رمان جدید و جالب غروب عشق قسمت 29
رمان جدید و جالب غروب عشق قسمت 29
باهزاربدبختی وپارتی بازی تونستیم بیاریمش تو…
مامان وبابا بعد بوسیدنم وسفارش به سپهر که مراقبم باشه رفتن هرچند به وجود سپهرهم احتیاجی نداشتم ….شب شده بود وبرف باز درحال باریدن بود از بعدازظهر که سپهر پیشم موند خیلی باهم حرف نزده بودیم سپهر پشت پنجره ایستاده بود
+سینا
چیزی نگفتم خودش ادامه داد
+چرا باعسل اون کارو کردی خونوادش شکایت کردن ازت بابا باکلی دوندگی تونست کاری کنه که نبرنت زندون وگرنه ازبیمارستان که مرخص میشدی میرفتی زندون داداش من ازهمه چی زندگیتون باخبرم عسل همون روز که بردمش دکتر همه چیو بهم گفت
نمیدونم چرااما احساس کردم باید باسپهر حرف بزنم
-اون روز لعنتی که رفتم درخونه سام تا عسلو ببینم قبلش شرکت بودم عصبی بودم از دستش صبحش احضاریش دستم رسیده بودساعت حدودای۱۱بود یه بسته دستم رسید کلی عکس از عسل باهمون پسرچندسال پیش تو پارک بود سپهرمطمئنم اگراون عکسارو ببینی باورت میشه من عاشق زنم بودم هیچی کم نذاشته بودم براش نمیدونم چرا اون کارو کرد خیلی داغون بودم رفتم در خونه سامیواون اتفاق افتاد…
+تواز کجا مطمئنی راست باشه
-از این جا که بیرون رفتیم عکسارو نشونت میدم مطمئنم باورت میشه همون روز عسل برام مرد اما حالا آرزومه حالش خوب شه چون عذاب وجدان دارم مطمئنم خداخودش تقاصشو میده
+اون صیغه نامه ها؟؟
-از دروغ خوشم نمیاد اولیش واقعی بود مال دوران مجردیم بود اما دومی جعلی اونو میدونم کار پرنیانه دارم براش هم
-شاید کسی داره زندگیتونو بهم میزنه
+نه بابا عکساروببینی باورت میشه
بقیه ادامه مطلب بروووو