رمان جدید مهربانی چشمات این رمان رو که خوده منم تا اخر خوندم خیلی قشنگه
حتما شما هم تا اخر بخونیدش
شام صرف شده بود و در تمام مدت صرف شام مهران در کنار علیرضا نشسته بود و این برای النا باعث تعجب بود چرا که النا فکر می کرد مهران باید در کنار عسل باشد و اوقاتش را با او بگذراند . با این که مهران در کنارشان بود ولی هیچ صحبتی با النا نکرده بود و فقط گاهی نگاهی خاص به او انداخته بود و همین موضوع هم النا را دچار سر در گمی کرده بود و با خود می اندیشید این رفتار مهران چه معنی می تواند داشته باشد معنی نگاه های مهران را درک نمی کرد و این برایش سخت بود.از طرفی دیگر نیز نگاه های خیره و خشن عسل را بر روی خود حس می کرد و نمی دانست چه کاری باید انجام دهد.....با تمام شدن شام مهران از انها جدا شده بود و به سمت دیگر باغ رفته بود و النا عسل را دیده بود که به دنبال مهران روان شده بود.با دیدن این صحنه ناراحت و عصبانی رو به سحر کرد و گفت:
-سحر نمی خواین برین خونه؟
-نه بابا هنوز زوده.....تازه سر شبه
-ولی من دیگه نمی تونم یه ذره دیگه اینجا بمونم....من خودم میرم شما بعدا بیاید
و از جایش بر خواست
-ای بابا توام نزاری بهمون خوش بگذره ها...باشه نیم ساعت خوب فقط نیم ساعت دیگه تحمل کن بعدش میریم..
و در حالی که چهره مظلومی به خود