رمان در مسیر آب و آتش,رمان جدید در مسیر آب و آتش,رمان عاشقانه,رمان,

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
مدل های مانتو شیک متفاوت مدل های مانتو شیک متفاوت
جدیدترین مدل های پیراهن زنانه بسیار شیک و قشنگ جدیدترین مدل های پیراهن زنانه بسیار شیک و قشنگ
عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی
جدیدترین زندگینامه حسن ریوندی و همسرش + زندگی شخصی حسن ریوندی جدیدترین زندگینامه حسن ریوندی و همسرش + زندگی شخصی حسن ریوندی
جالبترین عکس های نهال سلطانی جالبترین عکس های نهال سلطانی
اموزش خصوصی کردن اینستاگرام اموزش خصوصی کردن اینستاگرام
زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است
روش های برای درمان جای سوختگی پوست روش های برای درمان جای سوختگی پوست
با این روش موهاتون صاف کنید با این روش موهاتون صاف کنید
دعا دعا
بهترین عکس های دیبا زاهدی و بیوگرافی بهترین عکس های دیبا زاهدی و بیوگرافی
عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور
متن های عاشقانه بروز متن های عاشقانه بروز
ناموس کفتار خوب است یا نه ناموس کفتار خوب است یا نه
شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم
عکس های جالب نيما شعبان نژاد عکس های جالب نيما شعبان نژاد
اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام
تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش
تک عکس های شقایق جعفری جوزانی تک عکس های شقایق جعفری جوزانی
 بنزین فقط و فقط با کارت سوخت بنزین فقط و فقط با کارت سوخت
بیوگرافی جدید پردیس منوچهری بازیگر تلویزیون و سینما بیوگرافی جدید پردیس منوچهری بازیگر تلویزیون و سینما
مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97 مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97
عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها
دانلود سریال خیلی قشنگ پوست شیر دانلود سریال خیلی قشنگ پوست شیر
روش صحیح بستن دستمال سر روش صحیح بستن دستمال سر
جشنواره بهاره هندوها تا آمادگی ها برای مراسم اسکار جشنواره بهاره هندوها تا آمادگی ها برای مراسم اسکار
عکس های دیده نشده ريحانه پارسا لب دریا عکس های دیده نشده ريحانه پارسا لب دریا
تیپ جدید محسن ابراهیم زاده تیپ جدید محسن ابراهیم زاده
خبر احتمال توقیف سریال «حوالی‌ پاییز» خبر احتمال توقیف سریال «حوالی‌ پاییز»
جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا
 علایم مسمومیت علایم مسمومیت
عکس خانواده زن بچه پژمان بازغي عکس خانواده زن بچه پژمان بازغي
خواص جالب لبو برای سلامتی انسان خواص جالب لبو برای سلامتی انسان
مدل لباس جدید دامن بلند برای دختر خانم ها مدل لباس جدید دامن بلند برای دختر خانم ها
علت کم پشت شدن مو چیست علت کم پشت شدن مو چیست
عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران
با این روش حافظه قوی داشته باشین با این روش حافظه قوی داشته باشین
ناموس کفتار واقعیت داره یا نه ناموس کفتار واقعیت داره یا نه
عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان
اموزش درست کردن شربت هل اموزش درست کردن شربت هل
با این روش قد بلند بشید با این روش قد بلند بشید
خواص موثر هل خواص موثر هل
بیوگرافی جدید و جالب زهرا اویسی بیوگرافی جدید و جالب زهرا اویسی
روش جدید ساخت برچسب نام در اینستاگرام روش جدید ساخت برچسب نام در اینستاگرام
داستان جالب دو برادر داستان جالب دو برادر
جدیدترین عکس ارسلان قاسمی جدیدترین عکس ارسلان قاسمی
عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران
عکس جشن تولد دیده نشده  ملیکا شریفی نیا عکس جشن تولد دیده نشده ملیکا شریفی نیا
سری جدید عکس های عاشقانه 97 سری جدید عکس های عاشقانه 97
جدیدترین مدل آرایش عروس97 جدیدترین مدل آرایش عروس97
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 46
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 8,204
باردید دیروز : 4,621
ای پی امروز : 636
ای پی دیروز : 403
گوگل امروز : 4
گوگل دیروز : 23
بازدید هفته : 34,959
بازدید ماه : 64,745
بازدید سال : 417,360
بازدید کلی : 15,175,736
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2871)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1898)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3135)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2940)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3083)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2434)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

رمان واقعا جدید و خوانده نشده در مسیر آب و آتش قسمت آخر

رمان واقعا جدید و خوانده نشده در مسیر آب و آتش قسمت آخر

رمان واقعا جدید و خوانده نشده در مسیر آب و آتش قسمت آخر

 

رمان واقعا جدید و خوانده نشده در مسیر آب و آتش قسمت آخر

تو راه برگشت از خونه ی نگین بودیم..اصلا حال و هوام رو به راه نبود..یه لحظه از فکر اهورا و اینکه امشب میره خواستگاری بیرون نمی اومدم..

شمیم صدام زد..گنگ نگاش کردم..ابروشو انداخت بالا و گفت:هیچ معلوم هست چه مرگته تو؟..درست از همون موقع که ماشین خواست زیرت کنه اخلاقت تغییر کرد..همه ش گرفته ای..چی شده مانیا؟..
پوزخند زدم و رومو برگردوندم.....

شمیم زد به بازومو گفت :هوی با تو بودما..یه حرفی بزن نگم از ترس اون ماشینه لال شدی..
-نخیرلال نشدم..ولی ارزومه دو دقیقه تنها باشم و کسی دور و برم نباشه..
--اهان این حرفت یعنی مزاحما کیش کیش اره؟..منم جزوشونم؟..
-تو که سردستشونی..
--دستت درد نکنه با این همه ارادته خالصانه چه کنم من؟..
-برو از خوشحالی ذوق مرگ شو..
-دقیقا الان شدم..
-خب خداروشکر..

خیلی جدی با هم کل کل می کردیم ..هر دو قصدمون شوخی بود..اما من این وسط حرصم هم گرفته بود..

یه دفعه از دهنم در رفت گفتم :دِدِددِدِ..پسره ی دیوانه..یعنی چی اخه؟..خاک تو سرش..اخه مگ..
به خودم اومدم دیدم دارم بلند بلند فکر می کنم..اروم از گوشه ی چشم به شمیم نگاه کردم..بنده خدا دهانش قده دروازه باز مونده بود چشماشم عینهو دوتا توپه تنیس زده بود بیرون..
-- حالت خوبه تو؟..چی داری میگی؟..
خواستم یه جوری ماست مالیش کنم گفتم :هیچی بابا داشتم فکر می کردم..منظورم به دکتر طهماسبی بود..یادته؟..واقعا خاک تو سرش مرتیکه ی هیز..

شمیم یه کم نگام کرد یه دفعه بلند زد زیر خنده..من که هیچ حتی شیشه های ماشین هم رفتن رو ویبره..
همونطور که می خندید دستاشو زد به هم و گفت :مانیا خیلی باحالی..دختر مگه داری به بچه زیر 5 سال توضیح میدی؟..من خُلم؟..شبیه خُلام؟..یه کلام بگو عاشق اهورا شدم و دلم طاقت نمیاره امشب رفته خواستگاری..

بعد از این هم باز به خنده ش ادامه داد..
- خب تو این که خُلی شک نکن..ولی با قسمت اخرحرفات موافقم..چه کنم حالا؟..
--پس گوشات دراز شده..دیگه نمیشه براش کاری کرد؟..
با غم و حالتی گرفته گفتم :نه..دیگه تا اخرش رفتم..راه برگشتی برام نمونده..
شمیم دست زد و با ریتم خوند :اوکی..پس اینجا باید گفت..افتادم تو دامه عاشقی..نفهمیدم نفهمیدم..
اروم خندیدم..

-- عیبی نداره مانیا خانم..درکت می کنم چون هم دردتم..منم رهام رو دوست دارم..این مدت که تو پادگان بودیم کم می دیدمش..ولی از وقتی رفتیم مانور ..منظورم همون کوهنوردیه..از همون موقع رابطمون صمیمی تر شده..دست از پا هم خطا نمی کنه..از این رفتارش خوشم میاد..هم شوخه و هم مهربون..وای مانیا عاشقشـــــم..
-اوهـــــــو..تو که وضعت از منم بدتره..
--نخیر..اتفاقا وضع من از تو بهتره..رهام هم منو دوست داره و می خواد بیاد خواستگاریم..ولی اهورا جونه شما که امشب پاشده رفته خواستگاری یه بنده خدای دیگه ای چی؟..اینو دریاب مانیا جون..
با اخم نگاش کردم و گفتم :خیلی نامردی شمیم..به رُخم می کشی؟..
--نه بابا رُخ کشی چیه؟..خب حقیقت رو میگم دیگه..مگه غیر از اینه؟..
لبامو به معنی نمی دونم کج کردمو گفتم :چه می دونم..ولی نگاهش گرمه..وقتی زل می زنه تو چشمام انگار با حرارته نگاهش قصد به اتیش کشیدنم رو داره..برام غیرتی میشه..حتی اون روز تو کوه بهم گفت ازم خوشش میاد..
--خب اگر دوستت داره چرا یه قدم جلو نمیذاره که تکلیف خودش و تو رو روشن کنه؟..
اهی کشیدم و گفتم :نمی دونم..همینش گیجم کرده..اگر میگه ازم خوشش میاد ..کاری نمی کنه که اینو بفهمم..ولی اینکه امشب پاشده رفته خواستگاری یعنی منو نمی خواد و همه ی توجهش هم دوستانه بوده..بی قصد و غرض..

شمیم زد به پامو گفت :جمع کن خودتو بابا..اون اگر دوستت نداشت اونطور تو کوه بغلت نمی کرد..فکر نکن ندیدمتون..درسته فاصله مون زیاد بود ولی منو رهام جدا از بچه ها وایساده بودیم..خود رهام هم بچه ها رو راهیشون کرد گفت شماها جلو برید..
-خب پس اگر حرفای تو درست باشه چرا هیچی نمیگه؟..از کار امشبش چه برداشتی بکنم؟..تو بگو..
شونه ش رو انداخت بالا و گفت :والا این یه مورد و نمی دونم..رفتاراش ضد و نقیضه..نمیشه سر در اورد..به قول تو که میگی نگاهش گرمه..پس چرا امشب رفته خواستگاری؟..به نظر من فعلا بی خیالش شو ببین رفتارش چطوره..
-اتفاقا می خوام از این به بعد بهش توجهی نکنم ..اگرهم بناست کسی این وسط اعتراف بکنه اون ادم اهوراست نه من..
--اره می شناسمت..انقدر سرتق و مغروری که به همین اسونیا وا نمیدی..فقط موندم چه زود عاشق اهورا شدی..
نفسمو دادم بیرونو گفتم :همچین زودم نبود..کاره دله..تقصیره من چیه؟..اون منو عاشق خودش کرد..با کاراش..با حرفاش..لامصب دیوونه م کرده..
شمیم خندید و دیگه چیزی نگفت..هر دو سکوت کرده بودیم ولی ذهنم حسابی مشغول بود..
حالا من با این همه فکر و خیال چطور تا صبح سر کنم؟..نکنه دختره بهش بله بده؟..
خب بده رفته خواستگاری که بله بگیره دیگه..
نه خب شاید مجبور بوده..
مانیا کم چرت بگو پسره با اون سنش و قد و هیکلش مگه کسی می تونه مجبورش کرده باشه؟..
حالا هر چی..اگه زن بگیره من دق می کنم..هی وای من..
خدا اخر وعاقبتمو ختم به خیر کنه از دسته کارای این مرد..

خوابم نمی برد..زورکی رو تخت نشستم..انگشتمامو با حرص تو موهام فرو بردم..سرم داشت منفجر می شد..همه ی فکر و ذهنم مشغوله اهورا بود..
اَه..لعنتی..داری با من چکار می کنی؟..دیوونه م کردی..

ناخداگاه یه قطره اشک از چشمم روی گونه م چکید..این یه قطره که سرازیر شد پشت سرش بقیه هم راه خودشون رو پیدا کردن..
زانومو بغل گرفتم و سرمو گذاشتم روش..هق هقمو خفه کرده بودم که شمیم بیدار نشه..ولی دلم داشت می ترکید..
چرا اینجوری شدم؟..چی خواب و خوراکمو ازم گرفته؟..
نیمه شب بود..الان اهورا داره چکار می کنه؟..رفت خواستگاری؟..دختره چی جواب داد؟..وااااای خدا این افکاره مزاحم داشتن داغونم می کردن..

سرمو بلند کردم..دهنم خود به خود باز و بسته می شد..اکسیژن می خواستم..هوا برای تنفس نداشتم..یا شاید هم داشتم ولی نمی خواستم نفس بکشم..
نفسم اهورا بود که اینجا نیست..اهورا..خدا بگم چکارت کنه..ببین منو به چه روزی انداختی..من..مانیا محبی..د اخه من و چه به عشق وعاشقی..لاوترکونی تا کاره من نیست..حالا چرا غمبرک زدم رو تخت و دارم زار می زنم؟..اهورا..

دستامو مشت کردم و بی صدا کوبیدم رو تخت..تو دلم فریاد زدم: چرا عاشقت شدم نامرد..چرا گذاشتی عشقتو تجربه کنم بعد خودت بری خواستگاریه یکی دیگه؟..پس من چه غلطی بکنم؟..با این دل لامصب چکار کنم؟..تیشه بردارم و بیافتم به ریشه ی عشقت که معلوم نیست از کی تو قلبم جا خوش کرده؟..نمی خوام..من اینو نمی خوام..دلم می خواد داشته باشمت..الان پیشم باشی..با من..دارم می میرم.. اهورااااااااا..

همون موقع حس کردم یه چیزی خورد به پنجره ی اتاقم..تو حال خودم بودم که با این صدای ریز تو جام پریدم..دوباره تکرار شد..
شالمو انداختم رو سرمو با یه جست از رو تخت پریدم پایین..شمیم که با خیالت راحت خواب بود..می دونستم خوابش سنگینه..

اهسته رفتم سمت پنجره و بازش کردم..بیرون سرک کشیدم..صورتم از اشک خیس شده بود و وقتی باد به صورتم خورد مورمورم شد..وای چه سرده..
دستی به گونه هام و چشمام کشیدم..نگاهمو به اطراف دوختم..هیچی نبود..وای خدا دیدی دیوونه شدم؟..همینو کم داشتم..توهم زدی مانیا برو بکپ تا بیشتر از این خُل نشدی..

پوفی کردم و خواستم پنجره رو ببندم که صدای یکی رو شنیدم..
--نبند دختر..صبرکن..
با چشمای گرد شده بیرونو نگاه کردم..اهورا درست زیر پنجره ایستاده بود..وا این کجا بود من ندیدمش؟..
با تعجب اروم گفتم :تو اینجا چکار می کنی؟!..
تو دلم داشتم قربون صدقه ش می رفتم..لحنم جدی بود و لی نگاهم می گفت الهی قربونت بشم که به موقع اومدی وبه داده دله بی نوام رسیدی..
ولی مگه من با خودم قرار نذاشتم بهش کم محلی کنم؟..با یاد خواستگاری امشبش اخمام خود به خود جمع شد..
اهورا لبخند زد و گفت:یه کاری باهات دارم..
-این موقع شب؟..خب بگو..چیه؟..
--اینجوری که نمیشه..ممکنه همه رو بیدار کنیم..بیا بیرون..من پشت ساختمون بهداری منتظرتم..

یه کم نگاش کردم..عقلم که کلا قفل کرده بود مجبوری به حرف دلم گوش دادم که نشنیده می دونستم چی میگه..
ولی نباید برم..
خب برو ببین چی میگه..
هر چی می خواد بگه..امشب منو دق داد اونوقت الان اومده چی بگه؟..
حتما کار مهمی باهات داره که این موقع شب اومده زیر پنجره..
با خودم درگیر بودم ولی از اونجایی که اینجورمواقع دل حرف اول رو می زنه فقط سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم..
خیالش که از بابت من راحت شد خیلی اروم رفت پشت ساختمون..من هم بعد از اینکه پنجره رو بستم مانتومو پوشیدم وپاورچین پاورچین از اتاق زدم بیرون .. دیگه نفهیمدم چطوری خودمو رسوندم پشت ساختمون..

پشت بهداری انتهای حیاط پادگان محسوب می شد و کنار دیوار یه ردیف کامل درخت کاشته شده بود..لامپ های کم نور حیاط پادگان رو روشن کرده بودند..
می دونستم واسه چی گفته بیایم اینجا..چون این سمت از طریق دیدبانی دیده نمی شد و اینجوری کسی هم متوجه ما نمی شد..یعنی میشه گفت خلوت ترین جای پادگان همین قسمت بود..

به خاطر نور چراغا فضای اطراف کاملا روشن بود و اینجوری می تونستم اطرافمو به راحتی ببینم..

جلوتر که رفتم دیدم زیر یکی از درختا ایستاده و شونه ی چپش رو به درخت تکیه داده..
لباس معمولی تنش بود..یعنی فرم نبود..
دستاشو برده بود تو جیب شلوارش و سرش پایین بود..
با دیدنش و اون ژست خاصش قلبم لرزید..
متوجه من شد..اروم سرشو بلند کرد..

تکیه ش رو از درخت برداشت..چند قدم باقی مونده رو طی کردم..رو به روش ایستادم..زل زده بودیم تو چشمای هم ..اونو نمی دونم ولی من نگاهم پر از تعجب و اشتیاق بود..البته اشتیاقم مشهود نبود ولی تعجبم چرا..

نگاهمو ازش گرفتم و خشک و جدی گفتم:با من کاری داشتید جناب سرگرد؟..
صداش تو گوشم پیچید..اروم و گیرا..
--دیگه برات اهورا نیستم؟..بازم شدم جناب سرگرد؟..
چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..دوباره زل زدم بهش..هذیون می گفت؟!..
نمی دونم تو نگاهم چی دید که سرشو تکون داد و گفت:از چی انقدر تعجب کردی دختر خوب؟..
ناخداگاه لبام از هم باز شد و زمزمه کردم :از اینکه این موقع شب منو از اتاقم کشیدی بیرون و داری ..
انگشتشو اورد جلوی صورتمو گفت:هیسسسسس..باشه..همینجا ازت معذرت بخوام قبول می کنی؟..سرکار خانم مانیا محبی بنده رو عفو بفرمایید که این موقع از شب مصدع اوقات شریفتون شدم..
خواستم لبخند بزنم ولی اینکارو نکردم..لبامو به زور جمع کردم تا یه وقت لبخند روش جا خوش نکنه..

