رما جدید عشق یا عادت,رمان عشق یا عادت قسمت 5,رمان جالب,رزبلاگ

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
با این روش در  تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید با این روش در تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید
درمان کم پشتی موی سر درمان کم پشتی موی سر
زیباترین عکس بهاره كيان افشار باتیپ زمستانی زیباترین عکس بهاره كيان افشار باتیپ زمستانی
مدل های خوشگل لباس مجلسی دخترانه مدل های خوشگل لباس مجلسی دخترانه
عکس های جالب نيما شعبان نژاد عکس های جالب نيما شعبان نژاد
با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید
فایده های چرت زدن فایده های چرت زدن
عکس سلفی جدید مهناز افشار عکس سلفی جدید مهناز افشار
چرا بعد ورزش بی خواب میشیم چرا بعد ورزش بی خواب میشیم
بهترین عکس الهه حصارى بهترین عکس الهه حصارى
فرجکفتار بدرد چی میخوره فرجکفتار بدرد چی میخوره
روش های برای درمان جای سوختگی پوست روش های برای درمان جای سوختگی پوست
مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97 مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97
روش ساخت ربات در پیام رسان سروش با استفاده از ربات روش ساخت ربات در پیام رسان سروش با استفاده از ربات
جدیدترین عکسهای جوانه دلشاد بازیگر فیلم حوالی پائیز جدیدترین عکسهای جوانه دلشاد بازیگر فیلم حوالی پائیز
متن های عاشقانه بروز متن های عاشقانه بروز
جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان
کیست بارتولن مال چی است کیست بارتولن مال چی است
بهترین روش درمان سنگ مثانه بهترین روش درمان سنگ مثانه
دلیل بچه دار نشدن رضا عطاران از زبان خودش مشخص شد دلیل بچه دار نشدن رضا عطاران از زبان خودش مشخص شد
سری جدید عکس های عاشقانه 97 سری جدید عکس های عاشقانه 97
روش جدید بدست آوردن لینک پروکسی و ارسال پروکسی برای دیگران روش جدید بدست آوردن لینک پروکسی و ارسال پروکسی برای دیگران
عکس های عاشقانه روز همراه متن عکس های عاشقانه روز همراه متن
لیزر درمانی خانگی لیزر درمانی خانگی
فال روز پنج شنبه 9 آذر 1397جدید فال روز پنج شنبه 9 آذر 1397جدید
مدل مانتو های دخترانه پاییزه شیک تهران مدل مانتو های دخترانه پاییزه شیک تهران
تعداد طبیعی ریزش مو در روز چندتا باید باشه تعداد طبیعی ریزش مو در روز چندتا باید باشه
چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند
مدل گوشواره‌هایی که الان مد شدن مدل گوشواره‌هایی که الان مد شدن
روش جدید ساخت برچسب نام در اینستاگرام روش جدید ساخت برچسب نام در اینستاگرام
آموزش اسان ذخیره مطالب در تلگرام آموزش اسان ذخیره مطالب در تلگرام
عکس جشن تقدیر از رتبه های برتر فولیتو عکس جشن تقدیر از رتبه های برتر فولیتو
عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران
نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی
چرا پسته گران شد چرا پسته گران شد
خواص جالب  روغن شتر مرغ حتما بخونید خواص جالب روغن شتر مرغ حتما بخونید
فرج با دعاهاش فرج با دعاهاش
دمنوشهای خواب آور جدید دمنوشهای خواب آور جدید
اموزش کامل ساخت دکمه شیشه ای در تلگرام اموزش کامل ساخت دکمه شیشه ای در تلگرام
نحوه جدید درست کردن ترش شامی نحوه جدید درست کردن ترش شامی
عکسهای دیده نشده جدید بهنوش بختیاری عکسهای دیده نشده جدید بهنوش بختیاری
روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام
اسان ترین روش اشتراک استوری برای دوستان نزدیک در اینستاگرام اسان ترین روش اشتراک استوری برای دوستان نزدیک در اینستاگرام
عکس های دیده نشده ريحانه پارسا لب دریا عکس های دیده نشده ريحانه پارسا لب دریا
روش صحیح بستن دستمال سر روش صحیح بستن دستمال سر
عکس خانواده زن بچه پژمان بازغي عکس خانواده زن بچه پژمان بازغي
دعا دعا
داستان جالب دو برادر داستان جالب دو برادر
تیپ جدید محسن ابراهیم زاده تیپ جدید محسن ابراهیم زاده
یک نفر یک نفر
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 206
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 13,483
باردید دیروز : 1,370
ای پی امروز : 600
ای پی دیروز : 383
گوگل امروز : 6
گوگل دیروز : 15
بازدید هفته : 15,732
بازدید ماه : 45,518
بازدید سال : 398,133
بازدید کلی : 15,156,509
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2871)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1897)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3135)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2940)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3083)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2434)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

قبلنا بلد بودی در بزنی اونم یادت رفتخب تو هم قبلا بلد بودی سلام کنی از اون جایی که تو یادت رفته منم فراموش کردم آها خب اشکالی نداره ولی بدون اتاق من طویله نیست.یواش یواش از اتاقت خداحافظی کن دیگه واسه ی خودت اتاق مجزا نداری از این به بعد یه هم اتاقی خوب داری.کور خوندی من هرجا که باشم تو حق نداری پاتو توی اتاقم بزاری.- ببخشید میشه بگید من باید توی خونمون کجا بخوابم.-اینکه پرسیدن نداره تویه اون یکی اتاق خواب.-اشتباه نکن عزیزم مرد هرجا که زنش بخوابه همون جا میره درضمن نمیشه که جناب عالی رو تخت دو نفره بخوابی ولی من روی زمین.-همینه که هست مجبوری.-اصلا هم مجبور نیستم امشب هم می بینیم کی کجا می خوابه.-بله می بینیم


خلاصه بعد از کلی کل کل از اتاق انداختمش بیرون تا حاضر بشم آرایشگاه کمی از خونه دور بود عوضش تا باغی که گرفته بودیم فاصله ی زیادی نداشت قرار بود آرمان بره فرودگاه دنبال حامد و لباسو خودش واسم بیاره هنوز از برخورد حامد و امیر علی می ترسیدم سره ساعت یازده رسیدم به آرایشگاه منو بردن توی اتاق مخصوص عروس و مشغول به کار شدن خودم ازشون خواستم آرایشم پررنگ نباشه و از رنگ های تیره و برنزه هم استفاده نکنن از این که عروس سیاه به نظر بیاد متنفر بودم موهام هم گفته بودم مدل پرنسسی درست کنه خداروشکر چون خودشون بلند بودن احتیاجی به اضافه کردن موی مصنوعی نبود کار آرایشم خیلی طول کشید تقریبا داشت گریم رو روی پوستم انجام می داد طرفای ساعت چهار که شد فقط شنیون موهام مونده بود و کار روی ناخون هام از گرسنگی هلاک بودم زنگ زدم به آرمان که گفت تویه راهه ازش خواستم واسم غذا هم بیاره نیم ساعت بعد با غذا و لباسم اومد به قدری گرسنه بودم که اول از همه به ظرف غذا حمله کردم تمام که شد رفتم طرف لباس وای صبا چیکار کرده بود آفرین به این سلیقه معرکه بود یه لباس عروس پر از سنگدوزی با دنباله ی بلند بالاش دکلته بود واسه ی همین به جای شنل یه چیزی شبیه کت داشت به همرا دستکش هایی که بلندیشون کمی بیشتر از آرنجم بود خیلی شیک بود لباسو که پوشیدم آرایشگرم مشغول شنیون موهام شد ساعت هفت بود که کارم تمام شد و بلند شدم تا خودمو توی آینه ببینم وای چقدر تغییر کرده بودم با این قیافه امشب چشمای امیرو درمیارم از آرایشگر به خاطر کارش تشکر کردم اونم گفت حتما یکی از عکسامو به عنوان نمونه کار واسشون بیارم منم با کمال میل قبول کردم بلاخره امیر اومد دنبالم با دیدنم توی اون وضعیت مات و مبهوت موند آخیش گفتم چشماش در میاد خودم گفته بودم فیلم برداری نمی خوام فقط باید می رفتیم آتلیه امیر اومد جلو و دسته گل رو داد دستم بعدم دستمو گرفت و به سمت ماشین رفتیم درو برام باز کرد و کمکم کرد تا سوار بشم خودشم سریع سوار شد و حرکت کردیم هنوز هیچ حرفی بینمون زده نشده بود خودم هم تمایلی به شکستن سکوت بینمون نداشتم فکر کنم اونم همین طور بود چون تا رسیدن به عکاسی حرفی نزد اونجا هم بعد از گرفتن کلی عکس توی ژستای مختلف کارمون تموم شد و رفتیم طرف باغ وقتی رسیدیم همه ی مهمونا اومده بودن اول از همه از روی خونه گوسفندی که جلوی پام قربونی کرده بودن رد شدیم اونجا دیگه مجبور بودم دست امیرو بگیرم یکی یکی به سمته مهمونا می رفتیم و سلام و خوشامد می گفتیم در عوض اونا هم بهمون تبریک می گفتن دیگه پاهام تاول زده بود از خستگی یواش به امیر گفتم :من دیگه نمی تونم بایستم بریم بشینیمبرگشت طرفمو گفت:ااااا فکر کردم لالی چه عجب حرف زدیخیلی حرصم گرفتنه ولی اصلا دوست نداشتم هم صحبتی مثل تو