رمان جدید و پ طرفدار غروب عشق قسمت 26
رمان جدید و پ طرفدار غروب عشق قسمت 26
وبعد صداشو نشنیدم از خونه بیرون رفته بود به زور توجام نشستم نفس یه ریز گریه میکرد باید ازاینجا میرفتم اگه عسل طوریش میشد….من گناهکار ومحکوم بودم به زور وبادرد ایستادم ونفسو توبغل گرفتم خودمو کشون کشون به دررسوندم بیرون رفتم وسوار ماشین شدم من چکار کردم من زنمو کشتم نفسو روصندلی کنارم گذاشتم به دستام نگاه کردم خونی بود…من عشقمو عسلمو کشتم….عین دیوونه ها شده بودم داد میزدم…
+نهههههههه من نکشتم تقصیر خودش بود اون بمن خیانت کرد خیانتتتتت کرددددددد خدااااااااا میشنوی صدامو من زنمو نکشتم
سرمو روفرمون گذاشتم واز ته دل زااار زدم
نگام به نفس افتاد خشکش زده بود دیگه گریه هم نمیکرد تا نگاه منو دید جیغ زد نه یک بار چندین بار
من چه کردم بازندگیم
تو بغلم گرفتمش
-آروم دخترقشنگم آروم باش حال مامان خوبه بهت قول میدم ک خوبه گریه نکن خوشگل من
بریده بریده گفت
-بابا…یی
+جوون بابایی
-بریم…پیش..ما..مانم
+میبرمت خوشگلم ولی قبلش بریم خونه لباس عوض کنیم
تنش یخ بود یه بچه طاقت اون همه موندن تو سرمارو نداشت جای انگشتای خونی من رو صورت وپالتو صورتیش بود گذاشتمش روصندلی وماشینو روشن کردم وراه افتادم انقدر گریه کرده بود که به ۵دقیقه نرسید خوابش برد به سمت خونه مامان حرکت کردم بایدنفسو میذاشتم اونجا خودم به جایی میرفتم که دست کسی بهم نرسه جلو در خونه مامان ایستادم نای پیاده شدن نداشتم موبایلمو از روداشبورت برداشتم وشماره خونه روگرفتم صدای مامانو شنیدم
+الو سینا
-مامان درخونتونم بیا جلودر
به چنددقیقه نرسید که دربازشد ومامان به سمت ماشین اومد در سمت نفسو باز کرد
چشمش که بمن افتاد جاخورد تو صورتش زد
-یاامام حسین این چه وضعیه سینا
الان وقت توضیح نبود
به نفس نگاه کردمامان دیگه گریه میکرد
-صورت این بچه چرا خونیه سینا چه اتفاقی افتاده
+مامان جون سپهر فقط اینو ببر تو هیچی نپرس به وقتش توضیح میدم
-جواااااب بده سینا
نفس تکونی خورد وزمزمه کرد…ماما…
+مامان الان بیدار میشه فقط ببرش بهت زنگ میزنم
مامان باتردید نفسو توبغلش گرفت چشماش پراشک بود
+مامان مواظب نفس باش
خم شدم درماشینو بستم ومنتظر حرفای مامان نموندم وباسرعت راه افتادم بغضم شکست اشک پهنای صورتمو دربرگرفته بود من چکارکردم باعسل اگ اتفاقی بیافته حالا کجا میخواستم برم کجارو داشتم که برم من ….زنمو کشتم عسلمو کشتم وسط اتوبان بود کشیدم کنار هق هقم بالا گرفت صدای بوق ماشین ها باعث شد باز به حرکت بیافتم راه افتادم به سمت خونه وبعد یه دوش وعوض کردن لباسم راه افتادم سمت شمال باید میرفتم ویلای رامسر فعلا اونجا بهترین جایی بود که داشتم قیافم داغون بود صورتم زخمی دلم خیلی درد میکرد بعد دو..سه ساعت رانندگی رسیدم ویلا دستمو روبوق گذاشتم مش حسین درو باز کرد وباخوشحالی گفت
+سلام آقاخوش اومدید
گاز دادم ورفتم داخل ماشین و پارک کردم وپیاده شدم مش حسین بادو خودش رسوند بهم
+سلام آقا خوش اومدین خانومتون خوبن
فقط سرمو تکون دادم
-میرم بیرون کسی زنگ زد ویلا سراغ منو گرفت نگو اومدم اینجا فهمیدی
+بله آقا
راه افتاده واز در بیرون رفتم به دریا احتیاج داشتم هوای شمال بی نهایت سردتر ازتهران بود برفا یخ کرده بود روزمین شالمو دور دهنم پیچیدم وکلاموپایین تر کشیدم دستامو توجیبم کردم وراه افتادم اشک ناخودآگاه از چشمام میریخت حتی خودمم دلیلشو نمیدونستم شاید دلیلش کشتن زندگیم بود کشتن عشقم همه کسم عسلم رسیدم به دریا خیلی به ویلا نزدیک بود ازوجودم آتیش بلندمیشد دیگه سرماروحس نمیکردم رو زانوهام نشستم وبه دریا زل زدم قسم خوردم اگه عسل طوریش شه خودمو تو دریا غرق کنم…..خدارو صدازدم
+خدایا کمکم کن
صدام بالاتر رفت
+خدااااا
تبدیل به فریاد شد
+خداااااااااااااااااااا
انقدر داد زدم که صدام خش داذ شد گلوم سوخت انقدر گریه کرده بودم پلکم بلند نمیشد بدنم بیحال بود سرم گیج رفت ودیگه چیزی نفهمیدم……
*«دانای کل»*
سینا بیهوش روی برفها افتاد درآن سرمای زمستان کسی دور وبر دریا نمیپلکید مش حسین باتاریک شدن هوا نگران سینا شد میدانست تابه حال هرکجا می بود پیداش میشد میدانست به سمت دریا رفته مثل تمام روزهای که درسالهای قبل هروقت به ویلا میامد نرسیده به دریا میرفت پالتو وکلا پشمی اش را پوشید وبه سمت دریا راه افتاد نزدیک دریاکه رسید چند پسر جوان را که دور چیزی جمع شده بودن دید به سمتشان رفت شاید آنها سینا را دیده بودند
+آقا…آقا
یکی از پسرها به سمتش برگشت ومش حسین تازه توانست جثه ی روی برف افتاده راببیندروی سرش زد
+ای وااای آقاجان آقا سینا
-شما میشناسیتش
+توروخداجوونا کمک کنین ببریمش درمونگاه
به کمک آن چند جوان سینارابه درمانگاه بردند مش حسین حیران وبی خبر به در مراقبت ویژه تکیه داده بود ۱ساعت نشد که دکتربیرون آمد
+همراه بیمار
مش حسین به سمت دکتر دوید
-بله آقای دکترمنم
+این بیچاره چشه
-نمیدونم آقا من نگهبون ویلاشونم امروز حالش خوب نبوداومد ویلا ماشینشو گذاشت وبیرون زد یک ساعتی گذشت هواتاریک شد دیدم نیومد نگران شدم میدونستم رفته دریا وقتی رسیدم اون جوونا دورش بودند کمک کردن بیاریمش اینجا حالا حالش چطوره؟
+افتضاح سرمای شدید مقاومت بدنشو
به صفرکشیده یک ساعت دیرتر میرسید همونجا تموم میکرد از طرفیم شوک عصبی شدید بهتره هرچه زودتر به خانوادش خبر بدین
-یعنی حالش خوب میشه
+بخدا امیدوارباشین
مش حسین بعد تشکراز دکتر ودیدن سینااز پشت شیشه به ویلا برگشت داخل شد زنش پشت پنجره منتظرش نشسته بود تااورا دید به سمتش آمد
+سلام پس آقاسیناکو
-قصش درازه خانوم
+ازوقتی رفتی آقاسپهر یه ریز زنگ میزنه توام که گفتی به کسی نگم آقاسینااینجاس منم چیزی نگفتم
مش حسین سری تکون داد
-بریم تو سرده
به داخل رفتند مش حسین کنارشومینه نشست وبه شعله آتش زل زد یادحرف سینا افتاد
+اگه کسی زنگ زد نگو اومدم اینجا
اما موقیعت بد بود اگراتفاقی میفتاد جواب خانواده سیناراچه میداد به سمت دفترتلفن رفت وشماره ی سپهر را ازآن برداشت وشماره گرفت بعد دوبوق صدای نگران سپهر راشنید
+الوو سینا
-سلام آقا
+سلام مش حسین سینااونجاس
-راستش
+چیشده مش حسین
پیرمرد شروع به تعریف کردن وجریان را گفت وسپهر باگفتن خودمو میرسونم قطع کرد…
رمان غروب عشق از فرانک زنگنه