رمان جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 11 (آخر)
رمان جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 11 (آخر)
رمان جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 11 (آخر)
رمان جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 11 (آخر)
رمان جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 11 (آخر)
یه نگاه به بردیا انداختم و گفتم:
ـ یه هفته شده ها...
سرشو تکون داد و گفت:
ـ بیخیال... زندگیتو بکن... یه هفته دیگه هم صبر کن بعد قشنگ برو جوابشو بده...
لبخندی زدم و گفتم:
ـ هنوز دلخوری!
سرشو تکون داد، دستمو از تو جیب پالتوم در آوردم و انداختم تو بازوش، بعد گفتم:
ـ خوب چیکار کنم؟ دلم واسه مامانم تنگ شده مامانتو دیدم!................................................................
یه نگاه عاقل اندرسفیه بهم انداخت، یعنی « خر خودتی » لبخند زدم و گفتم:
ـ حالا فقط مامانم که نه... دلم واسه داداشام ـ پرهام و پارسا و پاشا ـ تنگ شده، بعد واسه بابام... واسه ثمین و غزال، واسه دوستام، واسه خاله ام... کلاً دلم تنگ شده دیگه!
یه کم دیگه خیره بهم نگا کرد که گفتم:
ـ اه... بردیا اینجوری نیگام نکن، خوب دلم واسه مسیحم تنگ شده دیگه! دلم واسه این همه آدم تنگ شده میخوای واسه مسیح تنگ نشده باشه؟!
لبخندی زد و به راهش ادامه داد، گفتم:
ـ واست تند تند ایمیل میفرستم!!
لبخندی زد و گفت:
ـ مطمئنم منو زود یادت میره!
شونه امو با بیخیالی بالا انداختم و گفتم:
ـ پس برگشتم همه چیزو تعریف میکنم!
بینیمو کشید و گفت:
ـ جرأت داری تعریف نکن! فقط یه سفارش واست دارم!
برگشتم طرفش و گفتم:
ـ چی؟!!
یه چهره ی مظلومی به خودش گرفت و گفت:
ـ میری اصفهان واسم گز میاری؟!!!!!
خندم گرفته بود، گفتم:
ـ اوه... همچین خودشو مظلوم میکنه گفتم چی میخواد، باشه واست گز میارم! دیگه چیزی نمیخوای
سرشو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت ادامه مطلب بروید
رمان واقعا جدید و قشنگ رنگ احساس من قسمت دوم
رمان واقعا جدید و قشنگ رنگ احساس من قسمت دوم
رمان واقعا جدید و قشنگ رنگ احساس من قسمت دوم
رمان واقعا جدید و قشنگ رنگ احساس من قسمت دوم
رمان واقعا جدید و قشنگ رنگ احساس من قسمت دوم
نزدیک به 10تا مرد عرب توی سالن جمع شده بودند..اون 4 تا دختر هم درست مثل من لباس پوشیده بودند ولی رنگ بندی لباسشون با من فرق داشت..
واحده بازومو گرفت و منو برد سمتشون..کنارشون ایستادم..ردیف تو یه خط ایستاده بودیم..
سرمو بلند کردم و نگاهی به اطرافم انداختم..5 نفر روی صندلی درست روبه روی ما نشسته بودند..4 نفر مرد عرب که سرتا پا لباس عربی به تن داشتند..و اون یکی مرد هم..همون کسی بود که جلوی پله ها بهش خورده بودم..اقای شاهد..
شیخ هم بالا نشسته بود..نگاهش رنگ رضایت داشت..سرخوش می خندید............
به زبان عربی یه چیزایی گفت.. شاهد از جاش بلند شد..رو به شیخ چند کلمه عربی حرف زد..بعد هم به طرف ما اومد..
واحده کنارم ایستاده بود..زیر لب گفتم :چی میگن؟!..می خوان چکار کنن؟!..
چیزی نگفت..
با التماس گفتم :توروخدا بگو..خواهش می کنم..