داشته باشم واقعا که پررویی امشب تلافی تموم زبون درازیاتو سرت در میارماز کجا عزیزم شما امشب توی اتاق مهمانی کاری از دستت ساخته نیست بی خود کرکری نخونحالا می بینیبلاخره توی جایگاهمون نشستیم که دیدم دوستام دارن میان طرفم خیلی از دیدنشون خوشحال شدم هم دوستای قدیمم بودن هم کسایی که جدیدا توی دانشگاه باهاشون آشنا شده بودم امیرعلی با اومدن اونا سلام کرد و رفت طرفه دیگه ای اونا هم داشتن تبریکاشون رو می گفتن که نوشین که حالا مثل پنگوئن راه می رفت هم اومد پیشمون سلام خانم پنگوئنتو شب عروسیت هم آدم نمیشینه عزیزم امشب حالیت میشه زبون داری یعنی چی ولی آیسان کوفتت بشه این شوهر خوش تیپ با این حرفه نوشین بقیه ی دوستام هم تایید کردن برگشتم سمت جایی که امیر ایستاده بود راست می گفتن امشب توی کت شلوار مشکی که پوشیده بود از همیشه برازنده تر بود موهاشو داده بود به سمت بالا واقعا عالی بود ولی چه فایده ما که زندگی عادی نداشتیم دوباره برگشتم طرفه بچه ها و خودمو باهاشون مشغول کردم شبه خیلی خوبی بود آخرای مجلس مثل جشن عقدمون دوباره ارکستر نور سالنو کم کرد واسه ی زوجایی که می خوان برقصن ولی من اصلا تمایلی به رقصیدن نداشتم ولی چاره ای نبود فکر کنم ما خشک ترین عروس و دامادی بودیم که تا حالا دیده بودم امیر اومد طرفم و دستمو گرفت و رفتیم وسط نور کمرنگی به صورت دایره روی ما بود بقیه زوج ها هم اطرافمون ایستاده بودن و می رقصیدن حتی پدر مادرامون هم بودن یه دستمو روی شونه ی امیر گذاشتم و دسته دیگم توی دستش بود توی همون حالت چشمم به حامد افتاد که داشت با یکی می رقصید از اول مجلس ندیده بودمش خواستم برم طرفش که امیر گفت الان موقعش نیست مگه می خوای رقصو خراب کنی راست می گفت اصلا حواسم نبود به رقص دونفرمون ادامه دادیم توی همون حال امیر سرشو نزدیک آورد و کنار گوشم گفت:نمی خوای این بازی مسخره رو تمومش کنی مثلا امشب شب عروسیمونهولی من هیچ احساسی ندارم قبلا هم بهت گفته بودم نباید از من انتظاری داشته باشیتو چطور همچین چیزی می خوای اخه تو چجور دکتری هستی که احساسات شوهرتو اونم توی شب عروسیش درک نمی کنیآقای با احساس بهتره اون فکرای خرابی رو که توی ذهنت داری بریزی بیرون ما مثل بقیه ی زوجا عروسی عادی نداشتیم که بقیه ی مسائلمون هم مثل اونا باشهبه هر حال من صبرم تا یه حدیه مواظب خودت باشبا ترس خودمو کشییدم عقبو گفتم:یعنی چی؟؟؟؟؟؟
 
یعنی که گفتم حواست باشهو دوباره محکم تر منو به خودش چسبوند و اروم گفت: یعنی با اعصابم بازی نکن, یعنی جدای کارهای دیگت امشب....همون لحظه آهنگ به پایان رسید و مهمونا واسمون دست زدنو برگشتیم سرجامون اما فکرم هر لحظه میرفت سراغ ادامه ی حرفایی که نگفته بود******حامد اومد جلو با لبخند آروم طوری که امیر نشنوه گفت: آیسان تبریک میگم بالاخره به حرفم گوش کردییه نگاه به امیر انداختم در حالی که مشغول صحبت با یکی از دوستاش بود اما حواسش به ما بود, آروم و با خنده گفتم: نه اتفاقا میخوام حرصش بدمبلند خندید و گفت: اینی که من میبینم...ایسان پدرت دراومدهبا حرص و خنده گفتم: حامدددددد...من نمیذارم این منو اذیت کنه حالشو میگیرمگفت: میبینیمبا لجبازی گفتم: میبینیم******با بغض و گریه مامان و بابا رو در آخر آرمان رو بغل کردم و انگار که دیگه نمیبینمشون تو آغوش هرکدوم زار زار گریه میکردم, به طوری که اشکای بقیه هم در اومده بود در اخر وقتی امیر دید دست بردار نیستم آروم دستاشو روی سرشونه هام گذاشت و کشیدم عقب و گفت: بسه دیگه, مگه نمیخوای بازم ببینیشون؟جوابش رو ندادم و با خداحافظی سوار ماشین شدیم تا بریم تو خیابونا یه کم بچرخیمهمین که تنها شدیم با خنده گفت: آخی کوچولو هنوز مونده تا گریه کنی!!!_ شب مثلا اشتی کنان گفتما, یه مثل قشنگ زدم برات_ شتر که تویی عزیزم_ خود خودتی, مخصوصا با این تهدیدات, اصلا میدونی چیه تو هم ذمبه ای و هم شتری و هم...._ ببینم وقتی تنهاییم بازم انقدر بلبل زبونی میکنی؟با این که میدونستم تهدیداش رو عملی میکنه اما یه پوزخند زدم و گفتم: امیر چند بار باید یه ضرب المثل رو تکرار کنم هان؟******بعد از کلی چرخیدن و بوق زدن رسیدیم خونه, جایی که واسه من و امیر میدون جنگ بود تا محل زندگی, وارد خونه شدم و اولین کاری این بود که خودم رو پرت کردم روی مبل و چشمام رو بستمصدای قدم های امیر رو میشنیدم که به سمتم میومد اما به خاطر اینکه نفهمه ترسیدم, مثلا ریلکس سرجام نشستم بالای سرم که رسید گفت: چشمات رو باز کن حالا حالاها باید بیدار بمونیناخوآگاه چشمام باز شد و بهش نگاه کردم, اما یه لنگه ی ابروم رو انداختم بالا و گفتم: برو اونور بزار باد بیاددو تا دستاش رو دو طرف صندلی گذاشت و گفت: نشنیدم چی گفتی عزیزم؟با تمام زورم هلش دادم عقب و از همون فرصت استفاده کردم و بلند شدم و رفتم سمت اتاق خواب, دنبالم اومد و بازوم رو گرفت و گفت: کجا عزیزم؟گفتم: نکن امیر تو اون شب به من قول دادی کاری به کارم نداشته باشی؟لبخندش رفت و با یه حالت جدی گفت: کی من؟ یادم نمیاد؟ اگرم دادم الان میزنم زیر قولم...مهم اینه که به دستت آوردم و دیگه به همین راحتی از دستت نمیدم...واضحه عشق من؟تو چشماش نگاه کردم, جدی جدی بود با حرص گفتم: چرا نمیخوای بفهمی من حالم ازت بهم میخوره؟ چرا انقدر داری دنبالم میای من دوست ندارم...میفهمی؟ دوست ندارم...از تو بدم میاددستش رفت بالا و محکم رو صورتم فرود اومد و با یه صدای قاطع و اروم گفت: خفه شوو بعد بازوم رو ول کرد و رفت, جای چکش رو گرفتم و سر جام ایستادم, جلوی در اتاق میهمان ایستاد و گفت: تلافی تمام این حرفا و کارات رو فردا سرت میارم, فکر نکن میتونی خیلی راحت قصر در بری!!!در حالی که متعجب سرجام خشکم زده بود, بهش نگاه کردم که رفت تو اتاق و در محکم کوبید, با کوبیده شدن در تازه به خودم اومدم و به سمت اتاق خواب رفتمخودم رو پرت کردم رو تخت به حرفش فکر کردم_نه اقا امیر, نه....نمیذارم کاری کنی...نه******صبح که بیدار شدم, گردنم خشک شده بود,با تعجب دیدم با همون لباس عروس خوابم برده, انگار که یه تریلی از روم رد شده بود, بلند شدم و لباسم رو دراوردم و رفتم زیر دوش آب گرم تا حالم جا بیاد******وقتی اومدم بیرون, یکی از همون لباس هایی رو که گرفته بودم پوشیدم یه شلوارک جین, با یه تاپ بندی مشکی....موهام رو هم خشک کردم و دم اسبی بستم, به آرومی اومدم بیرون و مشغول تهیه صبحانه شدم, اونم با سرو صدا انقدر کابینت و وسایل رو به هم کوبیدم که امیر بیدار شد و اومد آشپزخونه و همینجور که داشت میومد گفت: مگه خواب نداری تو, که اول....و با دیدنم حرف تو دهنش موند و بهم زل زد.........امیر آب دهنش رو قورت داد و با یه لبخند مشکوک زل زده بود بهم اول یکمی ترسیدم گفتم نکنه با این کارام بلاخره کار دست خودم بدم ولی نه من می تونم از خودم دفاع کنم واسه ی همین منم با یه لبخند بزرگتر نگاش کردم تو دلم گفتم :آب دهنتو قورت بده آقا امیر حکایت منو تو مثل انگور و روباهه مردشور اون لبخندتو ببرنبا خنده ی من امیر به خودش جرات داد و اومد جلو ای وای باز اینو جو گرفت نزدیکم که رسید گفتم:چیه کجا میای ؟دارم میام پیش زن عزیزمتو بیخود کردی برو کنار کار دارمچیکار داری عزیزم منم باهات کار دارمولی من با تو کاری ندارماومد جلو و مچ دستمو کشید ولی قبل از اینکه پرت بشم تو بغلش کف دستمو گذاشتم رو صورتشو هلش دادم عقب با این کارم تعادلش بهم خورد و نزدیک بود بیوفته ولی سریع خودشو نگه داشت بیچاره مونده بود من این همه زورو از کجا آوردمدختره ی دیوونه تو آدم نمیشی فکر کردی تا کی می تونی به این کارات ادامه بدیتا هروقت که دلم بخواد تازه هروقت هم که خوب اذییت کردم ولی می کنم میرمآها پس این کارات واسه ی اینه ولی اشتباه نکن من نمیزارم جایی بری تو جات همین جاست پیشه شوهرت اینو همیشه یادت باشه من با این کارات خسته نمیشم پس خودتو خسته نکن تازه وقتی اینجوری می گردی نمی تونم قول بدم بلایی سرت نیارمتو هیچ کاری نمی تونی بکنی بی خود کرکری نخونخانم دکتر هیچ کس حریف قدرت آقایون نمیشه برو بابا توی همین حال و هوای بحث بودیم که با صدای زنگ تلفن ساکت شدیم رفتم گوشیو برداشتم مریم جون بود که واسه ی شب دعوتمون کرد خانواده ی خودمم اونجا بودم خوشحال شدم چون هرچی کمتر توی خونه با این تنها نباشم بهترهکی بود؟