رمان جدید و قشنگ رمان طغیان قسمت اخر
رمان جدید و قشنگ رمان طغیان قسمت اخر
رمان جدید و قشنگ رمان طغیان قسمت اخر
رمان جدید و قشنگ رمان طغیان قسمت اخر
دستم رو روی شکم برجسته اش گذاشتم.خودش رو سرگرم سریال مورد علاقه اش کرده بود و میوه میخورد. انگشتم رو روی شکمش تکون دادم.خنده اش رو کنترل کرد.گستاخ تر کارم رو تکرار کردم. قلقلکش میشد.غرید: نکن!
خندیدم: دلم میخواد.... مال خودمه!
جیغ کوتاهی کشید و خندید: دردم میاد کیان!
اخم کردم: ناز نکنا.... هفت تا دختر میخوام... هفتا.... ناز و غمزه نیا که باید حالا حالاها....
میون اخم خندید: طلبت!!!.................................................................
دستم رو روی شکمش بیشتر تکون دادم. غش غش صداش توی گوشم پیچید. ظرف میوه اش برگشت روی قالی. نفسش از خنده میگرفت. صدای خرس درآوردم و چمپره زدم روش.بلند خندید و دستش رو روی سینه ام فشار داد: کیان تو رو خدا!
باز صدا درآوردم.بدن کوچیکش از صدام لرزید.صدای ظریف گریه اش توی خونه پیچید. پریسا کنارم زد و بلند شد .عصبانی با کوسن روی مبل به سرم کوبید: بیدارش کردی....
دنبالش راه افتادم.به اندام از حالت در رفته اش... به لباس گشاد و کوتاهش. به پاهاش که بعد از یه هفته که از زایمانش میگذشت هنوز ورم داشت. خم شد و پسرمون رو بغل کرد.از پشت چسبیدم بهش.سرم رو روی شونه اش گذاشتم و دستم رو از زیر دستش تا پوست نرم دست مشت شده پسرم بالا آوردم.پریسا تکونش میداد و زمزمه میکرد: ششش... بخوابه پسرم.... بابای خل و چلش اگه بذاره.... شششش
ادامه مطلب بروید.....
امروز رمان جالب و جدید تو بامنی لبته قسمت اخرشو
تهیه کردمو گذاشتم نظر خوبتونم بزارید
صداي بوق كشيده ماشين تو گوشم مي پيچيد .....چشمامو اروم باز كردم ....تمام كتش خامه اي شده بود ..... با تعجب داشت به كت از دست رفته اش نگاه مي كرد ........دستشو گذاشت پشت سرش و شروع كرد به خاروندن .....در حالي كه مي خنده به من نگاه مي كنه ...
- اي نميري عماد كه جونمو اوردي تو دهنم .....
فريبا هم كه از ترس نون خامه ايشو انداخته بود رو زمين ...با ناراحتي به طرف من مياد
فريبا- اهو از صميم قلب برات متاسفم داري با يه خل ازدواج مي كني .....
اميدوارم بچه اتون به باباش نره ...انوقت مجبوري تا اخر عمر دلت براي دو نفر هي ويبره بره
عماد سوار ماشينش شد و با زدن بوقاي مداوم از كنارمون رد شد ....
فريبا- بريم كه تا داداش جونت سيماش قاطي نكرده برسونمت
دم در خونه....از خوشحالو محكم گونه اشو بوسيدم
فريبا- ای خاك بر سرم... چقدر تو چشم سفيد شدي اهو ....
خنديدم ..
فريبا- اينطور شنگول نري تو ..اون داداش
بقیه ادامه مطلب