سلام خدمت دوستان گلم امروز رمان کی فکرشو میکرد قسمت 11 رو اماده کرده ایم
این رمان رو من همشو خوندم دیدم خیلی جالب هس برای شما قرار داده ایم
حتما بخونید نظر یادتون نره
یه نگاه به بردیا انداختم و گفتم:
ـ یه هفته شده ها...
سرشو تکون داد و گفت://////////////////
ـ بیخیال... زندگیتو بکن... یه هفته دیگه هم صبر کن بعد قشنگ برو جوابشو بده...
لبخندی زدم و گفتم:/
ـ هنوز دلخوری!///////////////////
سرشو تکون داد، دستمو از تو جیب پالتوم در آوردم و انداختم تو بازوش، بعد گفتم://///
ـ خوب چیکار کنم؟ دلم واسه مامانم تنگ شده مامانتو دیدم!..
یه نگاه عاقل اندرسفیه بهم انداخت، یعنی « خر خودتی » لبخند زدم و گفتم:
ـ حالا فقط مامانم که نه... دلم واسه داداشام ـ پرهام و پارسا و پاشا ـ تنگ شده، بعد واسه بابام... واسه ثمین و غزال، واسه دوستام، واسه خاله ام... کلاً دلم تنگ شده دیگه!م: