داستان جدید درویش تهی دست خیلی داستان پند اموز وخفنی است بخونیدش
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست
منبع mstory
درباره : داستان کوتاه ,و امروز رمان بسیار زیبای عشق و عادت رو گذاشم حتما بخونیدش هر نخونش از دستش رفته
و نظر هم بزارید هر روز هم جدیدترین ها رو ببینید و قستم 5 هستش
قبلنا بلد بودی در بزنی اونم یادت رفتخب تو هم قبلا بلد بودی سلام کنی از اون جایی که تو یادت رفته منم فراموش کردم آها خب اشکالی نداره ولی بدون اتاق من طویله نیست.یواش یواش از اتاقت خداحافظی کن دیگه واسه ی خودت اتاق مجزا نداری از این به بعد یه هم اتاقی خوب داری.کور خوندی من هرجا که باشم تو حق نداری پاتو توی اتاقم بزاری.- ببخشید میشه بگید من باید توی خونمون کجا بخوابم.-اینکه پرسیدن نداره تویه اون یکی اتاق خواب.-اشتباه نکن عزیزم مرد هرجا که زنش بخوابه همون جا میره درضمن نمیشه که جناب عالی رو تخت دو نفره بخوابی ولی من روی زمین.-همینه که هست مجبوری.-اصلا هم مجبور نیستم امشب هم می بینیم کی کجا می خوابه.-بله می بینیمخلاصه بعد از کلی کل کل از اتاق انداختمش بیرون تا حاضر بشم آرایشگاه کمی از خونه دور بود عوضش تا باغی که گرفته بودیم فاصله ی زیادی نداشت قرار بود آرمان بره فرودگاه دنبال حامد و لباسو خودش واسم بیاره هنوز از برخورد حامد و امیر علی می ترسیدم سره
داستان هر اتفاقی بیفتد به نفع ماست رو گذاشتیم که یکی از بهترین داستان
های است که من داخل وب سایتم گذاشتم حتما تا اخر بخونید ونظر خوبتونو بزارید
يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت
وزيران من هر جمله و هر حرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياوند
وزيران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي يه چيزي