خیلی اروم گفت :همیشه اول اقای شاهد انتخابش رو می کنه..بعد نوبت به بقیه میرسه..
در حالی که سرم پایین بود با تعجب زمزمه کردم :چی رو انتخاب می کنه؟!..مگه ما کالا هستیم؟!..
--از کالا هم براشون ناچیزترین..دیگه ساکت شو و حرف نزن..برات دردسر میشه..
چیزی نگفتم ..با خشم دستمو مشت کرده بودم..در مورد دخترایی که فرستاده میشن به دبی یه چیزایی شنیده بودم ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم خودم به این روز بیافتم..
یعنی انقدر بی ارزشم که منو معامله می کنند؟!..هر کی قوی تره میاد جلو وشکارش رو بر میداره؟!..
هه..اینجا درست بقیه ادامه مطلب
رمان واقعا جدید رنگ احساس من قسمت یک
رمان واقعا جدید رنگ احساس من قسمت یک
رمان واقعا جدید رنگ احساس من قسمت یک
رمان واقعا جدید رنگ احساس من قسمت یک
رمان واقعا جدید رنگ احساس من قسمت یک
همه چیز رو درمورد بهار خونید و با مشکلات و احساسش اشنا شدید..خب اینجا هم ادامه ش رو میذارم..منتها هیجانی تر..در ( جلد دوم ) می خونید که :
بهار همون شبی که می خواد صندوق رو باز کنه و بفهمه منظور مادرش از بیان اون حرف ها چی بوده..ناگهان برق ها قطع میشه..رعد برق شدیدی می زنه..شدت باران زیاد بوده..بهار می ترسه..برای اولین بار از وقتی تنها شده می ترسه..میره بیرون که از همسایه شون کمک بگیره..از صدای رعد وبرق وحشت داشته..ولی همین که قدم به داخل کوچه میذاره و جلوی خونه ی همسایه می ایسته..ناگهان دستی جلوی دهانش رو می گیره و..
در ادامه می خونید که بهار توسط کیارش به دبی فرستاده میشه..قراره به یکی از شیخ های پولدار عرب فروخته بشه..به خاطر زیبایی که داشته همه خواهانش بودن..اونجا با مردی به اسم" پارسا شاهد "اشنا میشه..البته اشنایی که نه..پارسا شاهد می خواد بهار رو بخره..مرد جوانی خوش پوش و جذاب و بسیـــار زیاد پولدار که دو رگه..از پدر ایرانی واز مادر عرب..جذابه و مغرور..همیشه دنبال بهترین هاست..کسی که خیلی سخت میشه جلوش بایستی..و معلوم نیست چی پیش میاد..ایا بهار قسمت این مرد جوان میشه یا اینکه..
توی این رمان قراره اتفاقات زیادی بیافته..اتفاقاتی که سرنوشت بهار رو تغییر میده..یکی از همون اتفاقات فرستاده شدن بهار به دبی هست..و اتفاق دیگری که می تونه برای بهار سرنوشت ساز باشه اسراریه که در اون صندوقچه نهفته..ولی ایا دستش به اون صندوقچه می رسه؟..یا اینکه ناخواسته مسیر زندگیش تغییر می کنه و اون هم طبق همون چیزی که در اون صندوق هست؟..اریا کمکش می کنه؟..بر می گرده؟..سرنوشت این دو چی میشه؟..................................
فصل اول
تنها و ماتم زده..با دلی پر از درد و غم..توی اتاقم نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار..
حوصله ی اشپزی نداشتم..یه کم نون وپنیر خورده بودم که سر دلمو بگیره و ضعف نکنم..اشتهام کور شده بود..
با شنیدن صدای رعد وبرق سرمو چرخوندم و نگاهمو به پنجره دوختم..
اسمون می غرید..بارون به شدت می بارید..
اسمون هم دلش گرفته..مثل من..
بی کس و تنهاتر از من هم روی این کره ی خاکی پیدا میشه؟....
بقیه رمان در ادامه مطلب