مامانت بود واسه ی شب دعوتمون کردبه چه مناسبتیواه مثلا ما عروس و دامادیم خب پاگشامون کرد دیگهمطمئنی ما عروس و دامادیمببخشید میشه بگی چی هستیمنمی دونم ولی هیچ چیزمون که شبیه اونا نیست کافیه نقش بازی کنی همه چی حله بیا یکم جدی باش تا کی می خوای به این وضع ادامه بدیقبلا هم گفتم تا هروقت دلم بخواد حالا هم برو کنار کار دارم.................................................. ....شب ساعت هفت هردومون آماده بودیم من یه تونیک قهوه ای خوشگل با شلوار لی آبی کم رنگ پوشیده بودم یه آرایش ملایم هم انجام دادم که بهتر بشه امیر هم کت و شلوار دودی پوشیده بود لامصب خیلی خوشتیپ شده بود از حق نگذریم خیلی ایده آل بود ولی من هنوز نتونسته بودم با مسئله ای که توی گذشته پیش اومده بود کنار بیام با اینکه مثل گذشته ازش تنفر نداشتم ولی هنوز پذیزشش واسم سخت بود وقتی رسیدیم همه اومده بودن و ما آخرین نفرات بودیم مامانه من وامیر خیلی گرم بغلم کردنم و بوسیدنم و تبریک گفتم بیچاره ها نمی دونستم هیچ خبری نبوده ولی خب نمی شد چیزی گفت واسه ی همین طبق قراری که با امیر گذاشته بودیم مشغول نقش بازی کردن شدم رفتم کنار امیر روی مبل دونفره ای نشستم اونم دستشو دور گردنم انداخته بود همه مشغول صحبت های عادی بودیم که یه دفعه مریم جون گفت :بچه ها شما نمی خواید برید ماه عسلوای این دیگه چه پیشنهادی بود از تصور اینکه باید با امیر تنهای برم جایی تنم مور مور شد نه بخاطر اینکه ازش بدم میومد درواقع می ترسیدم واسه ی همین سریع گفتم:نه مریم جون من ازهفته ی اینده باید برم دانشگاه نمی تونمولی چند روز اول کلاسا تق و لقه از همین فردا که برید تا یه هفته می تونید بمونیدولی الان ترمه آخره ما همش بیمارستانیم نمیشه نرم و به بحث خاتمه دادم وای اینا به همه چیز کار دارن خب اگه بخوایم خودمون میریم دیگه موقع شام هرکاری کردم نذاشتن کمکشون کنم و گفتن باید کنار شوهرم بشینم امیرعلی هم گفت :آره عزیزم تو بشین پیشه من چون دلم زود واست تنگ میشه خیلی حرصم گرفت مسخره ی دیوونه چرت می گفت ولی خب بازم مجبور شدم نقش بازی کنم نشستم کنارش و تویه گوشش گفتم :خیلی دلقکی باز بی ادب شدی جوابشو ندادم چون حوصلشو نداشتم با پهن شدن میز شامو خوردیمو دوباره مشغول صحبت شدیم اونقدری که زمان از دستمون در رفت و تا به خودمون اومدیم یک نصفه شب بود من که دیگه از زور خواب نمی تونستم چشمامو باز کنم به امیر علی گفتم بریم دیگه من خستم سریع خداحافظی کردیم ولی قبلش مامان واسه ی ناهار هممون رو دعوت کرد وای خدا مهمونی پشت مهمونی ولی خب نمی شد ردش کرد برای همین قبول کردیم سوار ماشین که شدیم به قدی مست خواب بودم که قش کردم و نفهمیدم کی خوابم برد........................صبح که بیدار شدم خودمو روی تخت دیدم فهمیدم امیر منو آرده بیچاره فکر کنم کمرش بریده بود ولی اشکال نداره حقشه رفتم یه دوشه حسابی گرفتم تا حالت کرختی که تویه بدنم بود از بین بره از اتاق که اومدم بیرون امیر نبود صداش هم کردم جواب نداد عجیب بود کجا رفته بود خواستم برم صبحانه بخورم که دیدم رویه دره یخچال یه تیکه کاغذ دیدم نوشته بود رفته تا شرکت کاری داشته ولی زود برمی گرده فقط من آماده باشم که وقتی اومد سریع بریم خونه ی مامان اینا باز خداروشکر که نیازی نبود ناهار درست کنم اصلا حال و حوصله نداشتم از بیکاری تلویزیون رو روشن کردم تا یکمی آهنگ گوش کنم بعد از چنتا موزیک ویدئو حوصلک بازم سر رفت خاموشش کردم و رفتم یکمی به خودم برسم تا امیرعلی برگرده ساعت یازده ونیم اومد و هردو رفتیم خونه ی ما اونجا هم دوباره به جز نقش بازی کردن کاری انجام اصلا حوصله ی این مهمانی های تکراری رو نداشتم ولی مجبور بودم تحمل کنم معلوم بود امیر هم زوری داره تحمل می کنه همون جا بودیم که یکی از دوستای امیرعلی با موبایلش تماس گرفت و به خونشون دعوتمون کرد ولی متاسفانه خونش تویه ورامین بود اول امیر علی نمی خواست قبول کنه ولی از اون جایی که یکی از دوستایه صمیمیش بود تویه رودرواسی افتاد و قبول کرد امیر چرا قبول کردی اونم شام فکر کردی چجوری باید برگردیم نمی شد بگم نه خیلی اصرار کرد زشت بود قبول نکنم حداقل مینداختیش واسه یه شبه دیگه نه همین امشباتفاقا اینجوری بهتره خستگی رو بهانه می کنیم زود برمی گردیم ای بابا من دیگه نا ندارم الان میریم خونه یه استراحتی بکن بعد میریمناچارا زود خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه تا خودمون رو واسه ی شب آماده کنیم وقتی رسیدیم من اولین کاری که کردم خوابیدم هنوز از دیشب کمبود خواب داشتم یکی دو ساعت چرت زدم بعدم بیدار شدم که حاضر بشم داشتم موهامو می بستم که امیرعلی صدام کرد و گفت:آیسان بیا کارت دارم باید در مورد امشب یه چیزی رو بهت بگمچیه چی شده؟ببین سامان جز دوستای صمیمی منه از گذشته ی من خبر داره ولی الان فکر می کنه ما واقعا با هم آشتی کردیم امشب حواست به رفتارات باشهیعنی چی ؟متوجه نمی شمسعی نکن منو ضایع کنی اون خودش زن داره زشته بخوایم جلوشون با هم کل کل کنیم یا دعوا راه بندازیم می خوام امشب هم مثل این دوروز فیلم بازی کنیمببین من اصلا حوصله ندارم حسابی خستم اگه تو کاری به کارم نداشته باشی من هم کاریت ندارم تو حدتو رعایت کن همه چی حله دیگهمی دونستی خیلی پررویی داری باز شروع می کنیا همین کاراته که صدای منو درمیاره بحث کردن با تو فایده نداره آماده شو زودتر بریمرفتم لباسمو پوشیدمو حرکت کردیم خونشون ورامین بود و تا خونه ی ما خیلی راه بود نمی دونستم شب چه جور می خوایم برگردیم توی ماشین هیچ صحبتی با هم نکردیم انگار از همین جا شروع کرده بود تا کاری به کارم نداشته باشه چه خوب از دستش راحت بودم ولی بعد از نیم ساعت که گذشت خودمم حوصلم سر رفت ولی امیر اصلا محل نمی داد فقط چشمشو به جاده دوخته بود و رانندگی می کرد دیگه داشتم کلافه می شدم وقتی دیدم اونم سره صحبتو باز نمی کنه خودم شروع کردمبا سامان چجوری آشنا شدی؟بلاخره دهن باز کرد و گفت:توی دانشگاه با هم آشنا شدیم پسره خوبیه هم خودش هم خانومش اونم توی دانشکده ی خودمون بود اونجا با هم آشنا شدنچه جالب چند وقته با هم ازدواج کردن؟تقریبا چهار سالهواقعا؟؟پس چرا نگفته بودی همچین دوستی داریاولا که هیچ وقت نپرسیدی بعدم کی می گفتم اون از مدت عقدمون بعدم که نبودی حالا هم که...........خیله خب بابا بچه هم دارن؟آره یه پسره شیش ماههواییییییییییی راست میگی پس یه جایی وایسا یه چیزی واسش بخریم زشته واسه ی اولین بار دست خالی بریممثل اینکه مارو پاگشا کردناهرچی همین جا صبر کن یه طلا فروشی هستپیاده شدیم و رفتم واسه ی پسره سامان یه ربع سکه خریدم فعلا تنها چیزی که به نظر می رسید همین بود و دوباره حرکت کردیمبلاخره بعد از دوساعت رسیدیم اونا تویه طبقه ی دومه یه آپارتمان شیک زندگی می کردن وقتی وارد شدیم اول خود سامان اومد جلو الان یادم اومد که شب عروسی دیدمش خیلی گرم و صمیمی باهامون برخورد کرد و دعوتمون کرد بریم داخل به محض اینکه وارد شدیم خانومش هم با یه کوچولو تویه بغلش اومد اونم مثل سامان حسابی خوش برخورد بود اما از کوچولوش دلم می خواست بخورمش سفید و تپل و از همه مهمتر خوش خنده توی بغل همه می ایستاد و گریه نمی کرد کافی بود یکی قلقلش بدی غش می کرد از خنده همسر سامان که حالا می دونستم اسمش المیراست گفت:بفرمیید آیسان جان دمه دربده و راهنماییمون که به پذیراییشون دکور خونشون خیلی شیک و مدرن بود واقعا توی چیدن اثاثیشون سلیقه به خرج داده بودن در کل خونه ی جمع و جوری داشتم همین جوری که مشغول فوضولی کردن بودم امیر تویه گوشم گفت:بسه دیگه آبرومو بردی چقدر نگاه می کنیوای حسابی خیت شدم مثل ندید بدیدا داشتم اینور اونورو نگاه می کردم خودمو جمع و کردمو گفتم:چی میگی واسه خودت من چی می گم تو چیکار می کنی از وقتی اومدی همش داری اینور اونورو دیدی میزنیببین داری شروع می کنیا من شروع نمی کنم تو حاضر نیستی قبول کنی اشتباه می کنیدوباره داشتیم کل کل می کردیم که سامان و المیرا هم اومدن نشستم سامان پسرشو که اسمش ایلیا بود رو بغل کرده کرده و المیرا هم واسمون چای آوره و بود وقتی دیدن ما اینجوری چسبیدیم به هم و داریم حرف می زنیم سامان گفت:بابا یکمی هم دیگه رو ول کنید از هم کمی فاصله گرفتیم منم واسه اینکه تلافی حرفای امیرو در بیارم گفتم :آقا سامان این دوسته شما خیلی وراجه اون موقع هم که دانشجو بود عادت داشت اینقدر حرف بزنه؟