-هر چی می خوای بگی خواهشا زودتر..چون ممکنه یکی ما رو اینجا ببینه..مطمئنا برای هر دومون بد میشه..
یه قدم اومد جلو..رو به روم ایستاد..زمزمه کرد :نترس..من همه چیزو چک کردم بعد گفتم بیایم اینطرف..پس اروم باش و خوب به حرفام گوش کن..
فقط سرمو تکون دادم..از ته دل مشتاق بودم بدونم چی می خواد بگه..
دستی بین موهای خوش حالتش کشید..یه دستشو فرو برد تو جیب شلوارش..این ژستا رو می گرفت منه بی جنبه هم از خود بی خود می شدم..د بنال و خلاصم کن..دیگه ژست گرفتنت واسه چیه؟..

-پس چرا دست دست می کنید؟..بگید دیگه..
نگام کرد..مستقیم زل زد تو چشمام..لبخند زد و گفت:اینجوری نمیشه..قبلا صمیمی تر بودی..ولی الان..
پوزخند زدم و گفتم:شما هم قبلا مغرورتر و سنگین تر بودی ولی الان جوری شده که این موقع شب با یه دختر تو پادگان قرار می ذارید..
هنوز همون لبخند روی لباش بود..بر خلاف اون چیزی که فکر می کردم محو که نشد هیچ پررنگ تر هم شد..
--اره تغییر کردم..اینو خودم هم می دونم..فقط من و تو می دونیم که سرگرد اهورا راده بداخلاق و سخت گیر و مغرور حالا یه کم نرم شده و از حالت خشکی بودنش در اومده..
ابرومو انداختم بالا و گفتم:و دلیلش چی می تونه باشه؟..
اروم خندید و گفت:بهت میگم منتها به یه شرط..
نکنه اینم می دونه من فوق العاده دختر کنجکاوی هستم و حالا داره اذیتم می کنه؟..ولی نه اون از کجا باید بدونه؟..
هم لحنم و هم نگام داد می زد که دارم از فضولی دق می کنم..
-چی می خواین بگید؟!..
--شرطمو قبول کن تا بهت بگم..
نفسمو فوت کردم و کلافه گفتم :باشه شرطتتون چیه؟..
اروم تر و محزون تر گفت:اینکه اسممو صدا کنی..فقط بگی..اهورا..
قلبم لرزید..بعد از لرزش هم شدت تپشش رفت رو هزار..وای چی داره میگه؟..
لبای خشک شده م رو با زبون تر کردم و گفتم :واسه ی چی ..باید اسمتو صدا کنم؟..
--تو بگو..من هم دلیلشو میگم..
-خلی خب..میگم..
اب دهانمو قورت دادم و اروم صداش زدم :اهورا..
بی معطلی خیلی جذاب و گیرا گفت :جان ِ اهورا..
-هـــان؟!..

ازتعجب چشمام زده بود بیرون..از استرس یخ بستم..از هیجان هم رو به موت بودم..وای خدا..چرا منو تو یه همچین موقعیتی قرار میدی؟..نمیگی بی جنبه م یهو میگم "جانت سلامت عشقم؟"..ولی خداروشکر به موقع زیپ دهنمو تا بیخ کشیدم..ولی همچنان متعجب بودم..

صورتشو اورد پایین..خشک شدم..گرمای نفسش می خورد به لبه ی شالم..سرشو پایین تر اورد..از کنار صورتم سرشو اورد پایین و دم گوشم گفت: مانیا..با من ازدواج می کنی؟..

همچین تو جام لرزیدم اهورا که هیچ خودمم توش موندم ..
باورم نمی شد..اهورا..ازمن..اینجا..خواست گاری کرد؟..وای خدا..جونه من یه بار دیگه بگو..نکنه گوشام سنگین شده و همه چیزو چپکی می شنوم؟..خب یه بار دیگه بگو ..

وباز هم تکرار کرد :ازت می خوام با من ازدواج کنی..قبول می کنی؟..

سرشو بلند کرد..فیس تو فیس..چشم تو چشم..
رو به روی هم..با فاصله ی کم..
خیلی ریلکس..اروم و با احساس گفتم : نــــه..
حالا نوبته اون بود که تعجب بکنه..البته صد برابر بیشتر از من..
بهت زده گفت :چ..چی؟!..
دست به سینه ایستادم رو به روش و اروم گفتم :جواب خواستی دیگه؟..خب منم میگم نـه..
اخماشو کشید تو هم و گفت :اخه چرا؟!..
تو دلم گفتم :به خاطر عذابی که از دستت کشیدم..به خاطر اذیتات..به خاطر اشکایی که امشب بیخودی هدر دادم..به خاطر غرور و تکبر بیجات..به خاطر همه ی اینا فعلا تا اطلاع ثانوی میگم نـــــه..
تا تو هم مثل من اذیت نشی و عذاب فراق و دوری اشکتو در نیاره عمرا قبول کنم زنت بشم..با اینکه عاشقتم ولی بازم میگم نه ..
درسته ازم خواستگاری کرده بود..ولی دلیل نداشت همین اول بسم الله منم بگم "اوکی عزیزم کی بریم محضر؟"..نخیر...اهورا خان هنوز مانیا رو نشناختی..

یه لبخند گَل و گشاد تحویلش دادم و ابرومو انداختم بالا :خب منم شرایطه خودمو دارم..الکی که نمیشه..پس فعلا شب بخیر جناب سرگرد اهورا راد..
با همون نیش باز پشتمو کردم بهش و در حالی که تو دلم کارخونه قند رو با جاش اب می کردند به طرف بهداری رفتم..
بین راه حتی برنگشتم ببینم داره چکار می کنه..
تو دلم گفتم :هر حس و حالی هم بهت دست داده باشه بازم برات لازمه اهورا خان..
اینبار با خیال راحت سرمو گذاشتم رو بالشتم و بشمر سه هم به خواب رفتم..

شمیم با قیافه ای متعجب با چشم هایی گشاد شده رو به من گفت: دیوونه این چه کاری بود که کردی؟
چشمام رو مثل خودش درشت کردم و گفتم: چی کار کردم شمیم خانوم؟
-- دیونه اون ازت خواستگاری کرد؟
سکوت کردم و حرفی نزدم... چی میگفتم؟!؟
شمیم عصبانی گفت: با تو ام هااا. چی گفتی بهش؟
عصبی برگشتم و گفتم: شمیم..
-- شمیم و ... بگو ببینم چرا بهش گفتی نه! آخه دختر ِ خنگ چی بهت بگم من؟
- تو خودت شاهد زجر کشیدن من بودی! بذار منم اذیتش کنم! بذار اونم مثل من اذیت بشه... عشقی که به آسونی به دست بیاد رو نمیخوام!
شمیم دوباره چشماش گرد شد و بهم خیره شد: مطمئنی عاشقی؟
- آره.. اما باید بفهمه که نباید منو اذیت کنه!غرور داره باید به خاطر عشقش بی خیال بشه..اگر منو بخواد بازم میاد سمتم..
--اما از نظر من...
- تو فکر کن دارم به خودمون وقت میدم... وقت میدم تا مطمئن شم اون منو میخواد و خودمم فکرامو بکنم!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت: صلاح مملکت خویش را خسروان دانند!
دست شمیم رو گرفتم و به سمت غذا خوری راه افتادیم...
دو قدم نرفته بودیم که رهام اومد نزدیک و رو به شمیم گفت:چند لحظه وقت داری؟..می خوام باهات حرف بزنم..!
آروم در گوش شمیم گفتم: والا بعضیا شانس دارن!
لبخند زد و چیزی نگفت..
دیدم یه جورایی مزاحمشونم راهمو کشیدم سمت غذا خوری... دوتا کفتر عاشق میخواستن از زیر بار غذای این جا فرار کنن! خوش بحالشون.... حداقل این غذای کوفتی اینجا رو نمیخورن! بهتر از غذاهای دانشگاس اما هیچ غذایی که غذای مامان آدم نمیشه! هـی.. مامان کجایی فـدات شم؟
خـدایا چرا باید از همه دور باشم و مجبور بشم عزیزی رو بخاطر کارهای قبلش اذیت کنم؟ ای کاش مهربون بود تا منم مجبور نمی شدم اینکارو کنم...
احساس خیلی بدی دارم... زیر لب آهنگی که وصف حالمه رو زمزمه میکنم:
Dangerous feelings break out my soul
احساسات خطرناکی روحم رو احاطه میکنن
It’s just the meaning of being alone
و این به این معنیه که تنهام
I need you here wherever you are
به تو نیاز دارم هرجا که باشی
I need you now to take me so far
الان بهت نیاز دارم تا منو با خودت بهاون دور دورا ببری
I wanna run like the speed of the sound
میخوام بدوم، درست مثل صدا
I was somewhere , I ‘m sure you’re around
من جایی بودم، و اطمینان دارم که تو اوندورو برا بودی
You give me now the meaning of life…
و حالا معنی زندگی رو بهمدادی
With you I’m feeling alive
Ooooooo…
با تو احساس می کنم زندم
Why you’re lookin’ like that
چرا تو اینطوری؟
I’m burning like fire
دارم مثل آتیش میسوزم
I wanna be higher
میخوام بیشتر از اینا عاشقبشم
Just let me know
فقط بذار بدونم
Why you’re lookin’ like that
چرا تو اینطوری؟
You’re driving me crazy
داری منو دیوونه می کنی
You’re lookin’ amazing
تو حیرت انگیزی!
Why you’re lookin’ like that
چرا تو اینجوری؟
I’m burning like fire
دارم مثل آتیش میسوزم
I wanna be higher
میخوام بیشتر از اینا عاشقبشم
Just let me know
فقط بذار بدونم
Why you’re lookin’ like that
چرا اینجوری نگام می کنی
You’re driving me crazy
داری منو دیوونه می کنی
You’re lookin’ amazing
تو حیرت انگیزی!
Why you’re lookin’ like that
چرا تو اینجوری هستی؟
I’m burning like fire
دارم مثل آتیش میسوزم
I wanna be higher
میخوام بیشتر از اینا عاشقبشم
Just let me know
فقط بذار بدونم
Why you’re lookin’ like that
چرا اینجوری نگام می کنی
You’re driving me crazy
داری منو دیوونه می کنی
You’re lookin’ amazing
تو حیرت انگیزی!


