رمان جدید و قشنگ ایران من حراج قسمت اخر
رمان جدید و قشنگ ایران من حراج قسمت اخر
رمان جدید و قشنگ ایران من حراج قسمت اخر
آماده
- 1...2...3 . فریاد حرکت آمد ..
صدای موزیک ای ایران، ای مرز پر گهر ای خاکت سرچشمه هنر.....تو گوشم و فضا اکو میکرد...
- نگاه کردم کمی داخل چشم مهمانان برنامه ام نگاه کردم کمی داخل ولوله ی به پاشده ..
اول از هم نوید رو با چشم های برادرنه اش .. همبازی کودکی .. سرگرمی و بازی..دوست دوران نوجوانی... دعوا و شوخی .. اولین مردی که بی شباهت به پدر بزرگ مهربانم نبود .. پدر بزرگ .. اه که زبان در برابر خصلت هایش غاصر است ..مردی که تا دم آخر توی چشمانش خجالت در برابر من موج میزد همیشه میگفت اگه تو حلالم نکنی من جام تو جهنم ...........................................
نگاهم روی نفر بعدی لغزید که دستاشو حلقه کرد بود دور دستان نوید .. خانوم جون !! مادرم .. فقط مادرم...پشت و پناهم..نه نوید اشتباه میکرد من هیچ وقت کمبود مادر نداشتم.خانوم جون جای همه مادرای دنیا مادر بود...
نفر بعد نوشین...دوستم شریکم رفیقم...اره رفیق ...کسیکه با محبتاو کمکای پنهانیش همیشه همراهی میکرد...
سرگرد برادر سحر .. سروش همان برادر مهربان که حالا در برداشت آخر حاضر شده بود و امنیت رو تضمین کرده بود...و واقعا برادر بود .. پر شدم از یاد سحر، پر شدم از حس دوستی که جان داد دوستانه!!
شایان-تعریفی براش ندارم رفیق دوست همراه.انگار بعضیا به دنیا اومدن که فقط حس پشت و پناه بودن رو القا کنن...
نگاهم درچشم اخرین ادم این حلقه افتاد...آرمان...آرمان وثوق...مرد شماره یک زندگی من...مردی که با همه شکست هایش بازهم مرد است...یاد روزی افتادم که برای کاری از شهر خارج شده بودیم مدتی بود یه ماشین همیشه دنبالم بود.اون روزم داشتیم میرفتیم وسطای راه آرمان گفت یه ماشین داره تعقیبمون میکنه.نگاه که کردم فهمیدم همون ماشینه بهش گفتم چند روزی هست که دنبالم.پلاک ماشین رو داد برای استعلام.جوابش شد این ماشین متعلق به ....آذین.همه تنم یخ بست .لعنتی ها من که هیچوقت نداشتمتون پس الان چی از جونم میخوایید؟کل این مدت همش دنبالمون بود.موقع برگشت دیگه بقیه ادامه مطلب.......
رمان واقعا جدید و قشنگ رنگ احساس من قسمت دوم
رمان واقعا جدید و قشنگ رنگ احساس من قسمت دوم
رمان واقعا جدید و قشنگ رنگ احساس من قسمت دوم
رمان واقعا جدید و قشنگ رنگ احساس من قسمت دوم
رمان واقعا جدید و قشنگ رنگ احساس من قسمت دوم
نزدیک به 10تا مرد عرب توی سالن جمع شده بودند..اون 4 تا دختر هم درست مثل من لباس پوشیده بودند ولی رنگ بندی لباسشون با من فرق داشت..
واحده بازومو گرفت و منو برد سمتشون..کنارشون ایستادم..ردیف تو یه خط ایستاده بودیم..
سرمو بلند کردم و نگاهی به اطرافم انداختم..5 نفر روی صندلی درست روبه روی ما نشسته بودند..4 نفر مرد عرب که سرتا پا لباس عربی به تن داشتند..و اون یکی مرد هم..همون کسی بود که جلوی پله ها بهش خورده بودم..اقای شاهد..
شیخ هم بالا نشسته بود..نگاهش رنگ رضایت داشت..سرخوش می خندید............
به زبان عربی یه چیزایی گفت.. شاهد از جاش بلند شد..رو به شیخ چند کلمه عربی حرف زد..بعد هم به طرف ما اومد..
واحده کنارم ایستاده بود..زیر لب گفتم :چی میگن؟!..می خوان چکار کنن؟!..
چیزی نگفت..
با التماس گفتم :توروخدا بگو..خواهش می کنم..
خیلی اروم گفت :همیشه اول اقای شاهد انتخابش رو می کنه..بعد نوبت به بقیه میرسه..
