داستان جدید و پرطرفدار عشق و هوش داستان جدید و پرطرفدار عشق و هوش
داستان جدید و پرطرفدار عشق و هوش
داستان جدید و پرطرفدار عشق و هوش
پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را “ابر نیمه تمام’ گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟
شیوانا از “ابر نیمه تمام’ پرسید:’ چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!’
پسر گفت:’ هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!’
ادامه مطلب برووووووووو
رمان خوشگل جدید زیتون قسمت اخر رمان خوشگل جدید زیتون قسمت اخر
رمان خوشگل جدید زیتون قسمت اخر
رمان خوشگل جدید زیتون قسمت اخر
رمان خوشگل جدید زیتون قسمت اخر
امین : مادر بردیا هم کم کم باهاتون کنار میاد..وقتی ببینه همدیگه رو دوست دارید...
مهسا بغض کرد..چشماش خیس شد تا به حال این طوری ندیده بودمش : ن حتی شک دارم بردیا من رو دوست داشته باشه.....
بردیا از جاش پرید با لحن پر از سئوال : مهساااااااا؟؟؟!!!!! این چه حرفیه؟؟؟
مهسا : مگه دورغه؟؟...تو فقط فکر آبروتی..هیچ از من پرسیدی چی شنیدم؟؟هیچ از من پرسیدی حالم چه طور بوده؟؟..فقط فکر وجهت بودی...
بردیا : واقعا خنده داره...چه طور ممکنه فکر کنی دوستت ندارم..من از تصور اینکه چه اتفاقایی ممکن بود بیوفته اون طوری دیوونه شدم...من عاشقتم دختر..فکر میکردم این رو بهت قبلا اثبات کردم؟؟..........................................
دلم برای لحن پر از عشق و پر از آرامشش پر کشید..مهسا هم فکر کنم همین حس رو داشت اما انقدر تخس بود که از جاش بلند نشد..
امین : باده پاهات داره خسته می شه خیلی سر پا بودی...
..منظورش رو گرفتم...حضور ما اونجا دیگه خیلی صحیح نبود..حالا بردیا باید تا می تو نست ناز می خرید....
نشستم لبه تخت : یعنی آشتی می کنن؟؟
http://masoud293.ir/
امین رو صندلی میز توالت نشست : اگه
بقیه ادامه مطلب.............
رمان قشنگ و پرطرفدار رمان حریف سرنوشت نمیشی قسمت آخر
رمان قشنگ و پرطرفدار رمان حریف سرنوشت نمیشی قسمت آخر
رمان قشنگ و پرطرفدار رمان حریف سرنوشت نمیشی قسمت آخر
الناز به پهلوم زدو آروم تو گوشم گفت: خودتو سبك نكن نمي شناستت... يه كاري نكن ضايعت كنه...
سرمو تكون دادم ولي لبخند رو لبام از بين نمي رفت. وقتي راه افتاديم از آيينه ماشين زل زده بودم بهش و حتي يه لحظه هم دست بردار نبودم خيلي سخت بود كه بعد از يكسال دوري، عشقتو ببيني و نتوني هيچ كاري بكني يا حرفي بزني. تو حال و هواي چشم چروني بودم كه اميد خيلي جدي و سرد به الناز گفت: خانم ميشه آيينه رو به يه سمت ديگه بچرخونيد؟..........
الناز گفت: براي چي؟
-يا حداقل به اين خانم بگين انقدر بهم زل نزنه...معذب ميشم
الناز چپ چپ بهم نگاه كرد و اميد ادامه داد: مي دونم قبلا نامزدم بودند ولي من الان هيچي يادم نمياد... از حلقه تو دستم مي دونستم ازدواج كردم يا نامزد دارم ولي منو ببخشيد هيچ حسي ندارم... چون هيچي يادم نمياد... خيلي دوست دارم حافظم برگرده و همه چي يادم بياد ولي دست خودم نيست.
از حرفش دلم شكست. مي دونستم اميد اون آدم سابق نيست ولي نه تا اين حد. نگاهمو انداختم پايين و ديگه بهش نگاه نكردم. ترجيح دادم فعلا با خاطراتش خوش باشم تا با خودش كه هيچي يادش نمياد.
وقتي رسيديم تهران، نيما و مامان با ديدن اميد از تعجب و خوشحالي مثه خودم شده بودند ولي اميد خونسردِ خونسرد بود، فقط يه سلام داد و سكوت كرد. نگاهش سردِ سرد بود مثه يه ربات
همون شب شناسنامه و كارت ملي باطل شدشو بهش دادم. با اين كه يه ذره بهش ثابت شده بود ولي بازم شك داشت. توي مداركش يه كارت اهدا خون هم بود كه مي تونست كامل بهش ثابت كنه كه خودِ اميده
بقیه ادامه مطلب..............