صدای اهورا رو از پشت سرم شنیدم: کس دیگه ای رو دوست داری؟
نا خداگاه سریع برگشتم سمتش و سریع گفتم: نه...
با لحن محزونی گفت : نمیخواد انکارش کنی!
اَه داره همه چیز رو خراب میکنه!
قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: مطمئن باش من دست از سرت بر نمی دارم... مطمئن باش
از اینکه با همه اون چیزی که فکر میکنه بازم منو میخواد گرم شدم...
زبونم داشت ناخداگاه میچرخید.. می چرخید که بگه منم تو رو میخوام اما نذاشتم! نباید می ذاشتم...
اروم گفتم: اما من شرایط خودمو دارم.. فعلا حرفش رو نزنید لطفا!
صورتش پکر شد.. یعنی پکر بود پکرتر شد! وای خدا جون منو ببخش.. می دونم اذیت میشه ولی چکار کنم؟..باید مطمئنم کنه..اگر منو بخواد کنار نمی کشه..اگر هم علاقه ش سطحیه که هیچی..میره سی خودش..
راهم رو کشیدم و رفتم...
به ساعت نگاه کردم... 6 عصر! وای خدایا شکرت چهارشنبه ها رو واسمون آفریدی که پنجشنبه و جمعه بعدش راحت باشیم و بریم خونه.. دوری از اهورا واسم سخت بود اما دوری از مامانم سخت تر!
ماشینم رو هفته پیش داده بودم تعمیر برای همین هم مجبور بودم تاکسی بگیرم همین که دستم رو بلند ماشینی جلوی پاهام ترمز کرد..
با دیدن کسی که پشت فرمون بودم چشمام چهار تا شد...
اهورا پشت فرمون بود. وقتی دید نگاهم بهشه عینک آفتابیشو با یک ژست خاص برداشت که تو دلم هزار بار براش مردم و زنده شدم..
متعجب نگاهش می کردم...
لبخندی زد و گفت: میدونم ماشینت تعمیرگاه ِ بیا بالا...
- نه مرسی..تاکسی می گیرم..
--من تاکسیت..پس بپر بالا..
حرصی شدم گفتم :گفتم که..مزاحم نمیشم بفرمایید..
از ماشین پیاده شد و آستین مانتوم رو گرفت و گفت: میای یا نه؟
- نه!
صدای ویراژ ماشینی بحثمون رو خاتمه داد...
سرم رو برگردونم تا ببینم چی شده که...

مردی سیاه پوش رو دیدم که توی دستش یه اسحله بود. سر جام خشکم زد! انگار تمام چیز های دنیا از حرکت ایستاده بودند و فقط این من بودم که منتظر بودم اون گلوله به من بخوره...
صدای نه گفتن اهورا رو شنیدم اما هیچ واکنشی نشون ندادم هنوز سرجام بودم! بی حرکت...
اهورا خودشو انداخت روم و تازه برخوردم با زمین منو از تو شوک در آورد.
ماشین سریع از اونجا دور شد.. کسی دور و برمون نبود چون همه ترسیده بودن و فرار کرده بودن فقط چند نفر بودن که از بچه های خودمون اونجا وایساده بودن رو بهشون با صدای بلند گفتم: زنگ بزنید یه آمبولانس بفرستن!
هنوز همون جا زل زده بودن به ما..
صدام رو بالا تر بردم و داد زدم: برید دیگه!
نگاهی به صورت رنگ پریده اهورا انداختم... چشماش بسته بود. 
زیر لب گفتم: فدات شم اگه تو چیزیت نشده باشه و الان دوباره برام چشماتو باز کنی قسم میخورم دیگه اذیتت نکنم... کاش به هوش بودی تا می شنیدی! اهورا طاقت بیار!
چشماشو آروم باز کرد و دوباره بی جون بست..!
سرم رو گذاشتم روی سینه اش و زار زار گریه کردم... خدایا....

سرم رو بلند کردم تا ببینم به کجای بدنش اون تیر اصابت کرده.. دستاش که سالمن... نه... پاهاش ...خدای من... نه!
گریم شدیدتر شد... سرم رو روی سینه اهورا گذاشتم و گریه کردم میدونستم چند نفر دورمونن اما دیگه واسم مهم نبود!مغزم قفل کرده بود..دستام می لرزید..هنوز نبض داشت..پس زنده ست..
صدای سرهنگ رو شنیدم که گفت: خانم محبی.. آمبولانس اومد!
سیخ نشستم و سریع اشکام رو پاک کردم.. ابروی نداشتم رفت!
این فکر ها رو پس زدم و آدرس آمبولانس رو پرسیدم.. سویچ ماشین رو دادم یه سرهنگ وسریع یه تاکسی گرفتم تا برم به بیمارستان (...)!همون جایی که اهورا رو بردن..
وقتی رسیدم سریع پولی رو که از قبل اماده کرده بودم رو دادم دستش و زدم بیرون...
سر در گم به به اینور و اون ور نگاه می کردم...
مغزم سیگنال نمی داد!
رفتم سمت پذیرش و ازش خواستم بگه کدوم اتاق باید برم..
--خانوم ایشون تو اتاق عملن! 
-پزشک معالجشون کیه؟..
اما جوابش پتکی شد و خورد تو سرم: دکتر طهماسب..
مثل لشکر شکست خورده رفتم سمت اتاق عمل و روی یکی از صندلی ها منتظر موندم...
بعد از دو ساعت انتظار پشت در اتاق عمل طهماسب و چندتا از پرستارا اومدن بیرون.. 
رو به طهماسب با سردی و تشویش پرسیدم: آقای دکتر حالش چطوره؟
طهماسب با تعجب زل زده بود به من بعد گفت:تو اینجا چکار میکنی مانیا؟
بعد مشکوک پرسید :این بیمار چه نسبتی باهات داره؟
ای بابا..دوباره این پسرخاله شد!
به آرومی گفتم: نامزدیم!
چشماش چهار تا شد...
دوباره پرسیدم: حالــشون چطـوره؟
این بار جدی جواب داد: گلوله رو از توی پاهاشون در آوردیم اما هنوز معلوم نیست که عصب های پاهاش پاره شدن یا نه! شاید هیچ وقت نتونه.... به هرحال زندگی با یه فرد افلیج کار راحتی نیست شاید مجبور به ترکش شدید..!
عصبانی شدم... به اون چه که من ترکش کنم یا نه!
-آقای نسبتا محترم به شما هیچ ربطی نداره که ترکش کنم یا نه اما مطمئن باشید اگر خدایی نکرده همچین اتفاقی براش بیافته تا دنیا دنیاس پاش میمونم!
یکی از پرستارا که معلوم بود خیلی هوای طهماسب رو میخواد گفت: خانم سر آوردی؟ این جا بیمارستانه و شما حق ندارید به دکترای با شخصیت اینجا توهین کنید!
با قیافه ای درهم گفتم: من وقت ندارم با شما سر و کله بزنم! شما برید با دکترای با شخصیت بیمارستان سر و کله بزنید! میشه همسرم رو ببینم؟
ایشی گفت و جوابم رو نداد! زنیکه... من دارم میمیرم از نگرانی ... شما که نمیدونید چه حسی دارم! از همتون بیزارم...
اشک تو چشمام جمع میشه... 
--هنوز هم لج باز و یک دنده ای..
احساس می کنم نمی تونم وایسم..میشینم رو زمین و میگم: میخوام ببینمش... میخوام اهورام رو ببینم...
دنیا پیش چشمام تاریک میشه و دیگه هیچ چیزی نمی فهمم..

چشمام رو آروم باز می کنم..
شمیم کنارم روی صندلی خوابش برده بود!
سعی میکنم از سر جام بلند شم که صدای شمیم رو می شنوم: به هوش اومدی؟!!
با یکی از دستام سرم رو نگه می دارم و میگم: مگه تو خواب نبودی؟
دستش رو تو هوا تکون میده و میگه: بس که تکون تکون خوردی بیدار شدم...
دوباره سر درد می گیرم و روی تخت می خوابم و چشمامو می بندم..
همونطوری از شمیم پرسیدم: چه خبر؟
شمیم از روی صندلی بلند شد و دستشو گذاشت روی پیشونیم: وای نکنه فراموشی موقت گرفتی؟ اینجا که خونتون نیست یعنی اهورا هم یادت رفت؟
جیغ خفیفی می کشم و می گم: حالش خوبه؟
اخماشو تو هم میکشه و میگه: به هوش اومد.. زودتر از تو اما هنوزم معلوم نیست که...
با اخم میگم: چرا معلومه! اون میتونه راه بره!
-- هنوز آزمایشا...
می پرم وسط حرفشو گرفته میگم: شمیم.. تو باید بهم روحیه بدی نه این که ناامیدم کنی!
شمیم کنارم میشینه روی تخت و بغلم میکنه و میگه: هیسسسسس به خودت فشار نیار... آره تو راست میگی! زود خوب میشه... تو هم باید بلند شی..! میتونی؟
-نمی دونم!
دستم رو گرفت... آهسته بلند شدم اما نتونستم زیاد دوام بیارم و خودم رو انداختم رو شمیم...
شمیم هم اخم کرد و گفت: چرا یکم وزن کم نمی کنی؟ گناه نداره به قرآن!
با حرص گفتم:شمیــــــــم
شمیم خندید:باشه الان میریم زودی تا مامان باباش نیومدن شما دو دقیقه تنها باشین.. می خوای باهاش حرف بزنی؟..
از خدام بود..سرمو تکون میدم و میگم :اره..

وقتی رسیدیم شمیم منو نشوند روی صندلی کنار تخت اهورا و خودش رفت...
به صورت اهورا خیره شدم... حالتش مثل همیشه بود ! خشک اما خیلی بی روح... 
دستم رو بردم جلو تا صورتش رو نوازش کنم اما تا روی صورتش قرار گرفت دستم سر خورد روی لب هاش... از عمد نبود اما..

خواستم دستمو پس بکشم اما اهورا چشماشو باز کرد و همزمان نوک انگشتمو که روی لبش بود رو بوسید..
داغ شدم..می دونستم حتما سرخ شدم..
سرمو انداختم پایین..تاب نگاه نافذشو نداشتم..از جام بلند شدم تا برم اما سرم گیج رفت و دوباره پرت شدم رو صندلی.. 
اهورا با نگرانی گفت: چی شد؟
زیر لب زمزمه کردم : هیچی ..سرم درد می کنه!

چیزی نگفت..آهسته گفتم: میتونی پاهات رو .. لمس...
آهسته تر از من گفت: بعدا میگم..
با صدای نسبتا بلندی گفتم: یعنی چی بعدا میگم؟ ..دارم بهت میگم می تونی پاهاتو تکون بدی؟..حسشون می کنی؟..تو رو خدا جوابمو بده..
اهورا دستاشو اورد بالا و با لبخند گفت : آروم مانیا..آروم ..باشه میگم بیا بشین...
به خودم اومد.. وقتی اسممو به زبون اورد بیشتر داغ کردم..چه قشنگ صدام می کنه..
رو صندلی نشستم و منتظر نگاش کردم..
تو چشمام زل زد و با لحن ارومی گفت :برات مهمه؟..
با تعجب گفتم :چی؟..
-- اینکه چه به روزم اومده..اینکه..پاهام..

همون موقع در باز شد و طهماسب وارد شد ..با لبخند رو به اهورا گفت: بَه آقای سرگرد! 
نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد: جواب آزمایشا اومدِ! و باید بگم..متاسفانه عصب های پای شما پاره شدن و...
با صدای بلندی گفتم: چـــــــــــــــــــــی؟ امکان نداره!
دکتر با نگاهی متاسف سرشو تکون داد..من که می دونم تو چه موزماری هستی..
_ می خوام خودم یه بار چکشون کنم..میشه بدینشون؟..
یه کم نگام کرد..بعد هم عکسا و ازمایشا رو به طرفم گرفت..تقریبا از دستش کشیدم..
به عکس ها خیــره شدم... 

راست می گفت... عکس ها هم همینو نشون می داد اما یادمه استاد همیشه برای بیمارهایی که دچار چنین مواردی می شدن اینطور می گفت که با شک بیمار می تونه سلامتیشو به دست بیاره که بازم این ریسکه.....!
عکس ها رو گذاشتم روی میز و سرم رو انداختم زیر... باید با سرهنگ حرف میزدم! باید ازش اجازه میگرفتم تا زمانی که اهورا بیمارستانه پیشش بمونم و خودم کمکش کنم..
سرم رو سمت اهورا برگردونم و گفتم: عزیزم میتونی پاهاتو حس کنی؟
چشماش چهار تا شد.. 
زیر لب آروم زمزمه کردم جوری که فقط خودش بشنوه: لطفا نقش بازی کن.. بهم گیر داده..منم گفتم تو نامزدمی..
نگاهم رو دزدیم... میتونستم لبخندی که روی لب هاش جا خوش کرده رو حس کنم!
اهورا با لبخند مصنوعی گفت: نمیتونم حس کنم...
لبخند تلخی زدم... سعی کردم بغضم رو فرو بدم!
انگار حرف طهماسب یه جوک بود.. میخواستم از زبون خود اهورا بشنوم تا باور کنم.. اما اهورا هم این حقیقت تلخ رو بهم یاد آور شد! خدای من چقدر مرد بود که به خاطر از دست دادن پاهاش گریه نمی کرد!اینکه با این شغل و تلاش فراوانش دیگه نمی تونه راه بره و باید روی ویلچر بشینه..
طهماسب بعد از چک کردن اهورا از اتاق بیرون رفت ... توی این مدت سکوت کرده بود..
سریع بعد از اون شمیم اومد تو و به اهورا سلام کرد ..در گوشم گفت: پاشو.. خانوادش اومدن زشته اینجا باشی!
راست می گفت! از سر جام بلند شدم و برای آخرین بار به اهورا نگاه کردم ..
نگاه اون هم به من بود..لباش از هم باز شد.. انگار می خواست یه چیزی بگه ولی ..بدون خداحافظی رفتم..
شمیم ذوق زده زیر دستم رو گرفت و گفت: پاهاش خوبه دیگه؟
غم زده گفتم: نه..
لبخند رو لب هاش خشک شد و گفت: چی؟ چی میگی تو؟ نه امکان نداره!
-همه اش تقصیر منه...
اشک از چشمام سرازیر شد.. دست شمیم رو ول کردم و شروع کردم به دویدن سمت حیاط بیمارستان.. در هین دویدن به یک پسر جوون تنه زدم.. اصلا اهمیت ندادم اما یه خانم مسنی که کنارش بود گفت: دخترم دخترای قدیم معلومه از عمد بود!
شدت گرمام بیشتر میشه.. خدای من... ملت چی میگن؟!؟ واقعا که.. نمیبینه گریه میکنم؟ فکر نمی کنه شاید یه دردی دارم؟..شاید بخاطر یک عشق ناکام باشه؟
ناکام؟ نه نمیزارم عشقم ناکام بمونه! نــــــــــــه!
-- یعنی اینقدر دوستش داری؟
با صدای گرفته گفتم: خیلی!
با آه گفت: خوش بحالش و رفت!
بهتر.. خلوت من آروم تر و بی سر و صدا تر میشه!
بعد از چند دقیقه رفتم داخل.. سرهنگ رو دیدم که یه گوشه ایستاده بود و انگار منتظر کسی بود.. رفتم سمتش و گفتم: سلام
--سلام خانم محبی ..
سرم رو زیر می اندازم و آروم میگم: یه خواسته ای ازتون دارم..
-- چی؟
-میشه به عنوان پرستار اهور.. آقای راد بمونم اینجا؟
عجب سوتی دادم خدایا.. وای... مرموز نگاهم میکنه و میگه: فکر کنم..
- فکر کنید چی؟
-- موردی نداشته باشه..
قدرشناسانه میگم: ممنون
و میرم سمت شمیم..
-شمیم..
-- هوم..؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ببخشید!
--به قرآن اگه وضع اهورا اینطور نبود من یکی با تو حالا حالا ها آشتی نمی کردم! این خانوادشم حالا حالا ها هستن! ایــــــش اون دختر عمه لوسشو دیدی؟ ظاهرا همونی بوده که رفتن خواستگاریش!
اخم هامو کشیدم تو هم و گفتم: حرفشو نزن!
با لبخند گفت: باشه بابا... نمیدونی چه گریه ای می کرد!
طلبکارانه نگاهش کردم.. حساب کار اومد دستش و ساکت شد.. اما زیاد دوام نیاورد و گفت: اه مانیا برو خونتون یه دوش بگیر بیا دیگه نمیتونم جلو خودمو بگیرم و اینو نگم!
سرم رو کج کردم و گفتم:باشه من میرم شبم خودم پیشش می مونم... از طرف من با بقیه خداحافظی کن..
_ _ بای.. 

شالم رو صاف کردم.. ظرف غذا رو محکم تر تو دستام گرفتم و در رو باز کردم.
ای بابا این که هنوز خوابه.. با صدای آهسته ای گفتم: سرگرد
تکون نخورد.. حتی یه ذره.. بلند تر گفتم: آقای راد..
چه خوابش سنگینه.. حتی نمیشه داد زد.. 
با نوک انگشت به بازوش ضربه زدم: آقای راد.. سرگرد.. آقای اهورا راد.. جناب...
جوش آوردم.. اخم هام رو کشیدم تو هم و گفتم: اهورا
همونطور که چشماش بسته بود با لبخند گفت :جانم..
منو دست انداخته بود؟..عقده ای..با همون لحن گفتم :حلقم پاره شد بس که صداتون کردم سرگرد..
اخم هاش رو میکشه تو هم و با اخم میگه: دوباره شدم شما؟!؟
-سرگرد لطفا این بحث رو ادامه ندید! حالا هم که اینجام به اصرار سرهنگه..
--آره بهم گفت!
ا ِ سرهنگم هم بلـــــــه؟!؟ ایول بهش.. یادم باشه یه تقدیر و تشکر حسابی ازش بکنم! بر خلاف اخماش مرد خوبیه..

