امروز رمان جالب و جدید تو بامنی لبته قسمت اخرشو
تهیه کردمو گذاشتم نظر خوبتونم بزارید
صداي بوق كشيده ماشين تو گوشم مي پيچيد .....چشمامو اروم باز كردم ....تمام كتش خامه اي شده بود ..... با تعجب داشت به كت از دست رفته اش نگاه مي كرد ........دستشو گذاشت پشت سرش و شروع كرد به خاروندن .....در حالي كه مي خنده به من نگاه مي كنه ...
- اي نميري عماد كه جونمو اوردي تو دهنم .....
فريبا هم كه از ترس نون خامه ايشو انداخته بود رو زمين ...با ناراحتي به طرف من مياد
فريبا- اهو از صميم قلب برات متاسفم داري با يه خل ازدواج مي كني .....
اميدوارم بچه اتون به باباش نره ...انوقت مجبوري تا اخر عمر دلت براي دو نفر هي ويبره بره
عماد سوار ماشينش شد و با زدن بوقاي مداوم از كنارمون رد شد ....
فريبا- بريم كه تا داداش جونت سيماش قاطي نكرده برسونمت
دم در خونه....از خوشحالو محكم گونه اشو بوسيدم
فريبا- ای خاك بر سرم... چقدر تو چشم سفيد شدي اهو ....
خنديدم ..
فريبا- اينطور شنگول نري تو ..اون داداش
بقیه ادامه مطلب
داستان انشا یه بچه در مورد ازدواج رو برای شما گذاشته ایم و نظر خوبتونو
بزارید با ما همراه باشید تا جدیدترین ها رو در این سایت بزرگ ببیند
هر وقت من یك كار خوب می كنم مامانم به من می گوید بزرگ كه شدی برایت یك زن خوب می گیرم.
تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.
حتمن ناسرادین شاه خیلی كارهای خوب می كرده كه مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم كه اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشكلات انسان را آدم می كند.
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.
از لهاز فكری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند كه كارشان به تلاغ كشیده شده و چه بسیار آدم های كوچكی كه نكشیده شده. مهم اشق است