بیچاره امیرعلی فکر نمی کرد من اینجا هم ضایش کنم جا خورده بود ولی بعد واسه ی تلافی گفت:سامان به نظرت وقتی هی از آدم سوال بپرسن باید چیکار کنم سامان با خنده گفت:خیله خب بابا بفرمایید چاییاتون رو بخورید تا سرد نشدهمن که حوصله ی امیرو نداشتم بلند شدم پیش المیرا نشستم و مشغول صحبت شدیم دختره خیلی خوبی بود خیلی هم ناز بود و مودب گفت که ترم پنجم دانشگاهش با سامان خیلی اتفاقی آشنا میشه و عاشق همدیگه میشن ولی تا پایان درسشون هردو صبر می کنن بعدم سامان میره خواستگاریش و خیلی زود خانوادهاشون راضی میشن الان هردوشون تویه یه شرکت کار می کردن ولی خوده المیرا چند ماهی بود بخاطر پسرش خونه نشین شده بود فهمیدم شرکتشون همونه که امیرعلی وقتی باباش انداحته بودش بیرون اونجا کار می کرده ایلیا رو ازش گرفتمو بغلش کردم خیلی شیرین بود کلی واسش شکلک درآوردم و خندوندمش همون جوری که باهاش بازی می کردم با المیرا هم حرف میزدیم اونم از من و وضعیت درسیم پرسید بهش گفتم این ترم دیگه آخرین ترممه و فارغ التحصیل می شم البته خودشم یه چیزایی راجع به من می دونست می گفت از سامان شنیده خیلی از اینکه من و امیر علی آشتی کردیم خوشحال بود بیچاره نمی دونست همش الکیه به خودمون که اومدیم دیدیم دوساعته داریم حرف می زنیم مردا که مشغول صحبت راجع به کارشون بودن ما هم اینجوری ایلیا توی بغلم خوابش برده بود المیرا هم هی ابراز شزمندگی می کرد که حواسش پرت شده سریع بلند شد تا میزو بچینه سامان هم خواست کمکش کنه که نزاشتم ایلیا رو دادم دستش تا بزاره تویه اتاقش خودم هم رفتم آشپزخونه کمک المیرا خیلی هول شده بود و هی می گفت آبروم رفت واسه اولین بار اومده بودید خونمون که اینجوری شدچی می گی ما که گرسنمون نبود عزیزم اشکالی نداره بیا من کمکت می کنمنه تروخدا بیشتر از این شرمندم نکناین حرفا چیه ظرفا رو بده تا بزارم روی میزخلاصه کمکش کردم تا میزو بچینه وشام رو بکشه معلوم بود خیلی زحمت کشیدن سه نمونه غذا درست کرده بود با کلی مخلفاتالمیرا جان چرا این همه زحمت کشیدی مگه ما چند نفریم تو هم دست تنها با یه کوچولو حتما حسابی خسته شدینه بابا این حرفا چیه ایلیا رو که گذاشته بودم پیش مامانم سامان هم بودش کمکم کردواقعا کمکت کرد؟آفرین آقا سامانآره خداروشکر تویه این چیزا خیلی کمک حالمه من بارداری سختی داشتم تمام این مدت اون کارا رو انجام می دادبه به پس حسابی خوش به حالته هاشوهرم گله توی همین موقعیت سامان اومد داخل و حرف المیرا رو شنید من گلم عزیزم نظره لطفته شما خودت بهتریبیچاره المیرا خیلی خجالت کشید فکر نمی کرد سامان بیاد داخل و اینجوری جلویه من جوابشو بدهاااااااااا سامان خجالت بکشواسه ی چی عزیزم اصلا بزار کمک خانم گلم بکنم که خسته نشه از اینکه با هم اینجوری رفتار می کردن لذت بردم رفتار اینا کجا و من و امیر کجا اگه توی عقدم اون اتفاق نمی یوفتاد الان ما هم اینجوری بودیم با صدای المیرا که دعوتم می کرد بشینم سره میز از فکر و خیال خارج شدم شام هو تویه محیط صمیمیی خورده شد شب خیلی خوبی بود بعد از شام هم میزو جمع کردیمو ظرفارو با هم شستیم امیر و سامان هم تخته نرد بازی می کردن کارا که تمام شد ما هم رفتیم پیشه مردا یواش به امیر گفتم :نمیریم دیگهخوب شد گفتی اصلا حواسم نبود ساعت چنده؟به ساعت که نگاه کردم یک و نیم بود وای اصلا نفهمیدیم کی گذشت حالا چجور بر می گشتیم اونم تویه این بارون ولی چاره ی دیگه ای نبود امیر که پاشد خداحافظی کنه سامان هم. بلند شد و گفت:فکر کردی من میزارم برید عمدا حواستون رو پرت کردم که نتونید برگردید امشب مهمون مایید هیچ جا نمیزارم بریدسامان جان نمیشه کار داریم ایشالله واسه یه وقت دیگهاصلا حرفشم نزن اگه بخوای بری واقعا ناراحت میشم یه شب هم تویه خونه ی ما بد بگذرونیداصلا بحث این حرفا نیستمن نمی دونم باید بمونید سامان از یه طرف می گفت المیرا هم از طرفه دیگه حسابی معذب شده بودیم نمی تونستیم بگیم نه ناچارا قبول کردیم امیر به سامان گفت:باشه ولی یادت باشه مارو شرمنده کردی با این کارت حسابی توی زحت انداختیمتوناین حرفا چیه رفیق منو تو که این حرفا رو نداریم بعد رو کرد به المیرا و گفت:عزیزم جاشون رو توی اتاق مهمان حاضر می کنی؟البته همین الانبا شنیدن این حرفشون یخ کردم یعنی قرار بود من با امیر امشب یه جا باشم خدا به خیر بگذرونه امیر هم که فهمیده بود دارم چه فکری می کنم یواش تویه گوشم گفت:بلاخره گیرت انداختم راه فراری نداریمن که خودم می ترسیدم با شنیدن این حرفش دیگه عملا شروع کردم به لرزیدم با همون ترس برگشتم طرفشو گفتم:یعنی چی؟فکر آزار به سرت نزنه که اینجا جاش نیستکی گفته می خوام آزارت بدم عزیزمتو آدم خطرناکی هستی امشب شما مردا توی پذیرایی می خوابید منو المیرا هم با همیه وقت همچین چیزی نگیا زشته آبرومون میره مثلا تازه عروس دامادیم مردم اینجور موقع ها از کنار هم تکون نمی خورن بعد منو تو اینجوری.........واسه م فرقی نمی کنه تو امشب باید پیشه من باشی من میرم بقیه ی بازیمو بکنمنمی دونستم چیکار کنم خیلی مستاصل شده بودم المیرا اتاقو آماده کرد ولی من از استرس خوابم پریده بود از طرفی هم نمی خواستم برم اونجا واسه همین به المیرا گفتم آلبوماتو نشونم میدهبا کمال میل بیا بریم تویه اتاقموناونجا چندتا از آلبومای خانوادگیشون باضافه ی نوزادیه ایلیا رو نشونم داد آخر سر هم آلبوم عروسیشو آورد ولی کاش نمیاورد اونجا عکس امیر علی و سحر هم بود حالم از دیدن عکسشون بد شد المیرا هم فهمید و سریع آلبومو جمع کردببخشید آیسان اصلا قصد ناراحت کردنتو نداشتم نه اشکالی ندارهباور کن اون یه موضوع تموم شدست امیر دیگه هیچ حسی به سحر نداره اینو بارها به سامان گفته من مطمئنم اون الان تورو می خواد این از نگاهاش پیداست نمی دونی وقتی واسه درست رفته بودی مالزی چطوری بود سامان می گفت از کلافگی نمی تونست کاری انجام بده خواهش می کنم بحثو عوض کن اون موضوع واسه ی من هم تموم شدستباشه به هر حال من معذرت می خوامنه عزیزم اشکالی نداره بیا بریم پیشه مردا ساعت داره سه میشه اینا بازیشون رو ول نمی کننراست میگی بریم ببینیم چیه که اینطور چسبیدن بهشرفتیم بیرون اونا هم آخرای بازیشون بود با هر حرکتی که می کردن خمیازه می کشیدن من و المیرا هم خمار بودیم اول از همه من شب بخیر گفتم و خوابیدم المیرا هم بعد از من پاشد رفت اومدم تویه اتاق که دیدم واسمون یه تشک دونفره پهن کردن تازه یادم اومد حالا چیکار می کردم لباسایی رو که از المیرا گرفتم پوشیدم و دراز کشیدم باید خودمو به خواب می زدم تا وقتی امیر اومد اذیتم نکنه نیم ساعت بعد اونم اومد سریع چشمامو بستمو نفس کشیدنمو مثل کسی که خوابه طولانی کردم لباسشو در آورد و کنارم دراز کشید اولش تکون نمی خورد نمی دونستم چه جوری خوابیده چون پشتمو بهش کرده بودم بعد از چند لحظه حس کردم داره نزدیک میشه دهنشو چسبوند به گوشمو گفت:من که می دونم بیداری داری فیلم بازی می کنی پاشو حنات جلوی من رنگ ندارهوای فهمید ولی اصلا به روی خودم نیوردم و تکون نخورمحالا یعنی خوابی نمی فهمی من چیکار می کنم چه خوب اینجوری بهترهدستشو انداخت روی پهلوم و برم گردون سمت خودش بازم بی حرکت موند فکر کنم داشت نگام می کرد بعد از چند لحظه گونمو بوسید ای پرروی فرصت طلب دیگه نتونستم تحمل کنم چشمامو سریع باز کردمو خودمو از بغلش کشیدم بیرونچی کار می کنی دیوونهااااا مگه تو خواب نبودیبه تو مربوط نیست رفتم سره جامو دوباره مثل قبلم خوابیدم ولی اون ول کن معامله نبود دوباره گرفتمو کشیدم سمت خودش اه برو کنار خوابم میادنمیشه بلاخره گیرت آوردم انتظار نداری که ولت کنممیگم نکن اینقدر غر نزن مثل یه خانم خوب با شوهرت رفتار کن ببین سامان و المیرا با هم چجوری بودن یکی یاد بگیراون مثل من شوهرش بهش خیانت نکرده بودباز شروع کردی کی می خوای این بحثو فراموش کنیهیچ وقت می دونی امشب عکسای عروسیشونو دیدم تو وسحر هم بودین خیلی به هم میومدینآیسان ترو خدا تمامش کن اون موضوع تمام شدست دیگه چجوری بگم ولی برای من تمام نشده نمی تونم فراموشش کنمجانه هرکی دوست داری ول کنباشه برو کنار بخواب اینجوری من خوابم نمیبره جام کمهها باز بهانه اومد دستتبرو کنار دیگهنمیرم دیگه آخره خطهجیغ می زنماگه خجالت نمی کشی بزن بعد می دونی سامان اینا چی فکر می کنن ؟فکر می کنن ما.........