رمان نقطه سر خط ,رمان جدید نقطه سر خط ,قسمت اخر رمان نقطه سر خط

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
عکس های عاشقانه روز همراه متن عکس های عاشقانه روز همراه متن
اموزش کامل دیلیت اکانت تلگرام اموزش کامل دیلیت اکانت تلگرام
مدل گوشواره‌هایی که الان مد شدن مدل گوشواره‌هایی که الان مد شدن
بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری
ثبت‌نام خودروهای وارداتی ثبت‌نام خودروهای وارداتی
جالبترین عکس های نهال سلطانی جالبترین عکس های نهال سلطانی
ناموس کفتار خوب است یا نه ناموس کفتار خوب است یا نه
خبر احتمال توقیف سریال «حوالی‌ پاییز» خبر احتمال توقیف سریال «حوالی‌ پاییز»
تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا
داستان جالب دو برادر داستان جالب دو برادر
HMVC چیست HMVC چیست
عکس سلفی جدید مهناز افشار عکس سلفی جدید مهناز افشار
با این روش در  تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید با این روش در تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید
نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی
عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران
مدل های مانتو شیک متفاوت مدل های مانتو شیک متفاوت
دانلود سریال خیلی قشنگ پوست شیر دانلود سریال خیلی قشنگ پوست شیر
جدیدترین مدل آرایش عروس97 جدیدترین مدل آرایش عروس97
 درمان جدیدکبد چرب درمان جدیدکبد چرب
مدل های کفش بدون پاشنه زنانه مجلسی مدل های کفش بدون پاشنه زنانه مجلسی
دمنوشهای خواب آور جدید دمنوشهای خواب آور جدید
قیمت روز دلار قیمت روز دلار
سری جدید عکس های عاشقانه 97 سری جدید عکس های عاشقانه 97
عکس جدید احمد مهرانفر و همسرش عکس جدید احمد مهرانفر و همسرش
دعا دعا
نحوه جدید درست کردن ترش شامی نحوه جدید درست کردن ترش شامی
اموزش کامل ساخت دکمه شیشه ای در تلگرام اموزش کامل ساخت دکمه شیشه ای در تلگرام
عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها
با این روش حافظه قوی داشته باشین با این روش حافظه قوی داشته باشین
با این روش رفع ریپورت تضمینی و خارج شدن از بلاک تلگرام با این روش رفع ریپورت تضمینی و خارج شدن از بلاک تلگرام
 علایم مسمومیت علایم مسمومیت
عکس جشن تقدیر از رتبه های برتر فولیتو عکس جشن تقدیر از رتبه های برتر فولیتو
شیک ترین  ست زرد و مشکی جدید شیک ترین ست زرد و مشکی جدید
مدل های لباس امروزی کودک مدل های لباس امروزی کودک
روش صحیح بستن دستمال سر روش صحیح بستن دستمال سر
با این روش قد بلند بشید با این روش قد بلند بشید
درمان کم پشتی موی سر درمان کم پشتی موی سر
مدل لباس جدید دامن بلند برای دختر خانم ها مدل لباس جدید دامن بلند برای دختر خانم ها
عکس دیده نشده خانواده مونا کرمی+بیوگرافی عکس دیده نشده خانواده مونا کرمی+بیوگرافی
چیکار باید کرد شیر مادر زیاد بشه چیکار باید کرد شیر مادر زیاد بشه
عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی
آموزش اسان ذخیره مطالب در تلگرام آموزش اسان ذخیره مطالب در تلگرام
بیوگرافی جدید مونا کرمی + عکس بیوگرافی جدید مونا کرمی + عکس
بیوگرافی جدید و جالب زهرا اویسی بیوگرافی جدید و جالب زهرا اویسی
فرج با دعاهاش فرج با دعاهاش
عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان
آموزش آرایش صورت عروسکی آموزش آرایش صورت عروسکی
داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش
جدیدترین عکسهای جوانه دلشاد بازیگر فیلم حوالی پائیز جدیدترین عکسهای جوانه دلشاد بازیگر فیلم حوالی پائیز
بازی محلی لپر وازی چیست بازی محلی لپر وازی چیست
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 248
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 17,541
باردید دیروز : 1,370
ای پی امروز : 611
ای پی دیروز : 383
گوگل امروز : 10
گوگل دیروز : 15
بازدید هفته : 19,790
بازدید ماه : 49,576
بازدید سال : 402,191
بازدید کلی : 15,160,567
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2871)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1897)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3135)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2940)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3083)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2434)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

خدایا تو یه روز دوتا سورپرایز، سومی رو بفرسی رسما پس افتادم.
–مشتاق دیدار.
سعی می کنم، خودمو جمعو جور کنم. نگامو از صورتِ شش تیغش می گیرمو به پکیجِ اهداییِ کنگره ی تو دستاش می دم و آروم لب می زنم: سلام
حینِ نشستن روی صندلی جوابمو می ده.
به سمتم متمایل می شه و حینی که نگاش به اطراف و جلوِ، دستشو روی دَسته ی صندلیم میذاره.
آنالیز گرهای غیرفعال شده از تعجبم تازه یکی یکی فعال می شن. جمله ی اولشو که قدمو مسخره کرده بود رو به یاد میارم. و سلام احمقانه ام، بعد از این مسخره شدن حس بدی رو بهم منتقل می کنه.
بی اختیار به سمت مخالفِ صندلیم، متمایل می شم. پاهای کشیده اشو روی هم انداخته، اونقدر بلنده که یه مقدار از پاهاشم اضافه میاد. از طرز تحلیلم بی اختیار لبخند صداداری روی لبم می شینه.
از چشمش پنهون نمی مونه و همونطور که اطرافو دید می زنه می پرسه : به چی می خندی؟
با بدجنسی هر چه تمام تر دستمو به اشاره ی قدو بالاش، تکون می دمو می گم: به قدِ رعنـــااااا
می بینم که به زور داره، لبخندشو مهار می کنه.
انگار تنش میخاره با یکی کل بندازه! پکیج توی دستمو باز می کنم و کاغذ آچارو همراهِ خودکار بیرون می کشم.
–راستی بهترین که انشالله؟
برای لحظه ای مکث می کنم. این سوالو دقیقا چرا الان می پرسه؟ اگه با یکی تو حالِ بد وبیماری خداحافظی کنم، وقتی که می بینمش اولین چیزی که به ذهنم می رسه، پرسیدن حالشه؟ یعنی می خواسته بگه که فهمیدن از حالت برام اهمیتی نداره؟!
تمامی سوالاتِ بچگانه ی ذهنمو پس می زنمو خشک و خالی می گم: خوبم
انگار نه انگار روزی روزگاری، توی یه روستای بحران زده، به هم کمک کردیم. انگار نه من اون مریمم و نه اون اون دکتر پارسا!
درِ خودکارو باز می کنم. سوالِ دکتر کالین، اونقدر اولویت داره که نخوام به سوالای صدمن یه غازِ ذهنم در موردش فکر کنم
–بله زبونِ فعالت خبر از حالِ روبه راهت داره. اینجا چیکار می کنی؟
نـــچ این واقعا یه چیزیش شده.
نفس صدا دارمو بیرون می دم و با پررویی و دور از هر نزاکتی می پرسم: خودتون اینجا چیکار می کنین؟
نگاشو یه دور تو صورتم می چرخونه و روی ابروهام ثابت نگه می داره. بی اختیار دستم تو هم گره می خوره. می دونم خیلی نازک شده، شبیه زنای تازه ازواج کرده شدم. خدا بگم چیکارت کنه! الهامِ خر.
–اینجا ارائه پروژه دارم
دست از بدوبیراه گفتن به الهام برمی دارم و با خباثت، به تلافی همه ی حرفایی که تو این چند لحظه بارم کرده می گم: بهت نمیاد.
تک خنده ای می زنه و زیر لبی می گه: که بهم نمیاد؟! باشه… یکی طلبت
لبخند ملیحی تحویلش می دمو بی توجه بهش، روی کاغذ، تصویر دو مربع به نشونه ی دو کارخونه ی ذوب آهن و سیمان و یک مستطیل به نشونه ی شهر فلوریدا می کشم.
–چرا همیشه سعی داری جوری نشون بدی که کار مهمی داری و سرت خیلی شلوغه؟
خودکارِ توی دستم ثابت می شه. حرفاش واقعا توهین نیست؟! اصلا این واقعا دکتر پارساست؟ زمین تا آسمون این دکتر با اون دکترِ توی ورزقان فرق داره…
اخمام تو هم گره می خوره و می گم: چون کارم مهمه و سرمم شلوغه.
دست به سینه می شه و مستقیم بهم زل می زنه. دکتر پارسا این همه خیره بود؟ سرچ می کنم… نبود
ولی حالا هست. هم خیره، هم شوخ و هم گزنده.
سرمو با اخم به نشونه ی چیه تکون می دم، که با صدای ملیح یک زن از صندلی پشت سرمون، به عقب برمی گردیم… یاشگین! خواهر همین تحفه ی بغل دستی!
به رسم ادب از رو صندلی بلند می شمو باهم دست می دیم. اون هم همراه داداشش برای ارائه ی پروژه اومده. پروژه اشون در مورد تاثیر تلقین، بر سردرد های میگرنیه.
با رسمی شدنِ جلسه، روی صندلیم می شینم.

کلافه هدفنو از گوشم بیرون می کشم. موضوع پروژه ی مورد بررسی، اجرای یه برنامه ی بهداشتی تو کشور مجارستانه.
با خودکار روی کاغذ ضرب می گیرم. چرا کارخونه ی ذوب آهن با اینکه مواد آلاینده اش برای تنفس مضر هستن، توی تحقیقات تبرئه شده؟ چرا آمار بیماری و مرگ بین مردم بیشتر از کارگراست؟
دورِ کارخونه ی ذوب آهن دایره می کشم.
واقعا جامعه ی کارگرا می تونن نماینده ی مردمِ فلوریدا باشن؟ اصلا می تونیم، نتیجه ی تحقیقی که روی کارگرا بدست اومده رو به شهروندانِ فلوریدا تعمیم بدیم؟
سنگینیِ نگاهِ دکتر پارسا رو روی خودم حس می کردم. دستی به صورتم کشیدمو اسلاید موبایلمو باز کردم.
باید از چیزی مطمئن می شدم.
تو گوگل، تلفن روابط عمومی شرکت ذوب آهن اصفهانو پیدا کردم. شماره رو گوشه ای یادداشت کردمو از تو اینترنت در اومدم. شماره ی درخواستِ اعتبارِ موجود توی سیمکارتمو وارد کردم. آه از نهادم بلند شده. ایرانسل چقد دندون گرده؟! همه اش صفحه ی دوتا سایت 1مگابایتیو باز کردم. 3تومن از شارژم کم کرد. منمو 82ریال!
میونِ بهتِ اعتبار باقی مونده ام، گوشیِ سیاهِ لمسی به سمتم گرفته می شه. نگامو از گوشی به چهره ی بی تفاوتِ رو به جلوش می دم. دستشو تکون می ده و می گه: بگیرش دیگه!
قسم می خورم این دکتر پارسا نیست. اگه با یاشگین رودرباستی نداشتم، قطعا ازش می پرسیدم ببینم این واقعا داداششه یا نه؟!
ساعت 1:20 بود. من بودمو 40 دقیقه زمان. با تشکری، گوشیو از دستش گرفتم و برای بیرون رفتن از سالن، از جام بلند شدم.

با خوشحالی تماسو قطع کردم. درست حدس زده بودم. نتیجه ی تحقیق انجام شده روی کارگرا، قابل تعمیم به مردم عادی نیست. چون کارگرا به صورت چرخشی کار می کنن و هر ماه، برای کار به یه قسمتِ دیگه منتقل میشن. از طرفی اگه کمیته ی پزشکی کارخونه تشخیص بده کارگری در آستانه ی مزمن شدن و جدی شدنِ بیماری هست، از کار برکنار می شه. اینه که باعث شده، بیماری و مرگ بین کارگرا به طور کاذب کمتر باشه
به سمتِ ردیف صندلیم می رم. صندلی شماره ی 60 خالیه. به پشت نگاه می کنم، یاشگین هم نیست. می فهمم که برای ارائه جلو رفتن. تای صندلیمو باز می کنمو می شینم و هدفنو به گوش می زنم. به گوشیِ توی دستم خیره می شم. و مارک HTC… قاسم هم از همین مارک داشت. صدای گیرا و بمش توی گوشم می شینه.
سربلند می کنم. محکم، قاطع و با تسلط کامل پروژه اشو ارائه می ده. با لهجه ی غلیظِ انگلیسی. جوری که انگار متولد و بزرگ شده ی اونجاست.
محوِ تسلطش روی موضوع و نوع بیانشم. اونقدر خوب و علمی روی پروژه اش کار شده که جایِ هیچ ایرادی رو نذاشته. متوجه خاموش روشن شدنِ گوشیش توی دستم می شم … و اسمِ دلآرام!
با استرس پامو تکون میدم و زیر لب غر میزنم چرا دکتر پارسا نیومد پس؟ زمان ارائه ی پروژه ها به پایان رسیده و 20 دقیقه تنفس بین ارائه و اعلامِ نفرات برتر، گذاشتن
کلافه پکیجمو روی صندلی می ذارمو به سمتِ هیئت داوران پا تند می کنم. سالن شلوغه و پر از همهمه. زمینِ سالن، به خاطرِ شیبی که داره، فشار زیادی رو به پا و کمرم وارد می کنه. می دونم با این کمردرد حاصل از این کفشا، با اینکه یک هفته تا پریودیم مونده، به شب نکشیده پریود می شم. کاش می تونستم کفشامو از پام دربیارم.
