رمان واقعا جدید و خوانده نشده دل بند زده قسمت هفدهم آخر
رمان واقعا جدید و خوانده نشده دل بند زده قسمت هفدهم آخر
رمان واقعا جدید و خوانده نشده دل بند زده قسمت هفدهم آخر
کارم شده بود فکر کردن به بهرام و حرفش.اگه بگم تا مرز دیونگی رفتم دروغ نگفتم.
ستاره عادت داشت بعد از نهار بخوابه منم از فرصت استفاده کردم و از ویلا زدم بیرون و رفتم کنار دریا.طرفای ظهر بود و هوا رو به گرمی میرفت.
روی تخته سنگی نشستم و به دریا چشم دوختم.آرامشی که الان داشتم و حاضر نبودم با چیزی عوضش کنم.
نفس عمیقی کشیدم و با یه تکه چوب روی شن ها نقش کشیدم.به خودم فکر کردم.اینکه چطور اتفاق افتاد.چطور به بهرام دل بستم.من که با خودم عهد کرده بودم بعد از علی به هیچ مرد دیگه ای فکر نکنم.!.....................................
اما به جاش با مردی آشنا شدم که هم توی زندگیش سختی کشیده هم بازیگوش بوده.
و من تحمل همچین چیزایی رو نداشتم.ولی عاشق شده بودم و دست خودمم نبوده.
بهرام جایگاه بالایی توی زندگیم داره.دوستش دارم و دست خودمم نیست ولی دلمو شکست.شاید به قول ستاره باید میذاشتم برام توضیح بده ولی همین که اسم اون دختره رو آورد دیگه چیزی نشنیدم.
حسادت دخترانه ام کار دستم داده بود و دیگه راه برگشتی نداشتم.
-بازم رفتی تو فکر؟
سرمو برگردوندم و به ستاره نگاه کردم.نیمچه لبخندی زدم
-چکار کنم پس؟
-آخرش دیونه میشی ها.از من گفتن بود!
-زر نزن ستاره.به جاش بگو چکار کنم.
-حرف خواهر من حرف
-یعنی زنگ بزنم بهش؟
-اوهوم
-اصلا و ابدا
-ولی اینطوری که نمیشه.بلاخره باید از یه جایی شروع بشه
-من نمیتونم باهاش رو به رو بشم.نمیتونم
-دلسا لج بازی نکن.
-ولی ستاره...
-ستاره و کوفت.اصلا دیگه نه من نه تو
و رفت به طرف دریا.فکر کردم میخواد کاملا بره تو آب ولی دستشو مشت کرد و پاشید طرفم که باعث شد مقداری آب بپاشه روم
-اا نکن ستاره
ولی اون همچنان کارِ خودشو می کرد.خوشحالیش به منم سرایت شد و با هم رفتیم تو آب و مثل بچگی هامون آب بازی می کردیم.
نگاهی به ساعت که 10 رو نشون میداد کردم.بلند شدم و خمیازه کنان رفتم توی محوطه.طبق عادتم کش و قوسی به بدنم دادم و چشمامو ماساژ دادم.همین که به رو به رو نگاه کردم باورم نمیشد درست دیده باشم.
اینجا چکار می کرد؟با چشمایی از حدقه دراومده بهش نگاه کردم.نه نه امکان نداره حتما دارم شاتباه میکنم.یه نیشگون از دستم گرفتم و دوباره بهش نگاه کردم.واقعیت بود.وجود داشت.
دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود و داشت بِر و بِر نگاهم می کرد.همون جا به خودم اعتراف کردم که چقدر دلم براش تنگ شده بود.
تکیه اش رو از ماشین گرفت و خواست بیاد سمتم که با آخرین توانم برگشتم تو ویلا.نمی دونم از چی فرار می کردم.از خودم یا احساسم.
خودمو رسوندم بالا سر ستاره و با صدای بلند گفتم:
-بلند شو ببینم
-مثل جت نشست سر جاش و با عصبانیت گفت:
-چته تو اول صبحی؟چی شده؟
-برای چی آدرسو دادی بهش؟
-به کی؟
-به همون نامرد
-چی میگی دلسا حالت خوبه؟
و دوباره خواست بخوابه که نذاشتم
-وای به حالت اگه بفهمم کار تو بوده
-چی میگی تو؟از دنده چپ پاشدی؟
-نخیر.معلوم نیست بهرام اون بیرون چکار میکنه
چشماش مثل توپ تنیس شد.
-جان من راست میگی؟
با پا لگدی به رختخوابش زدم و گفتم:
-آره.برو نگاه کن
انگار به حرفم اعتماد نداشته باشه سریع بلند شد و رفت از اتاق بیرون.
دستامو روی شقیقه هام فشار دادم تا از سر دردم کم بشه.پس اگه کار ستاره نیست کار کی میتونه باشه؟نکنه مامان و بابا؟نه نه اونا بهم قول دادن.پس فقط یه نفر دیگه میمونه.کامران.
-دلسا بیا کارت داره
صدای ستاره رشته ی افکارمو برید.با عجز بهش نگاه کردم و التماس گونه گفتم:
-برو بهش بگو بره.خواهش میکنم.الان نمیتونم باهاش رو به رو بشم
-دلسا از خر شیطون بیا پایین.برو ببین اون بدبخت چی میخواد.این همه راهو کوبیده اومده زشته این رفتارا.
-ستاره من
همین موقع در باز شد و هیکل بهرام از در اومد تو
-دلسا بپوش بریم
-من با تو هیچ جا نمیام
-میای.گفتم بپوش
صداشو جوری بلند کرد که واقعا ترسیدم.ستاره دستاشو دور بازوم حلقه کرد و با ترس بهش نگاه کرد
-منم گفتم هیچ جا نمیام
انگشت اشاره اش رو گرفت به سمتم و به حالت تهدید گفت:
-ببین دلسا مجبورم نکن کاری رو که نمیخوام انجام بدم
منم از کوره در رفتم و با صدای بلند گفتم:
-مثلا چکار میخوای بکنی هان؟ببین چه بلایی به سرم آوردی؟بس نبود؟اومدی اینجا بگی چی؟غلط کردم؟گول خوردم؟نه آقا دیگه حنات پیشم رنگی نداره.برو از اینجا
لگدی به بالشت زد و اومد به ظرفم.اون یکی بازومو گرفت و منو دنبال خودش کشید
-چکار میکنی؟
-حرف نزن
-آقا بهرام ولش کن.ترخدا
-شما دخالت نکن ستاره خانم.
کشون کشون منو دنبال خودش می کشید و ستاره هم پشت سرم داشت میومد.
-دستم کنده شد
-به درک.گفتم مجبورم نکن.نگفتم:
جیغ زدم:
-چی از جونم میخوای؟چرا دست از سرم برنمیداری؟
ایستاد و بازومو بیشتر فشار داد.جوری که از درد نفسم بند اومده بود
-آخ
-زرِ اضافه نزن دلسا.راه بیفت.
از درد صورتم جمع شده بود.نمی تونستم اعتراضی کنم.ستاره با نگرانی بهمون چشم دوخته بود.
بهرام دوباره دستمو گرفت و پرتم کرد توی ماشین.
-ستاره با مشت و لگد به ماشین میزد ولی فایده ای نداشت.لامصب درها رو قفل کرده بود
-دلسا نترسی ها.الان زنگ میزنم داداشت بیاد.
همین موقع بهرام نشست و بدون اینکه حرفی بزنه ماشینو روشن کرد و گاز داد.
-منو کجا میبری؟
دستشو به طرفم گرفت
-دلسا دو کلمه:خفه..شو
با این حرفش واقعا خفه شدم.تا حالا این روی بهرامو ندیده بودم.اعتراف میکنم واقعا ازش میترسم.
سرمو برگردوندم و از شیشه به آدم ها نگاه کردم و برای تنهایی خودم اشک ریختم.
ماشینو که نگه داشت،با تعجب به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کجا اومدیم.
یه منطقه ی سر سبز بود.یکم که بیشتر دقت کردم خونه ای دیدم که سمت راست بود.
-پیاده شو
و درو باز کرد.هنوزم عصبانی بود و اخماش تو هم.
-اینجا کجاست؟
-حرف نباشه راه بیفت
و دستامو سفت گرفت و با هم رفتیم تو خونه.عجیب بود که نمی ترسیدم.برام مهم نبود که بخواد بلایی سرم بیاره یا نه.
وارد خونه که شدیم بدون اینکه فرصت کنم به اطراف نگاه کنم منو نشون روی مبل و خودش بالای سرم ایستاد.
دوتا دستاشو زد به کمرش و زل زد بهم
-چرا اینطوری نگاه میکنی؟
-دارم به این فکر می کنم که هنوز بچه ای و کم عقل
نیم خیز شدم و گفتم:
-ببین حرف دهنتو
با دستش هولم داد و دوباره صاف نشستم
-چی با خودت فکر کردی که اومدی اینجا؟هان؟اونم دوتا دختر که هزار جور خطر براشون هست
-اینجا اومدنم بهتر از این بود که با آدم نامردی مثل تو رو به رو بشم
خم شد و مچ دستمو گرفت.حس کردم استخوانم شکست.از درد چشمامو بستم و حتی آخ نگفتم.نمی خواستم فکر کنه کم آوردم
-من هرچی باشم نامرد نیستم.وقتی گفتم با همشون کات کردم یعنی سر حرفم هستم.
-هه..تو که راست میگی.اصلا اینو نگی چی بگی!
دستمو ول کرد و ازم فاصله گرفت.مچ دستمو گرفتم و ماساژ دادم.هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر زور داشته باشه.
-چرا ازم توضیح نخواستی؟
-باید ها رو گفتی.حرف دیگه ای هم مونده؟
-تو همه ی حرفامو کامل نشنیدی
-اونچه لازم بود رو شنیدم.اگه حرف دیگه ای مونده بگو
طول و عرض اتاق رو داشت طی می کرد.کلافه بود و مدادم دستشو لای موهاش می کشید.
یهو ایستاد.اومد به طرفم که باعث شد کمی برم عقب
-من کار خطایی نکردم دلسا.اگه کرده بودم الان اینجا نبودم میفهمی؟
-پس چرا اون دختره پیشت بود؟چطور سرما خوردی؟خب معلومه چون از اون گرفتی.دیگه چیو میخوای بگی؟چرا با احساساتم بازی کردی بهرام؟هان؟من که بهت گفته بودم دیگه طاقت یه ضربه ی دیگه رو ندارم!نگفته بودم؟
با سوختن یه طرف صورتم شکه بهش نگاه کردم.بهرام منو زده بود!دستمو گذاشتم روی صورتم و بهش نگاه کردم.اشک توی چشمم حلقه زد
-تو..تو..چکار کردی؟
زنگ نگاهش عوض شد و جاشو به پشیمونی داد.یهو منو کشید توی بغلش.غافلگیر شدم از این کارش.فورا ازش جدا شدم و با عصبانیت گفتم:
-دیگه به من دست نزن
-دلسا بخدا داری اشتباه میکنی.میترا فقط اومده بود خداحافظی کنه.من براش توضیح دادم دارم ازدواج میکنم و دیگه اون آدم سابق نیستم.
-داری دروغ میگی
-نه دروغ نمیگه
سرمو برگردوندم به طرف در.میترا بود.خودش بود.
-تو..اینجا
-بهرام داره راست میگه.هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده.خودش ازم خواست بیام برات توضیح بدم.
و با قدم هایی بلند اومد به طرفم.بهرام کشید کنار
-تو دختر خیلی فوق العاده ای هستی که تونسته بهرام رو عوض کنه.دیگه اون آدمی که فکر می کردم نبود.اولش میخواستم دوباره خامم بشه ولی نشد.
اراده اش خیلی قوی بود و عشقش نسبت به تو زیاد.و من بهت تبریک میگم که تونستی عوضش کنی.
دستامو گرفت توی دستش و منم مات و مبهوت به ادامه ی حرفاش گوش دادم:
-وقتی دیدم پا نمیده بیخیالش شدم.رفته بودم ازش خداحافظی کنم که بگم دارم میرم ترکیه.از اونجایی که سرماخورده بودم و به این آقا هم سرایت کرد و این شد که
با بغض و چشمایی اشکی گفتم:
-باور کنم داری راست میگی؟
-آره.من خودم نامزد دارم.ایناهاش اینم حلقه و اینم خودش
و به در اشاره کرد.یه مرد قد بلند و چهارشونه با لبخندی به لب در آستانه ی در ایستاده بود.
-ایشون نیما نامزدمه.از همه ی گذشته ام هم خبر داره.منو بخشیده.تو هم بهرامو ببخش
سرمو انداختم پایین.لبمو به دندون گرفتم.میترا دستامو رها کرد و بوسه ای روی گونه ام کاشت.
-امیدوارم خوشبخت بشید
کمی بعد صدای در اومد که بسته شد.روی نگاه کردم به بهرام رو نداشتم.اما اون انگار حالمو درک کرد.اومد نزدیکم و با دستش چونه ام رو آورد بالا.مجبور شدم بهش نگاه کنم.لبخندی زد و گفت:
-حالا باور کردی؟
-بهرام من..تو باید منو ببخشید.
-می بخشم عزیزم
-من بهت تهمت زدم.بد کردم.شک کردم.تو بازم منو می بخشی؟
-اوهوم.
با لبخندی که از روی عشق بود هردو به هم زل زدیم .
بهرام
به دلسا که داشت بهم نزدیک میشد نگاه کردم.به کسی که هر لحظه عشقش توی دلم بیشتر میشد.
-سلام
به چهره ی خجالت زده اش نگاه کردم و دسته گل رو گرفتم به سمتش.
از ته دلم خداروشکر کردم که دیگه مال من میشه.
-ممنون عزیزم
این کلمه شیرین تر از شیرینی بود برام.
زیر لبی خواهش میکنمی گفتم و به خجالتش لبخند زدم.
با هم سوار ماشین شدیم و حرکت کردم.اما اصلا حواسم به رانندگی نبود.دلسا آروم داشت با دسته گل اش بازی می کرد.اما مشخص بود همه ی حواسش به منه.به سرم زد یکم اذیتش کنم
-چی شده که خانمم تو فکره؟
-هیچی
-نکنه میترسی؟
-از چی؟
-از من
و خندیدم.متوجه شوخی که باهاش کرده بودم شد و با دسته گل یکی زد توی سرم
-اا بهرام؟
-جانم
-نخند دیگه
-چرا؟اگه بدونی چقدر قیافه ت بامزه شده!
-پررو
امشب یکی از بهترین شبهای زندگیمه.مامان حالش بهتر شده و میتونه تا حدودی حرف بزنه.
بهروز بهم زنگ زد و تبریک گفت.اما عذرخواهی کرد که نمی تونه بیاد چون خانمش بارداره
با توافق من و دلسا قرار شد عقد و عروسی یه جا برگزار بشه.عروسیمون زیاد شلوغ نبود.از طرف من فقط چندتا از دوستان و همکارا اومده بودن.از طرف دلسا هم فقط فامیل های درجه یک اومده بودن.امشب با وجود همه ی شادی هاش تموم شد و من به دختری که الان شده همه ی زندگیم نگاه کردم که داشت غرغر می کرد ولی در عین حال میخندید
-بهرام چرا این کارو کردی؟
-همیشه آرزوم بود شب عروسیم این کارو بکنم
بلند خندید.
-نخند
-آخه خیلی باحاله.مثل تو فیلما شد.وای حالا بقیه چه فکری میکنن؟
-هیچ فکری چون داداشت خبر داره!
با تعجب بهم نگاه کرد که گوشیم زنگ خورد.کامران بود.با لبخند زدم روی اسپیکر و جواب دادم
-بله داداش
-بلاخره کار خودتو کردی؟
-داداش؟تو هم خبر داشتی؟
-دلسا بلا ملایی سر این بدبخت نیاری ها.بیچاره بی تقصیره
سرمو تکان دادم و با شیطنت گفتم:
-آخه مگه زورش بهم میرسه.
همین موقع صدای خنده ی کامران از اون طرف خط اومد که داشت میخندید.گوشی رو قطع کردم و گذاشتم توی جیبم.
-دارم برات بهرام
-چه کاری؟
-حالا!
چشمکی بهش زدم و دستشو گرفتم توی دستم.بدون شک از اینجا به بعد بهترین روزهای زندگیمو در پیش داشتم و بهش نگاه کردم که داشت با عشق بهم نگاه می کرد.و بدون شک لبخندهای دلسا برام از هر چیزی با ارزش تر بود.
منبع رمان فا