در حالی که سرم پایین بود با تعجب زمزمه کردم :چی رو انتخاب می کنه؟!..مگه ما کالا هستیم؟!..
--از کالا هم براشون ناچیزترین..دیگه ساکت شو و حرف نزن..برات دردسر میشه..
چیزی نگفتم ..با خشم دستمو مشت کرده بودم..در مورد دخترایی که فرستاده میشن به دبی یه چیزایی شنیده بودم ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم خودم به این روز بیافتم..
یعنی انقدر بی ارزشم که منو معامله می کنند؟!..هر کی قوی تره میاد جلو وشکارش رو بر میداره؟!..
هه..اینجا درست بقیه ادامه مطلب
رمان واقعا جدید رنگ احساس من قسمت یک
رمان واقعا جدید رنگ احساس من قسمت یک
رمان واقعا جدید رنگ احساس من قسمت یک
رمان واقعا جدید رنگ احساس من قسمت یک
رمان واقعا جدید رنگ احساس من قسمت یک
همه چیز رو درمورد بهار خونید و با مشکلات و احساسش اشنا شدید..خب اینجا هم ادامه ش رو میذارم..منتها هیجانی تر..در ( جلد دوم ) می خونید که :
بهار همون شبی که می خواد صندوق رو باز کنه و بفهمه منظور مادرش از بیان اون حرف ها چی بوده..ناگهان برق ها قطع میشه..رعد برق شدیدی می زنه..شدت باران زیاد بوده..بهار می ترسه..برای اولین بار از وقتی تنها شده می ترسه..میره بیرون که از همسایه شون کمک بگیره..از صدای رعد وبرق وحشت داشته..ولی همین که قدم به داخل کوچه میذاره و جلوی خونه ی همسایه می ایسته..ناگهان دستی جلوی دهانش رو می گیره و..
در ادامه می خونید که بهار توسط کیارش به دبی فرستاده میشه..قراره به یکی از شیخ های پولدار عرب فروخته بشه..به خاطر زیبایی که داشته همه خواهانش بودن..اونجا با مردی به اسم" پارسا شاهد "اشنا میشه..البته اشنایی که نه..پارسا شاهد می خواد بهار رو بخره..مرد جوانی خوش پوش و جذاب و بسیـــار زیاد پولدار که دو رگه..از پدر ایرانی واز مادر عرب..جذابه و مغرور..همیشه دنبال بهترین هاست..کسی که خیلی سخت میشه جلوش بایستی..و معلوم نیست چی پیش میاد..ایا بهار قسمت این مرد جوان میشه یا اینکه..
توی این رمان قراره اتفاقات زیادی بیافته..اتفاقاتی که سرنوشت بهار رو تغییر میده..یکی از همون اتفاقات فرستاده شدن بهار به دبی هست..و اتفاق دیگری که می تونه برای بهار سرنوشت ساز باشه اسراریه که در اون صندوقچه نهفته..ولی ایا دستش به اون صندوقچه می رسه؟..یا اینکه ناخواسته مسیر زندگیش تغییر می کنه و اون هم طبق همون چیزی که در اون صندوق هست؟..اریا کمکش می کنه؟..بر می گرده؟..سرنوشت این دو چی میشه؟..................................
فصل اول
تنها و ماتم زده..با دلی پر از درد و غم..توی اتاقم نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار..
حوصله ی اشپزی نداشتم..یه کم نون وپنیر خورده بودم که سر دلمو بگیره و ضعف نکنم..اشتهام کور شده بود..
با شنیدن صدای رعد وبرق سرمو چرخوندم و نگاهمو به پنجره دوختم..
اسمون می غرید..بارون به شدت می بارید..
اسمون هم دلش گرفته..مثل من..
بی کس و تنهاتر از من هم روی این کره ی خاکی پیدا میشه؟....
بقیه رمان در ادامه مطلب
رمان گناهکار اماده کردم و گذاشتم امیدوارم مورد پسند شما باشه
هر رمان دیگه میخواید بگید واستون بزارمش
مردی که به ظاهر خودش رو گناهکار نمی دونه..ولی..
حِرفه ش چیه؟..زورگیری؟!..باج گیری؟!..کلاهبرداری؟!..یا..
گناهش خلافه یا خلافش گناه؟..شاید هم هر دو..
گناهکارِ قصه ی ما دل داره؟!..وجدان داره؟!..من که میگم داره..ولی اگر دل داره و وجدان حالیشه پس چرا شد گناهکار؟!!..
