رمان جدید رمان احساس من قسمت پنجم
رمان جدید رمان احساس من قسمت پنجم
لب تاپو روی میزی گذاشتم .
-این عکس هارو کی گرفتی که من نفهمیدم
انا-خب دیگه اونش بماند اینو ببین همون موقع است که ارسان اومد ارایشگاه دنبالت ...ببین چه جوری داره با نگاهش می خورتت ....از بس که دوست داره
پوزخند زدم
چه خوش خیاله
-راستی کی می خوای برگردی اینجا
انا-حالا فعلا که خونه خالمم نمی خوام روزهای اول زندگیتون مزاحمتون بشم
دلم می خواست داد بزنم و بهش بگم داره اشتباه می کنه اما در جوابش فقط تونستم یه لبخند کج و کوله بزنم
-راستی رابطت با رسول چطوره
انا-ای بدک نیست
-نمی خواین یه فکر درست و حسابی درباره زندگیتون کنید
انا-نمی دونم ....می ترسم دوباره همه چیز خراب شه ....تو که وضع منو می دونی از کجا معلوم دوباره چند سال بعد درگیری پیدا نکنیم
-مگه نگفتی باهاش حرف زدی...
انا-چرا ولی ....اون حق داره پدر شه ....می ترسم مثل امیر جا بزنه
- دیوونه رسول واقعا دوست داره
تا خواست جواب بده گوشیش زنگ خورد
انا-رسوله
بقیه ادامه مطلب......
رمان جدید و خواندنی پوکر قسمت اخر رمان جدید و خواندنی پوکر قسمت اخر
رمان جدید و خواندنی پوکر قسمت اخر
رمان جدید و خواندنی پوکر قسمت اخر
رمان جدید و خواندنی پوکر قسمت اخر
مامو زودتر از کاوه از اتاق بیرون میاد و زن کنار دستم رو به اسم کژال صدا میزنه . زن همراه مامو به اتاق میره . حالا هر سه توی اتاقن و من تنها موندم .
دوباره دور تا دور خونه رو نگاه میکنم . یه خونه ی کوچیک ، بیرون از روستا ست . کف خونه با فرش پوشیده شده و غیر از بخاری و پشتی ها ، فقط چند دست رختخواب که مرتب یه گوشه چیده شدن فضای اتاق رو پر کرده . یه میز چوبی گوشه ی بالایی اتاق هست که روش یه دستگاه پخش قدیمی قرار گرفته و کنارش یه سری نوار است ......................................................................
حالا که کاوه کنارم نیست سرما رو بیشتر حس میکنم . موهای تنم راست میشن و توی خودم مچاله میشم . دلم میخواد برم و شعله ی بخاری نفتی رو بالا بکشم اما سر جام می مونم و بی تاب ، ننو وار خودم رو تکون میدم .
http://masoud293.ir/
وقتی این بار در باز میشه و مامو عصازنان بیرون میاد و به زور کمرش رو عقب میده ، بی اختیار من هم از جا بلند میشم و می ایستم . دوباره دست هام رو درهم گره میکنم و قدمی به جلو برمیدارم . پشت سر مامو کژال و کاوه از اتاق بیرون میزنن . نگاهم به کاوه می چسبه و با پاهام برای پیش نرفتن می جنگم .
مامو نیم چرخی میزنه و با غضب به کاوه اشاره ای میکنه . کاوه سر فرود میاره و کمی عقب میکشه تا از دیدرس مامو خارج شه . بعد هم انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت به بینیش نزدیک میکنه تا بهم سفارش کنه ، حرفی خلاف خواسته های مامو به زبون نیارم . دست آخر چشمکی ضمیمه ی کارش میکنه و از خونه خارج میشه . نگاهم ، روحم ، ضربان قلبم ، همه پا به پاش میدون و از در
ورودی بیرون میرن اما جسمم این بار رو به حرفش گوش میکنه و ثابت می مونه .
- بیا این جا دختر جان
ادامه مطلب بروید............