واقعا که بی ادبی برو کنار من نمی خوام زوری که نمیشهوقتی با زبون آدم راضی نمیشی باید به زور متوسل شدمگه من حیوونماین چه حرفیه میزنی آیسان مثل آدمای امی شدی مثلا تحصیل کرده ای نمی فهمی من مردم به یه چیزایی احتیاج دارم که تو باید واسم برآوردشون کنیولی من نمی خوامدیگه به حرفت گوش نمی دم جیغ می زنم برام مهم نیست بقیه چی فکر می کننولی من می دونم تو این کارو نمی کنیدوباره منو کشید سمت خودش وای از ترس فشارم افتاده بود الان واقعا آمادگیشو نداشتم تمام بدنم یخ کرده بود دستشو که روی بازوم گذاشت از این همه سردی تعجب کردچته واسه چی یخ کردیخواهش می کنم من الان نمی تونم بزار واسه ی یه وقت دیگهمگه بار اولته که اینجوری شدی اصلا واسه ی چی من که نمی خوام بکشمتنمی تونم باور کن حداقل امشب نه اینجوری که نمیشه تو که قبل این شکلی نمی شدی قبلا فرق می کرد آخرین بار یادته از اون روز حتی فکر کردن به این چیزا حالمو بد می کنه نمی تونم با خودم کنار بیامباشه باشه ببخشید بخواب قول میدم تا خودت نخوای کاریت نداشته باشمخداروشکر ول کرد وگرنه نمی دونم اگه می خواست ادامه بده چی میشد دوباره اومدم برگردم سرجام که نزاشت و گفت:این که دیگه حالتو بد نمی کنه ول کن حوصله داریا بزار بخوابم اون یکی رو قبول کردم ولی واسه این راه نداره بدو بیا بغل عمو کوچولوخیلی پرروییحرف نباشهدیدم نه بابا این یکی راه نداره خودمم بدم نمیومد این که دیگه ترس نداشت به امیر نگاهی کردم دیدم دستاشو به معنیه بیا بغلم باز کرده و داره نگام می کنه منم همون جوری رفتم تو بغلش سرمو رو بازوش گذاشت منم یه دستمو رو سینش گذاشتم اینقدر گیج و خسته بودم که زود خوابم برد.......................................صبح با صدای المیرا بیدار شدم خودش و ایلیا بالای سرم ایستاده بودن و سرو صدا می کردن وقتی دید چشمام بازه گفت:پاشو تنبل خانم شوهرت دوساعته بیدار شده دلش برات تنگ شدهتازه یاده دیشب افتادم اصلا نفهمیدم کی صبح شد بلند شدم و جامو جمع کردم از اتاق رفتم بیرون همه دور میز داشتن صبحانه می خوردم منم رفتم نشستم بلاخره اون مهمونی هم تمام شد واقعا عالی بود و از همه مهمتر دوست خوبی مثل المیرا پیدا کردم ..............................کلاسام شروع شده بودن و بیشتر وقتم با درس و بیمارستان گرفته می شد چیزی به فارغ التحصیلیم نمونده بود اونروز نه کلاس داشتم نه قرار بود بیمارستان برم امیرعلی صبح سره کار رفته بود بعد از اون شب اتفاقی نیوفتاد فقط روابطمون خیلی بهتر و صمیمی تر بود دیگه زیاد کل کل نمی کردیم تنها مشکلمون ترسی بود که من داشتم ولی تصمیم گرفته بودم پیش یه روانپزشک برم داشتم خونه رو گرد گیری می کردم که صدای تلفن بلند شد آی دی کالر رو نگاه کردم دیده شماره موبایل امیره ولی وقتی جواب دادم صدای مرد غریبه ای رو شنیدم که می گفت:شما با امیرعلی محتشم چه نسبتی دارید؟؟من همسرشمخبری که داد باعث شد من چیزایه زیادی رو راجع به خودم و زندگیم و احساسم متوجه بشم


 اصلا نمیفهمیدم چی کار دارم میکنم, ترسیده بودم, تنها چیزی که تو اون زمان میتونست آرومم کنه فهمیدن خبر سلامتی امیر بود....بدو به سمت خیابون رفتم و واسه هرماشین که میومد دست تکون دادم دو بار نزدیک بود که ماشینا بهم بزنن هیچکس نگه نمیداشت, تنها کسی که نگه داشت از شانس گندم یه مرد پیر با یه پیکان قدیمی بود, اما تو اون لحظه همون هم غنیمت بود, راننده اش متعجب نگاهم میکرد, توجهی نکردم و به سرعت سوار ماشینش شدم و گفتم: آقا تو رو به جون هرکی واستون عزیزه فوری برید این بیمارستانراننده حرکت کرد و گفت: خدا بد نده دخترم؟ چیزی شده؟با ترس و بغض گفتم: شوهرم...شوهرمبیچاره وقتی شنید پاشو گذاشت روی گاز و گفت: نگران نباش دخترم, الان میرم, خدا کریمه بهش توکل کنسرم رو تو دستام گرفتم و گفتم: خدایا مراقبش باش******به سرعت دوییدم تو بیمارستان و به مسئول پذیرش گفتم: امیر محتشم....گفت: صبر کنید خانوم, بردنش اتاق عملیه لحظه دنیا رو سرم خراب شد و به سرعت گفتم: کدوم طرف...._ انتهای راهرو....سمت چپبدون که حرفی بزنم رفتم به سمت جایی که گفته بود, پشت در اتاق عمل قدم میزدم و گریه میکردم, نمیدونستم چرا؟ منی که میگفتم ازش متنفرم نمیتونستم جلوی گریه هام رو بگیرم, تازه داشتم به این پی میبردم که ته قلبم دوسش دارم و هرچی که میگم من ازش متنفرم همش دروغه...تازه داشتم به این پی میبردم که چقدر وقتی اون نبود و زجر میکشیدم, یه دفعه رو دو تا پام خم شدم و با گریه گفتم: خدا غلط کردم, خدا من دوسش دارم...خدایا ازم نگیرش من بی اون میمیرم, خدا...خدا....غلط کردم...خدا امیرم رو بهم برگردوندستایی دو تا بازوم رو گرفت و آروم بلندم کرد, یه پرستار بود, با گریه گفتم: خوب میشه مگه نه؟ خوب میشه؟در حالی که کمکم میکرد رو صندلی بشینم گفت: چرا که نه حتما خوب میشه عزیزم..سرم تو دستام گرفتم و گفتم: با اینکه فهمیده بودم راست میگه اما بازم اذیتش کردم, میخواستم تقاص تمام تنهایی هام رو از اون بگیرم, میخواستم بهش ثابت کنم منم بلدم اذیتش کنم, میخواستم بگم من غرور دارم...واسه همین اذیتش کردم...خدایا تو که میدونی من بدون امیر میمیرم...نگیرش ازمپرستاره در حالی که نوازشم میکرد گفت:میدونی منم خیلی شوهرم رو دوست داشتم, عاشقش بودم....همینجوری شد که از دستش دادم, یادمه بهم زنگ زدن و گفتن بیا بیمارستان....شوهرت بستریه اما من گوش نکردم چون یه بار به همین وسیله منو کشونده بود بیمارستان تا ازم اعتراف بگیره....یادمه اونروز چون باهاش قهر بودم نرفتم...دوستش میگفت تا آخرین لحظه که جون بده چشمش به در بود...وقتی دید نیومدم گفت, بهش بگو خیلی دوسش دارم...مثل اینکه دوستش تو ICU کنارش بوده و دستاش رو تا آخرین لحظه تو دستاش نگه داشته بوده... ای کاش میرفتم, محمد من همینجا رو یکی از تختای این بیمارستان جون داد من احمق نرفتم سراغش فقط واسه اینکه غرورم خرد نشه.........دیگه از چشمام فقط اشک میومد پایین و به اون پرستار که با شونه های خمیده از کنارم بلند شد و رفت نگاه میکردم******نمیدونم چقدر گذشت تا دکتر اومد بیرون, به سمتش دوییدم و از پشت چشمای اشکی گفتم: آقای دکتر شوهرم چی شد؟گفت: خوشبختانه تونستیم لخطه ی خون رو برداریم و خطر کاملا رفع شده, شما هم نگران نباشید...الان میارنش بیروننفس حبس شدم رو دادم بیرون و روی صندلی نشستم و به این فکر کردم که چقدر باید خدا رو شکر کنم******امیر یه بار بهوش اومده بود و دوباره چون درد داشت با تزریق مسکن خوابیده بود, شبانه روز بالای سرش مینشستم و بهش نگاه میکردم, اون لحظه هم چون من رفته بودم خونه, مادرش کنارش بود و من رو ندیده بود, اون روز مامان نذاشت برم و گفت: تو چند روز بالای سرش بودی خسته ای...برو یه کم استراحت کن تا خستگیت بره و فردا سرحال برو ببینش******روز بعد تمیز و مرتب رفتم سراغش, مریم جون میگفت بهوش اومده و منتقلش کردن بخشبا خوشحال وارد اتاقش شدم و به سمت تختش رفتم, اما تا منو دید چشماش رو بست و گفت: برو بیروناخمام تو هم رفت و گفت: چی؟ واسه چی؟گفت: تا الان هر جا بودی برو همونجا, توقعم این بود که بهوش میام تو بالای سرم باشی...یعنی انقدر ازم متنفری؟....حتما اینم که اومدی واسه اینه که به برای بقیه نقش بازی کنی...بیرونلبخندم جمع شد و در حالی که نزدیک بود گریم در بیاد گفتم: خیلی خوب...من میرم تو راحت باشاز اتاقش اومدم بیرون و اولین نفر مریم جون بود که گفت: چه قدر زود اومدی بیرون...گفتم: مریم جون آقا پسرتون مایل به دیدار من نیست....من میرم تو حیاط کاری داشتین بهم زنگ بزنیناومد چیزی بگه که گفتم: نه نمیخواد کار امیر رو توجیه کنید...منم نمیخوام سرش منت بذارم که من بالای سرت بودم و از اینجور حرفا...من بیرونمو بعد رفتم به سمت حیاط و گذاشتم که اشکام راه خودشون رو پیدا کنن******نمیدونم چقدر تو حیاط بودم اما دستی رو شونم اومد و من از جام پریدم, همون پرستاره که فهمیدم اسمش فاطمس بود, با دیدن چشمام گفت: پاشو برو پیش شوهرت....منتظرته...گریه بسه_ نمیرم....اون خودش من و بیرون کرد...حالا منتظرمه؟!..._ الانم خودش من و فرستاد دنبالت...بیا بریم_ اصلا....من مسخره ی اون نیستم_آیسان من بهت درباره ی خودم چی گفتم؟ نگفتم نذار این غرور بیجا زندگیتو بهم بزنه؟!وبعد بی توجه به اصرار من دستم رو کشید و برد....اعضای خانوادم همه اونجا بودن, با دیدن من همرا فاطمه لبخند زدند , فاطمه منو به سمت اتاق امیر کشوند, درو باز کرد و گفت: برو تورفتم تو درو پشت سرم بستن, وقتی چشام به تاریکی اتاق عادت کرد...چشای امیر رو دیدم که بهم زل زده, بی توجه به سمت پنجره رفتم و بیرون رو نگاه کردم, نور حیاط بیمارستان تو اتاق بود و فضا رو تا به حدی روشن کرده بود.......امیر اروم گفت: آیسان؟!وقتی جوابی ازم نشنید گفت: ببخشید...به خدا من نمیدونستم...چرا بهم نگفتی؟گفتم: چی میگفتم؟ میگفتم امیر جان من 5 شبانه روز بالای سرت بیدار بودم؟....نمیگفتی منت میذارم سرت......خوب اگه دوست داری بزار باز بگمآروم رفتم کنار تختش و گفتم: خبرشوو که شنیدم نزدیک بود دق کنم, واسه خاطر تو..میفهمی واسه...خاطر...تو...نزدیک بود تصادف کنم...وقتی داشتم ماشین میگرفتم...واسه خاطر تو...خوشت اومد؟ بهت گفتم, منت گذاشتم, خوبه؟دستم رو گرفت و گفت: خیلی خوب...انقدر دلت از دستم پر بود...ببخشید دیگه آیسان؟ 