خودمو به ردیف هیئت داوران می رسونم. عده ای با هم در حالِ تبادل نظرن و عده ای ساکت. دکتر کالین با مهرانفر، در حال حرف زدنن. جلو می رمو سلام می کنم. چهره ی دکتر کالین از هم باز می شه و با لبخند خسته نباشیدی تحویل جفتشون می دم
مهرانفر با خواهش می کنمِ فارسی سر تکون می ده و دکتر کالین با لبخند می گه: جوابو پیدا کردی؟
بی توجه به همه ی شلوغی ها و همهمه ی اطراف می گم: آره.
–خب؟
-طرحِ این پروژه بیشتر یه سفسطه ی علمیه. در واقع نتیجه ی تحقیق روی کارگرا رو نمی تونیم، به شهروندان فلوریدا تعمیم بدیم. چون کارگرا قبل از اینکه بیماریشون جدی بشه یا فوت کنن، از کار برکنار می شن، و این باعث شده که آمار بیماری و مرگ در بین کارگرا، به طور کاذب پایین بیاد.
لبخندش عمیق می شه و بعد از چند لحظه مکث، آروم و شمره کف می زنه. نگاهِ همه ی داورا روی ما دونفر زووم می شه.
با خنده ای بلند می گه: تو فوق العاده ای
لبخندم عمق می گیره و رو به مهرانفر میگه: سوالی رو که 6ساعتِ تمام، برای منی که زندگیمو پای تحقیقات اپیدمیولوژی گذاشتم، فکرمو مشغول کرده بودو این دختر ظرف همون 6 ساعت با کمترین تجربه اش، جواب داد.
و روبه من می گه: این سوالو اپیدمیولوژیستایی میتونن با این سرعت جواب بدن که با اپیدمیولوژی زندگی کردن. به جرات می تونم بگم تو اپیدمیولوژیست به دنیا اومدی
از رو صندلیش بلند می شه و می گه: باعث افتخاره که اسم شما رو بدونم
نگامو از چهره ی خندان دکتر مهرانفر می گیرم و کیفور از تعریفای دکتر کالین می گم: خواهش می کنم. زارع هستم.
–خیلی از آشنایی با شما خوشبختم خانوم زارع.
-من هم همینطور.
مهرانفر هم از رو صندلیش بلند می شه و با تواضعی که کاملا ازش بعیده می گه: خانوم زارع، یکی از بهترینای این دانشکده ان
–بله کاملا مشخصه. وقتی همچین دانشجوهای پُری رو می بینم به وجد میام.
با احساس لرزش کیفم متوجه ویبره ی گوشیم می شم. بی توجه به ویبره اش بعد از پایانِ تعریفای دکتر کالین وخداحافظی در حالیکه نگاهِ خیره ی هیئت داورا رو روی خودم حس می کنم، ازشون فاصله می گیرم.
کیفم دوباره میلرزه. گوشیمو بیرون می کشم و حینی که سربالایی کم شبیو طی می کنم صدای قاسم توی گوشم می شینه: آبجی خانومِ ما چطوره؟
صدای گوشیمو بیشتر می کنمو حینی که یه دست دیگمو رو گوشم میذارم و با خنده می گم : قربونت برم. خوبی داداشی؟
–شکر ، کجایی؟ خیلی دورو برت شلوغه!
-یه کنگره ی علمی دانشکدمون میزبانش بوده منم شرکت کردم.
صدای معترضش توی گوشی می پیچه که: عجب دختر سرتقی هستیا. مگه قرار نبود تا آخر این هفته بستری باشی؟
می خندمو نگامو بین جمعیتِ شلوغ اطراف می چرخونم: قرارو ولش کن. مهم اینه که خوبم الان. تو چطوری؟
–مریمی من صداتو ندارم. این کنگره اتون که تموم شد بهم میس بزن بزنگم بهت
-باشه داداشی، کاری نداری؟
در حال خداحافظی با قاسمم که محکم یکی بهم تنه می زنه، نمی تونم تعادلمو حفظ کنم و همینکه می خوام با مغز زمین بخورم، دستی دور کمرم حلقه می شه و صدای آشناش زیر گوشم می شینه: مراقب باش خانوم!
دکتر پارسا!
راست می شم. دستش از رو کمرم شل می شه. می چرخمو کامل می بینمش. جای دستش روی کمرم هنوز سنگینی می کنه . اونی که بهم تنه زد دکتر پارسا نبود. مطمئنم.
با خجالت ببخشیدی می گمو دست می برم تو کیفم: هر چی منتظر شدم نیومدین، ممنون بابت گوشی.
می گردم ولی نیست.
با ببخشیدی که پشت سرم می شنوم، وارد ردیف صندلی ها می شیم. کیفو کامل می گردم ولی نیست. خدایا کجا شد؟! مطمئنم که توی کیفم گذاشتم. زیر لب زمزمه می کنم: نیست
–خانوم زارع
چشمم می سوزه، قلبم تو دهنمه با ترس سرمو بلند می کنم و آروم لب می زنم: کیفمو زدن.
با نگاهش، صورتمو می کاوه. چیزی ازش نمی فهمم. حس می کنم، حرفمو باور نکرده. گرمی اشکو روی گونه ام حس می کنم و با صدای لرزونی می گم: تو کیفم گذاشته بودم.
کلافه پوفی می کشه و نگاشو به اطراف می دوزه.
نگاهِ پر آبمو به اطراف میچرخونم تا شاید اونی که بهم تنه زدو پیدا کنم. یه مرد با لباس سورمه ای و شلوار پارچه ای سیاه بود! ولی حالا نیست!
–بیخیالش
از ردیف بیرون میاد و همینکه میخواد بره بی اختیار گوشه ی آستینشو می گیرم نگاش از دستم رو صورتم می شینه. خجالت زده آستینشو رها می کنم و با من من می گم: گوشیتونو تو کیفم گذاشته بودم. باور کنین زدن
لبهاش می خنده، ولی نگاش سخته. حس می کنم حرفمو باور نداره
لبهاش تکون می خوره: مهم نیست. خودتونو اذیت نکنین
نگاشو ازم می گیره وبه سمتِ صندلی ها می ره.
قلبم تند می زنه. از اینکه کیفمو زدن، ازاینکه برچسب دزدی بهم بخوره. چطور با این مهارت کیفمو زدن؟ اونم اینجا؟
صندلی شماره ی 60 خالیه. دلم چنگ می خوره. صندلی یاشگین هم خالیه. به اطراف نگاه می کنم. خبری نیست. منتظر می شم، تا شاید موقعِ اعلام نفرات برتر اسمشو بخونن… کمین کنم و جای نشستنشو پیدا کنم.
برتر میشه، همونطور که حدسشو زده بودم. اسمشو می خونن ولی یاشگین میاد روی صحنه… نمی بینم که از پشتِ پرده ی صحنه، بیرون بیاد. اصلا بیرون نمیاد.
پکیج روی صندلیمو برمیدارم. اشک از چشمام سرازیر می شه. خودمو به درِ خروجی می رسونم. شهریورِ تابستون، رنگ و بوی پاییزو به خودش گرفته. میونِ جمعیت از پله های سالن رازی سرازیر می شم. مثل اشکام.
حتی ازش معذرت خواهی هم نکردم. حتی شماره ای ازش ندارم…
دوش آبِ گرمو بیشتر از آب سرد باز می کنم. اتفاقاتِ امروز لحظه ای مثل تیکه های یه فیلم به هم ریخته، توی ذهنم پلی play می شه. زنگ زدنِ قاسم. دزدیدنِ موبایلِ دکتر پارسا اونم با این همه مهارت و توی یه مجمعِ علمی! دیدار غیر منتظره ی دکتر کالین و دکتر پارسا. چهره ی خندانِ مهرانفر. سوالِ قاسم واسه اینکه ببینه پولی لازم دارم یانه! حسابم به ته رسیده ولی خجالت کشیدم بگم لازم دارم.همین چند وقت پیش، دو میلیون خرج بیمارستانمو داده بود. باید از فردا برم دنبال کار.
صورتمو با دست می پوشونم. باید کفشایِ پاشنه بلندمو بندازم تو آشغالی. کمر و پایی واسم نمونده.
دستمو از رو صورتم کنار می زنمو کمرمو ماساژ می دم. باید واسه دکتر پارسا یه گوشی با همون مارک HTC بخرم. پوفی کلافه می کشم. من نه پولم به همچون گوشی میرسه و نه نشونه ای از دکتر پارسا دارم.
شقیقه هامو ماساژ می دم. چقدر اوضام بی ریخته و خودم باور ندارم! با بیخیالی در دل، چشمامو می بندم.
خدا از آدم مرده که جون نمی گیره! ندارم، وقتی دارا شدم، یه فکری به حالش می کنم.
عصبی از این همه افکار درهمو برهم، دوش آبو می بندم. بعد از خشک کردن و پوشیدن لباس از حمام می زنم بیرون. راحیل طبق معمول تو آشپزخونه، با علی مکالمه تلفنی داره. در نیمه باز اتاقو باز می کنمو وارد می شم.
با عافیت باشه ی سارا، که سرش توب لپ تابشه می چرخم: سلامت باشی
دانشجوی ترم 9 داروسازی! چطور از خوابگاهِ بچه های پیراپزشکی سر درآورده الله اعلم. میگفت با بچه هاشون نساخته.
الهامم دراز کشیده روی تخت سرش تو موبایلشه. دیگه مطمئن شدم یه اتفاقایی برای الهام در شرف افتادنه. حوله رو روی جارختی مخصوص خودم آویزون می کنم.
راحیل وارد می شه و صدای پر انرژیش توی اتاق می پیچه: امشب شام دعوتین.
می چرخم. یادم میاد که کفشی غیر از اون میخای 5سانتی ندارم. پرویودم که هستم و تا دوساعت دیگه، دراز کشم.
اول از همه الهام اعلام نیومدن می کنه. طبق معمول همیشه! مذکر نامحرم اگه تو جمعمون باشه، الی نیست.
از نظر الی، علی فقط دوست راحیله. همونطور که امیر دوست من بود. از نظر الی، اینجور دوستیایی غیر اخلاقیه. و به این فکر می کنم واقعا غیر اخلاقیه. بابای من بیخبر بود، بعد از این همه پادرهوایی، سهم اون شد جریان زندگی و سهم من، گم شدنِ سرِ کلاف پیچ در پیچ زندگیم.
بابای راحیل راضی نیست، راحیل پا درهواست، علی هم پادرهوا، می خواد آخرش چی بشه رو نمی دونم…
بی توجه به نگاه منتظر راحیل، روی تخت الهام می شینم.
صدای سارا بلند می شه: من هستم
به نظر دختر خوب و خونگرمی میاد. باهامون که خیلی زود جوشید و گرم گرفت. ولی چرا با بچه هاشون نساخته؟! اونی که اینقدر مهربونه؟
راحیل: مریم تو چی؟
نگامو از چشمای پر حرف و ساکتِ الهام می گیرم و آروم می گم: شرمندتم. حالم روبراه نیست.
دلخور لب می زنه: خلایق هر چه لایق، بشینین ناگت بخورین.
می خندم. ولی فکر تا ناکجا آباد پر می کشه و برمیگرده.
با صدای گرفته از سکوتِ الهام، نگام تو چشماش قفل می شه
الهام: ابروهات چه خوشگله! کدوم آرایشگاه رفتی؟
از شوخیش کفری می شم. با عصبانیت مشتی حواله ی بازوش می کنم: خیلی خری! می کشمت بی ..
مشتِ بعدی رو که می خوام بزنمش، راحیل با خنده جلومو میگیره: مریم نزنش.
و رو به الی با خنده می گه: تو هم خریا، می بینی که سرِ ابروش چقدر حساس شده
الهام با خنده روی تختش می شینه و می گه: جونِ راحیل مگه دروغ می گم؟ اون ابرو بود که واسه خودش داشت؟ به پاچه های بز گفته بود زکی
حرصی به سمتش می پرمو می گم: می کشمتِ الی کزافد! امروز به خاطر تو …
دستای راحیل مانعم می شه و با قدرت از رو تخت الی بلندم می کنه. عصبیم اونقدر که حس می کنم باید الهامو بزنم. صدای راحیلو زیر گوشم می شنوم که خطاب به الی می گه: الهام تو هم مراعات کن، می بینی امروز روز اول پاچه گیریشه.
عصبی تر از قبل، با حرص خودمو از حصار دستای راحیل آزاد می کنم. به سمتِ در میرم. انتظارِ این حرفو از راحیل نداشتم. اصلا انتظار هیچیو نداشتم. دوست داشتم داد بزنمو همه چیو به هم بریزم. از عصبانیت لبریز شده بودم. نگاهِ خندان هر سه تاشونو روی خودم می دیدم. می چرخم و عکسمو توی آینه ی دیواری می بینم. همه ی حرص و عصبانیتمو توی مشتام جمع می کنمو سرِ آینه ی دیواری خالی می کنم.
صدای پر وحشتِ خرد شدنِ آینه توی سرم می پیچه. حس می کنم زمان برای لحظه ای می ایسته.
صدای پر از ترسو تعجب راحیلو میشنوم که منو به نام می خونه
مشتم می سوزه. زدنِ قلبمو حس نمی کنم. سنگینو سنگی شده. به مشتِ پرخونم خیره می شم. این مریمو نمیشناسم.
چشمم می سوزه. نفس نفس می زنم. زدنِ قلبمو حس می کنم. ولی همچنان سنگینه. و توی دلم زمزمه می کنم: این مریمو نمیشناسم.
گرمی اشکو روی گونه ام حس می کنم.
–الهی قربونت برم، ما فقط داشتیم شوخی می کردیم
صدای راحیلِ ولی تصویری نیست. تصویر مشتِ پرخونِ لرزونه.
–ببینم دستتو
پشت می کنم بهش. این مریمو نمیشناسم! با صدای لرزونی لب می زنم: جلو نیا، هنوز عصبانیم.
مریم گفتنِ ناباورشو پشت سرم می شنوم
قطراتِ درشت خون، روی موکتِ قهوه ای اتاق چکه می کنه. همه ی شامه ی بویاییم پر شده از بوی خون.
دست چپمو زیر مشتِ راستم می گیرم و با سرعت به سمتِ سرویس بهداشتی می رم.

نگامو از چهره ی ناراحت و غم گرفته ی الهام که کنار پرده ی خدمات سرپایی اورژانس وایساده می گیرم و به دستی که در حال بانداژ شدنه می دم. کناره ی دست راستم،4تا بقیه خورده. به قولِ پرستار اورژانس، 4تای ناقابل.
دلم برای غم نگاهِ الهام می گیره. حقش نبود. حق هیچکدوم از بچه ها نبود. نه الهام نه راحیل و نه سارا. همه رو نگران و زابراه کردم. از روی همشون شرمندم.
–بعد از دوهفته، می تونین بخیه هاتونو بکشین.
بی توجه به سفارشاتِ پرستار اورژانس، که یک ریز حرف می زنه، از روی صندلی بلند می شم. دلم درد می کنه، دوست دارم گریه کنم. دوست دارم، خونمون بودم، توی اتاقم و روی تختِ خودم. پتومو بغل کنم و از ته دل هق بزنم.
صدای غم گرفته ی الهام تو گوشم می شینه: خوبی مریمی.
به سمتش می چرخم. شاید بعضی از کاراش اعصاب خورد کن باشه، ولی الهام دوست داشتنی ترین و بی ریا ترین دوستِ همه ی 23 سالِ زندگیمه.
چندتا دوست پیدا می شن که جات برن، مترجم یه هیئت چینی، که مهمانای یه باند مافیای دارووییه بشن؟ چندتا دوست پیدا می شن که در عرض یک ماه اونم تو ماه رمضونِ تابستون، بلند شن بیان برای تسلی قلبِ داغ دیده ات؟ چند نفر از وقت تفریحشون می زنن و خودشونو به منطقه ی بحران زده می رسونن که دوستشون توی اون منطقه تنها نباشه؟ چند تا دوست هستن که با دستِ پرخون، ولت نکنن و پاشن بیان درمانگاه؟ راحیل و سارا با دوتا تعارف برای نیومدن، نیومدن. ولی الهام حتی دادو تشرم جلوشو نگرفت.
بغلش می کنمو زیر گوشش به خنده می گم: عشغ خودمی، به هیچکی هم نمی دمت، حتی اون خری که این همه فکرتو مشغول کرده و هی بهش اس ام اس می دی.
با چشمای مرطوب می خنده و با همون لحنِ شوخِ همیشگیش می گه: یعنی اینقد تابلو بودم ؟
می خندم و می گم: نه زیاد… حالا کیه؟
با شیطنت سرشو به چپو راست تکون می ده و می گه: نمی گم کیه ولی اسمش اشکانه
هنوز تو شوکِ خبرِ خواستگارِ الهامم. اشکان اخمو و ریشوی ورزقان! همون پسره ی از خودراضی که بهم گفته برم تو خونه بشینم! همونی که ریشاشو کنده بودم! همونی که با الی لقب شهید رضایی رو بهش نسبت داده بودیم. همونی که الی با تمسخر گفته بود چرا ریشش پنگور پنگور دراومده
گفته بود یه هفته بعد از برگشتن از ورزقان، خانومی که بعدا میفهمه مادر اشکانه به گوشیش زنگ می زنه و می گه واسه امر خیر قراره بیاییم خواستگاریت. الهامم اونقدر تو شوک بوده که نمی فهمه اینا چطور آدرس خونشونو پیدا کردن و خودشونو رسوندن جیرفت. الهامم مجبور می شه پروژه ی فسا رو ول کنه و دو روز مرخصی بگیره برگرده خونشون. می گفت به نظر می رسه خونواده ی خوبی داره. خودشم با اون آدمی که تو ورزقان دیدیم زمین تا آسمون فرق داره. الانم با هم برای آشنایی بیشتر در تماسن. تا آخر شهریور الی باید جواب نهاییشو بده.
نگامو از خیابونِ پشت شیشه ی تاکسی می گیرم و رو به الی برای بار چندم می پرسم: الی منو که دست نمی ندازی؟
می خنده و زیر لب دیوونه ای نثارم می کنه.
ردِ نگاشو می گیرم و به قرآنِ آویزِ تاکسی می رسم، آروم زمزمه می کنم: چطور این همه مدت ساکت بودی هیچی نمی گفتی؟
لبهاش به نشنونه ی لبخند از هم فاصله می گیره، ماشین به خاطرِ سرعت گیر ترمز می زنه، زیر دلم تیر می کشه. کاش زودتر برسیم خوابگاه
–آخه چی بگم وقتی هنوز هیچی معلوم نیست.
دلخور دستامو بغل می زنم. دست راستم هنوز بی حسه و سنگینیشو فقط حس می کنم. نگامو به شیشه ی کنارم می دمو با غیضِ می گم: باشه، همه غریبه منم غریبه…
با خباثت به سمتش می چرخمو ادامه می دم: ولی اگه قرار باشه زن شهید رضایی بشی، به تلافی همه ی پنهان کاریات، بهش می گم که بهش گفتی پنگور پنگوری
همراه هم می خندیم. دلم بیشتر درد می کنه. خم می شم و دلمو میگیرم. نگام رو دمپاییِ روفرشی پلاستیکی صورتیم ثابت می مونه. صورتی با خال خال سفید و پاپیونِ عروسکی. از پادرد و کمر درد حاضر به پوشیدن چی شدم؟!
می خندم… به بیخیالیم نسبت به تیپِ بی نهایت خزم. دستش روی کمرم می شینه. راست می شم. وقتی رسیدیم خوابگاه باید یه ژلوفن 400 بخورم.
–ماری هرچی فکرشو می کنم می بینم تهش می ترسم
به چهره ی فکریش خیره می شم. حق داره بترسه. ازدواج ترس داره!
یعنی می دونه اشکان قبلا نامزد بوده؟ دل می زنم برای پرسیدن یا نپرسیدنش
–خودش ترکِ اردبیله، اگه قرار به ازدواج باشه، باید به خاطر شغلش تهران ساکن بشیم. من جیرفت خودمونو بیشتر دوست دارم
قلبم چنگ می خوره، حسش آشناست. من هم حاجی آباد خودمونو با این همه کمی امکاناتش نسبت به تهرانو مشهدو ترجیح می دادم. امیر وقتی گفته بود یا تهران یا مشهد، من هم همین حسو داشتم
تلخ می شم، مثل همه ی وقتایی که به امیر فکر می کنم. نفس عمیقی میکشم و باز به خیابون خیره می شم و تعارف می زنم: خودت اونقدر عاقلی که می دونی چی درسته و چی غلط. اونقدر حواست هست که احساسو قاطی تصمیم گیریات نکنی. اگه می بینی تفاوت فرهنگیِ بینتون اونقدری نیست که همدیگه رو اذیت کنه اگه …
–بحثِ تفاوت فرهنگو این چیزا نیست. قضیه اینه که اون یه بار نامزدی کرده. محمد، داداشم با این قضیه مشکل داره. می گه مگه دختر از سر راه آوردیم بدیم به همچین موردی
چهره اشو موشکافانه می کاوم. دلش گیره! مطمئنم که دلش گیرِ اشکانه. دوست ندارم مثل خودم عجولانه و از رو احساس تصمیم بگیره. از چیزی به اسم دل و احساس متنفرم. مایه ی بدبختی همه ی ما دختراست!
تلخ لب می زنم: عاقلانه تصمیم بگیر
صدای دلخورش زیر گوشم می شینه: منظورت چیه؟
-منظورم واضحه. داری احساسو قاطیِ تصمیمت می کنی
انکار می کنه و می گه: اصلنم اینطور نیست
عصبی به سمتش می چرخم: چرا همینطوره. تو چطور بعد از 10 روز آشنایی با این اطمینان می گی تفاوت فرهنگی نداریم؟ فقط اومدن خونتون، از برخورد و طرز لباس پوشیدن و، یه دو روز مهمون بودن، چطور اینقدر مطمئن شدی که فرهنگاتون شبیه همه؟ جای اینکه نگرانِ تفاوت فرهنگی مابینتون باشی، بیشتر نگرانِ مخالفت برادرتی. فرهنگ قسمتی از شخصیت آدمه. اصلا می دونی اون کیه؟ خودت کی هستی؟ شخصیت یعنی شالوده ی زندگیِ تو. یعنی همه ی اون چیزایی که تو بهش وصلی.
می بینم که نگاش پر از دلخوریه. تند رفتم. تندو موعظه گر…
آدمی که خودش اینقدر بد شکست خورده بخواد اینجوری موعظه کنه، نوبره! نیست؟
نفس می گیرمو دلجویانه می گم: اینکه اون واقعا قصدش ازدواج بوده، هیچ شکی توش نیست. اینکه صادقانه اومده جلو شکی توش نیست. ولی اینکه اون بخواد تمام طول زندگی مشترکتونو صادقانه جلو بره، هم مهمه. قبلا با کی نامزد کرده؟ کی بوده، چه تیپی بوده و از چه خونواده ای؟ چرا به هم زده؟ خودش کیه؟ از چه خونواده ای با چه تیپی؟ چرا اومده خواستگاری تو؟ اینکه از تو و متانتت خوشم اومده، مالِ دخترای 14 ساله ی چش و گوش بسته است . دلیل درستو قانع کننده باید داشته باشه.
الی تو دوستمی، آرزوم خوشبختیته. نمی گم با پسر یه بار نامزد کرده نه!
حرفم اینه، طرفتو خوب بشناس. اگه عقلت می گه نه، به حرف دلت گوش نده.
نگامو به پنجره می دم حس می کنم روحم زیرِ تیزیِ جسمی نامرئی به خراش افتاده… زیر لب می گم: اگه گفت با هم حلش می کنیم، بازم گوش نده. بعضی تفاوت ها هیچ وقت حل نمی شن. تفاوتایی که ریشه اش تو شخصیت آدمه، حل شدنشون یا غیر ممکنه و یا نیاز به یه تحول بزرگ داره. اگه بخوای شخصیت طرفتو عوض کنی باید یه آدم جدید ازش بسازی به نظرت شدنیه؟ اصلا منطقیه؟
منو تو فرهنگامون تقریبا مشترکه، حرف همو خوب می فهمیم.
ببین… خوبه قدِ دهنمون لقمه بگیریم. بزرگ باشه تو گلومون گیر میکنه و خفمون می کنه، کوچیکم که باشه، ته دلمونو نمی گیره و دائم پیِ اینیم یجوری سیر شیم.
به این کاری نداشته باش تا آخر شهریور وقت داری.
اگه الهامو می خواد، باید منتظر باشه یه دله بشی.
مگه انتخاب همسر، لباسه که هول هولکی یه چیزی بپسندی و بری رد کارت؟ اصلا چرا اینا اینقدر عجله دارن واسه جواب گرفتن از تو؟
ساکته و بین ابروهای جدا از همش اخم پررنگی جا گرفته. امیدوارم الی مثل گذشته ی من کله شق نباشه.
به خودم فکر می کنم و دلم.
به خامی دلم.
دلی که هنوز گاهی تنگ می شه
گاهی بهونه گیر
و گاهی سخت و سنگی
برای مردی که درکش نکرد.
پامو از تاکسی بیرون می ذارم. نگامو از روی پام که تو جوراب سفید و دمپایی خال خالی پاپیون دار صورتیه، می گیرم و سعی می کنم به تیپم هیچ توجهی نداشته باشم.
صدای زیر لبی الهام کنار گوشم باعث می شه نگامو از دمپاییم بگیرم.
–این اینجا چیکار می کنه؟
رد نگاشو امتداد میدم و به پسر جوون 29 ساله ی ریشوو می رسم.
واقعا این اینجا چیکار می کرد؟
همه ی وجودم پر شد از حسی بد. حسی که بهم می گفت رضایی یه ریگی به کفش داره! از اون ریگای درشتی که سعی در پنهان کردنش داره.
کلا از مردایی که هنوز نه به داره و نه به بار و سعی می کنن با توجه زیاد به دختر، دخترو هوایی کنن، متنفر بودم. واقعا که روش کثیفی رو انتخاب کرده!!
پوفی می کشم و آروم قدم برمیدارم. دستم به زق زق افتاده و دل دردم بیشتر شده. زیر بار نگاه رضایی که داره بهمون نزدیک می شه توجهی به گوشی لرزانِ توی جیبم نمی کنم.