رمان خوشگل جدید زیتون قسمت اخر رمان خوشگل جدید زیتون قسمت اخر
رمان خوشگل جدید زیتون قسمت اخر
رمان خوشگل جدید زیتون قسمت اخر
رمان خوشگل جدید زیتون قسمت اخر
امین : مادر بردیا هم کم کم باهاتون کنار میاد..وقتی ببینه همدیگه رو دوست دارید...
مهسا بغض کرد..چشماش خیس شد تا به حال این طوری ندیده بودمش : ن حتی شک دارم بردیا من رو دوست داشته باشه.....
بردیا از جاش پرید با لحن پر از سئوال : مهساااااااا؟؟؟!!!!! این چه حرفیه؟؟؟
مهسا : مگه دورغه؟؟...تو فقط فکر آبروتی..هیچ از من پرسیدی چی شنیدم؟؟هیچ از من پرسیدی حالم چه طور بوده؟؟..فقط فکر وجهت بودی...
بردیا : واقعا خنده داره...چه طور ممکنه فکر کنی دوستت ندارم..من از تصور اینکه چه اتفاقایی ممکن بود بیوفته اون طوری دیوونه شدم...من عاشقتم دختر..فکر میکردم این رو بهت قبلا اثبات کردم؟؟..........................................
دلم برای لحن پر از عشق و پر از آرامشش پر کشید..مهسا هم فکر کنم همین حس رو داشت اما انقدر تخس بود که از جاش بلند نشد..
امین : باده پاهات داره خسته می شه خیلی سر پا بودی...
..منظورش رو گرفتم...حضور ما اونجا دیگه خیلی صحیح نبود..حالا بردیا باید تا می تو نست ناز می خرید....
نشستم لبه تخت : یعنی آشتی می کنن؟؟
http://masoud293.ir/
امین رو صندلی میز توالت نشست : اگه
بقیه ادامه مطلب.............
رمان جدید و خوانده نشده رمان گوهر مقصود قسمت اخر
رمان جدید و خوانده نشده رمان گوهر مقصود قسمت اخر
رمان جدید و خوانده نشده رمان گوهر مقصود قسمت اخر
رمان جدید و خوانده نشده رمان گوهر مقصود قسمت اخر
چند دقیقه بعد در اتاق باز شد و مسعود سرش رو آورد داخل و گفت:
- نمیای شام خانوم؟
در حالی که به دیوار تکیه داده بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم روم و سمت دیگه ای کردم و جوابش رو ندادم. صدای بسته شدن در اتاق اومد و مسعود کنارم جا گرفت و صورتش رو جلوی صورتم آوردم:
- خانومم باهام قهره؟
چشم هام و بستم و سرم رو گذاشتم روی زانوهام. دستش روی بازوم نشست:
- من کاری کردم؟!
با چشم های بسته گفتم:
- نه......................................................................
لحنش بچگانه شد:
- پس کی ناراحتت کرده، بگو خودم حسابش و برسم.
سرم رو برداشتم و با نگاه سردی گفتم:
- برو شامت و بخور. خسته ام می خوام بخوابم.
و از جام بلند شدم و به سمت رخت خواب ها رفتم. بلند شد و رو بروم ایستاد، ابروهاش و بالا برد و شیطون گفت:
- بخوابی؟ مگه من می ذارم! از دیروز دلم برای خانومم تنگ شده.
پوزخند زدم:
- نگو خانوم! بگو بغل خواب.
لبخندش از بین رفت و با خشم توپید:
- درست حرف بزن ببینم! این چرندیات چیه می گی؟!
با طعنه گفتم:
- مگه غیر از اینه؟! همه کس از همه ی کارهات خبر دارن جز من!
لب هاش و به هم فشار داد و گفت بقیه ادامه مطلب........
