي را به صبح نرساند مگر اين که از فرود آمدن بلايي سخت يا از دست رفتن نعمت يا سلامتي ايي ترسان بود. و در پس همه ي اين ها مرگ است!مکثي کرد و ادامه داد:- شما تو اين مدت به اندازه ي کافي منو شناختيد. اگه فکر مي کنيد من يه راه بهتون مي گم که زندگي سراسر شاد و خوش داشته باشيد، اشتباه مي کنيد. دنيا مثل يه دريا مي مونه که هر چي آبش رو بخوري تشنه تر مي شي؛ يا بي خيال مي شي، يا اين قدر مي خوري تا بميري. به هر لذتي برسي خسته کننده مي شه. دنيا با بلاها قاطي شده. تنها راه لذت بردن ازش هم قناعته، رضايته. رضايت از خدا. اگر بخوايم خدارو از اين وسط حذف کنيم مدام يه حلقه ي گمشده داريم. مدام بي هدف مي ريم. آدم تا وقتي دنبال لذت باشه مي گه من. اين اولش گفتم که بدوني تو اين دنيا اگه دنبال لذت مادي باشي، وضعيت همينه. مدام سرکاري. يه کمي خوشي دوباره بايد بدوي. اما در باره زندگيتون. تا وقتي بگي من، زندگي خوبي نخواهي داشت. ديگه نه ديگران در کنار تو از زندگي لذت مي برن نه خودت. چون « من » يعني خود خواهي. وقتي مي تونيد شاد باشيد، لذت واقعي از زندگي رو ببريد که بگيد ما. هر دو تون تو يه مسير باشيد. باهم به يه سمت بريد و از همين به هدف نزديک شدنتون لذت ببريد. و اون هدف واحد چي مي تونه باشه که ارزش حرکت به سمتش رو داشته باشه؟حامد گفت:- خدامريم گفت:- واي بابا باز نگيد خدا. آخه خدا رو که نميشه ديد. اصلا نمي شه ... يه جوريه. آدم همش خدارو يادش مي ره.- خب يه نشون براش بذاريد. يه چيز که شما رو ياد هدفتون بندازه.- مثلا چي؟- مثلا بچه- واااي بابا. اصلا... آخه من خودم بچم. لياقت مادر شدنو تو خودم نم بينم.- اِ اين حرفا چيه. مگه اين همه مادراي عالم اولش لياقت مادر شدن داشتن. مادر مي شي بعد لياقتشم کسب مي کني. لذتشم مي چشي. وقتي پدر و مادري شب تا صبح به خاطر خدا براي بچه شون بيدار ميمونن مي شن همون « ما » يي که گفتم. وقتي باهم براي يه هدف مشترک کار کردن اونوقته که لذت زندگي رو حس مي کنن.فصل40صبح جمعه ي سرد آرامي بود. هنوز شهر از خواب بيدار نشده بود که اتومبيل شخصي خانواده ايي کوچک وارد قبرستان شد.حامد چشم هايش را تنگ کرد و با تعجب گفت:- اووه شهري شده براي خودش. مريم يادته اون موقع ها که با بابا ميومديم تا همين جاها بيشتر نبود.- آره هميشه ام از اون ور ميومديم.لحظاتي بعد جلوي آبخوريي ايي که رويش نوشته شده بود « وقف زنده ياد روح الله بهشتي» توقف کردند.مريم اول از همه پياده شد .و بعد فاطمه به دنبالش. بدو بدو جلو رفت تا اين بار قبل از مامان قبر رو پيدا کنه. آخه تازگي ها ديگه همه ي حروف رو مي تونست بخونه ولي باز هم مامان برنده شد. کنار قبر نشستند. مامان مريم با دو انگشت روي قبر مي زد و فاتحه مي خواند. فاطمه حسابي توي حرکاتش خرد شده بود. و بعد از چند لحظه حوصله اش سر رفت و گفت: مامان! بابا بزرگ الان مارو مي بينه؟- آره عزيرم، روح بابا بزرگ داره مارو مي بينه. همين ال آن.مرد ميانسالي از کنارشان عبور کرد. بسته ي شکلاتي را به طرف فاطمه گرفت و گفت: - بفرما خانوم کوچولوفاطمه خودشو به مامان چسبوند و در گوشش گفت - بردارم؟- آره مامانبعد دستشو تو بسته شکلات ها فرو برد و از بيرون مي گشت تا يه دونه توت فرنگي شو پيدا کنه .- فاطمه جان برو به بابا بگو دراه مياد دبه آبو يادش نره. همون طور که لپ راستش به خاطر شکلاتي که زيرش بود باد کرده بود گفت: چشم!بابا دبه رو پر كرد و آورد روي قبر ريخت فاطمه نگاهش به چادر مامان بود كه ديد پايينش رو زمينه و داره گلي مي شه. خواست چيزي بگه ولي چشم هاي قرمز و خيس مامانو كه ديد پشيمون شد و رفت رو زانوي بابا نشست. بعد از دقايقي حامد با چشم به مريم اشاره كرد كه ديگه بسه، فاطمه خسته شده. ولي مريم انگار قصد دل كندن نداشت. با اين كه سال ها مي گذشت ولي هنوز هربار كه سر قبر بابا مي آمد، انگار اولين بار بود. حامد هم دست كمي از او نداشت. ولي بلاخره دل كندند و به راه افتادند.حامد براي اين كه حوصله فاطمه سر نره سوئيچ ماشين را داده بود دستش. به همين خاطر دقيقه ايي يك بار در ماشين با صداي بوقي باز و بسته مي شد. ولي مشكل اصلي اين جا بود كه موقع سوار شدن، فاطمه درو باز نمي كرد. هر چي بابا حامد گفت افاده نكرد.- مامان! سوئيچو بده بابا! آفرين دختر گلم.-هو ... هوم، نمي دم!- يالا بده ببينمش، شيطونفاطمه ريسه رفت از خنده. مامان مريم افتاد دنبالش و فاطمه فرار مي كرد و جيغ مي زد و مي خنديد. تا بلاخره زن و شوهر با همكاري هم تونستن بگيرنش. فاطمه با شيريني اش روز به روز جاي خودش رو بيشتر تو دل بابا، مامانش باز مي كرد. همگي سوار شدند. مامان مريم برگشت سمت صندلي عقب:- فاطمه جان، مامان چادرت لاي در نمونه.پایان

منبع roman


نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : دانلود رمان , قسمت 20 رمان فاطمه , قسمت 40 رمان فاطمه , رمان فاطمه رو میخوام , رمان از فاطمه , داستان از فاطمه , سایت رمان , وبلاگ رمان , بهترین رمان ها , رمان خوب , رمان قشنگ ,
بازدید : 282
تاریخ : شنبه 26 دی 1394 زمان : 23:39 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش