رمان واقعا جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 1
رمان واقعا جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 1
رمان واقعا جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 1
رمان واقعا جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 1
رمان واقعا جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 1
پرواز" « دبی – جمیرا »
چشمهای بسته امو به سختی باز کردم... بخاطر حرکت کامیون کاملا ناگهانی از خواب پریدم...
هنوز توی اون کامیون لعنتی بودم واز سردرد و بدن درد به خودم میپیچیدم. حتی توی خواب هم تنم درد میکرد.
با تکون های پیچ در پیچ ماشین و بوی گند و متعفن بنزین تهوعم بیشتر میشد.پهلوم درد میکرد. هنوز هم معنی زخمی که داشتمو نمیفهمیدم. بیهوش شدم ووقتی بهوش اومدم یه زخم عمیق روی پهلوی چپم بود که تعدادی بخیه خورده بود. شادی میگفت بخاطر تصادف بود که تو ایران با ماشین هاتف به یه گارد ریل خورده بودیم و یه قسمت از گارد ریل به پهلوی من فرو رفته بود هرچند این اتفاق تو ایران افتاد و بعد ش هم وارد این لنج تهوع اور شدیم . به هر حال دردش قابل تحمل بود.حالت تهوع داشتم و بوی بنزینو نمیتونستم تحمل کنم...
خودمو جا به جا کردم... صدای بغض الود شادی رو شنیدم که گفت: کتی اخرش چی میشه؟
از وقتی که از لنج پیاده شده بودیم ایه ی یأس میخوند.
-چی میخواستی بشه؟
شادی: پشیمونم...
نمیتونستم بگم منم همینطور... یعنی نمیخواستم بگم اره منم عین سگ پشیمونم...
سرمو به دیواره ی کامیون تکیه دادم و تو تاریکی به چشمهای نسبتا خیس بقیه خیره شدم.
نفسمو سنگین بیرون دادم و حس کردم که باید به چیزهای خوب فکر کنم.
با ایست ماشین ولوله ای بین هممون راه افتاد.
در عقب باز شد.
با دیدن صورت هاتف که لبخند کریهی رو لبش بود تهوعم دو چندان شد. شادی بازومو تکون داد وگفت: بریم پایین
بقیه ادامه مطلب
امروز رمان جالب و جدید تو بامنی لبته قسمت اخرشو
تهیه کردمو گذاشتم نظر خوبتونم بزارید
صداي بوق كشيده ماشين تو گوشم مي پيچيد .....چشمامو اروم باز كردم ....تمام كتش خامه اي شده بود ..... با تعجب داشت به كت از دست رفته اش نگاه مي كرد ........دستشو گذاشت پشت سرش و شروع كرد به خاروندن .....در حالي كه مي خنده به من نگاه مي كنه ...
- اي نميري عماد كه جونمو اوردي تو دهنم .....
فريبا هم كه از ترس نون خامه ايشو انداخته بود رو زمين ...با ناراحتي به طرف من مياد
فريبا- اهو از صميم قلب برات متاسفم داري با يه خل ازدواج مي كني .....
اميدوارم بچه اتون به باباش نره ...انوقت مجبوري تا اخر عمر دلت براي دو نفر هي ويبره بره
عماد سوار ماشينش شد و با زدن بوقاي مداوم از كنارمون رد شد ....
فريبا- بريم كه تا داداش جونت سيماش قاطي نكرده برسونمت
دم در خونه....از خوشحالو محكم گونه اشو بوسيدم
فريبا- ای خاك بر سرم... چقدر تو چشم سفيد شدي اهو ....
خنديدم ..
فريبا- اينطور شنگول نري تو ..اون داداش
بقیه ادامه مطلب
دانلود رمان این اسمش عشق نیست خیلی رمان جالبی هست
باید بخونیدش تا بدونید چه قشنگه دوسیتانی عزیزم هر کی خوندش نظر
یادش نره مرسی هر روزم جدیدترین ها رو در این سایت ببیند
برای دانلود ادامه مطلب بروید