رمان جدید و خوانده نشده رمان گوهر مقصود قسمت اخر
رمان جدید و خوانده نشده رمان گوهر مقصود قسمت اخر
رمان جدید و خوانده نشده رمان گوهر مقصود قسمت اخر
رمان جدید و خوانده نشده رمان گوهر مقصود قسمت اخر
چند دقیقه بعد در اتاق باز شد و مسعود سرش رو آورد داخل و گفت:
- نمیای شام خانوم؟
در حالی که به دیوار تکیه داده بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم روم و سمت دیگه ای کردم و جوابش رو ندادم. صدای بسته شدن در اتاق اومد و مسعود کنارم جا گرفت و صورتش رو جلوی صورتم آوردم:
- خانومم باهام قهره؟
چشم هام و بستم و سرم رو گذاشتم روی زانوهام. دستش روی بازوم نشست:
- من کاری کردم؟!
با چشم های بسته گفتم:
- نه......................................................................
لحنش بچگانه شد:
- پس کی ناراحتت کرده، بگو خودم حسابش و برسم.
سرم رو برداشتم و با نگاه سردی گفتم:
- برو شامت و بخور. خسته ام می خوام بخوابم.
و از جام بلند شدم و به سمت رخت خواب ها رفتم. بلند شد و رو بروم ایستاد، ابروهاش و بالا برد و شیطون گفت:
- بخوابی؟ مگه من می ذارم! از دیروز دلم برای خانومم تنگ شده.
پوزخند زدم:
- نگو خانوم! بگو بغل خواب.
لبخندش از بین رفت و با خشم توپید:
- درست حرف بزن ببینم! این چرندیات چیه می گی؟!
با طعنه گفتم:
- مگه غیر از اینه؟! همه کس از همه ی کارهات خبر دارن جز من!
لب هاش و به هم فشار داد و گفت بقیه ادامه مطلب........