–مریمی اگه نگهبانی بفهمه چیکار کنم؟
نگامو از رضایی می گیرم و به شوخی می گم: بهش می گم دوست پسرته
–اِ دیوونه، منو بگو از استرس دارم صدبار میمیرمو زنده می شم اون وقت داری چرتو پرت …
سلام محکمو رسای رضایی باعث سکوت هر دونفرمون می شه.
نگاهِ کنجکاوش روی هر دومون در گردشه. بی اختیار از نگاه و یادآوری تیپ داغونم، دست پاچه می شم.
-خوبین، خدا بد نده؟
سلام می کنیم و هر دو منتظر دیگری برای ادامه ی تعارفات. ولی نگاهش روی دست باند پیچی شده ام واردارم می کنه به حرف بیام: چیز مهمی نیست.
نگامو ازش می گیرم و به الهام می دم: من می رم خوابگاه.
نگاهش پر از التماسه برای نرفتنم. دلم برای این همه معصومیتش پر می کشه. الهامی که به هیچ مذکر جماعتی، اجازه ی وروود به حریم شخصیش نداده بود، حالا برای اولین بار حس کرده که مردی رو دوست داره. اون هم چطور رو نمی دونم؟! مگه رضایی چی داشت که الی دلشو بهش داده بود؟
به سمت رضایی می چرخم، با قدمی تو فاصله ی چند سانتیش قرار می گیرم. فکر دمپایی خال خالی صورتیِ پاپیون دارمو پس می زنم. هیکلو قیافه اشو از نظر می گذرونم. قد بلندو هیکلی، با چشمای قهوه ای خمار، صورت گرد و چالِ چونه ای که حالا زیر ریش پنهان شده. الهام حق داره که اونو تو حریم خودش راه بده. در نوع خودش تیکه ایه.
ولی قلب الهام، ارزشش بالاتر از این تیکه های ظاهریه!
آروم اما پرصلابت و پراز خطو نشون لب می زنم، جوری که انگار می خوان یکی از با ارزش ترین افراد زندگیمو، ازم بگیرن. اون هم با فریب و نیرنگ
-الهام، از خواهرم به من نزدیک تره. حالا رابطه ی شما به هرجایی که می خواد برسه، اگه خدای نکرده، اذیت بشه، قسم می خورم راحتت نذارم.
نگاهِ متعجبشو پشت سرم جا می ذارم و به سمت خوابگاه پا تند می کنم. گوشیِ توی جیبم باز می لرزه. بیرون می کشم. معاونت آموزشی روی اسلاید گوشی خاموش و روشن می شه. ترس ته نشین شده توی وجود، هم می خوره و توی سلول سلولم حل می شه. دکتر مهرانفر ساعت 7 بعد از ظهر، اونم از دفترش، چه کاری می تونه داشته باشه؟ بی توجه به تیری که زیر دلم می کشه لب می زنم:
-بله؟
صدای منفورش توی گوشی می پیچه: احوال مهندس زارع
اونقدر می شناسمش که بدونم پشت این خوش و بشا چیز خوش آیندی وجود نداره. وارد خوابگاه می شمو با لحن خودش می گم: سلام آقای دکتر. خسته نباشید
–ممنونم. کجایین خانوم؟ هرچی شمارو می گیریم یا دردسترس نیستی یا جواب نمی دی؟
باغچه ی سرسبز خوابگاهو رد می کنم و رامو به سمتِ بلوکِ 4 کج می کنم: من معذرت می خوام.
–خواهش می کنم. امروز حسابی روسفیدمون کردی. خواستم هم بابت اون قضیه ازت تشکر کنم و هم اینکه، فردا تشریف بیارین دفترم. یه پیشنهاد پروژه ی مشترکه
پس این همه بذلو بخششِ تشکر، از مهرانفری که به خونم تشنه است برای همین پروژه ی مشترکه. پر کنایه می پرسم: قرار نیست که بابت این پروژه 5 میلیون به ناحق جریمه شم؟
صدای خنده اش توی گوشی می پیچه: کدورت ها رو کنار بذاریم خانوم مهندس. به جای نگاه به گذشته، پیش رومونو ببینیم.
پله های طبقه ی اولو طی می کنم. باور نمی کنم که گذشته رو ندید بگیره: من که خیلی مایلم گذشته رو کنار بذارم. ولی وصف حال خیلی از دوستان، نمی ذاره که به گذشته فکر نکنم.
–خیلی از دوستان نخواستن که از فرصتهای پیش روشون درست استفاده کنن.
مرده شور خودتو اون فرصتات. زالوی فرصت طلب. خلع صلاحم، حالا اونقدری میشناسمش که بدونم نمی شه خلاف خواسته هاش عملی کرد.
با حرص کلید میندازمو در سوئیتو باز می کنم و می گم: من فردا صبح دفترتونم آقای دکتر.
-خیلی عالیه. پس فردا، با هم درمورد پروژه صحبت می کنیم. خدانگهدارتون
با خداحافظی سرسری اسلاید گوشیمو می بندم. مردک عوضیِ مفت خور.
که از فرصت های پیش روشون درست استفاده نکردن.
با حرص، در اتاقو باز می کنمو مقنعمو از سرم بیرون می کشم. با احساس فرو رفتن تیزی توی پاشنه ی پام آخم بلند می شه. پامو بالا می گیرم. تیکه ی کوچیک آینه ی شکسته که از زیر دست جارو در رفته، پامو زخمی کرده.
با غیض تیکه ی آینه رو بیرون می کشمو روی تخت می شینم…
هر دم از این باغ بری می رسد… قلبم صد تیکه شده و غرورم پیش خودم زیر سوال رفته. اگه بهش باج بدم، باید منتظر باج هایِ بدتری هم باشم که بدم؟ احساس همون مریم توی خوابم دارم. همون مریمی که لبه ی پرتگاه وایساده و داره به مارهای زنگی نگاه می کنه. و هر آن منتظرم دستی به پشتم بخوره تا پرت شم!
همه ی وجودم پر می شه از صدای که توی وجود اکو می خوره: ول معطلی…
عصبی نگامو به سقف اتاق میدم، و با طلبکاری می گم: یعنی فکر کردی اینقدر پوست کلفتم؟ باشه حرفی نیست. خدایی دیگه. حق داری ، می تونی. ببــــــــار که هرچی می باری کمه.
دست می برمو برگِ ژلوفنو از توی پاراتیشنم برمیدارم و دوباره می گم: اصلا می دونی چیه؟ رو دستت موندم. تو هم خسته شدی ازم دیگه مگه نه؟
دو تا از کپسولای ژلوفنو بیرون میارم و یکجا توی دهنم نگه می دارم
موندی چیکارم کنی. مردن که زیادیمه، زنده موندم زیادیمه. بطری آبِ کنار پاراتیشنو چنگ می زنمو به عادت همیشه بسم الله می گم و سر می کشم.
حالا خدا باهام قهر کرده. ولی من که دوسش دارم
چشمم می سوزه. حتی اگه باهام قهر کنی، حق نداری بگی خدام نیستی. مثل مامانو بابام که دیگه حتی توی خوابمم نمیان
قطره های داغ اشک روی گونه ام حال به حالم می کنه. هق می زنمو دوباره می گم: تو که تنهام نمی ذاری مگه نه؟
صدایی نمی شنوم. نه از دلم و نه از هیچ کدوم از ادراکاتی که منو به خدا وصل می کنه. در بطری رو می بندمو روی زمین رها میکنم.
توی خودم مچاله می شمو هق می زنم : حتی اگه دوستم نداشته باشی، حتی اگه تنهامم بذاری، می دونم که حرفامو میشنوی. من به اینکه حرفامو می شنوی هم قانع ام.
دلم برای خودم می سوزه. برای این همه قناعت، برای همه تنهایی و بی پناهی.
اونقدر گریه می کنم که بالاخره چشمم گرم می شه.
در اتاقشو در حالیکه یه دنیا حرصو نفرتو تو دلم دارم، آروم می بندم. کفتارِ پیرِ بی همه چیز. توی ذهنم دنبالِ کلماتی در خورِ این نامرد هستم، ولی پیدا نمی کنم. یک کلام بی صفته. بی صفت…
دستمو به بندِ کیفم چفت می کنم و به سمتِ خروجی، راه کج می کنم. صدای تق تق کفشم توی سالن می پیچه! گفته بود خیلی خوش تیپ شدم، مردک بی خاصیت. کاش می شد با همین میخای پنج سانتی بزنمش. حداقل این میخا قبل این که بیرون بندازمشون، باید به یه دردی می خوردن.
اسمش پروژه ی مشترک بود، ولی همه ی کاراشو باید خودم انجام می دادم و پروژه تمام و کمال به اسم مهرانفر ثبت می شد. یه پروژه ی بین المللی با امتیاز ویژه! بدترین قسمت ماجرا هم اینجاست که پروژه، حداقل 7 سال طول می کشه. گفته بودم نمی تونم بمونم تهران، گفته بود همه جوره ساپورتم می کنه. برای هر بهانه ای یه جواب داشت، آخر سر هم دست به دامان تهدید شد که اگه از فرصتم استفاده ای نکنم، عواقبش پای خودمه!
از پله های ساختمون معاونت سرازیر می شم. همون پله هایی که روش دستبند ستاره دارِ شانسمو گم کردم. یادم میاد از همون روز بود که ستاره های شانسم یکی یکی خاموش شدن.
پوفی می کشم، به اخلاق جدیدم. خرافات!
بند کیفمو محکم تر فشار می دم. نمی خوام که به آسمونِ آبی نگاهی بندازم. اصلا نمی خوام خدا رو صدا کنم. وقتی نمی خواد منو ببینه، زور که نیست. باور نداشتم خدا بنده هاشو بندازه تو هچل، ولی حالا باور دارم. اصلا هر چی درموردت می گن، حق دارن خدا! می فهمی؟
سکوت می کنم، وجدانم نهیب می زنه خفه خون بگیرم. من اگه تو هچل افتادم تقصیر خودمو زبونِ درازمه. اگه دو تا از پروژه های کنگره اصفهانو تایید کرده بودم، باهام دشمنی نمی کرد. اگه موافقت می کردم تو پروژه ی WHOهمکارم باشه، اینجوری باهام دشمن نمی شد.
از مریمی که بخواد مشکلاتشو بندازه گردن خدا، بدم میاد. اونقدر حقیر نشدم که بخوام به دنبال مقصری غیر از خودم بگردم. ولی با خدا هم قهرم. می شنوی خدا؟ باهات قهرم.
حداقل می تونستی راهو کمی برام هموار کنی، نه اینکه به هر دری که می زنم یا بسته باشه یا به سنگلاخ باز بشه!
از دانشکده بیرون میام. از روی جوی آب می پرم و وارد خیابون می شم. باید به موسسه ای که جاوید برای تدریس معرفی کرده برم. گفته بودم به کار نیاز دارم، اونم موسسه آموزشی دوستشو معرفی کرده بود که به دنبال مدرس آمار هستن. در عجبم از این همه آشنایی که توی این شهر بی درو پیکر داره.
توی این فکرام که با صدای بوقِ ماشینی سر برمی گردونم. پرادوی مشکی… و دکتر احمدی! رئیس معلق دانشگاه!
کیفمو روی دوشم جابجا می کنم و با قدم های نامطمئن به سمتِ ماشین می رم. هنوز نرسیده به در، خم می شه و درو برام باز می کنه.
لب تر می کنم و مردد سلام می دم
–سلام، سوار شین لطفا
لحنش پر از شتابه. پر از عجله کن!
سوار می شم و درو نبسته حرکت می کنه. ماشینو تو خیابون اصلی میندازه و آدرس جایی رو که می خوام برمو می پرسه.
گیج به سمتش می چرخمو می پرسم: با من کاری دارین آقای دکتر؟
بدون اینکه نگاشو از خیابون بگیره لب می زنه: بهتون می گم، کجا می رین؟
آدرس موسسه رو می دم . به نشونه ی تایید سر تکون می ده و می گه: از دفتر مهرانفر میایی؟
متعجب از دونستنش لب می زنم: بله
–خوب بلده چطور، شاه ماهی صید کنه!
کنجکاو به نیم رخ سرخو سفیدش خیره می شم.
–وقتی دبیر کمیته ی تحقیقات بودی تو رو کشف کرد. درست ترش اینه که، وقتی دو تا از پروژه ها رو برای کنگره اصفهان تایید نکردی، تو رو کشف کرد. پروژه هایی که هیچ کسی متوجه خطاش نشده بود، حتی داورای کنگره هم متوجه نشدن. جالبیش اینجاست، ISI هم متوجه خطاش نشده بود. ولی شما با خوندن چکیده ی مقاله خیلی راحت گفتی طرح تحقیق از دم اشتباهه. از همون موقع به این فکر بود یه جوری ازت استفاده کنه.
واسه همین دقتت بود که پروژه ی WHO رو به خودت دادم. نمی خواستم مهرانفر تو پروژه بیاد، می دونستم ازش خوشت نمیاد و اگه باشه، انگیزه ی ادامه ی پروژه ازت گرفته می شه. برای همین اختیارِ تام بهت دادم
پروژه ی WHO که تایید شد، مطمئن شدیم تو یه نابغه ای.
واسه دانشگاه UCLA بورست کردم. باید دکتراتو جوری می گرفتی که بتونی تو همین دانشکده تدریس کنی. تنها راهشم همین بود که همین دانشگاه تو رو بورس کنه. ولی مهرانفر گند زد، بورستو لغو کرد. اگه مساله ی خانوادگی وسط نبود اجازه نمی دادم این اتفاق بیفته.
گیجم، منظور این همه صغرا کبرا چینیشو نمی فهمم. این همه خودشیرینی و گذاشتنِ منتِ کارایِ کرده و نکرده اش! اونقدر توی ذهنم سوال صف کشیده که نمی دونم باید چی بپرسم! به شماره ی 103 قرمز چراغ راهنمای روبرو خیره می شم.
نفس عمیقی می کشم بدون رودروایسی می گم: خب بقیه اش؟
به سمتم می چرخه. مرد 56 ساله ای که جوون تر از سنش می زنه. با موهای جوگندمی، ابروهای کوتاه و دماغ قلمی و لب های کشیده و صورتِ کاملا اصلاح شده. و چشمای سبزی که توش تعجب دو دو می زنه
شنیده بودم صاحب چشمای سبز مکار و حیله گرن!
پلک می زنمو به این فکر می کنم خیلی وقته که معادلات و شنیده ها و باورهای ذهنی من، غلط از آب دراومدن!
لبهاش تکون می خوره و بعد از چند ثانیه سوالش توی ذهنم تحلیل می شه که : بقیه ی چی؟
نفس می گیرمو نگامو به شماره ی 82 می دم. لب تر می کنمو می گم: منظورتونو از این حرفا نمی فهمم. و مهمتر از همه ی اینا، الطافِ شما، سرِ بنده ی حقیر که پروژه ی WHO رو خودتون با اختیار تام بهم دادین و منو برای بورس معرفی کردینو این چیزا! اصلا چرا دکتر مهرانفر با من خصومت داره؟
گوشه ی لبش به نشونه ی لبخند بالا می پره، معلومه که نیش کلاممو گرفته
– قبلا که رئیس رسمی دانشگاهت بودم، اینطور بی پرده حرف نمی زدی
تلخ می شم. از مردی که روبه روم نشسته و از همه ی آدمایی که به نوعی از موقعیتشون سو استفاده می کنن.
تلخ و گزنده لب می زنم: حرمت شاگرد و استادی واجب. ولی اگه زورم می رسید با همه ی اونایی که به نوعی سعی دارن از اطرافیانشون برای رسیدن به مقاصد خودشون استفاده کنن بدتر از اینا برخورد می کردم
–اشتباه نکنین خانوم زارع، اگه من می خواستم از شما سو استفاده کنم خیلی وقت پیش می کردم. نه الان! فقط خواستم بهتون بگم پروژه ی امروزو کنسلش کنی. اون پروژه تنها سودی که داره، اینه که شما از این دانشکده فارغ التحصیل می شی. ولی عملا اسیر مهرانفری!
اون باهات خصومتی نداره فقط تو رو فقط واسه خاطر نبوغت می خواد. تا وقتیم با اونی در جا می زنی. نه جلو می ری و نه عقب! البته این بهترین وضعیت ممکنه! به شرطی که نخواد از تو به خاطر چیزی غیر از نبوغت استفاده نکنه.
راست می گفت. حداقل پروژه ی 7 ساله اش این گفته رو تایید می کرد.
ماتو مبهوت لب می زنم: چرا اینارو به من می گین؟
لبخندش عمق می گیره . چراغ سبز می شه، راهنما می زنه و حرکت می کنه: می دونم دنبال سندی از مهرانفری. فیلمت، وقتی تو دفتر دکتر براتی بودی و داشتی زونکن پسخوراند اقلام دارویی رو زیرو رو می کردی رو دیدم. همه دیدن، حتی مهرانفر. فکر می کنی مهرانفر به این آسونی راحتت می ذاره؟
حس می کنم سطل آب سردی رو روی سرم خالی کردن. دستم، شل، بند کیفمو گرفته. سرده و این سرما رو تا مغز استخون حس می کنم. دهنم خشکه. ترسیدم. نه… جا زدم! جا زدم. آره جا زدم.
-مطمئنم که می دونی خواهرم، خانوم دکتر مهرانفرِ. اگه به خاطر دخترش نبود خیلی وقت پیش طلاق خواهرمو می گرفتم. ولی حالا اوضاع تغییر کرده. به خاطر خصومت های خانوادگی و کاری برام پاپوش دوختن. حکم ریاستم تعلیق خورده، خبرا رسیده که قراره مهرانفر رئیس بشه. بحثش تو وزارت خونه است. کله گنده هام پشتشن. منِ رئیس نتونستم کاری رو از پیش ببرم. تو هم نمی تونی. نمی خوام اسیرش شی و یا اینکه، بلایی که سر وحدانی و هاشمی اومد، سر تو هم بیاد. از دانشکده انصراف بده!
از دانشکده انصراف بدم؟! انصراف بدم؟! چرا این چنتا کلمه اصلا هضم نمی شه؟!
با تعجب به سمتش می چرخم. صداش هنوز توی مغزم زنگ می خوره. انصراف بدم؟! اونوقت خودم چی؟ این همه تلاش و زحمت؟! خانواده ام؟ حرف مردم؟
صدای تبریک قاسمو از پشت تلفن می شنوم… و خنده های از ته دلِ حاجی بابا. و ذوق خودم پشت لپ تاب واسه دیدنِ رتبه ی یک … و شور و اشتیاق آجی زینب و معصومه و عباس… و جشن 11نفره ی خانوادگیمون همراه عروس و دامادو نوه ها…
هر روز عمرم از، دیروز بدتره
عمری که هر نفس، بی غم نمی گذره
آروم لب می زنم: نگه دارین.
سرعتش کم می شه چیزی می پرسه ولی نمی فهمم. ماشین که متوقف می شه پیاده می شم. صداشو می شنوم ولی نمی فهمم که چی می گه. می خواد که مانعم بشه ولی در ماشینو می کوبم.
کنار خیابونِ شلوغ قدم برمیدارم. خیابون شلوغه، اما آشناست. کجا دیدمش؟ نمی دونم! فقط حس می کنم مقصدم توی این خیابونِ آشنای شلوغه. مقصدی که امنه. که آرامش داره
دلگیر و خسته ام، بی روح و ساکتم
نبضم نمی زنه، پلکم نمی پره
نگام روی سنگفرش پیاده رویه، ولی حواسم به ناکجا آبادی که نمی فهممش. باید انصراف بدم. دلم یه چیز گرم می خواد، یه جای گرم. یه حس گرم. اینکه کنارم باشه. فقط باشه. فقط باشه
نفس می گیرمو به درختِ کنارم تکیه می زنم. درخت آشناست. درِ شیشه ایه شرکت کامپیوتری اون طرف خیابون هم آشناست. و احمقانه از خودم می پرسم، من اینجا چیکار می کنم؟
از سوالم قلبم چنگ می خوره و چشمم می سوزه. نم می شه… قطره ی اول که می ریزه، خودمم فرو می ریزم. پس جای امنی که حس می کردم اینجاست؟!
می دونم امشبم، از خواب می پرم
از گریه تاسحر، خوابم نمی بره
آروم هق می زنم. در شیشه ای پشت شیشه آب گرفته ی چشمام باز می شه. زن و مردی آشنا دست توی دست هم، خندان…
اون روبروم داره، پرواز می کنه
می بینمش هنوز، از پشت پنجره
هه چقدرم که امنه! هق می زنم. برای این همه تنهایی. تنهایی که عمیقه! و عمقش اونقدری هست که وقتی از بالا به تهش نگاه کنی سرت گیج بره.
سمند سفید رد می شه … از کنارم. شکستن رو توی همه ی وجودم حس می کنم.
هق می زنم. صدای زنی رو کنار گوشم می شنوم. و سنگینی دستش روی کتفم. کاش دنیا وایسه. کاش دنیا تموم شه.
تکونم می ده، هق می زنم. دنیا هیچ وقت برای من واینمیسه! هق می زنمو از ته دل با غیض صداش می زنم: خدایا، نمی خوام که دیگه خدام باشی.
قلبم سفت می شه، شاید اونقدر مچاله شده که من فقط سفتیشو حس می کنم. دستمو کمک خودم می گیرم و آروم بلند می شم. اشکامو با پشت دست پاک می کنم و بی توجه به زنِ پشتِ سرم حرکت می کنم و زیر لب زمزمه می کنم
دوران گیجیو، سرگیجگیت گذشت هه
محکم بشین دلم، این دور آخرِ
نگامو از حلقه ی آبی لوگوی WHO می گیرم. نشانِ آسمان آبی، نشانِ اتحاد مردم کره ی زمین زیر این آسمونِ آبی برای رسیدن به سلامتی!
چکیده ی مقاله ی تجربیات ورزقانم پذیرفته شده و از من کل مقاله رو می خوان. در اصل پایان نامه ام بود! از طریق دانشکده اقدام به ارسالش نکردم. اونقدر دله دزدی دیده بودم که می ترسیدم. عمدا قبل از اینکه به دانشگاه ارائه بدم داده بودم به WHO که اگه خواستن تایید نکننش بگم که WHO تاییدش کرده. می دونستم تایید می شه. مطمئن بودم. ولی حالا به دردم نمی خورد. فقط به درد WHO می خورد. لب تاپمو بستم. صدای حرکت ثانیه شمارِ ساعتِ دزدیمون روی دیوار، خلوتِ ساعت 11 صبح دهم مهرماهِ اتاقِ همیشه شلوغ سوئیت 52 رو به هم می زد.
سنگین بودم. اونقدر سنگین که هیچ حس خوشایند و سبکی رو توی وجودم حس نمی کردم. اولین مهری بود که از اومدنش هیچ حسی ندارم. نفس می گیرم و بلند می شم. در با شدت باز می شه. به سمت در می چرخم، الهام با نگاهی پر از سوال.
با بغض لب می زنه: راسته که انصراف دادی؟
پس فهمیده بود! هفته ی قبل برگ انصرافمو پر کرده بودم. قبل اینکه به کسی چیزی بگم برگه رو به منشی دکتر مهرانفر دادم. مهرانفر دلیل خواسته بود و اوضاع خانوادمو بهانه کردم. می دونست که بهانه است. گفته بود انصراف به این راحتیا نیست، باید کمیته تشکیل بشه. باید مراحل قانونیشو طی کنه و این روند چیزی حدود دو ماه طول می کشه.
هر چی فکر می کردم به جایی نمی رسیدم. این خطی که می رفتم تهش تباهی خودم بود. جاوید گفته بود عاقلانه ترین کار کنار کشیدنه. همکاری با مهرانفر یعنی سوخت شدن و کنسل کردن قرار داد 7 ساله، یعنی خوندنِ فاتحه ی داشته ها و نداشته هام. چون مهرانفر می دونه که دنبالش بودی و راحتت نمیذاره.
از قاسم مشورت خواستم ولی دعوام کرد. از وضعیتی که توش گرفتار بودم عصبی شده بود. گفته بود خودسرم! گفته بود خودسرانه امیر رو انتخاب کردی و خودسرانه خودتو وارد معرکه ای کردی که نمی دونستی اطرافت چه آدمایین؟! گفته بود توی دختر چرا با همچین جماعتی سینه به سینه شدی. گفته بود بکشم کنار و برگردم حاجی آباد. درست مثل خواهرام که سرشون به زندگیشون گرمه، سرمو به زندگیم گرم کنم. نه پرسید که چرا و نه پرسید که چطور؟ فقط قضاوت کرد! حتی گفته بود از کجا معلوم، و باقیِ جمله اشو پسِ جملات دیگه ای جا گذاشته بود! ولی می تونستم تهِ از کجا معلومشو بخونم. که از کجا معلوم کرم از درخت نباشه! که من مقصر ماجرا نباشم.
خجالت می کشیدم به معصومه و زینب بگم که دارم برمیگردم حاجی آباد، که انصراف دادم! و عباس، نمی شد که گفت. اگه مرضیه می فهمید توی همه ی شهر می پیچید. نه اینکه خودش خبرو پخش کنه. نه! زن دایی پخش می کرد. زن دایی که همه از زبونش می ترسیدن. مثل روز برام روشن بود که می گفت حتما ریگی به کفشش بوده که از دانشگاه انصراف داده! از کجا معلوم که از دانشگاه بیرونش نکردن!
و حالا خبر به الهام رسیده بود. درست یک هفته بعد از دادن برگ انصراف.
–با تو ام دیوونه؟ آخه چه مرگته؟
با چشمای اشکیش خیره می شم. دفتر پاپکوشو رو تخت پرت می کنه و باز فریاد می زنه: آخه تو چته؟ چت شد یهو؟ تو که خوب بودی مریم! تحت اون همه فشار رفتی ورزقان! با اون خونریزی معده و اون شرایط سخت! حالا که باید پایان نامه ی آماده اتو تحویل بدی رفتی برگِ انصراف از دانشگاهتو دادی؟ آخه چرا؟
روی تختم می شینم. چی باید می گفتم؟
–مریم …
حوصله شنیدن ندارم، امروز دومین روز تدریسم توی موسسه ی پیشنهادیِ جاویده! قرداد سه ماهه امضا کردم. بدون چک و سفته، اسم جاوید ضامنم شده.
از طرفی باید منتظر نتیجه ی کمیته ی کذاییِ که برای تشکیلش هی امروزو فردا می کنن، باشم. باید خودمم توی این کمیته باشم. حتی برام تاریخو هم معین نکردن کی هست. این همه تعلل منو یاد حرف دکتر مهرانفر میندازه، که انصراف دادن به این راحتیا نیست.
آروم لب می زنم: الی الان نه! بعدا حرف بزنیم. سرم درد می کنه
–نه باید بگی چرا؟
مشت می کنم. و به مارک توشیبای نقره ای حک شده روی لپ تاب شکلاتیم خیره می شم و با صدایی که انگار با خودم حرف می زنم زمزمه می کنم: موندنم، فایده ای نداره الی
–یعنی چی؟
-الی گیر نده
کنارم زانو می زنه و با غیض می گه: دیگه غریبه ام نه؟
به چشمای اشکیش خیره می شم. الهام زیبا نبود. خواستنی نبود! اخلاقش اونو خواستنی کرده بود. تا حالا دقت نکرده بودم که چقدر قهوه ایِ اشکیش دلنشینه!
–آره دیگه غریبه ام
لبمو از داخل به دندون می گیرم و می گم: بحث غریبگی نیست الی. مدرک ارشدمو در صورتی می تونم بگیرم که پای یه پروژه ی 7 ساله رو امضا بزنم. پروژه ای که تو تهران داره اجرا می شه و به نام مهرانفر ثبت می شه. خودت دیدی که چطور مهرانفر شد رئیس دانشگاه و خدای علوم پزشکی. الی تهدیدم کرده، به آبروم! می فهمی؟
–مگه بار اولشه؟ مگه شهر هرته؟ این دفه که رفتیو شکایت کردی حساب کار دستش میاد! تو که آدم عقب کشیدن نبودی. با دوتا تهدید جازدی؟
الهام می دونست که اینجا از شهر هرتم هردمبیل تره! چرا خودشو به علی چپ می زد؟ چرا نمی خواست که قبول کنه نمی شه؟
خم می شمو جورابمو از زیر تخت بیرون می کشم.
–خبر انصرافت، توی دانشکده مثل بمب صدا کرده. که نابغه ی پروژه های تحقیقاتی علوم پزشکی، همونی که تحقیقاتش مو لای درزش نمی ره، همونی که خیلی از استادا به چشم یه استاد بهش نگاه می کنن نه دانشجو، از دانشگاه انصراف داده. می فهمی اینا یعنی چی؟ اگه بدونن مشکل از کجاست، مطمئنا بچه ها پشتتو می گیرن!
راست می شم. حرفاش توی ذهنم مثل نوار، برگشت می خوره. نابغه ی پروژه ی تحقیقاتی! همونی که خیلی از استادا … انصراف داده! مثل بمب صدا کرده! چرا باید انصراف من مثل بمب بپیچه؟ اصلا چرا الهام باید باخبر می شد؟! الهام یه دانشجوی جزء که بیشتر نیست!
سنسورایِ خطرم یکی یکی به کار میفتن! این همه مدت نمی گفتن نابغه ام، چطور یهو نابغه بودنِ من عَلَم شده؟! چطور یهو همه فهمیدن تحقیقای من مو لای درزش نمی ره؟ چرا تا الان کسی از محاسن من چیزی نمی گفت؟
حس خوبی به این جملات ندارم. از رو تخت بلند می شم. مهرانفر گفته بود انصراف دادن الکی نیست!
–آخه یه چیزی بگو مریم، دارم دیوونه می شم
مضطرب لب می زنم: همه ی بچه ها، می دونن که من انصراف دادم؟
–آره بابا، امروز تو کلاسمون نقل تو بود. حتی تو سرویس چنتا از بچه ها هم ازم می پرسیدن ببینن راسته یا نه. مریم واقعا انصراف دادی؟
کلافه به سمت کمد دیواری خیز برمیدارم می گم: الی اینقد این سوالو نکوبون تو سرم. آره انصراف دادم
بلند می شه و پشت سرم راه میفته : تو خیلی بیجا کردی
برمی گردمو مثل خودش می گم: بیجا کردم یا نه، به خودم مربوطه. ولم کن الی
به گریه میفته، و با همون عجز می ناله: جونِ الی یعنی راهی نداره؟
قلبم چنگ می خوره. روح و روانم به هم ریخته، اونقدر که تحمل هیچ چیزو هیچ کسیو ندارم. سخت و آروم می گم: اگه راهی داشت مطمئن باش این همه تلاشمو به باد نمی دادم. بدونِ اینکه تاپمو بیرون بیارم، مانتومو می پوشم. هوا کمی سرد شده. پاییز امسال چقدر زود هوای سردو به خودش گرفته! بندِ مانتومو از بغل می بندم و ادامه می دم: دیگه راجبش حرف نزن. خودم به اندازه ی کافی اعصابم به هم ریخته . من امروزم کلاس دارم، تا ساعتِ 8.
کلمات با زجری که روانمو به بازی گرفته از میون لب هام بیرون میان: امتیاز طراحی پایان نامه تونو دادم به دکتر عزیزی.
صدای پر از بهتشو می شنوم: ولی مریم این پایان نامه رو تو طراحی کردی
مقنعمو می پوشم. حس می کنم که قلبم نمی زنه. کاش الهام اینجوری نمی کرد. کاش می ذاشت بهشون فکر نکنم. کاش
پوف می کشم. بلند و با صدا: من انصراف دادم. وقتی انصراف دادم یعنی یه کارشناس بهداشت عمومیم. اسم من پشتش باشه، پایان نامتون اعتبار علمیشو از دست می ده. کمیته تحقیقات پایان نامه تونو قبول نمی کنه.
–مریم …
با پرخاش به سمتش می چرخم و داد میزنم: مُــــــــرد…، الی جون عزیزت بس کن
صدام می لرزه. خودمم می لرزم. بند کیفمو چنگ می زنمو می گم: این سوالو جوابا اذیتم می کنه. راحتم بذار
سکوت می کنه. قطرات درشت اشکش رو گونه ی سفید و تپلش غلط می خوره. همه ی وجودم مچاله می شه. مچاله ی مچاله. باختنم رو و شکتنمو تو تک تک اشکای الهام می بینم.
دستمو به بند کیفم چفت می کنمو با خداحافظی زیر لبی از اتاق بیرون می زنم.
دستامو توی جیب بافت سفیدم فرو می کنم و در حالیکه تو خودم مچاله شدم، از کنار خیابون رد می شم. کارای تسویه حسابم با دانشکده، امروز و فرداست که تموم شه.
حالا که انصراف داده بودم، شکایت مکتوبی رو برای دفتر ریاست جمهوری نوشته بودم. نوشته بودم که به خاطر تهدیدای مهرانفر مجبور به انصراف شدم. نوشته بودم برادرش ریاست بازرسی کل رو به عهده داره و می خوام که از ستاد شما، فردی شخصا پیگیر موضوع باشه. نوشته بودم فساد اخلاقی و علمی فراوانی داره و در آخر یه کپی از پرونده ی اخلاقی بیمارستان رسولشو هم ضمیمه کرده بودم.
جاوید می گفت اگه خود دفتر ریاست جمهوری شخصا پیگیر باشه، می تونی دوباره برگردی دانشگاه. ولی قاسم می گفت با تعریفی که تو از مهرانفر داری، تهران برای تو دیگه جای موندن و درس خوندن نیست. و سربه نیست کردن یه دختر غریب و تنها، توی یه همچین شهری، کار راحتیه . گفته بود به محض پایان تسویه حسابم برگردم حاجی آباد. قول داده بود تا 3 ماه دیگه، مقدمات سفرمو به دبی و از اون ورم، استرالیا فراهم کنه. به کمک دوستش پیگیر کارام توی یکی از دانشگاه های اونجا بود. و ما منتظر موافقت دانشگاه… همچنان کسی غیر از قاسم خبر نداشت که از دانشگاه انصراف دادم. دوست نداشتم کسی بدونه.
قراردادم با موسسه آموزشی تا دو ماه دیگه به اتمام می رسید و مجبور بودم این دو ماهو تهران باشم. ولی قاسم باز هم اصرار داشت که برگردم. گفته بودم مراقب خودم هستم. گفته بود کاش الان شکایت نامه اتو نمی فرستادی دفتر ریاست جمهوری.
و من نمی دونم چرا شکایتمو به محض شروع کارای تسویه حساب برای دفتر ریاست جمهوری پست کردم. شاید اون روز عصبانی بودم. شاید فکر می کردم برای پیگیری کردنش دیر می شه. شایدم دوباره بچگی… هر چی که بود، با حرفای قاسم، الان کمی پشیمون بودم که خیلی زود اقدام به فرستادنِ شکایت نامه ام کردم.
کلاسای آمارم به قوت خودش باقی بود و تازگی ها کلاسای زبان انگلیسی هم بهش اضافه شده بود. با الهام قرار بود امروزو بگردیم برای دو ماهی که تهرانم، خوابگاه یا جایی رو برای اقامت پیدا کنم. آخر مهر بودو هوا خیلی بیشتر از خیلی سرد. شاید هم درجه ی دی ماهِ حاجی آباد!
با شنیدنِ بوقی پشت سرم، رو برمی گردونم. 206 نوک مدادی! که سرنشیناش پشت شیشه های تیره، ناواضح
به خیال اینکه مزاحمه، سر برمی گردونمو راهمو ادامه می دم. بوق ماشین بلند می شه و توجهی نمی کنم.
با صدای آشنای الهام برمیگردم: خانوم مهندس ماییم.
الهام! 206 نوک مدادی! زیر لب الهامِ خری تحویلش می دم. گفته بودم با رضایی خیلی جایی نره. گفته بودم نسبت بهش مشکوکم. ولی دلو دینشو باخته بود.
گفته بود تو به عالمو آدم مشکوکی. ما اگه جایی می ریم واسه حرف زدن و آشنایی باهمه، بابا خورده شیشه نداره. پاکِ پاکه. ببین صبر کرده تا من یه دل بشم. ببین مهرم تموم شد ولی بر خلاف اصرارش که باید تا آخر شهریور جواب بدم بازم صبر کرده.
باور نداشتم. حرف و حرکت هیچ مردی رو دیگه باور نداشتم. چرا حس می کردم همه اشون دروغ می گن؟!
–کجایی دختر؟ گفتم بمون موسسه میام.
آروم به هر دو سلام می دم. رضایی تعارف می زنه که سوار شم . و الهام به عقب اشاره می کنه. بی اختیار اخمی میونِ ابروهام می شینه و به ناچار سوار می شم. بخاری ماشین هوای داخلشو کاملا گرم کرده. گرماشو دوست داشتم. ولی کاش، ماشین رضایی نبود
–خواهر خانوم ماچطورن؟
گیجو منگ به چهره ی خندان رضایی که از تو آیینه منو مخاطب گرفته خیره می شم. همه اش 4 کلمه است، ولی نه هضم می شه و نه درک.
با اوهومی گلمو صاف می کنم و بدون رودوایسیو می گم: خانوووم!… خواهر خوانووم… بچه پرروو
الهام می خنده و رضایی با لبخند جلو رو نگاه می کنه
پرحرص می توپم: از کی اون وقت؟
می خنده و از تو آینه می گه: از همون مردادی که تو ورزقان تشریف داشتین
واقعا که زبون بازِ قهاریه. مرتیکه ی …
مشت می کنم تا دستم با ضرب به صندلیش برخورد نکنه. این روزها اونقدر زود عصبی می شم که کنترلِ رفتارم کمی سخت شده. می غرم: یواش تر آقای مهندس. شما هنوز همون آقای رضایی هستین و الهامم هنوز خانوم بهرامی.
پیروز مندانه لب می زنه: اون که صد البته، ولی 10 روز دیگه ایشونم می شن خانوم رضایی
گیجو منگ نگامو بینِ رضاییو الهام می چرخونم. کلمات تا رو زبونم میومدو پر می کشید. این چی می گفت؟ مگه الهام بله رو گفته بود؟
متعجب الهامو صدا می زنم
و الهام با لبخندِ خجولی رو برمیگردونه.
رضایی: خب اول کجا بریم؟
نه، این امکان نداشت. الهام چطور به این سرعت تصمیم گرفته بود؟ همه اش یک ماه و نیم آشنایی و صحبت! بس بود؟
صدای زمزمه ی الهامو می شنوم که می گه: اول بریم مطب، بعدش خونه رو می بینیم.
با حرص می غرم: مطب برای چی؟ قرار بود بریم یه خوابگاه رو ببینیم.
عوض این حرفا دوست داشتم بپرسم اصلا چرا به رضایی جواب مثبت دادی. دوست داشتم سرش داد بزنم. حتی بزنمش. بغض داشتم. دلم سنگین بود. اونقدر سنگین که دوست داشتم یه گوشه بشینم و هیچ کس نباشه. حتی خودم.
حس غریبه ای رو بین الهامِ دوست و رضایی که حالا به چشم دشمن می دیدمش، رو داشتم. پر بودم از احساسات متضادِ دیوانه کننده.
دلجویانه به سمتم برمی گرده و میگه: آقا اشکان یه خونه رو سراغ دارن. اگه خوشت نیومد میریم خوابگاهوو هم می بینیم. خوب؟
چقدرم که صمیمیتشون زیاد بوده که راجبِ خونه و مسائل مربوط به من هم با هم مشورت کردن! چقدرم که آقا اشکان، حواسش پی اجرای پیشنهاد خانومش بوده؟ اصلا حس خوبی نسبت به محبت قلمبه شده ی آقا اشکان نداشتم.
تلخم. و با همون تلخی می پرسم: مطب برای چی؟
رضایی از تو آینه با چشمای چراغونی خندان می گه: اوامرِ استادِ اعظمه. امر کردن که شما رو ببینن
از شوخی مسخره اش دستمو به نشونه ی برو بابایی تکون می دم و رو به الی خطو نشون می کشم: شب که خوابگاه می رسیم!
می خنده و رضایی می گه: همیشه اینجوری هستین؟
خنده ی الهام بلند تر میشه و عصبی و با اخم می گم: چجوری؟
–جنگجو! با چنگالای آماده برای …
صدای خندان الهام بلند می شه که: خواهش می کنم
و این خواهشش یعنی آتش بس.
ولی نمی تونم و با همون لحن می گم: اختیار الهام دست خودشه. بله رو گفته، خب… گفته دیگه. ولی من هنوزم پای اون حرفی که جلوی خوابگاه بهتون زدم هستم.
می خنده و می گه: اگه خدای نکرده الهام خانوم از دست ما ناراحت شدن، گردن ما از مو باریک تر. ما در خدمتیم.
نفس عمیقی می کشمو سکوت می کنم و در همون سکوت به شلوغی خیابون خیره می شم. چی می تونستم بگم؟! تا همینجاشم شاید زیاده روی کرده بودم.
به محض متوقف شدن ماشین، هر دو از ماشین پیاد می شن
الهام دستی به شیشه ی ماشین می زنه و خندان می گه: پیاده شو دیگه.
نگامو از تابلوی ساختمان پزشکان نگین می گیرم و شیشه رو می دم پایین : شما بیرن تا برمیگردین من اینجا منتظر می شم.
–دیوونه، اصل کاری تویی، پاشو دیگه
متعجب از ماشین پیاده می شمو آروم می پرسم: واسه چی؟ چیزی شده؟
–نه، یکی از دوستای اشکان می خواد طرح یه تحقیقو بریزه، ولی نیاز داره با یکی که این کاره است مشورت کنه، منم تو رو معرفی کردم.
با تکون سر برمیگردمو شیشه رو بالا می دمو در همون حین می پرسم: حالا کیه؟ چکارست؟
–بیا خودت می فهمی
پوفی می کشیمو درو می بندم. آقا اشکان با ریموت درارو قفل می کنه و هر سه به سمتِ ساختمون شیکِ تازه ساز راه میفتیم.
ساختمونی با 8 طبقه و 32 واحد. با کفِ مرمر و دیوارهای پلاک شده. درست در تیپ و شانِ شمالِ شهر.
وارد آسانسور که می شیم، آقا اشکان دکمه ی 5 رو فشار می دن. و من به این فکر می کنم که چه گیری به اسمش و آقا خطاب کردنش درست به ادایِ الهام، حتی توی ذهنم دادم.
در بعد از صدای اپراتور باز می شه. قدم جلو می ذاریم و جلوی واحدِ بسته ی 20 توقف می کنیم. نگام روی مستطیل استیلی که اسمی رو در خودش جای داده ثابت می مونه. دکتر علیرضا پارسا جراح و متخصص مغز و اعصاب از دانشگاه دورهام انگلستان.
دکتر علیرضا پارسا. جراح و متخصص مغز و اعصاب از دانشگاه دورهام انگلستان
توی کسری از ثانیه ذهنم فلش بک می خوره. حضورش توی کنگره ی بین المللی یک ماه قبل. لهجه ی غلیظ انگلیسی و پژوهشِ بی نقصش. دزدیده شدنِ موبایل گرون قیمتش! خاک برسرم شد رفت!
رضایی تلفنی اعلام حضور پشتِ در مطبش می کنه.
رو به الی زیر لبی می گم: دوستی که می گفتی دکتر پارسا بود؟
–آره
کسی که اونطور بی نقص یه پروژه رو ارائه داده، چه نیازی به من داره؟! نگامو از دانشگاهِ دورهامِ سیاه رنگی که توی بسترِ طلایی حک شده می گیرمو زمزمه می کنم: یا خیلی دیوونه بوده برگشته ایران، یا خیلی پول…
در با تقی باز می شه و مرد سیاه پوش توی قاب در. حرف توی دهنم می ماسه و نگام روی صورتِ شش تیغش ثابت می مونه. با لبخندِ نصفو نیمه ای خوش آمد می گه. از در فاصله می گیره و به رضایی سلام گرمی می ده. و به این فکر می کنم که به ما سلام نکرد!
به سمتمون می چرخه و با اشاره ی دستو بفرماییدی می خواد که وارد مطبش بشیم. روی نگاه کردن بهشو ندارم. چه برسه سلامی که به زبون آورده نشده رو بگم! لبمو از داخل به دندون می گیرمو نگامو به درِ چوبی سوخته ی مطبش می دم.
رضایی پیشنهاد می ده تا ما روی پروژه بحث می کنیم، با الهام خانوم! برن ترمینال دنبالِ مادرش! و من همه ی ذهنم علامتِ سوالی می شه که الهام از کی این همه تودار شده که این چیزا رو به من نگفته؟! نگاهِ دلگیرو ملتمسمو به الهام می دوزم که نره. قرار بود با هم بریم دنبال خونه! نه روی یه پروژه با مردی که از قضا موبایلشو به بادِ فنا داده بودم، که نگاهِ آخرش توی کنگره، نگاه یه مال باخته به دزد بودو، بحث کنم. قرار نبود بره دنبال مادرش.
با لبخندی پلکاشو روی هم می ذاره و همراهِ آقا اشکانش خداحافظی می کنه . گیج و منگ از این اتفاق و این منگنه، دستمو به بندِ کتونِ کیفم چفت می کنم. نامردا حتی نظرمو در مورد همکاری کردن یا نکردن هم نپرسیده بودن. الهام از کی این همه با من غریبه شده بود و با اشکان صمیمی؟
–احوالِ خانومِ مهندس!
به سمتش می چرخم. مهندس خطاب شدن، برای دانشجوی انصرافیِ ترمِ آخر ارشد، عذاب آوره! ولی بیشتر از اون، رودروایسیِ که می شه با این مردِ سیاه پوش داشت!
به جون کندن، لب می زنمو چیزی شبیه سلام، از بینش خارج می شه.
صدای گرمو گیراش، توی طبقه ی 5 خلوت اکو می خوره: سلام. بفرمایید لطفا
یادم میاد که امروز پنجشنبه است. و خلوتیِ تقریبیِ ساختمون پزشکانو بسته بودنِ در مطبش، برای همینه.
با بسم اللهی در درل، واردِ مطبش می شم.
مطبی با دیزاینِ یک دست شیری و شکلاتی. از ترکیب اسمش، بی اختیار لبخندی روی لبم میاد و سعی می کنم برای حفظِ کلاسم نگامو ازپرده هایِ شکلاتی و تورهای شیری و اون یک دست کاناپه ی چرمِ شیری و گلدونای اقاقیای کنارِ پنجره ی سرتاسری که به بالکن ختم می شه بگیرمو بیشتر از این کنجکاوی نکنم. حتی فرصتِ دید زدنِ پوسترای پزشکیِ روی دیوار رو هم از خودم گرفتم!
با صدای بسته شدنِ در، وحشتِ عمیقی توی دلم سرازیر می شه. اصلا رو چه حسابی من توی مطبِ خلوت پا گذاشتم؟! رو چه حسابی الهام منو با این مرد تنها گذاشت؟! سادگی و ساده دلی تا کی و کجا
صدای نزدیک شدنِ قدمهاشو می شنوم و دعوتش به اتاقِ کار.
نفس عمیقی می کشمو سعی می کنم همه ی افکارِ منفی و ترسی که دارمو پس بزنم. نمی خوام به داستانایی که از رابطه ی پزشکا و منشیاشون ویا بیمارشون شنیدم، فکر کنم. بندِ کتونِ کیفمو بیشتر فشار می دم. از کنارِ میزی که مطمئنا برای منشیه، رد می شیم و به در چوبیِ قهوه ای سوخته ی نیمه باز می رسیم. در رو تا آخر باز می کنه و تعارف می زنه که اول وارد شم. با ببخشیدی، از کنارش رد می شم. مشامم پر می شه از بویِ عطر مردونه ی تلخش. و باز ذهنِ کنجکاوِ بچه گونه ام سوال می پرسه که چرا مردا به بوی تلخ علاقه دارن؟!
اتاق کار بر خلافِ اتاقِ انتظارش گرمه، و اسپیلتی که بخاریش روشنه، اتاقو مطبوع نگه داشته. میز چوبی کنار پنجره ی دو متری، و مبلای شیری رنگ و دو پوستر یکی از طبیعت و دیگری از مغز و نوار مغز طبیعی یک انسان.
روی دمِ دست ترین مبل می شینمو کیفمو روی زانوم می ذارم. روی بروی من روی مبلِ مقابلم جا می گیره و حینی که کتابای روی عسلیشو کناری مرتب می ذاره می گه: اگه گرمتونه اسپیلتو خاموش کنم؟
لبخند زورکی می زنمو آروم می گم: نه خوبه.
با لبخندی عمیق، نگاشو از صورتم می گیره و پوشه ای رو از زیر کتابِ قطوری بیرون می کشه: خب چه خبرا؟
قرار گرفتن توی همچین جوی اصلا جالب نیست. کاش الهامم بود. کاش اصلا در اتاقشو باز می ذاشت. ردِّ نگاشو دنبال می کنم و به پاهام که بی قرار و بی صدا روی زمین ضرب گرفته می رسم. خجالت زده پاهام ثابت می شه و نگامو روی صورتش، سر می دم: خانوم بهرامی گفتن، می خوایید یه تحقیقو طراحی کنین.
پوشه رو بدونِ اینکه باز کنه، روی عسلی می ذاره و می گه: آره. ولی فکر نمی کردم که خانوم بهرامی شما رو معرفی کنه؟
غیر ممکنه! غیر ممکنه که دکتر پارسای تحصیلکرده ی انگلیس ندونه، با کی قراره بحثو مشورت داشته باشه! حتی طرز برخوردش دمِ در، نشون می داد که منتظر اومدن ما بوده! باز این مسخره بازیش گل کرده! رضایی آدم شده، حالا نوبتِ پارسات! حتما انتظار داره بپرسم که انتظار داشتی کیو معرفی کنه؟! که تو هم با این سوال برام دست بگیری؟ کور خوندی؟
لب تر می کنم و محترمانه می گم: بله مشخصه که اصلا فکرشم نمی کردین
لبهاش به نشونه ی لبخند از هم فاصله می گیره و میگه: اگه اینو نمی گفتی، به زارع بودنت شک می کردم
و بلند می خنده: مهندس زارعِ ورزقان، این همه ساکت و مظلوم یکم زیادی دور از ذهنه
لبامو با حرص جمع می کنمو دست به سینه نگاش می کنم. حتما منظورش از ساکت و مظلوم متانته!
انگشتِ اشارشو به نشونه ی یک بالا می بره و می گه: طلبِ کنگره ی یک ماهِ قبلمون صاف شد.
بی اختیار لبخندی رو لبام میاد. یادم میاد که سربه سرش گذاشته بودم که بهت نمیاد تحقیقی رو برای انجام و ارائه داشته باشی. ولی فکر دزدیده شدنِ گوشیش، همون نصفه لبخندو هم از رو لبم محو می کنه و آروم می گم: به خاطر گوشیتون بازم معذرت می خوام.
اون هم لبخند روی لباش جمع می شه. پوشه رو به سمتم هل می ده و زمزمه وار می گه که مهم نیست
مهم بود. اگه نبود که یهو اینجوری اخمو نمی شد!
–یه داروی جدیدِ. یه نوع آرامبخشه و محرکی برای ترشحِ متعادل هورمونِ سروتونین تو افرادی که این هورمون به خوبی ترشح نمی شه. استرس بی قراری، و پرخاش، مشخصه ی اصلی این افرادِ.
روی موشای آزمایشگاهی آزمایش شده و اثر بخش بوده، واردِ مرحله ی آزمایش روی انسان رسیده. مجوز و مراحلِ قانونیشو طی کرده. چارچوب بندیِ تحقیق مونده!
بی مقدمه شروع کرده بود. و این نوع شروع فکرمو حسابی از موضوعِ گوشی پرت کرده بود. پوشه رو ورق می زنم. نتایج روی موشای آزمایشگاهی رو به دقت نگاه می کنم. و نظریه ی پزشکی قانونی مبنی بر بی ضرر بودنِ این دارو روی آدم رو از نظر میگذرونمو می گم: حداقل به 1500نفر برای آزمایش داروی جدید نیاز دارین.
انگشتاشو تو هم قفل می کنه و منتظر لب می زنه: خب؟
- همون روش کارآزمایی بالینی به روش گولدارو رو طی می کنه.
غیر ممکنه تحصلکرده ی انگلستان از روش های تحقیقاتی نوین اپیدمیولوژیکی اطلاعی نداشته باشه! مخصوصا با اون تحقیقِ دقیقی که توی کنگره داشت! قطعا دنبال چیزیه که گمش کرده. دیگه برام مهم نیست که از دانشم سواستفاده بشه . مخصوصا از طرف مردی که یه گوشی چندصدهزارتومنی هم بدهکارشم
پوشه رو می بندمو ادامه می دم: آرامش یه مفهومِ ذهنیه. در نتیجه تلقین به راحتی روی آرامش می تونه اثر داشته باشه. اولین تلاش برای طراحی این تحقیق باید حذفِ اثر تلقین باشه، یعنی استفاده از گولدارو
دومین کار، باید لیستی از داروهایی که اثر آرامبخش رو دارن از جمله، آسپرین ها و مسکن ها و … رو برای همه ی این 1500 نفر رو قدغن کنی. چون ما میخواییم تاثیر اصلی همین دارو رو بسنجیم و نباید اثر مسکن های دیگه مداخله ای داشته باشن.
سومین کار، از اونجایی که تولید دارو، کار شماست، شما باید از نتیجه ی پژوهش و قرار گیریِ بیماراتون توی دسته های داروی اصلی و گولدارو بیخبر باشین.
و چهارمین کار از اونجایی که این یه پروژه ی میلیونیه، برای محکم کاری، کسی که داره آزمایشایِ مربوط به رِنجِ سروتونین رو انجام می ده، نباید بدونه که بیمارا توی کدوم دسته ان. فقط طراح پروژه از قرار گیری افراد توی گروه ها می تونه خبر داشته باشه.
دستای گره زدشو زیر چونه اش قرار می ده و خیره به پوشه لب می زنه: می تونین یه برآورد از هزینه ای که این پروژه می تونه داشته باشه رو انجام بدین.
با آره ای، خودکارِ روی عسلی رو چنگ می زنمو لای پوشه دنبالِ برگِ سفیدی می گردم. جوری که انگار این پوشه و این خودکار مالکی غیر از خودم نداره. لیست می گیرم. از قیمت داروهای ساخته شده می پرسم و اسکن های مغزی و آزمایشات هورمونی و تعداد معاینات دوره ای.
از 1500 نفری که باید توی تحقیق باشن، قیمتی تخمین می زنم. و محققینی که باید توی این پروژه باشن. مدت زمانِ پروژه رو برآورد می کنم و همه ی اون چیزایی که به ذهنم می رسه رو روی کاغذ یادداشت می کنم. روی قیمتی که بدست اومده زووم می کنم. هنگ می کنم. دستی روی پیشونیم می کشمو دوباره نگاه می کنم تا اشتباهی نشده باشه. ولی همونه چیزی حدود 150 میلیون تومن!
لیوانِ سرامیکی که بخاری ازش بلند شده، روی عسلی قرار می گیره.
چایی! چه به موقع! کی از اتاق رفت بیرون که متوجه نشدم؟
با لبخندِ مخصوص خودش می پرسه: چی شد؟
با شیطنت لب می زنم: آقای دکتر اصلا صرفه نظر کنین. این پروژه برای شما نون و آب نمیاره که هیچ، نونو آبتونو هم قطع می کنه!
می خنده و برگه رو از زیر دستم بیرون می کشه. از حرکتش جا می خورم. گاهی زیادی نزدیک و خودمونی می شه!
با تشکری زیر لب، لیوان چایی رو برمی دارم. طعم دارچین و زنجبیلش، بی اختیار اخمی روی پیشونیم میاره.
زنجبیل و دارچین رو آدمایی دوست دارن که طبع گرمی دارن. راحیل گفته بود مردایی که طبعِ گرمی دارن، زیادی س * ک * س* ی اند. از فکر منحرفم توی دلم خنده ای می کنم و به چهره ی اخمویی که داره اطلاعاتِ روی کاغذ آچارو از نظر می گذرونه می دم .
–کلاس خط رفتی؟
چایی توی گلوم می پره وبه سرفه میفتم. انتظار هر سوال و حرفی رو داشتم جز این؟ عجب آدمیه!
دستمو جلوی دهنم مشت می کنمو با صاف کردنِ گلوم می گم: نه
نیشخندی می زنه و حینی که برگه رو روی عسلی می ذاره می گه: حتما برو.
مسخره! پر حرص، لیوانو روی عسلی می ذارم. صدای تقِ شیشه که بلند می شه تازه می فهمم که محکم زدم.
تحویل بگیر مریم خانوم. اینم جواب فکر منحرفت!
صدای تک خنده ی مردونه اش بلند می شه ومی گه: خب راست می گم. دختر که نباید اینقدر بد خط باشه
اوووف که پارسا از رضایی بچه تره! به دفاع از خودم لب می زنم: اصلنم بد خط نیستم.
روی مبلش لم می ده و گردن کج می کنه و با لبخند خاصی می گه: واقعا؟
رفتاراشو درک نمی کنم. گاهی چنان آقا منشانه رفتار می کنه که فکر می کنی یک جنتلمن به تمام معناست و گاهی چنان تو قالب مردی فرو می ره که حس می کنی سعی در اغوای تو رو داره. و خدا می دونه که چقدر از این پارسای اغواگر متنفرم.
چیزی ندارم که بگم. می دونم که اگه خوش خط نیستم، بدخطم نیستم. فقط به قولِ عباس کله مورچه ای می نویسم.
سکوتِ لحظه ایمونو با تعارفش برای نوشیدنِ باقی چای پر می شه.
ذهنم به این سمت کشیده می شه که برای خودش نوشیدنی نیاورده. نکنه توی چای چیزی ریخته باشه …نکنه…
–می تونی مسئولیت طراحی پروژه رو به عهده بگیری؟
متعجب سر بلند می کنم. نمی دونم باید چی بگم. من الان فقط یه کارشناسِ بهداشت عمومیم!
–خانوم بهرامی گفتن که شما مشابه همین پروژه رو براشون طراحی کردین. سرم شلوغه. دنبال یه آدم مطمئن واسه طراحیم، کسی که مثل خودم حواسش به همه جوانب پروژه باشه.
با من من لب باز می کنم و می گم: همچین پروژه ای کسی باید طراحیش کنه که حداقل کارشناس ارشد اپیدمیولوژی باشه و یا دکتر… من… از دانشگاه انصراف دادم.
می بینم که اخماش توی هم گره می خوره و لب هاش با سوالِ چرا تکون می خوره.
دستامو توی هوا تکون می دمو سربسته می گم: بنا به یه سری مشکلات مجبور شدم انصراف بدم.
می خواد چیزی بگه که آلارم ملایم موبایلش بلند می شه. رضاییه که پشت در می خواد درو باز کنیم.
در رو باز می کنه و این بار همراه الهام و رضایی، مادر الهامم هست.
دومین باریه که مادرشو می بینم. خونگرمو خودمونیه. درست مثل الهام. عزم رفتن می کنیم که دکتر پارسا، بزینس کارتشو به سمتم می گیره: باهام تماس بگیرید.
حواسم پیِ جمع بستنِ فعلش می ره. حتما جلوی مادر الهام خواسته موجه جلوه کنه!
–اگه مشکلی ندارید، طراحی پروژه رو به نام خودم ثبت می کنم. ولی حق طراحی برای شما همچنان محفوظه، با همون نرخی که خودتون برای طراح در نظر گرفته بودین.
لبخند می زنمو فکر می کنم 35 میلیون تومن برای همچین پروژه ی یک ساله، که سرِ جمع دوماه وقتمو می گیره، پیشنهاد خوبیه.
با تکون دادنِ سر و باشه ای، در خواستشو قبول می کنم. در نهایت با قول و قرار برای تماس، خداحافظی می کنیم.
چرخی توی خونه ی دو خوابه ی هفتادمتری می دم و به این فکر می کنم هال و پذیرایی خونه ی ما، سرجمع شصت متر میشن. برای من یه اتاق 3*4 کفایت می کنه.
–نظرت چیه؟
نگامو از اپن آشپز خونه می گیرمو رو به الی می گم: خوبه. مطمئنی برجِ 100 تومن می گیره؟
–آره بابا. از دوستای آقا اشکانِ
برای رفتن به مطب هم گفته بود دوست آقا اشکانه… به کنایه و لبخند می گم: یه وقت این دوستِ آقا اشکان، در نیاد بشه دکتر پارساها؟
می خنده و همراه خنده اش منم می خندم
–نه دیوونه. دوستش یک سالی هست رفته عسلویه. هر سه ماه یک بار این طرفا میاد. گفتم که… خیلی وقته دنبال یه آدم مطمئنه که مراقب خونه و زارو زندگیش باشه.
—خب خانوم زارع، اگه راضی هستین، بیایید برگِ قراردادو هم امضا کنین.
انگار اینبار بر خلاف هزاران بارِ قبل، همه چی دست به دست هم داده بودن، که بی دردسر کارام راه بیفته. تا خونه هست، چه نیازی به خوابگاه ودردسراشه؟! مخصوصا که خونه به محل کارم تقریبا نزدیکه و وسایلش کامله.
مفاد قراردادو می خونم. همه چیز منصفانه است. زیرشو امضا می زنم .
قرار می شه فردا صبح وسایلامو به اینجا منتقل کنم و حالا به خوابگاه برگردیم.

روی تختم دراز می کشم. نیم ساعتیه که اتاق غرق تاریکیه و من بلاتکلیف طول و عرض اتاق و آشپزخونه و هالو به بهانه ی جمع کردنِ وسایلم طی می کنم. آخر کارم، صدای راحیل و سارا در اومد که بسه و بذارم که بخوابن.
ساعدمو روی پیشونیم می ذارم. صدای کم جونِ عقربه ی ثانیه شمار ساعتم، گوشمو نوازش می ده. همیشه از گوش دادن صدای ثانیه شمار ساعتم، حالِ خوبی می شم.
چشم می بندمو از پشتِ سیاهیِ پلکم افکار به سمتم هجوم میارن. پروژه ی یک ساله ی دکتر پارسا، زیادی وسوسه انگیزه! اونقدر درگیر جمع کردن وسایلم بودم که یادم رفت تماس بگیرم. باید بگم دو ماه بیشتر تهران نیستم و اگه مشکلی ندارین بعد از شروعِ پروژه، آمارو برام میل کنین و از طریق اینترنت نتیجه رو براتون گزارش کنم. فردا حتما باهاش تماس خواهم گرفت.
به راست غلت می زنم. الهام و مادرش، کفِ زمین، کنار هم خوابیدن!
قرار بود سه شنبه ی دوهفته ی دیگه، عقد کنه. اونم تبریز، خونه ی اشکان!
پرسیده بودم مطمئنی؟ و جوابش به همه ی نگرانیم، یه لبخندِ خجول بود.
می ترسیدم. می ترسیدم رضایی اون چیزی نباشه که داره نشون می ده.
مادر الهام، از اشکان راضی بود. و از خانواده ی اش. می گفت مردمای خوبین. می گفت مطمئنم که الهام انتخاب درستی داشته و آخرِ هر بحثِ مربوط به الهام، براش آرزوی خوشبختی می کرد.
به سمتِ چپم غلت می خورم و به این فکر می کنم، حتی روحِ مادرم اگه نخواد که واسه خوشبختیم آرزو کنه حق داره.
قلبم می گیره و توی ذهنم دنبال تعداد سالایی می گردم که مامان نازگلو ندارم!
خیلی زیاده، اونقدر که یادم نمیاد کی داشتمش! اونقدر که سالهای داشتنش، خیلی دور و دست نیافتنیه. و عمیقا حس می کنم دوست دارم کنار مادرم بشینم و براش حرف بزنم. و برام حرف بزنه.
از دختر کدخدایی بگه، که پدرش، داماد شد و دخترای زن اولش آواره. از کد خدایی بگه که قصه های بذل و بخشش، تا چندتا روستا بالاترو پایین ترو پر کرده، ولی دختر خودش، با سه تا یتیم، توی کَپَر زندگی می کرد. دختر کدخدایی که مادربزرگم بودو یکی از اون سه یتیم، مادرم.
از خودش بگه و علاقه اش به درس خوندن، و تعصبِ داییِ 15 ساله ام که نمی ذاشت مادرم مکتب بره. و مادرم که خودشو سه شبانه روز زندانی کرد، گریه کرد، غذا نخورد، شاید دایی دلش بسوزه و بگه تک خواهرم، بره درس بخونه.
برام بگه که با داشتنِ عباس و زینب و معصومه ی شیطون و بارداریش، چطور معدل سال سوم نهضتش 17 شد.
اشکِ گرمی که روی صورتم نشسته رو پس می زنم. به راست غلت می زنمو توی دلم، زمزمه می کنم: دلم برات تنگ شده!
چشمم بیشتر می سوزه. تو دلم حمدو سوره می خونم و حس می کنم، دلم برای حاج بابا هم تنگ شده. و چهره ی سبزه اش توی اون لباس شلوار سفید و کلاه عرق چینِ عربیش، توی ذهنم نقش می بنده. و باز حمدو سوره می خونم. و اونقدر صلوات می فرستم که خوابم می بره

منبع i-love-roman

درباره : جدیدترین رمان ها , رمان عاشقانه ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : رمان عاشقانه سری جدید , تمام قسمت های رمان نقطه سر خط , قسمت اول رمان نقطه سر خط , سری جدید رمان نقطه سر خط , نقطه سر خط رمان , رمان اندروید , رمان گوشی , رمان تبلت , قسمت اخر مران نقطه سر خط , قسمت اول و دوم رمان نقطه سر خط , رمان جدید نودهشتیا , رمان زیبا و ماندگار , رمان نقطه سر خط , رمان نقطه سر خط برای گوشی و موبایل و آیپد و آیفون , رمان های اجتماعی و ایرانی ,
بازدید : 598
تاریخ : یکشنبه 12 بهمن 1393 زمان : 1:41 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش