رمان خیلی جدید و قشنگ من برمی گردم آخر
رمان خیلی جدید و قشنگ من برمی گردم آخر
رمان خیلی جدید و قشنگ من برمی گردم آخر
رمان خیلی جدید و قشنگ من برمی گردم آخر
محدثه به منی که با اضطراب به باز شدن گچ پای هادی نگاه می کردم ، لبخند اطمینان بخشی زد و زیر لب گفت :
-چیه خانومی ؟ زایمان که نمی کنه ، یه گچ پای ناقابله دیگه . اونقدر اون گوشه ی لبتو جویدی که الان خون راه می افته .
لبخند کم جونی زدم و گفتم :
-درد داره نه ؟
زیر گوشم گفت :
-نه . ولی اگه این داداش منه ، کلی برات ناز می کنه . مطمئن باش ! ولی گولشو نخوریا . اصلاً درد نداره . خیالت راحت ...........................................
به زحمت هادی رو سوار ماشین کردیم . هنوز پاهاش جون نداشت . دکتر براش ده جلسه فیزیو تراپی نوشت که در برابر اصرار بی حد محدثه واسه همراهی هادی تو جلسات فیزیوتراپی به شدت مقاومت کردم و خواستم خودم همراه همسرم باشم .
هادی هم به نظر از این تصمیم راضی بود . محدثه از همون جلوی بیمارستان باهامون خداحافظی کرد و رفت .
توی مسیر خونه ، جلوی یه قصابی نگه داشتم و نیم کیلوجگر خریدم. اولین بار بود که پامو می ذاشتم تو قصابی . حس می کردم خرید گوشت یه کار مردونست . ولی چاره ای نبود .
همین که تو ماشین نشستم هادی گفت :
-مهتاب خانوم دیگه نبینم پاتو تو قصابیو و این جور جاها بذاریا. این جاها مردونست .
ماشینو حرکت دادم و گفتم :
-معلومه که نمی ذارم . ایشالله زود خودتو پیدا می کنی و پای منم به جاهای مردونه باز نمی شه. اینبار استثنا بود .
بحثت همین جا تموم شد . ولی من بی خبر بودم که با این جواب ساده ، چه غوغوایی تو دل هادی به پا کردم . همین که رسیدیم . سریع مانتومو کندم و جگرو اسلایس کردم و زدم به سیخ و رو گاز براش کباب کردم .
به اپن فسقلی خونه تکیه داده بود و مشتاقانه نگام می کرد بقیه ادامه طلب............
رمان واقعا جدید رنگ احساس من قسمت یک
رمان واقعا جدید رنگ احساس من قسمت یک
رمان واقعا جدید رنگ احساس من قسمت یک
رمان واقعا جدید رنگ احساس من قسمت یک
رمان واقعا جدید رنگ احساس من قسمت یک
همه چیز رو درمورد بهار خونید و با مشکلات و احساسش اشنا شدید..خب اینجا هم ادامه ش رو میذارم..منتها هیجانی تر..در ( جلد دوم ) می خونید که :
بهار همون شبی که می خواد صندوق رو باز کنه و بفهمه منظور مادرش از بیان اون حرف ها چی بوده..ناگهان برق ها قطع میشه..رعد برق شدیدی می زنه..شدت باران زیاد بوده..بهار می ترسه..برای اولین بار از وقتی تنها شده می ترسه..میره بیرون که از همسایه شون کمک بگیره..از صدای رعد وبرق وحشت داشته..ولی همین که قدم به داخل کوچه میذاره و جلوی خونه ی همسایه می ایسته..ناگهان دستی جلوی دهانش رو می گیره و..
در ادامه می خونید که بهار توسط کیارش به دبی فرستاده میشه..قراره به یکی از شیخ های پولدار عرب فروخته بشه..به خاطر زیبایی که داشته همه خواهانش بودن..اونجا با مردی به اسم" پارسا شاهد "اشنا میشه..البته اشنایی که نه..پارسا شاهد می خواد بهار رو بخره..مرد جوانی خوش پوش و جذاب و بسیـــار زیاد پولدار که دو رگه..از پدر ایرانی واز مادر عرب..جذابه و مغرور..همیشه دنبال بهترین هاست..کسی که خیلی سخت میشه جلوش بایستی..و معلوم نیست چی پیش میاد..ایا بهار قسمت این مرد جوان میشه یا اینکه..
توی این رمان قراره اتفاقات زیادی بیافته..اتفاقاتی که سرنوشت بهار رو تغییر میده..یکی از همون اتفاقات فرستاده شدن بهار به دبی هست..و اتفاق دیگری که می تونه برای بهار سرنوشت ساز باشه اسراریه که در اون صندوقچه نهفته..ولی ایا دستش به اون صندوقچه می رسه؟..یا اینکه ناخواسته مسیر زندگیش تغییر می کنه و اون هم طبق همون چیزی که در اون صندوق هست؟..اریا کمکش می کنه؟..بر می گرده؟..سرنوشت این دو چی میشه؟..................................
فصل اول
تنها و ماتم زده..با دلی پر از درد و غم..توی اتاقم نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار..
حوصله ی اشپزی نداشتم..یه کم نون وپنیر خورده بودم که سر دلمو بگیره و ضعف نکنم..اشتهام کور شده بود..
با شنیدن صدای رعد وبرق سرمو چرخوندم و نگاهمو به پنجره دوختم..
اسمون می غرید..بارون به شدت می بارید..
اسمون هم دلش گرفته..مثل من..
بی کس و تنهاتر از من هم روی این کره ی خاکی پیدا میشه؟....
بقیه رمان در ادامه مطلب