غذا رو گذاشتم جلوی اهورا و خودم نشستم روی صندلی و پاهام رو اندختم روی هم .. پی اس پی ام رو در آوردم و شروع کردم به بازی کردن.. بعد از چند دقیقه دیدم هنوز لب به غذاش نزده.. در حالی که به بازی کردنم ادامه می دادم گفتم: نمیخوری؟
-- به دوتا دستم سرم زدن نمیتونم خم شون کنم!
هیچی نمیگم..همچنان بازی می کنم..
صدای اعتراضش بلند میشه: مثلا اومدی پرستاری منو بکنیاااا
یک ابروم رو میندازم بالا و میگم: خب؟ باید غذا هم بذارم دهنت؟
--وقتی نمیتونم بخورم آره باید بذاری تو دهنم..
-وظیفه ام نیست!
یکی از دست هاشو به سختی بالا آورد و تا اومد قاشق رو بگیره از دستش خون اومد.. هی پسر ِ سوسول ِ من..

رفتم سمتش ..یه قاشق از غذا رو برداشتم و گذاشتم دهنش.. 
آروم آروم می خورد..نگاهش رو از روی صورتم بر نمی داشت..نمیگم معذب ولی سرخ شده بودم..نگاهش همیشه گرمای خاصی داشت..
شدیدا خسته شده بودم بعد از گذشت نیم ساعت بالاخره غذا خوردنش تمام شد و من رو ول کرد..

ظرف غذا رو بردم بیرون و وقتی برگشتم دیدم جدی سر جاش نشسته و انگار منتظر منه.. 
-چیزی شده؟
اهورا جدی گفت: بشین کارت دارم..
وقتی نشستم، ادامه داد: مانیا من هنوزم سر خواسته ام هستم... 
- اما من..
-- میدونم پاهام..
- جدا از اون مسئله الان وقتش نیست..
اهورا غمگین گفت: پس فقط بخاطر پاهامه؟ نه؟
فکری تو سرم جرقه زد اما سریع پسش زدم باید نگهش می داشتم برای وقتی که حالش بهتر می بود!
-نه برای این نیست.. باید فکر کنم.. باید شرایط رو بسنجم..
حرفی نزد..انگار باورش نشده بود..من هم نمی تونستم چیزی بگم..
سرش رو انداخته بود پایین و به پاهاش نگاه میکرد. کاش میتونستم بهش بگم که چقدر میخوامت! حتی با این وضعیت.. دلم هنوزم براش پر میکشه..
به خانوادش نگفته بودن که اوضاعش بده چون مادرش بیماری قلبی داشت..
از ته دلم برای خوب شدنش دعا کردم و بعد از به خواب رفتنش خودمم روی صندلی خوابم برد... 

یک هفته از بستری شدن اهورا گذشته و من تو این یک هفته خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا نقشمو اجرا نکنم اما بدجور وسوسه شدم... حس میکنم امروز دیگه وقتش رسیده!..
توی این مدت بیشتر اوقات سکوت می کرد و منم کاری بهش نداشتم..بی خیال نبودم ولی خب همون مانیای سابق بودم..می دونستم درمان میشه..

آروم در رو باز می کنم و میرم تو صدا هرهر خنده اون دختر عمه اش کل بیمارستان رو برداشته.. دختر ِ نکبت..
رو به اهورا میگه: اهورا جان چی شد اون شب نیومدید خونمون؟ همون شب خواستگاری؟
اخم های اهورا در هم رفت.. دختر ِ پررو برگشته ازش میپرسه چرا نیومدی خواستگاریم.. دختر هم دخترای قدیم.. در حد مرگ از دخترای ول و سبک متنفرم..

جعبه شیرینی رو گرفتم جلوش و گفتم: از خودتون پذیرایی کنید..
حقشه.. معلومه زورش اومد ِ که حرفشون رو قطع کردم.. رو بهم با اخم غلیظی گفت: نمی خورم..
- وا چرا؟ رژیمی ان که!
مهتا قری به گردنش داد و گفت: دکتر پوستم گفته نخورم.. 
ابرو هام ناخداگاه بالا رفتن.. هه.. نگران چه چیزایی ِ یه شیرینی که این حرفا رو نداره...

بعد از یه عالمه فک زدن و رو اعصاب من و اهورا رفتن بالاخره قصد رفتن کرد.. همین که خواست بره بیرون طهماسب اومد تو.. 
چشم های مهتا وحشی شد و طهماسب هم وحشت زده رو بهش گفت: توضیح میدم..
مهتا کیفشو کوبوند روی سینه طهماسب و از اتاق رفت بیرون..
با تعجب گفتم : وا اینا چشونه؟ حالشون خوب نیس مثل اینکه!
اهورا سرش و تکون داد و گفت: قبلا نامزد بودن
- اِِِِِِِ چه جالب..نمی دونستم... فکر کن این دختر عمه جونت با این همه قر و غمیش بخواد مسئولیت قبول کنه.. غیر قابل باور ِ
اهورا خندید و گفت: ازش بدت میاد؟
پشت چشم نازک کردم و گفتم : بماند.. اصلا چی شد نامزدیشون به هم خورد؟
اهورا چشمهاشو بست و گفت: آرمین عاشق یکی دیگه شده بود..
- وا مگه عاشق مهتا نبودش؟ 
لبامو ترک ردم و ادامه دادم :راستی تو مهتا رو دوست داری؟
اهورا لبخندی تلخ زد و گفت: یه دختر دیگه بعد از مهتا عاشقترش کرد.. من مهتا رو مثل خواهرم می بینم اگه دوستش داشتم از تو خواستگاری نمی کردم.. 
بی توجه به جمله ی اخرش گفتم : کی عاشقش کرد؟
اهورا آهی کشید و گفت: تو
چشمام از شدت تعجب به بزرگترین حد خودش رسید.. نه امکان نداره
-من فکر می کردم.. اون ماجرا قبل از نامزدیشون بود یعنی حتی بعد از نامزدیشون.. وای خدای من! چه آدمایی پیدا میشن
--آدم بدی نیست اما برای بار دوم عاشق شد و این کارش اشتباه بود! خیلی اشتباه..
زیر لب غریدم : مردک نکبت..
اهورا خندید و گفت : بی خیال ..دیگه چرا توهین می کنی؟..
بی حوصله گفتم :خیلی خب.. الان تا فردا واسم موعضه میگیری! مثل بابامی. پی اسم رو بده..
با ذوق ادامه دادم: آخیش فردا مرخص میشی راحت میشم
اهورا ناراحت گفت: ببخشید تو این مدت اذیتت کردم.
حقیقتا این مدت خیلی هم خوب بود.. خیلی خوشحال بودم که کنارشم.. اصلا ناراحت و غمگین نبودم تنها نگرانیم پاهاش بود.. که باید همین امروز نقشمو اجرا میکردم براش...
خداروشکر رییس این بیمارستان همون اشنای شمیم بود و با حضورم اینجا مشکلی نداشت..باز شده بودم یکی از پرسنل..
فقط به خاطر اهورا.. 

لیوان آب یک بار مصرف رو تو دستم فشار میدم و نفس عمیقی می کشم و با حالتی پریشان وارد اتاق اهورا میشم..
اهورا دستی به موهاش میکشه و میپرسه: چی شده؟
-بالاخره اعتراف کردم.. گفتم که...
سرم رو زیر میندازم و خودم رو روی صندلی ولو می کنم..
با کنجکاوی میپرسه: به کی چی گفتی؟
- بهش.. گفتم که..
بعد از چند ثانیه کشنده گفتم: هیچی... مهم نیست باید یه مسئله مهمی رو بگم..

اجازه ندارم تا حرفی بهم بزنه و خودم سریع ادامه دادم: ببینید آقای راد.. من نمیتونم با شما زندگی خوبی داشته باشم. فکر نکنید بخاطر پاهاتون ِ اصلا.. اما من نمی تونم چون ... چون.. یکی دیگه رو دوست دارم.. ممکنه بگید کارم اشتباه و نباید دوستش داشته باشم اما...
خیر برداشت و گفت: اما چی؟ بگو... اما چی؟ د ِحرف بزن ..
نفس عمیق کشیدم واز جام بلند شدم ..کنار تخت اهورا ایستادم و ادامه دادم: باور کنید بخاطر پاهاتون نیست من یکی دیگه رو دوست دارم..
اهورا با عصبانیت گفت: اون کیه؟
- اون ... آرمین..من اون رو دوست دارم..ببخشید..قصدم این بود زودتر بهتون بگم تا یه فقط پیش خودتون فکر نکنید دارم بازیتون میدم..الان هم اومدم خداحافظی کنم..امیدوارم حالتون خیلی زود خوب بشه..خداحافظ..
خودم ازکرده خودم پشیمون بودم اما میدونستم لازمه.. از ته قلبم دعا کردم.. دعا کردم تا جواب بده... 
به طرف در برگشتم..پشتمو که بهش کردم قلبم فشرده شد..نمی خواستم نگاش کنم..دوست نداشتم تو چشماش خیره بشم و توی اون وضعیت ببینمش..
می ترسیدم خوردش کرده باشم..غرورشو شکسته باشم..با اینکه نقشه بود ولی اون که خبر نداشت..