دستم رو گرفت و گفت: خیلی خوب...انقدر دلت از دستم پر بود...ببخشید دیگه آیسان؟
 
بلهمن همه چیزو می دونمچیو می دونی؟اینکه احساست نسبت به من چیهخب چه احساسی دارم؟تو منو دوست داریبرو بابا خواب دیدی من نگرانت بودم همیندروغ دیگه بسهولی من که دروغ نمی گممی خوای بهت ثابت کنم دروغ میگی؟آرهاون پرستاره یادته همونی که وقتی رسیدی بیمارستان باهاش دردو دل کردیخب که چی؟اون همه چیزو به من گفتبگه من اون موقع شوکه شده بودم نمی فهمیدم چی می گمتظاهر دیگه بسه الان خودمون دوتا تنهاییم نیازی به نقش بازی کردن نیست ولی من نقش بازی نمی کنم خیله خب تو راست می گی ولی من دیگه خسته شدم من دوستت دارم فکر کنم این چند وقت با کارام ثابت کردم دیدی که به خواستت احترام گذاشتم و نزدیکت نشدم همه ی اینا واسه ی ثابت کردن اینکه دوستت دارم کافی نیستحتما سرت جایی گرم بودهبا این حرفم عصبانی شد و بلند گفت:برو بیرون دیگه از این متلکات خسته شدم منم آدمم غرور دارم صبرم تا یه اندازه ای درسته تو آدمی غرور داری همون جور که من غرور داشتم غروری که تو لهش کردیاون یه اشتباه بود آیسان تو باید خودتو به یه روانپزشک معرفی کنی اینطوری با این افکارت داغون میشی من چیزیم نیست هست تو یه خانم بالغی تقریبا بیست و نه سالته ولی اندازه ی یه بچه هم شعور نداریبه من توهین نکنچطور تو به من توهین می کنیمن فرق دارمهیچ فرقی نداریببین این بحثا فایده ای نداره منو تو به هیچ جایی نمی رسیممتوجه منظورت نمیشممن نمی خوامتخودمم موندم این حرفو چطور زدم من که وقتی تویه اتاق عمل بود اونجوری عجز و لابه می کردم حالا در کمال سنگدلی داشتم دلشو میشکستم اونم از حرفم شوکه شده بود چند لحظه خیره نگام کرد و یکدفعه تشنج کرد نمی دونم چش شد آخه اینطور که دکتر گفته بود وضعیتش کاملا نرمال بود رفتم نزدیکش که هم بگیرمش هم زنگ کنار تختشو فشار بدم از ترس گریم گرفته بود وپشت سره هم می گفتم غلط کردم همین که اومدم دکمه رو فشار بدم با دوتا دستش کشیدم توی بغلش این دیگه کی بود همه ی کاراش فیلم بود من که هنوز تو شک بودم و حرفی نمی زدم و بدون تکون تویه بغلش مونده بودم ولی با خنده تویه گوشم گفت:دیدی نگرانم شدی دیدی دوستم داری بازم می خوای انکار کنی_دیدی نگرانم شدی, دیدی دوستم داری, بازم می خوای انکار کنی...تو چشماش نگاه کردم و گفتم: من....جدی شد و گفت: تو چی آیسان؟...انکار نکن دوسم داری....آیسان من خسته شدم از بی تو بودن..خسته شدم از تنهایی..خسته شدم از این همه بی محلی...آیسان چرا باور نمیکنی من دوست دارم؟خودم رو کشیدم بالا و گفتم: امیر تو توقع داری با اون حرفایی که شنیدم باور کنم؟_ چه جوری بهت ثابت کنم؟ میخوای بری با خودش صحبت کنی؟ مگه ندیدی تو داداگاه چی گفت؟به خدا من واسه اینکه زندگیشو بهم نزنه این حرفا رو زدم!! به همون خدای بزرگی که ناظر ماست قسم من دوست دارم..._ امیر خدا رو قسم خوردی!!من به عظمت وجود خدا دارم باور میکنم تو رو!!امیر من میترسم حالا که میخوام باورت کنم دوباره کاری کنی که تمام این اعتماد ها هیچ بشه...رویایی که از اعتمادم به تو ساختم خراب بشه...اگه قراره من بهت اعتماد کنم باید بهم کمک کنی..باید....دستم رو کشید و گفت: دوست دارمنمیدونم چرا اشکام دوباره اومدن پایین و امیر با دیدن اونا گفت: باز که این اشکات سرازیر شدن, بیا بغل عمو؟سرم رو روی سینش گذاشتم و زدم زیر گریه...احساس امنیت پیدا کرده بودم...احساسی که تو چند سال جدایی گمش کرده بودم...احساسی که دیگه نمیخواستم از دستش بدم******حال امیر رو بهبودی میرفت و من تقریبا بیشتر روزها کنارش بودم و سعی میکردم بهش اعتماد کنم, امیر هم دیگه به این باور رسیده بود که دوسش دارم و هر چه قدر سعی میکرد تا از زبونم دوست دارم رو بیرون بکشه....نمیگفتم!!!نمیدونم چرا! اما دوست داشتم یه کم تو این مسئله اذیتش کنم و اونم کلی غر میزد سرم که چرا نمیگم و دوسش ندارم و از این جور حرفا!!!******امروز روزیه که باید برگردیم خونه و من زودتر رفته بودم تا همه چی رو برای ورود امیر آماده کنم, اینو به خودشم گفته بودم و باز هم غر غراش راه افتاده بود که چرا با من نمیای خونه؟قرار بود اول بریم خونه ی پدرش و شب خودمون برگردیم اونجا و منم میخواستم همه چیز رو واسه ی آرامش امیر آماده کنم...خونه رو که مرتب کردم خودم رفتم یه دوش گرفتم خودم رو مرتب کردم و رفتم خونه ی پدرش تا امیر اینا برسن******تا پاسی از شب جشن بود و خوش گذرونی...اواخر شب دیدم که امیر و مریم جون یه جوری بهم نگاه میکنن و امیر هی لبخند میزنه و یه چیز تو گوش مادرش میگه و مادرش هم با تکون سر تایید میکنه و منم که کلا کنجکاو میخواستم بدونم که چی میگن...واسه همین از هر دو پرسیدم اما نه امیر نم پس داد و نه مریم جون....******آخر شب امیر ماشین پدرش رو گرفت تا زمانی که ماشین خودش درست بشه و آخه ماشین امیر داغون شده بود و باید تعمیر میشد...تو ماشین با بی قراری پرسیدم: امیر بگو دیگه؟_ چی رو؟_ به مامانت چی میگفتی؟ هی منو نگاه میکردین؟_هان؟ من که یادم نمیاد!!!_امیـــــــــــر!!!_جانـــــــــــم!!!_ اه چرا اذیت میکنی خوب بگو دیگه؟یه لبخند زد و گفت: تو خونه میفهمی!خوب دیگه چیزی نگو که نمیگم******وقتی رفتیم تو خونه, با خستگی لباسم رو درآوردم و رفتم تو دستشویی و وقتی مسواک زدم و لباسم رو عوض کردم روی تخت افتادم....به لباسم زل زدم تا امیر بیاد....یه لباس خواب مشکی ساتن...با نقش و نگار سفید و بنفش....خیلی دوسش داشتم,وای قرار بود از امشب با امیر تو اتاق بخوابیم, این تصمیم هردومون بود....آخه به گفته ی امیر آقا باید عادت میکردم..بلند شدم و جلوی اینه نشستم و شروع کردم موهام رو شونه زدن...امیر اومد تو اتاق و پشتم ایستاد...برس رو از دستم گرفت و گفت: بده من عزیزمموهام رو شونه کشید کارش که تموم شد بلند شدم و گفتم: بسه.._ دستمزد ما فراموش نشه خانوم_ دستمزد شما چیه آقا؟دستشو گذاشت رو لبم و گفت: از اینا!!خندیدم و نشستم رو تخت, اونم کنارم نشست و گفت: چی شد پس؟یه لبخند زدم و گفتم: بیا جلواومد جلو و منم محکم بوسیدمش و گفتم: خوبه؟گفت: هان؟ نه؟گفتم: دیگه چیه؟ووچقدر رو داری اقا!!!کنارم دراز کشید و گفت: از ایناو بعد در حالی که روم خم میشه و لباش رو لبام میذاره اجازه ی هیچ کاری و حرفی رو بهم نمیده******چشمام رو که باز کردم خودم رو تو آغوش امیر دیدم, یاد حرفای عاشقانمون و دیشب افتادم, یه لحظه گر گرفتم, انگار ار توی یه حلقه آتیش رد شدم و زیر لب گفتم: چته دیوونه!! مگه قبلا باهاش نبودی...یه لبخند زدم و و خودم رور کشیدم کنار...بی سر و صدا از کنارش بلند شدم رفتم تو حمام...یه دوش کوتاه گرفتم و اومدم بیرون...امیر هنوز خواب بود...لباسام رو پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه تا یه صبحانه ی خوشمزه مخصوص یه روز تعطیل درست کنم...داشتم میز رو میچیدم که دستای امیر دورم حلقه شد و گفت: خانوم خوشگلم چی کار میکنه؟؟
 
اااااااااااا تو بیداری؟
 
معلومه که بیدارم صبح اولین روز زندگیمون بخیرصبح تو هم بخیر خوب خوابیدیمعلومه که خوب خوابیدم با وجود دیشب مگه میشه بد بخوابمای بی ادبمگه چی گفتم؟خودت خوب می دونیذهنه تو منحرفه حالا هم به جای گیر دادن به من یه صبحونه ی مشتی بده ببینم بلدی یا نهداری پررو میشیازود باش خانم دکتر وگرنه تنبیه میشیچی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟همونی که شنیدیتو بیخود کردی الان نشونت میدم و شروع کردم دویدن دنبالش ولی اون خیلی فرز بود و از دستم در می رفت بلاخره وقتی می خواست مبل رو دور بزنه تیشزتشو کشیدم که باعث شد پرت بشه روی مبل خودمم سریع نشستم روی شکمشو شروع کردم کوبیدن رویه شونه هاش اینقدر همدیگه رو زدیم که به نفس نفس افتاده بودیم و هردوتامون بی حال شده بودیم من که دیگه داشتم غش می کردم بی حال کنارش دراز کشیدم اونم یواش موهامو نوازش می کردامیرعلی می خوام شب خانوادهامونو دعوت کنم موافقی؟عزیزم ما تازه عروس دامادیم مثلا بزار واسه یه وقت دیگهما که چند ماهه عروسی کردیمخودت فهمیدی منظورم چیه شیطونما که بار اولمون نبود تازه اونا که نمی دوننخیله خب هرکاری دلت می خواد بکنبلند شدمو با خانودهامون تماس گرفتم و واسه ی شب همه رو دعوت کردم بعدم امیرعلیو صدا کردم تا صبحونه بخوریم خداروشکر تویه خونه همه چیز داشتیمو نیازی نبود بریم خرید پاشدم و ریخت و پاش هارو تمیز کردم تا همه چیزو واسه ی شب حاضر کنم ..............................................شب اول خانواده ی من اومدن بعد خانواده ی امیر علی شبه خیلی خیلی خوبی بود اولین شبی که می خواستیم بدون هیچ نقش و ظاهر سازی بگذرونیم همه دور هم نشسته بودیمو صحبت می کردیم که بازم مامان هامون واسمون نقشه های شوم کشیدم مریم جون گفت:دخترم نمی خوای واسه ی ما نوه بیاری ؟وای ترو خدا حرفشم نزنید الان نه موقعیتشو داریم نه خودم می خوام اصلا دوست ندارم بهش فکر هم بکنممامان خودم گفت :ولی آیسان جان سن هردوتون داره بالا میره خودت که این چیزا رو بهتر درک می کنی دیگه وقتشهنه مامان من مخالف بچم نمی تونم تحمل کنم ولی دخترم بلاخره که باید بدنیا بیاریکی گفته مگه قراره همه بچه دار بشن من نمی خوامیعنی چی از تو که آدم تحصیل کرده ای هستی این حرفا بعیده بچه ی واسه ی آرامش زندگیتون نیازهچه آرامشی به نظرتون صدای گریه ی بچه آرامش دهندست به نظره من که نفرت انگیزهتو چته این حرفا چیه که میزنیمامان من بچه نمی خوام از بارداری و زایمان وحشت دارم این همه آدم درد و عذاب بکشه واسه ی یه بچهباورم نمیشه این چیزا رو از زبون تو میشنومتمومش کنید دیگه ما هردوتامون با این موضوع مشکلی نداریمگه با شوهرت صحبت کردی درموردش؟نه ولی می دونم اونم موافقهمریم جون امیرعلیو صدا کرد و چیزاییو که من گفتم بهش گفت امیر علی با تعجب نگام می کرد فکر کنم اونم از حرفام تعجب کرده بود ولی این یه واقعیت بود من از بچه بیزار بودم همیشه با بچه های اینو اون بازی می کردمو دوستشون داشتم ولی از فکر اینکه خودم بخوام مادر بشم تنم مور مور می شد امیرعلی اومد کنارم و گفت:مامان راست میگه ؟آره من بچه نمی خوامیعنی چی ؟می خوای تموم زندگیمون بدون بچه باشیم؟آره اگه خیلی دوست داری می تونیم از پرورشگاه بیاریم بزرگ کنیم تازه ثواب هم دارهاون واسه ی کسایی که خودشون نمی تونن بچه دار بشن نه کسایی مثل ما که هیچ مشکلی نداریمولی من گفتم حاضر نیستم باردار بشمالان وقتش نیست سره فرصت باید راجع به این موضوع صحبت کنیم رفتم تویه آشپزخونه تا شامو حاضر کنم و این طوری این بحثه مسخره رو تمومش کردم همون جور که ظرف هارو آماده می کردم آرمان هم اومد پیشم تویه مدتی که امیر بیمارستان بود خیلی کمک حالم بود رفتم پیششو گفتم:چیزی می خوای داداشینه فقط اومدم پیشت تا یه چیزی بهت بگم آیسان واقعا دلت نمی خواد من دایی بشم؟وای ترو خدا تو شروع نکن من همه ی حرفامو زدمآره ولی همشون غیر منطقی بودن تو خودت یه پزشکی این حرفا ازت بعیدهچه ربطی داره؟تو کسی نیستی که تا حالا چشمت به اتاق عملو این چیزا نخورده باشه پس ترست واسه ی چیهاصلا موضوع این نیست تو نمی تونی احساساته منو درک کنی چون یه مردینمی دونم چی بگم ولی بهتره خودتو درمان کنیباشه داداش جون مرسی که گفتی حالا لطفا این ظرفا رو بگیر بزار روی میز و اینجوری دوباره بحثو تموم کردم..........................................نیمه شب بود که همه رفتن داشتم پیش دستی هارو جمع می کردم که امیر علی دستمو گرفت و گفت:ولش کن فردا با هم جمعشون می کنیم بیا می خوام باهات حرف بزنم با هم رویه کاناپه نشستیم و منتظر شدم تا حرفاشو بزنه که دوباره اون بحثه مسخره رو پیش کشیدآیسان می خوام دلیل حرفای امروزتو بدونم وای امیر حوصله دارم دوباره حرفامو تکرار کنم من بچه نمی خوام از بارداری بدم میادآخه برای چی تو که خداروشکر سالمی پس مشکلت چیهنمی دونم این یه حس درونه نمی خوام درموردش صحبت کنم بیا شبمون رو خراب نکنیمولی این مسئله ی ساده ای نیست که بخوایم ازش بگذریمخیلی هم سادست بهش نزدیک شدمو دستامو دور گردنش حلقه کردم :عزیزم این موضوعو ول کن باشه؟؟؟خیره شد تویه چشمامو گفت:می خوای گولم بزنیبا خنده گفتم :نهههههههههههههههههههه خیله خب میزارمش واسه ی یه وقت دیگه ولی بخاطر عوض کردن بحث باید جریمه بشی دستشو انداخت زیر پامو بلندم و بردم تویه اتاقمون جریمه ی کارم هم این شد که مثل شب گذشته منو تو دریایه محبتش غرق کرد(اه حالم بهم خورد ).....................................شش ماه از ازدواجمون می گذشت دیگه فارغ التحصیل شده بودمو تویه یه بیمارستان خصوصی کار می کردم بعد از اون شب دیگه بحثی در مورد بچه پیش نیومد فقط هربار که خونه ی خانوادهامون می رفتیم اونا بودن که به ما یادآوری می کردن دیگه وقتشه ولی من همچنام مخالف صد در صد قضیه بودم از چشمای امیر م خوندم که اونم بچه دوست داره ولی من با خودخواهی خودم نمیزاشتم باردار بشم تا اینکه یه روز که از خواب بیدار شدم و حالم به هم خورد مشکوک شدم به بارداری اون روز آفم بود و بیمارستان نمی رفتم امیرعلی هم وقتی دید اینجوریم سره کار نرفت اصلا نمی تونستم صبحانه بخورم با ترس و لرز از امیر خواستم بره از داروخانه نوار بیبی چک بگیره بعد از آزمایش در کمال بدشانسی فهمیدم باردارم ولی آخه چطوری ما که رعایت کرده بودیم بعدم از دیدن رنگ نوار بی حال روی مبل افتادم امیرعلی سریع واسم آب قند آورد ولی با عصبانیت دستشو پس زدمو گفتم:مطمئن باش از شرش خلاص میشم چی میگی می خوای قتل نفس انجام بدی اون بچته چطور دلت میادمن قبلا گفته بودم بچه نمی خوام تقصیر تو بود که این بلا سره من اومدبلند شدمو رفتم تویه اتاق و درو قفل کردم باید می رفتم پیشه یه دکتر تا خلاص بشم متخصص زنان بیمارستانی که توش کار می کردم دوستم بود حتما می تونست واسم یه آمپول بنویسه تا راحت بشم آره ازش می خوام همین کارو بکنه
تا شب موقع خواب با امیرعلی هیچ حرفی نزدم اونم خودش فهمیده بود حسابی عصبانیم سراغم نیومد موقع خوابیدن پشتم رو بهش کردمو با فاصله لبه ی تخت خوابیدم امیر هی غلت می خورد و از این دنده به اون دنده میشد صدای تخت اعصابمو به هم ریخته بود برگشتم طرفشو گفتم:
چقدر وول می خوری بخواب دیگه اونم خوشحال از اینکه بعد از یه روز باهاش حرف زدم گفت:
آخه بدون تو خوابم نمی بره دستاشو باز کرد یعنی بیا اینجا
فکر نکن حرف زدم یعنی بخشیدمت من هنوز روی حرفم هستم من این بچه رو نمی خوام
با این حرفم لبخندشو جمع کرد و جدی گفت:
یعنی چی این بچه ی ماست من می خوامش تو هم باید بخوایش آیسان باید بری پیشه یه روانشناس خودم فردا می برمت
احتیاجی نیست فردا خودم جایی وقت دارم
کجا؟
می خوام برم پیشه دکتر صدرا
واسه ی چی؟
تا از شره این بچه خلاص بشم
با این حرفم آمپرش کشید بالا محکم چونمو گرفت :یادت باشه اگه بلایی سره خودتو بچمون بیاری هیچ وقت نمی بخشمت هیچ وقت فردا هم خودم باهات میام تو باید بری تحت نظرش واسه ی مراقبت های بارداری نه واسه ی انداختن بچت فهمیدی؟
از ترسم جوابشو ندادم که محکمتر چونمو فشار داد:گفتم فهمیدی؟؟
آره
حالا هم بگیر بخواب صبح خودم می برمت
اونم پشت به من خوابید معلوم بود باهام قهر کرده چون تا صبح دیگه تکون نخورد صبحم بزور بهم صبحونه خوروند و بردم مطب دکتر صدرا اونجا چون آشنا بودیم سریع فرستادنمون داخل دکتر با دیدنمون بلند شد و شروع به احوال پرسی کرد
خب خیلی خوش آمدید بفرمایید چی شده؟
راستش خانم دکتر من باردارم
به به تبریک می گم به سلامتی
اومدم باقیه حرفمو بزنم که امیر پرید وسط و گفت:
ولی خانم دکتر آیسان اصرار داره که این بچه رو نمی خواد و می خواد بندازتش
بیچاره دکتر جاخورد
برایه چی؟
میگه از بارداری می ترسه
واقعا خانم دکتر؟
بله من از زایمان وحشت دارم
ولی شما خودت یه دکتری اونم جراح واقعا برام عجیبه همچین چیزی رو از زبون شما بشنوم
ولی این یه واقعیته من این بچه رو نمی خوام
کمی صبر داشته باش من با موردایی مثل شما زیاد برخورد کردم یه روانشناس خوب میشناسم که می تونه کمکت کنه
ولی من..........
