رمان واقعا جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 4
رمان واقعا جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 4
رمان واقعا جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 4
رمان واقعا جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 4
رمان واقعا جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 4
-من نمیدونم باید چیکارکنم.... باید کجا برم... اصلا جایی و بلد نیستم که برم...
بهراد فکورانه به من خیره شده بود ... در واقع زل زده بود به برجستگی های بدنم...
به لباس ساتن یاسی که بلندیش تا سر زانو بود و نازک و لطیف... ولی من با اون لباس نیم تنه ی عربی جلوش ظاهر شده بودم... این که پوشیده تر بود. از نگاهش خسته شدم............................................
و از جا بلند شدم وگفتم: حق با شماست.... من باید همون دیشب می رفتم... ببخشید...
خواستم از اشپزخونه بیرون برم. اونم ایستاد ه بود...پشتم بهش بود به سمتش برگشتم به من نگاه میکرد. به طرفش رفتم و خم شدم ... دستشو گرفتمو محکم و چند بار بوسیدم...
اونقدر شوکه شده بود که اجازه داد چند بار پی در پی دستشو ببوسم... اما در اون لحظه حاضر بودم پاهاشو هم ببوسم... واینکار و جز حقارت نمیدونستم!
بهراد سریع دستشو پس کشید انگار که مخش تازه فعال شده باشه تند گفت: هی داری چیکار میکنی...
کف اشپزخونه رو زانو م نشستم... با گریه گفتم: شما در حقم خیلی لطف کردین... هیچ وقت این لطفتونو فراموش نمیکنم.... بخدا نمیدونم چطوری باید محبتتون و جبران کنم....
بهراد جفت ابروهاشو بالا داده بود و با دهنی باز به من نگاه میکرد.
دست اخر به سمتم اومد و بازوهامو گرفت ومنو بلند کرد .اروم گفت: چرا چرت و پرت میگی؟ خیلی خوب باشه... ممنون ... تو به من بدهکار نیستی...
سرم پایین بود.
بهراد پوفی کشید وگفت: باز گریه نکن...
واین حرفش باعث شد باز گریه کنم... اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم.
بهراد با خنده گفت: نه به دیشب نه به الان ... دختر تو چته؟
اشکهامو پاک کردم وگفتم: ببخشید
بهراد به لبه ی میز تکیه داد و
بقیه ادامه مطلب
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 2
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 2
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 2
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 2
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 2
آب دهنمو قورت دادم. دو تا نگهبان قلچماق با لباس های سیاه منتظرم بودند... جای ناخن هام روی صورت نگهبانی بود که روز قبل صورتشو چنگ زده بودم... نگاه پر از کینه و خشمش و به چشمام دوخته بود.
نفس عمیقی کشیدم... استرس پیدا کرده بودم. چه جوری باید با وجود دو تا نگهبان فرار می کردم؟ پوپک رو به روم ایستاد. نگاهی به سر تا پام کرد و آهسته گفت:
همه ی حرف هایی که تا حالا بهت زدم و یه بار پیش خودت دوره کن... اون وقت می فهمی چی به نفعته چی نیست...........................................
پشتشو بهم کرد. نگهبان ها بهم نزدیک تر شدند. پشت سر پوپک راه افتادم... قلبم توی دهنم بود... دست و پام می لرزید. پشت سر هم نفس های عمیق می کشیدم ولی آروم نمی شدم. دستامو مشت کردم... هر ثانیه ای که می گذشت حسرت ثانیه ی قبل رو می خوردم... هر چه قدر که بیشتر پیش می رفتم دلم بیشتر برای گذشته ای که با انتخابای خودم خرابش کرده بودم تنگ می شد... نمی تونستم به سرنوشت و تقدیرم لعنت بفرستم... بدبختی هام نتیجه ی بلندپروازی های خودم بود نتیجه ی تصمیم های خودم ... دلم برای آغوش مامان و بابام پر می کشید... برای داداشم علی... برای نصیحت ها و زور و اجبارشون... مغزم پر شده بود از کامبیز... زندگیم باز مثل یه نوار از جلوی چشمم می گذشت... یه زندگی پر از حسرت که تکرار بی لیاقتی هام بود... .
نباید دوباره اشتباه می کردم... یه بار به خاطر فکرهای نا به جام گرفتار شده بودم... به خاطر طمع زندگی بهتر اینجا گیر کرده بودم... نباید می ذاشتم حسرت گذشته منو توی دامن گرفتاری های بزرگ تر بندازه... می دونستم بیرون اون دالان های پر پیچ و خم چی انتظارمو می کشید... باید یه راهی پیدا می کردم. تسلیم شدن توی خون من نبود...
بدون این که سرمو بچرخونم به دالان های پرپیچ و خم نگاه می کردم... همشون با نور کمرنگ هالوژن ها کمی تاریک و روشن بودن... نمی دونستم به کجا می رسن. چه جوری باید این نگهبان ها رو دست به سر می کردم؟ کدوم یکی از این صد تا راه به بیرون اون زیرزمین می رسید؟ بعد از اون باید کجا می رفتم؟ باید زیر کدوم پل می خوابیدم؟... توی شهری که زبون مردمشو نمی فهمیدم کی یه بار دیگه برای من کامبیز می شد؟ سرمو پایین انداختم... به بن بست رسیده بودم... نمی تونستم قبول کنم که گیر کرده ام... حس
بقیه ادامه مطلب