چی شد که آرشام این مسیر رو تو زندگیش انتخاب کرد و تهش رسید به اینجا که این اسم شد لقبش؟!لقبی که خودش به خودش داد ولی کسی جرات نداشت اونو گناهکار بخونه..
این قصه از کجا شروع شد؟!..شاید از اونجایی که آرشام فهمید توی این دنیای بزرگ بین این ادمای دوراندیش و ظاهربین یا باید درّنده باشی یا بذاری اونا تو رو بدرن..
آرشام توی زندگیش یک هدف داره..هدفی که براش بی نهایت مهمه..خیلی ها رو برای رسیدن به این هدف از سر راهش بر می داره..
ایا عشق به سراغش میاد؟!.. مردی که حتی از اسمش هم فراریه..کسی که همیشه به عشق پشت پا زده و اون رو مزاحم تو کارش می دونه می تونه عاشق بشه؟!..
دلارام دختری پر از شور و احساس..درست نقطه ی مقابلِ مردی سرسخت از جنس غرور..این دختر چطور وارد زندگی آرشام میشه؟!..از راه عشق یا..
دختری که به هیچ عنوان حاضر نیست تو زندگیش حرف زور بشنوه و همیشه با زبون تند و تیزش از خودش دفاع می کنه..دختری که نترس نیست ولی لفظ قوی داره..
و اما شغل گناهکارِ ما چیه؟..به گناهش مربوطه؟..
خودش همیشه میگه :اسمم گناهکار..رسمم تباهکار..
پسز این دل را کسی صاحب نیست
اگر باشد پس کسی عاقل نیست
صاحب دل باش اما کوچک نبین
دنیاها جا دارد ز درون بین
رمان جدید ثمره انتظار که قسمت 8 این رمان است رو اماده کرده ایم واقعا رمان
قشنگی است حتما بخونیدش
بابا جواب داد ...
-سلام اقا جون....از اين طرفها .... راه گم کرديد؟بفرمائيد...
بدون هيچ حرف اضافه اي رفتيم بالا ...دم در بابا با ديدن من اخم هاشو تو هم کرد ...
-اين.... اينجا چي کار ميکنه ؟اقاجون از شما ديگه توقع نداشتم ...
-برو کنار پسر جان ...با اين سنت.... يادت ندادم که بايد احترام مهمون رو داشته باشي ؟...
-شما قدمت سر چشم ......ولي حساب اين دختر فراري ...
-اي ...دهنتو ببند شاهرخ ...اول قرقره کن چي ميگي بعد تفش کن بيرون ...بروکنار بزار ثمره هم بياد تو ....ناسلامتي يه زماني دخترت بوده ...حق اب وگل داره ...
-ولي اقا جون ...
بابا بزرگ با نوک عصاش اشاره کرد ...
-گفتم وايسا کنار
رفتيم تو ...ثمره بابا يه چايي دم کن ...
-زنت کجاست شاهرخ ؟...
-خونهءننه اش ...
-اونجا چي کار ميکنه ؟
-به خاطر اين ...
با دست يه اشارهءبي ادبانه کرد ...
-......توروم وايساد... منم گفتم بره ور دل دخترش.... من ادمي که تو روم وايسه رو نميخوام ...
-خوب تو بي جا کردي بدون دونستن موضوع زن ودخترت رو ول کردي ...
-نگفت بابا ..نه اين ...نه ميثاق ...هيچي نگفتن ...منم هيچ علاقه اي براي دونستنش ندارم ...اصلا هرکاري ميخوان بکنن ...ولي دارم جلوي شما ميگم بابا من ديگه دختري به اسم ثمره ندارم فکر ميکنم مرده ...وخودم خاکش کردم ...والسلام ...
رمان بسیار زیبای حریم عشق قسمت 4 رو برای شما دوستان گرامی گذاشته ایم
و میتونید بخونید دوستان شما میتانید جدیدترین هارو در این سایت ببینید کافیه
ادر مارو ذخیره داشته باشید
می خواهید بگم فلان روز ،در فلان خیابون و یا این شماره تلفن من هر
وقت خواستید تماس بگیرید؟گوش کنید اقا من یکشنبه هفته گذشته
برای تحویل گرفتن لباسم از خیاط به اون خیابون رفتم و برای اولین بار و
خیلی تصادفی شمارو ملاقات کردم،نمی دونم شاید بدشانسی شما
بود که لباس نقضی داشت ،یکی از دوستانم برای رفع عیب اون رو پس
فرستاد. امروز هم بنا بود خودش برای پس گرفتن لباس به خیاطی
بره،ولی کاری براش پیش اومد و من مجبور شدم خودم بیام، میبینید
همه چیز اتفاقی بوده