با صدای فریادش تو جام خشک شدم..
--وایسا مانیا..
ایستادم ولی برنگشتم..صداشو شنیدم بلند و محکم :برگرد..بذار لااقل برای اخرین بار هم که شده چشماتو ببینم..اونوقت..اونوقت برو..اونوقت بهم بگو خدانگهدار..مانیا..خواهش می کنم برگرد نگام کن..
اشکام جاری شده بود..اروم برگشتم..فقط ایستاده بود.. راه نرفته بود اما همون هم برای من کافی ِ!
لبخندی عمیق روی لبام نشست..تعجب رو تو چشماش دیدم..
با لحن بچه گونه ای گفتم: گول خوردی اقاهه..
تازه متوجه موقعیتش شد همون لحظه پاهاش سست شد و نشست روی تخت.. با خوشحالی لیوان آب رو به دستش میدم و بعد دکتر طهماسب رو خبر میکنم تا بیاد..
وقتی اومد تو متعجب گفت: مشکلی پیش اومده؟
- مشکل که نه اما حس به پاهای اهورا برگشته!
چشماش چهار تا شد بعد از معاینه چونشو خاروند و گفت: عجیبه.. چطوری؟
- بهش شوک دادم.
با تعجب نگام کرد : چطوری؟ فقط یک شوک خیلی بزرگ میتونه همچین کاری رو بکنه!
لبخند ژکوندی زدم و گفتم: تو بزرگیش شک نکنید..انقدری بود که ایشون رو شوکه کنه..
به اهورا نگاه کردم و با لبخند گفتم : مگه نه؟..
فقط نگام می کرد و چیزی نمی گفت..
باید میرفت فیزیوتراپی ..دیگه چیزی تا درمان قطعیش نمونده بود..سلامتی کامل..

یه آرامش خیلی خوبی دارم... از ته دلم خوشحالم... واقعا از خدا متشکرم که نا امیدم نکرد ... 
اهورا هم خیلی خوشحال بود.. وقتی فهمید داشتم نقش بازی می کردم اخم کرد و گفت :دارم برات خانم دکتر..دیگه کارت به جایی رسیده واسه سرگرد مملکت نقشه می کشی؟..
حیف که نمی دونست من این کارو بخاطر دل خودم انجام دادم!
امشب آخرین شبی ِ که تو بیمارستان پیش اهورام.. 
حرفی از ازدواج و خواستگاری نمی زد و من واقعا ممنونش بودم..

برای اولین بار طی این مدت ازش پرسیدم: به نظرت کیا میخواستن بهم شلیک کنن؟
-- ما فقط یه مظنون داریم و اونم.. همون زنیه که ما رو اونجا زندانی کرده بود. مانیا اون کی بود؟
اه کشیدم و گفتم :خاله ام بود...
با تعجب گفت : پس چرا ..
پریدم وسط حرفشو گفتم : بعد بهت میگم.. باید یه سری چیزها رو بدونی فکر کنم تو خطر افتادیم..!
اهورا یه تای ابروش رو داد بالا و گفت: تازه فکر کنی؟
خندیدم و گفتم: باشه بابا تو خطر افتادیم...! اونم بد خطری..
زل زد تو چشمام..دستش رو آورد جلو اما سریع بردش عقب.. آخـــی چقدر خودشو کنترل می کرد..!
لبخندی زدم و شب بخیر گفتم.. این بار هم مثل همیشه روی صندلی خوابم برد...! 

قرار بود اهورا مرخص بشه..
خانواده اش از رابطه ی ما باخبر نبودند و فکر می کردند من پزشک معالجش هستم و تمام کارهام بر حسب وظیفه بود..در صورتی که من با عشق به اهورا کمک می کردم و از این دید هر کار از دستم بر می اومد برای مداوا و سلامتیش انجام می دادم..

روز اخر که دیگه برگه ی ترخیصش هم امضا شده بود خانواده ش رو دیدم..فقط پدر و مادرش اومده بودند..هر دو متشخص و مهربون ..

اهورا سرسنگین و جدی ازم تشکر کرد..گذاشتم پای اینکه جلوی پدرو مادرش راحت نبوده..
در کل خودمم کرم داشتم و دوست داشتم بهم توجه کنه..ولی از طرفی ناخواسته ازش فرار می کردم..
دلیلش هم برام نامعلوم بود..
**************
الان 1 هفته است که نه اهورا رو دیدم نه پامو تو پادگان گذاشتم..1 هفته مرخصی بودم و حالا قرار بود برگردم..
تمام این مدت از طریق تلفن با شمیم در ارتباط بودم..امار اونجا رو درسته می ذاشت کف دستم ..می گفت که اهورا هنوز پایگاه نیومده و فرمانده گفته همین روزا بر می گرده..

تو این مدت یه دل سیر مامانمو دیده بودم..خداییش دلم براش تنگ شده بود..این چند روز که به خاطر مراقبت از اهورا تو بیمارستان بودم کمتر می دیدمش..
واقعا عشقم به اهورا چنان شدید بود که حتی از مامان هم غافل شده بودم..از علاقه م خبر نداشت و نمی دونستم بگم یا نه..ولی نه..باید اول از جانب خودم مطمئن می شدم..

امروز نمی خواستم با خودم ماشین ببرم..باید تا سر خیابون رو پیاده می رفتم..
بعد از کلی سفارش از طرف مامان و اطاعته امر از طرف من بالاخره رضایت داد حرکت کنم..
کمی از راه رو طی کرده بودم که یکی صدام کرد..
--ببخشید خانم..
برگشتم..یه زن جوون بود..
- بله..با من بودید؟!..

لبخند زد و جلوم ایستاد..یه کاغذ تو دستش بود..به طرفم گرفت و گفت :بله..معذرت می خوام شما می دونید این ادرس مال همین محله یا نه؟..

سرمو تکون دادم و ادرس رو ازش گرفتم..نگاهی بهش انداختم..به کل ادرسش ماله یه جای دیگه بود..
سرمو بلند کردم که بگم اشتباه اومدید ولی یه دفعه بازوم کشیده شد..تا اومدم جیغ بکشم یکی جلوی دهنم رو گرفت..
به معنای واقعی کلمه قبض روح شدم..چشمام گشاد شده بود..
نگاه که کردم دیدم دوتا مردن و یه زن..دارن کشون کشون منو می برن سمت یه ماشین..
تقلا هم فایده ای نداشت..جیغ و داد هم نمی تونستم بکنم چون محکم جلوی دهنمو گرفته بودن..دست و پا می زدم ولی اون دوتا مرد زورشون فوق العاده زیاد بود..

پرتم کردن تو ماشین و تا خواستم در اون سمت رو باز کنم یه درد بدی تو قسمت راست گردنم حس کردم و بعدش هم دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد..
****************
با پاشیده شدن اب سرد به سر و صورتم حس تنگی نفس بهم دست داد و همزمان چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد..
شوکه شده بودم و با همین شوک به اطرافم نگاه می کردم..
یه مرد سطل به دست جلوم وایساده بود و کنارش هم..همون زن ایستاده بود..چی باید صداش می کردم؟!...خاله؟!..هه..نفرت داشتم ازش..

نفس نفس می زدم..به قهقهه افتاد و یه دور اطراف اتاق راه رفت .. دوباره رو به روم ایستاد..دستشو بلند کرد که همون مرد سطل رو گذاشت زمین و سریع رفت بیرون..

اب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم..
دروغ چرا ترسیده بودم و از طرفی هم نمی دونستم اینجا چه خبره و منو برای چی گرفتن؟!..

-از جونم چی می خوای؟..چرا باز سر و کله ت پیدا شد؟..
اروم خندید..خنده ش کم کم تبدیل به قهقهه شد..از صدای بلند خنده هاش چهارستون بدنم می لرزید..

انقدر خندید که اشک از چشماش جاری شد..شک نداشتم که دیوونه ست..حرکاتش..نگاه و نوع رفتارش داد می زد که این زن مشکل روانی داره..وگرنه کی با خواهرزاده ش یه همچین کاری رو می کرد؟..

ناغافل به طرفم یورش اورد و تا به خودم بیام یقه ی لباسم رو تو مشتش گرفت..منو به طرف خودش کشید..چشمام از ترس گرد شده بود..با وحشت نگاش می کردم..ولی روی لبای اون لبخند بدی نشسته بود..

--خوشگلی..درست مثل مادرت..همون چشما و همون صورت..شاید اگر اینقدر شبیه ش نبودی می ذاشتم زنده بمونی ولی نه..تو باید نابود بشی..همونطور که مادرت پرپر شد و من با شنیدن خبر فوتش فقط قهقهه زدم و حتی یه قطره اشک هم نریختم ..می دونی چرا؟..

محکم تکونم داد..تو دلم خالی شد ..
فریاد زد :چون نفرتی که من از اون داشتم نابودکننده بود..مادرت هر چیزی که متعلق به من بود رو برای خودش داشت..ازهمون بچگی مورد توجه پدرم بود..برای همین وقتی فرار کرد پدرم کمر به قتلش بست و گفت از روی زمین نیستش می کنم ..تو کار و حرفه ی پدرم خیانت تاوانش تنها با مرگ تسویه می شد..و مادر تو هم مستثنا نبود..اون هم به اتش خشم پدرم گرفتار شد و تا پای نابودی پیش رفت..

