رمان واقعا جدید و وجذاب حکم دل قسمت 5
رمان واقعا جدید و وجذاب حکم دل قسمت 5
رمان واقعا جدید و وجذاب حکم دل قسمت 5
رمان واقعا جدید و وجذاب حکم دل قسمت 5
رمان واقعا جدید و وجذاب حکم دل قسمت 5
بازوهامو گرفت و تکونم داد... صورتش قرمز شده بود... دهنش بوی الکل می داد... داد زد:
تو بهراد و نمی شناسی... من می شناسمش... دوست دخترهای بهراد همیشه ازش سر بودن... پولدار بودن... من که می دونم بهراد تو رو فقط برای عشق و حال یکی دو روزه ش می خواد...
سعی کردم بازوهامو آزاد کنم. جیغ زدم:
اونم مثل تو کثافته... همتون کثیفید... همتون آشغالید................................................
مهران بازوهامو فشار داد و خمم کرد... دست و پا می زدم تا خودمو آزاد کنم. فایده نداشت... خیلی قوی تر از من بود. دستامو از ساعد گرفت. از سر بدبختی و بیچارگی جیغ کشیدم:
یکی کمک کنه.
مهران خندید و گفت:
این قدر وول نخور... بهت بد نمی گذره... از بهراد بهتر نباشم بدتر نیستم.
لبشو جلو اورد و خواست روی لبام بذاره... یه دفعه با پیشونی محکم توی پیشونیش زدم... آخ و اوخ جفتمون بلند شد... از شدت درد چشمامو بستم. دست مهران یه ذره شل تر شد. دست راستمو چرخوندم و آزادش کردم... با مشت توی گوش مهران زدم. فریادی از درد کشید و دستشو روی گوشش گذاشت. خودمو از زیرش کنار کشیدم. دست چپمو کشید... چنگی به صورتش زدم... دوباره فریادی زد و صورتشو چسبید... خودمو کنار کشیدم...
پا به فرار گذاشتم... سریع از روی مبل بلند شدم و دویدم... پام به لبه ی میز گیر کرد و محکم زمین خوردم... نفسم بند اومد... طرف چپ بدنم یه لحظه بی حس شد. درد توی آرنج و زانوم پیچید. مهران خودشو بهم رسوند. چنگی به موهام زد و با مو از روی زمین بلندم کرد. جیغ گوش خراشی کشیدم... منو محکم زمین زد. صورتمو با یه دست گرفت و با دست دیگه مشت محکمی توی صورتم زد.... مزه ی خونو توی دهنم احساس کردم.. درد توی صورتم پیچید و یه لحظه چشمم سیاهی رفت... قلبم دیگه تحمل این همه فشار
بقیه ادامه مطلب
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 2
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 2
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 2
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 2
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 2
آب دهنمو قورت دادم. دو تا نگهبان قلچماق با لباس های سیاه منتظرم بودند... جای ناخن هام روی صورت نگهبانی بود که روز قبل صورتشو چنگ زده بودم... نگاه پر از کینه و خشمش و به چشمام دوخته بود.
نفس عمیقی کشیدم... استرس پیدا کرده بودم. چه جوری باید با وجود دو تا نگهبان فرار می کردم؟ پوپک رو به روم ایستاد. نگاهی به سر تا پام کرد و آهسته گفت:
همه ی حرف هایی که تا حالا بهت زدم و یه بار پیش خودت دوره کن... اون وقت می فهمی چی به نفعته چی نیست...........................................
پشتشو بهم کرد. نگهبان ها بهم نزدیک تر شدند. پشت سر پوپک راه افتادم... قلبم توی دهنم بود... دست و پام می لرزید. پشت سر هم نفس های عمیق می کشیدم ولی آروم نمی شدم. دستامو مشت کردم... هر ثانیه ای که می گذشت حسرت ثانیه ی قبل رو می خوردم... هر چه قدر که بیشتر پیش می رفتم دلم بیشتر برای گذشته ای که با انتخابای خودم خرابش کرده بودم تنگ می شد... نمی تونستم به سرنوشت و تقدیرم لعنت بفرستم... بدبختی هام نتیجه ی بلندپروازی های خودم بود نتیجه ی تصمیم های خودم ... دلم برای آغوش مامان و بابام پر می کشید... برای داداشم علی... برای نصیحت ها و زور و اجبارشون... مغزم پر شده بود از کامبیز... زندگیم باز مثل یه نوار از جلوی چشمم می گذشت... یه زندگی پر از حسرت که تکرار بی لیاقتی هام بود... .
نباید دوباره اشتباه می کردم... یه بار به خاطر فکرهای نا به جام گرفتار شده بودم... به خاطر طمع زندگی بهتر اینجا گیر کرده بودم... نباید می ذاشتم حسرت گذشته منو توی دامن گرفتاری های بزرگ تر بندازه... می دونستم بیرون اون دالان های پر پیچ و خم چی انتظارمو می کشید... باید یه راهی پیدا می کردم. تسلیم شدن توی خون من نبود...
بدون این که سرمو بچرخونم به دالان های پرپیچ و خم نگاه می کردم... همشون با نور کمرنگ هالوژن ها کمی تاریک و روشن بودن... نمی دونستم به کجا می رسن. چه جوری باید این نگهبان ها رو دست به سر می کردم؟ کدوم یکی از این صد تا راه به بیرون اون زیرزمین می رسید؟ بعد از اون باید کجا می رفتم؟ باید زیر کدوم پل می خوابیدم؟... توی شهری که زبون مردمشو نمی فهمیدم کی یه بار دیگه برای من کامبیز می شد؟ سرمو پایین انداختم... به بن بست رسیده بودم... نمی تونستم قبول کنم که گیر کرده ام... حس
بقیه ادامه مطلب