رمان واقعا جدید پدر خوب قسمت آخر
رمان واقعا جدید پدر خوب قسمت آخر
رمان واقعا جدید پدر خوب قسمت آخر
صورتشو ماچیدم وگفتم: بیخیال هما جون... من الان دربست نوکر تو و دخترتم. اون ابراهیمم ولش کن... بذار واسه خودش خوش باشه...
و همون لحظه صدای بابا بلند شد که گفت: مهمون نمیخوای تی تی؟
لبخندی زدم وبابا گفت: دختر این در و قفل کن...
منظورش در ورودی بود... لبخند کجی زدم وگفتم: اووو.... شما همین طبقه ی بالا هستین دیگه...
بابا سری تکون داد وگفت:چاییت به راهه؟........................
-بله...
و بابا رو به هما گفت: هما بیا یه چایی به من بده..
هما سریع خواست بلند بشه که دستشو گرفتم وگفتم: اولا که شما اومدی خونه ی من ، من باید پذیرایی کنم ولی بابا خودتون زحمت بکشید چایی بریزید ... من خستم بوتیک خیلی شلوغ بود... ریختید برای ما هم بریزید.
بابا چشم غره ای بهم رفت و در و بست...
هما زد تو صورتش وگفت: اوا خاک برسرم...
خندیدم وگفتم: بیخیال بابا. تو فعلا پادشاهی کن... تازه میخوام بگم فردا نهار کبابم بزنه واسمون...
هما خندید و گفت:بعید میدونم... حتی همین الان چایی بریزه...
همون لحظه تقه ای به در خورد و بابا بلند گفت: تی تی بیا سینی وازدستم بگیر...
با خنده چشم وابرویی به دهن باز وچشمهای گرد شده ی هما رفتم و در وباز کردم وسینی و از بابا گرفتم.
بابا لبخندی به من و هما زدوبا
ادامه مطلب بروید..........
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
همونجور که داشتم میرفتم تو پارکینگ تا ماشین رو بیارم حرص می خوردم و زیر لب غر میزدم!
هه هه ایلیا جان! حالا خوبه تا دیروز چشم دیدن این پسره رو نداشتا...
هییییی دختره ی پررو! مسیح حرص نخور اصلا لیاقت تو رو نداره!
ایول این یکی رو خوب اومدی لیاقتش همون ایلیا جونش!
اصلا مسیح جان تو نمی خواد فکر کنی! طبق معمول نفس عمیقی کشیدم تا اروم بشم و به سمت ماشین رفتم !
جلوی پای مرجان که داشت با سامان حرف میزد ترمز کردم وبوق زدم که از بچه ها خداحافظی کرد و با لبخند اومد سوار شد!..................................................
راه افتادم و پرسیدم:
-حالا کجا بریم؟
-اوممممم من بستنی می خوام، بریم بستنی بخوریم؟
-فکر خوبیه، بزن بریم!
تو راه هز دومون ساکت بودیم جلوی بستنی فروشی پیاده شدم و گفتم الان میام!
بستنیا رو سفارش دادم !
پام رو زدم به دیوار و وایسادم! خودمم نمیدونم به چی فکر میکردم!
به سلامتی بالاخره بستنیا رو اورد! رفتم طرف ماشین که مرجان درو برام باز کرد نشستم شرو ع کردم به خوردن 1 یه دفعه گفت:
-راستی گوشیت رو تو ماشین جا گذاشته بودی!
و گوشی رو داد بهم و دوباره گفت:
-دوست دخترتم زنگ زد!
یه لحظه نگرفتم چی میگه!با چشمای گرد شده نگاش کردم و گفتم:
-ها؟؟
خیلی خونسرد گفت:
-دوست دخترت!
-خب؟؟؟
-خب که خب زنگ زد!
-آهان! کدومشون؟
آخه مسیح تو چند تا دوست دختر داری که تازه میگی کدوماشون!!!
-نمیدونم نوشته بودی زالزالک!
بقیه ادامه مطلب
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
داستان یه دختر با یه گذشته که خودش باهاش کنار اومده اما اطرافیانش هنوز فراموش نکردن، یه دختر از جنس احساس که نگاهش برای خودشم غریبه است... داستان دختری که خودشم روزایی رو که اهمیت میداد فراموش کرده...
این داستان، داست یه پسرم هست، یه پسر که گذشته اشو فراموش کرده و ولی میخواد آینده اشو خودش بسازه. داستان یه پسر که برای پر کردن خلاء افکارش به رقص و موسیقی رو آورده.
این داستان؛ در مورد این دختر و پسره که رو به روی هم قرار میگیرن! دختر و پسری که با روش خودشون با مشکلاتشون مبارزه میکنن، این داستان قراره عشق و احساسو محک بزنه. قراره دختر قصه رو عوض کنه، قراره پسر قصه رو مرد کنه...
این قصه حرفای نگفته زیاد داره..........
خداییش ما اصلا چه فکری کردیم که اون خونه به اون بزرگی رو ول کردیم اومدیم تو این قوطی کبریت من هنوز نمیدونم
همیشه از آپارتمان بدم میومده به دودلیل یکیش این که باید آروم بری آروم بیای و جیکم نزنی ،دوم به خاطر آسانسورش بود که باید سه ساعت وایسی تا بیاد
وای مثل این که بالاخره آسانسور اومد شیطونه داشت میگفت بزنه به مخم 8 طبقه رو با پله برم یه بارم مخم معیوب شد 8طبقه رو با پله رفتم فقط تا دو هفته نمیتونستم درست راه برم!
در آسانسور رو که باز کردم چشمم افتاد به یه جفت کفش سرم رو که بلند کردم خیره شدم به دو تا چشم آبی رنگ خیلی خاصی داشت آبی تیره بود از اون بد تر برق چشما بود که آدم رو میگرفت کلا این اکتشافات من به ثانیه نکشید می خواستم بگم بیا برو دیگه که گفت:
-ببخشید
تازه فهمیدم چه سوتی ای دادم وایسادم جلوی راهش تازه میگم بقیه ادامه مطلب
قسمت اول رمان قرار نبود واقعا رمان پر طرفداری هست
صدای آهنگ آنشرلی بلند شد. سرم داشت منفجر می شد. دستم رو از زیر پتو بیرون آوردم و روی عسلی کنار تخت کشیدم. صدا لحظه به لحظه داشت بلند تر می شد و من لحظه به لحظه عصبی تر می شدم. بالاخره دستم خورد به گوشیم. چنگش زدم وکشیدمش زیر پتو. یکی از چشمامو به زور باز کردم و دکمه قطع صدا رو زدم. صدا خفه شد. نمی دونم چرا آهنگی رو که اینقدر دوست داشتم گذاشته بودم برای آلارم گوشیم. دیگه داشتم از این آهنگ متنفر می شد. ساعت چند بود؟ هفت صبح. لعنتی! خوابم می یومد دیشب تا صبح داشتم چت می کردم و تازه دو سه ساعت بود که خوابیده بودم. این چه قرار کوفتی بود که من با دوستام گذاشته بودم؟ انگار مرض داشتم! با غر غر از جا بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. نگاهم به در و دیوار بنفش اتاق افتاد. همه دیوارها با کاغذ دیواری بنفش پوشیده شده بود و بهم آرامش می داد. در حالی که لی لی می کردم تا خورده چیپس هایی که از دیشب کف اتاق پخش شده بود و حالا چسبیده بود به پایم جدا شود کنار پنجره رفتم و با ضرب گشودمش. باد سرد توی صورتم خورد و لرزم گرفت. با خشم خم شدم و چیپس ها را از پایم جدا کردم و غر غر کردم:
- لعنتی!صدای زنگ گوشیم بلند شد. اینبار آهنگ ملایمی از کریس دی برگ بود. لب تخت نشستم و گوشی رو که زیر بالش چپونده بودم در آوردم. صورت دلقکی بلنفشه روی صفحه چشمک می زد گوشی را در گوشم گذاشتم و گفتم:- بنال ...- اه باز تو صبح زود پاشدی اعصابت مثل چلغوز شد؟- هر چی باشم بهتر از توام که ... - من که چی هان؟خندیدم و گفتم:- قیافه ات شبیه چلغوزه!صدای جیغ جیغویش بلند شد:- بیشعووووووووووور! تو هنوز اون عکس روی گوشی نکبتتو عوض نکردی؟ خیلی خرییییییی من می دونستم این عکس اتو می شه تو دستای توی خرچسونه.خوابیدم روی تخت و گفتم:- بنفشه جون سگ بابات حال ندارم از خونه بیام بیرون. تازه حالا از اتاق که برم بیرون اعصابمم چیز مرغی می شه چون با بدختی باید ماشین دودر کنم.- ترسا خیلی خری! هیجانش به روزنامه اشه!- آخه کثافت ...صدای بوق پشت خطی مانع از ادامه حرفم شد. بنفشه گفت:- صدات قطع شد.- خف بابا پشت خطی دارم. بنفشه رو گذاشتم تو لیست انتظارو و جواب شبنمو دادم:- هان؟- هان و درد تو گور خواهر جوون مرگت!- وا خاک تو سرت کنم الهی با خواهر من چی کار داری؟- بسکه تو بی شعوری! اول صبحی گوشیو بر می داری بگو جوووووونم ... تا منم یه حال اساسی بکنم با اون صدای ناناز تو ...- خیلی عوضی شدی شبنمااااا ... برو با صدای بابات ... استغفرالله!غش غش خندید
بقیه ادامه مطلب
خیلی وقت هست ما در این سایت رمان نگذاشته امی و امروز چنتا رومان برای شما
در این سایت گذاشتیم اینم رمان جالب و زیبای رسوب حتما تا اخر بخونید
البته قسمت اخر این رمان است
در را که بست نفس عمیقی کشید . به ساعتش نگاهی انداخت و هوفی کشید . خیلی وقت نداشت.
به جای اسانسور، از پله ها بالا رفت .
در را با کلید بازکرد با دیدن جعبه های روی هم چیده شده ، نفس عمیقی کشید … عقربه های ساعت دیواری ، به زمانی که نداشت دهن کجی میکرد .
هلن جلویش سبز شد و گفت: سلام.
لبخندی زد و گفت: سلام خسته نباشی.
هلن کش وقوسی امد و گفت: با اون یارو که میگفتی صحبت کردی؟
کیان دوباره به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت: عصر میرم سراغش… و نگاهی به دور تا دور نشیمن انداخت و گفت:همه چیز و بار کردی؟ اونجا شصت متر بیشتر نیست ها !
هلن نگاهی به جعبه ها انداخت و گفت: میدونم… اینا جاگیر نیستن. مبل ها رو هم که نمیاریم… چند تیکه از وسایل اشپزخونه است و لباسامون .
کیان چانه اش را خاراند و گفت: هانا کجاست
هلن چشمهایش برقی زد و گفت: قرار داشت.
کیان ابروهایش را بالا داد و گفت: قرار
بقیه در ادامه مطلب
امروز رمان جالب و جدید تو بامنی لبته قسمت اخرشو
تهیه کردمو گذاشتم نظر خوبتونم بزارید
صداي بوق كشيده ماشين تو گوشم مي پيچيد .....چشمامو اروم باز كردم ....تمام كتش خامه اي شده بود ..... با تعجب داشت به كت از دست رفته اش نگاه مي كرد ........دستشو گذاشت پشت سرش و شروع كرد به خاروندن .....در حالي كه مي خنده به من نگاه مي كنه ...
- اي نميري عماد كه جونمو اوردي تو دهنم .....
فريبا هم كه از ترس نون خامه ايشو انداخته بود رو زمين ...با ناراحتي به طرف من مياد
فريبا- اهو از صميم قلب برات متاسفم داري با يه خل ازدواج مي كني .....
اميدوارم بچه اتون به باباش نره ...انوقت مجبوري تا اخر عمر دلت براي دو نفر هي ويبره بره
عماد سوار ماشينش شد و با زدن بوقاي مداوم از كنارمون رد شد ....
فريبا- بريم كه تا داداش جونت سيماش قاطي نكرده برسونمت
دم در خونه....از خوشحالو محكم گونه اشو بوسيدم
فريبا- ای خاك بر سرم... چقدر تو چشم سفيد شدي اهو ....
خنديدم ..
فريبا- اينطور شنگول نري تو ..اون داداش
بقیه ادامه مطلب
و امروز رمان بسیار زیبای عشق و عادت رو گذاشم حتما بخونیدش هر نخونش از دستش رفته
و نظر هم بزارید هر روز هم جدیدترین ها رو ببینید و قستم 5 هستش
قبلنا بلد بودی در بزنی اونم یادت رفتخب تو هم قبلا بلد بودی سلام کنی از اون جایی که تو یادت رفته منم فراموش کردم آها خب اشکالی نداره ولی بدون اتاق من طویله نیست.یواش یواش از اتاقت خداحافظی کن دیگه واسه ی خودت اتاق مجزا نداری از این به بعد یه هم اتاقی خوب داری.کور خوندی من هرجا که باشم تو حق نداری پاتو توی اتاقم بزاری.- ببخشید میشه بگید من باید توی خونمون کجا بخوابم.-اینکه پرسیدن نداره تویه اون یکی اتاق خواب.-اشتباه نکن عزیزم مرد هرجا که زنش بخوابه همون جا میره درضمن نمیشه که جناب عالی رو تخت دو نفره بخوابی ولی من روی زمین.-همینه که هست مجبوری.-اصلا هم مجبور نیستم امشب هم می بینیم کی کجا می خوابه.-بله می بینیمخلاصه بعد از کلی کل کل از اتاق انداختمش بیرون تا حاضر بشم آرایشگاه کمی از خونه دور بود عوضش تا باغی که گرفته بودیم فاصله ی زیادی نداشت قرار بود آرمان بره فرودگاه دنبال حامد و لباسو خودش واسم بیاره هنوز از برخورد حامد و امیر علی می ترسیدم سره