گفتم صبر داشته باش عزیزم چطور دلت میاد بچه ای رو که از پوست و خونه خودته از بین ببری الان هم به جای این حرفا بزار معاینت کنم
بعد از معاینه چند تا آزمایش نوشت و گفت الان چهار هفته از بارداریم میگذره امیرعلی هم شماره ی اون روانشناس رو گرفت تا همین امروز بریم پیشش از دکتر تشکر کردیمو اومدیم بیرون
امیرعلی تروخدا کوتاه بیا من بچه نمی خوام
ولی من می خوام سنم داره زیاد میشه قراره بابا بشم نه بابابزرگ
چه اصراریه که حتما بچه داشته باشیم
این آرزویه هر زن و مردیه می دونی خیلی ها بخاطر محروم بودن از این نعمت چقدر عذاب می کشن حالا که خدا به ما لطف داشته و مارو صاحب بچه کرده تو اینطوری ناشکری می کنی
خواهش می کنم
نه همین که گفتم
بحث کردن باهاش بی فایده بود واسه ی همین ترجیح دادم سکوت کنم طبق آدرسی که گرفته بودیم مطبو پیدا کردیمو رفتیم دکتر صدرا گفته بود حتما بگیم از طرفه اون اومدیم منشی هم چون اون ساعت مریضی تویه مطب نبود فرستادمون داخل دکتره یه خانم مسن با قیافه ای آرامشبخش بود از اون بهتر اتاقش بود که با رنگ آبیه کم رنگش باعث آرامش میشد با یه لبخند مهربون دعوت به نشستنمون کرد و ازمون خواست در مورد مشکلمون صحبت کنیم من ترجیح دادم ساکت باشم و به جاش امیر همه چیزو واسش گفت دکتر رو به من گفت:
چرا دخترم از چی می ترسی؟
نمی دونم خانم دکتر این یه احساس درونیه اصلا نمی دونم چرا این طوریم
ولی این مرحله رو اکثر خانم ها بدون هیچ مشکلی طی می کنن این روزا با وجود روش های جدید دیگه مشکلی وجود نداره
می دونم ولی بازم با این قضیه مشکل دارم
به امیر گفت:
میشه مارو تنها بزارید
البته
حدود یک ساعتی با هم صحبت کردیم حرفایی زدیم که آرامش رو دوباره به من برگردوند دو جلسه ی دیگه هم برام تعیین کرد که دوباره مراجعه کنم ازش خداحافظی کردمو خارج شدیم
خب آیسان خانم چی شد؟
هیچی نگهش می دارم
امیر از خوشحالی بلندم کرد و تویه خیابون چند دور چرخوندم مردم با تعجب نگامون می کردن
نکن دیوونه زشته آبرومو بردی
وای دارم از خوشحالی بال در میارم امشب باید جشن بگیریم زنگ بزن خانواده هارو دعوت کن منم از رستوران غذا سفارش میدم می خوام این خبرو بهشون بگیم
..........................................
شب وقتی خبره بارداریمو اعلام کردم باورشون نمی شد مامان هامون که گریه می کردن آرمان گفت:
یعنی من دارم دایی میشم باورم نمیشه
باباهامون هم دست کمی از بقیه نداشتن پدرم گفت به خاطر اولین نوم باید یه جشن بزرگ بگیریم
نه بابا خواهش می کنم من خجالت می کشم
خجالت نداره دخترم من دارم پدربزرگ میشم وای باورم نمیشه می خوام همه ی فامیل و همکارارو دعوت کنم خونه همه باید بفهمن من دارم پدربزرگ میشم
بابای امیر علی هم موافقت کرد و قرار شد برای هفته ی آینده مهمونی رو ترتیب بدن
...................................
اون روزها بهترین روزهای زندگیم بودن دوران بارداری شیرینی که با مراقبت ها و محبت های امیرعلی شیرین تر شد حالا که نکاه می کنم می بینم ترسم واقعا بی مورد بود بعد از ششمین ماه بارداری وقتی جنسیت بچه رو فهمیدیم شروع کردیم به تهیه ی سیسمونی من و امیر قرار بود صاحب یه دختر کوچولو بشیم هرشب چند دقیقه رو به صحبت کردن با کوچولومون اختصاص میدادیم امیر سرشو رویه شکمم میزاشت و باهاش حرف میزد چقدر لحظه های خوبی بودن خدارو از داشتن چنین موقعیتی شکر می کردم می خواستیم اسم دخترمون رو آیناز بزاریم
..................................
تازه وارد نهمین ماه بارداری شده بودم ظهر بعد از ناهار با امیر کنارز تلویزیون دراز کشیده بودیم و داشتیم می خندیدیم که یه دفعه احساس کردم از درد کمر نفسم کرد امیرعلی که وحشت کرده بود و حسابی دست و پاشو گم کرده بود سریع با دکتر صدرا تماس گرفت دکتر ازش خواست سریع خودمون رو به بیمارستان برسونیم چون تا زمان زایمانم هنوز مونده بود این وضعیت کمی عجیب بود تویه راه بودیم که کیسه ی آبم هم پاره شد به محض رسیدم منتقل شدم به اتاق عمل و بلافاصله بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم
با احساس سوزشی زیر شکمم به هوش اومدم امیر کنارم بود و سرشو روی تخت گذاشته بود با اولین تکونی که خوردم پرید با دیدنم اشکش سرازیر شد باورم نمی شد داشت گریه می کرد دستمو روی گونش گذاشتمو گفتم:
چی شده چرا گریه می کنی اتفاقی افتاده؟
نه عزیزم چه اتفاقی تنها چیزی که شده این که خدا یه دختر عروسک درست شکل خودت بهمون داده صبر کن بگم بیارنش جند لحظه بعد همزمان با خانوادهامون پرستار با امیر همرا با یه تخت کوچولو وارد اتاق شدن از ذوق داشتم می مردم دوست داشتم بچه ای رو که نه ماه تمام تویه وجودم داشتم رو ببینم پرستار پتویه صورتی رنگی رو گذاشت تویه بغلم باورم نمیشد این عروسک کوچولو دختره من بود می خواست کمکم کنه که بهش شیر بدم ولی گفتم خودم می تونم خانوادهامون رو بیرون کرد و فقط اجازه داد امیرعلی بمونه آروم شروع کردم شیر دادن بهش اول دهن کوچولوشو باز نمی کرد ولی بعد که شروع کرد به خوردن از ذوق دوباره اشکم سرازیر شد امیرعلی هم اومد کنارم روی تخت نشست و هردومون به موجود کوچولویی که قرار بود همه ی زندگیمون بشه خیره شده بودیم
ماما
جانم جانم عزیزم چی می خوای؟
ام
چشم الان واست میارم خوشگلم
آینازو تویه صندلی مخصوص غذاش نشوندمو رفتم تا غذاشو بیارم دیگه کم کم امیر علی هم باید پیداش میشد
دهنتو باز کن مامانی آفرین گلم
اولین قاشق غذا رو که تویه دهنش گذاشتم امیرعلی هم درو باز کرد و اومد با دیدن ما خندو جلو اومد و از پشت آینازو بغل کرد اونم که غافل گیر شده بود شروع کرد به جیغ کشیدن
چیه بابایی منم شیطون
آیناز با شنیدن صدای امیر ساکت شد و سرشو رو شونه ی امیر گذاشت
سلام بابایی دختر نازم امروز چیکار کرده
آیناز که تازه حرف زدن رو یاد گرفته بود با خنده می گفت :بابا ام
ای شکمو بیا بخور تا منم دست و صورتمو بشورمو بیام
تویه این مدت من فقط با لبخند نگاشون می کردم چقدر ما خوشبخت بودیم امیر آیناز رو تویه صندلیش گذاشت
سلام به خانم خوبم خسته نباشی
شما هم خسته نباشی لباساتو عوض کن تا غذا رو بکشم
چشم الساعه اول بیا به من خوش آمد بگو تا برم
مثل همیشه رفتم نزدیکشو و دستمو دور کمرش حلقه کردم اونم لبمو بوسید و رفت تا لباساشو عوض کنه نگاهی به دختر کوچولوم انداختم که داشت واسه ی غذاش دست و پا میزد از وقتی به دنیا اومده بود شادی رو به خونمون آورده بود پدر مادرامون اونو می پرستیدن بدتر از همه آرمان بود که یه روز درمیون با یه هدیه میومد خونمون هرچی می گفتم لوسش می کنی گوش نمی کرد تازگی ها از یکی از دخترای شرکتشون خواستگاری کرده بود خیلی واسش خوشحال بودم صبا و سامان هم طبقه قولشون به ایران برگشته بودن و حامد خوبم به اصرار خانوادش با دختر خالش نامزد کرده بود دختر خیلی خیلی خوبی بود مطمئن بودم میتونه حامدو خوشبخت کنه

آیناز آیناز صبر کن
ولم کن ازت متنفرم
دخترم کجا میری تو داری اشتباه می کنی شوهرت راست میگه
من خودم دیدم ولم کن می خوام برم
صبر کن آیناز اشتباهی رو که من بیست و پنج ساله پیش کردم رو تو تکرار نکن اول به حرفای شوهرت گوش کن اگه حق با تو بود خودم کمکت می کنم طلاق بگیری ولی زود قضاوت نکن عزیزم
مامان من نمیتونم تحملش کنم
عزیزم منو پدرت خیلی وقته داریم تحقیق می کنیم سعید کاری نکرده بیا تا همه چیزو واست توضیح بده
باشه مامان فقط به خاطر شما من بهتون اعتماد دارم
مرسی دخترم
سعید شوهر آیناز خوشحال از اینکه تونسته بود اونو نگه داره چمدونشو گرفت و دست انداخت دور شونه ی آیناز و بردش دخترم با نگاه ازمون می خواست ما هم همراهش بریم ولی اون دوتا نیاز به تنهایی داشتن دوست نداشتم اشتباهی رو که من کردم اونم تکرار کنه با امیرعلی خیلی تحقیق کردیم تا ببینیم سعید واقعا به آیناز خیانت کرده یا نه ولی همش سو تفاهم بود فقط مونده بود که خود آیناز باور کنه خداروشکر که تونستیم بهش برسیم اگه کمی دیرتر اومده بودیم رفته بود
میگم ایسان من موندم این بچه چرا هیچیش به من نرفته انگار من باباش نیستم همش رفته به این مامان ورپریدش.
با لبخند به شوهرم نگاه کردم کسی که تویه این سال ها بهترین تکیه گاه برای من و دخترم بود

منبع خانه رمان

درباره : جدیدترین رمان ها ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : رمان های جدید , تمام قسمت های رمان عشق یا عادت , رمان خفن عشق یا عادت , قسمت اول رمان عشق یا عادت , قسمت اخر مران عشق یا عادت , دنلود رمان عشق یا عادت , سایت رمان عاشقانه , رمان زیبا , وبلاگ مسعود , رما قشنگ , وبلاگ مسعود و رمان عاشقانه ,
بازدید : 619
تاریخ : جمعه 18 مهر 1393 زمان : 0:00 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش