داستان جدید و جالب دیوار چین که همین حالا اماده کردمو گذاشتم
هر روز جدیدترین ها رو اماده کنید ودر سایت ما بگذارید
تصور نکنید دیوار چین یک دیوار متصل دیوارهای دراز و کوتاه در هم و برهم است. چون هر دودمان پس از روی کار آمدن دیوارهائی می ساختند از این روی دیوار چین شامل دیوارهای متعدد جدا گانه شده است.
ابتدای دیوار در مشرق شانهای گوان ،نا نکو ، ین من (در شانسی) و جیایو گوان (در گانسو) است و ساختن دیوار در قرن سوم قبل از میلاد در عهد امپراطور شی خوانگ تی از سلسله سلاطین چین ( 221 تا 108 قبل از میلاد) شروع شد و دامنه کار دیوار سازی در طی سلطنت آن دودمان بسیار وسیع گردید. یک میلیون برای این کار بسیج شده بودند و چون شرایط کار بسیار سخت بود گروه کثیری از کارگران می رفتند و برنمی گشتند.
بقیه درادامه مطب
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم ، سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم ، روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم ، مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: “فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت .
زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم ، مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می رفت ، مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم ، یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند ، به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت ، شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم ، مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد ، دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است ، ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند ، امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
“بخور فرزندم ، این ماهی را هم بخور ، مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟” و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.
داستان جدید اسکناس مچاله شده رو امروز بچه ها اماده کردنو گذاشتیم امیدوارم مورد پسند شما باشد نظر خوبتونم بزارید
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم
منبع tasms
برچسب ها : داستان عاشقانه , داستان احساساتی , داستان غمگین , رمان قشنگ , زندگی شیرین , داستان گوشی , داستان بچگانه , رمان بچه گانه , داستان خواندنی , داستان صددلاری , داستان های جذاب , سایت سرگرمی , سرگرمی ,