خیلی وقت هست ما در این سایت رمان نگذاشته امی و امروز چنتا رومان برای شما
در این سایت گذاشتیم اینم رمان جالب و زیبای رسوب حتما تا اخر بخونید
البته قسمت اخر این رمان است
در را که بست نفس عمیقی کشید . به ساعتش نگاهی انداخت و هوفی کشید . خیلی وقت نداشت.
به جای اسانسور، از پله ها بالا رفت .
در را با کلید بازکرد با دیدن جعبه های روی هم چیده شده ، نفس عمیقی کشید … عقربه های ساعت دیواری ، به زمانی که نداشت دهن کجی میکرد .
هلن جلویش سبز شد و گفت: سلام.
لبخندی زد و گفت: سلام خسته نباشی.
هلن کش وقوسی امد و گفت: با اون یارو که میگفتی صحبت کردی؟
کیان دوباره به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت: عصر میرم سراغش… و نگاهی به دور تا دور نشیمن انداخت و گفت:همه چیز و بار کردی؟ اونجا شصت متر بیشتر نیست ها !
هلن نگاهی به جعبه ها انداخت و گفت: میدونم… اینا جاگیر نیستن. مبل ها رو هم که نمیاریم… چند تیکه از وسایل اشپزخونه است و لباسامون .
کیان چانه اش را خاراند و گفت: هانا کجاست
هلن چشمهایش برقی زد و گفت: قرار داشت.
کیان ابروهایش را بالا داد و گفت: قرار
بقیه در ادامه مطلب
داستان بسیار جدید وزیبای همسر گمشده رو اماده کردمو گذاشتم
ما همیشه بهترین ها رو برای دوستان قرار میدیم و میدونیم که میان سر میزنن
مرد
ی هنگام غروب به کلانترى می رود تا گم شدن همسرش را اطلاع بدهد...
مرد : زنم از صبح رفته خرید ولى هنوز برنگشته خونه !
پلیس : قدش چقدره ؟
مرد : تا حالا دقت نکردم !
پلیس : لاغره ؟ چاقه ؟
مرد : یک کم شاید لاغر یا چاق !؟
پلیس : رنگ چشمهاش ؟
مرد : دقیقاً نمی دونم !
پلیس : رنگ موهاش
مرد : راستش موهاشو هى رنگ می کنه
پلیس : چى پوشیده بود
مرد : پیراهن … یا مانتو !… نمی دونم
پلیس : با ماشین رفته بود
مرد : بله
پلیس اسم ، رنگ و شماره ماشین
مرد : یک مگان مشکى 1600 تیپ2 -4سیلندر با115 اسب بخار – حداکثر گشتاور خروجی:151نیوتن متر-5 دنده با سرعت 193 کیلومتر برساعت- مونتاژ داخلی-استاندارد آلایندگی: یورو3
(مرد ناگهان می زند زیر گریه!!!)
پلیس : گریه نکنید آقا! آروم باشید. ما ماشینتون رو براتون پیدا می کنیم !نیشخن
منبع mstory
درباره : داستان کوتاه ,رمان جدید عطر عاشقی بسیار رمان جدید وعاشقانه ای است که
ما امروز اماده کرده ایم و برای شما دوستان گرامی گذاشته ایم
صبح روز بعد رویا با حال بهتری از خواب بیدار شد،سلام عزیزم،سلام،هنوزم ازم
ناراحتی غلط کردم به خدا نمیخواستم بزنمت اصلا نفهمیدم چی شد وقتی حرف
رفتن میزنی خب دیونه میشم دیگه،دوباره اشکاش شروع به باریدن کردن رفتم
بغلش کردم و واسه صدمین بار روی کبودی صورت و زخم کنار لبش رو بوسیدم
منی که به کوه غرور معروف بودم از دیروز تا حالا آمار غلط کردم گفتنام از دستم در
رفته ای خدا عجب روزگاری شده حالا خوبه این خانم کوچولو ده سال ازم کوچیک
تره.
بلااخره آشتی کرد باهام و رفتیم یه صبحانه دو نفره دبش که حاصل تلاش خودم بود
خوردیم میگم رویا خانم امروز