هُلم داد..صندلی برگشت و چون دست و پام بهش بسته بود پرت شدم رو زمین..کمرم درد گرفت و شونه ی راستم می سوخت..نگاه که کردم دیدم لباسم کمی خونی شده..با گوشه ی میز برخورد کرده بود..

سوزشش رو طاقت می اوردم ولی حرف های این زن برام قابل هضم نبود..اشک به چشمم نشست..نه از درد بلکه از زور بی کسی..من..توی این دَخمه ..به دست زنی که می خواست زجر کشیدنم رو ببینه..میونه یه مشت ادم زبون نفهم گیر افتاده بودم..
نه اهورا بود که کمکم کنه .. نه کسی که بیاد و نجاتم بده..
احساس می کردم ته خطم و چیزی تا پایان عمرم باقی نمونده..دلم برای مامان سوخت..الان چه حسی داره؟..حتما کلی نگرانم شده..

از پشت یقه م رو گرفت و بلندم کرد..لامصب عجب زوری داشت..البته منم جثه ی سنگینی نداشتم و این کارشو راحت می کرد..

گرنمو فشار داد از درد ناله کردم..انگار از شنیدن صدای ناله م خوشش اومد که گفت :چیه؟..درد می کشی؟..عالیه..بهتر از این نمیشه..تو تنها بازمانده ی اون دونفری..پدر ومادرت تقاصشون رو پس دادن وحالا می مونه تو..

با نفرت زل زدم تو چشماش :چرا انقدر از من بدت میاد؟..مگه من چکارت کردم؟..چرا از خانواده ی من نفرت داری؟..

نگاهش رنگ عوض کرد..اروم ولم کرد..پشتش رو به من کرد و چند قدم ازم فاصله گرفت..حالتاش برام گنگ بود..

یه دفعه برگشت طرفم و با صدای بلند داد زد :چی رو می خوای بدونی دختر؟..هان؟..می خوای بدونی نفرتم از چیه؟..سرمنشاءش از کجاست؟..بهتره از مادرت شروع کنم..کسی که از همون کودکی مورد توجه همه بود..من سرتق و شیطون بودم ولی اون اروم و خانمانه رفتار می کرد..رفتار من توش خشم و بی پروایی بیداد می کرد ولی اون اینطور نبود..همه از ارامشش لذت می بردن..حتی پدرم که خصلت و خوی خشنی داشت..مادرت همه چیز داشت..محبتِ پدر ومادرم و بهترین چیزها رو در اختیار داشت..هر اونچه که به من تعلق داشت بی برو برگرد می رفت تو دستای مادرت..حتی وقتی عاشق شدم هم اون عشقمو ازم گرفت..

پشتشو به من کرد و ادامه داد :پدرت..مرد جذابی بود..گروگان های زیادی زیر دستم می اومدن و با هر شلاقه من و خشمی که بر سر و صورتشون خالی می کردم به وحشت می افتادن ولی اون مرد با همه ی مردایی که دیده بودم فرق داشت..سرسخت بود و مغرور..اگر هر کس دیگه ای جای اون بود و این همه عشوه و ناز براش رو می کردم خامم می شد و به خواسته م تن می داد..ولی اون مقاومت می کرد..حتی وقتی خواستم باهاش باشم منو جای مادرت می دید..وقتی اسمم رو به اشتباه صدا می زد اتیش می گرفتم..بعد از اون هم با مادرت فرار کرد..ولی این علاوه بر پدرم خشم منو هم برانگیخت..مصمم شدم تا نابودشون کنم..مادرت عشقم رو ازم گرفت و پدرت هم عاشق اون بود..

برگشت و با خشم داد زد :تو هم ثمره ی عشقشون هستی..اونا به درک واصل شدن تو هم میشی..خیلی زود..خیلی خیلی زود..ولی به راحتی نمی کشمت..با دختر کوچولوشون خیلی کارا دارم..

لبخند زشتی نشست رو لباش که تنمو لرزوند ..
-- من روش های خودمو دارم..همیشه از نوع بهترینش..جوری که در خاطر همه می مونه..می خوام به بهترین نحو ازت پذیرایی کنم..

چشمک مسخره ای زد و ادامه داد :مثلا خواهر زاده ی منی..پس میشی مهمان ویژه ی من..البته مهمانی که هیچ راهی به بیرون از اینجا نداره..مگه اینکه روحش بتونه از اینجا خارج بشه..

قهقهه ی وحشتناکی زد..اشکام سرازیر شده بود..از فکرش هم مو به تنم سیخ می شد..
به طرف در قدم برداشت و بدون اینکه نگام کنه از اتاق بیرون رفت..
از ترس به هق هق افتاده بودم..خدایا تنهام..حتما اینبار جون سالم به در نمی برم..ای کاش منو می کشت ولی زجرم نمی داد..

با شنیدن قدمهایی از بیرونِ اتاق بدنم یخ بست..کل وجودم می لرزید..
تا اینکه صدا متوقف شد و در با صدای قیژی باز شد..چشمام وحشت زده به در بود که 2 نفر وارد شدند..

با دیدنشون تا سرحد مرگ پیش رفتم و از اون بدتر از زور تعجب زبونم بند اومده بود..
-ت..تو..تو اینجا چکار می کنی؟!..

لبخند کجی روی لباش نشست..جلو اومد..همراهش یه زن بود..با لباس افتضاحی که به تنش بود منی که زن بودم خجالت می کشیدم نگاش کنم..
یه لباس فوق العاده باز به رنگ مشکی که همه جای بدنش رو به نمایش گذاشته بود و یه شلاق هم تو دستاش بود..

به اون مرد نگاه کردم ..اون شخص کسی نبود جز رهام..
رو به روم ایستاد..صورتم خیس از اشک بود..جلوم زانو زد..دستشو اورد جلو که صورتمو برگردوندم..

باورم نمی شد که با این عوضیا همدست باشه..دلم برای شمیم سوخت..پس همه ی اینا نقشه بود؟!..

گرمی دستش رو روی رون پام حس کردم..دستش انقدر داغ بود که از روی شلوار هم اون گرما رو می تونستم حس کنم..
دست و پام بسته بود ..قلبم فشرده شد..چشمامو بستم و خواستم بغضمو قورت بدم ولی نتونستم..
سر باز کرد و همراهش داد زدم :ولم کن اشغــــال..
ولی..

با دیدن چاقوی تو دستش زبونم بند اومد..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد و لبخند می زد..تا سرحد مرگ ترسیده بودم و به برق لبه ی چاقو نگاه می کردم..

اوردش جلو..کنار صورتم گرفت..چشمامو بستم..سردی لبه ی چاقو رو روی پوست صورتم حس کردم..صورتمو باهاش نوازش می کرد ولی برای من این اسمش نوازش نبود..زجر و عذاب بود..

--حیف این صورته که بخوام روش خط بندازم..
چشمامو باز کردم..نگاهمو دوختم تو چشماش..هنوز هم باورم نمی شد اونم یکی از این عوضیا باشه..بیچاره شمیم دلش رو به کی خوش کرده بود؟..چه خواب هایی که برای خودش و رهام نمی دید....

لرزون گفتم :کثافته رذل..به چه حقی.. چنین معامله ای رو ..با شمیم کردی؟..چرا اون؟..

خندید و سرش رو تکون داد..از جا بلند شد وایستاد..
چاقو رو تو دستش چرخوند و گفت :چرا که نه؟..شمیم دختر شاداب و خوشگلیه..می خوام با اون هم همون کاری رو بکنم که با تو می کنم..الان مثل موم تو دستای منه..هر کار بخوام می کنه..هر کار..

قهقهه زد..ازش بیزار بدم..ادم پستی بود و به خاطر شمیم اشکم در اومده بود..
جلوم زانو زد..اشکای روی صورتم رو با سر انگشت پاک کرد..صورتمو کشیدم عقب..

--چرا گریه می کنی؟..هنوز که باهات کاری نکردم..اوه..نکنه به خاطر دوسته عزیزته؟..نترس..نمی ذارم بهش بد بگذره..یه شب رویایی رو براش رقم می زنم..

با صدای بلند خندید..چشمامو روی هم فشردم..دلم برای شمیم می سوخت..
با خشم نگاش کردم و تو صورتش تف کردم..داد زدم :تف به روت که انقدر بد ذاتی..چرا شمیم؟..چرا از اول نیومدی سراغ خودم؟..چرا گذاشتی روح لطیفش خدشه دار بشه؟..شماها که سر و کارتون با من بود دیگه چرا اونو وارد بازی کثیفتون کردین؟..

به صورتش دست کشید..هنوز لبخند می زد..
--چون لازم بود..و دلیلی نداره واسه تو توضیح بدم..همین که کارم با تو تموم بشه میرم سروقت رفیق عزیزت..نمی ذارم تعادل بینتون به هم بخوره..حفظش می کنم..

با قهقهه از جا بلند شد..به اون زن اشاره کرد..سرشو تکون داد و جلو اومد..
نگام به رهام بود که رفت اونطرف اتاق و یه تخت که کنار دیوار برعکس گذاشته شده بود رو کشید جلو..کمی تقلا کرد تا تونست صافش کنه..

می دونستم می خوان چه بلایی به سرم بیارن..از همینش وحشت داشتم..ولی اگر به مقصودشون می رسیدن خودمو می کشتم..نمی خواستم ننگش رو به دوش بکشم..دیگه امیدی نداشتم که کسی بیاد و نجاتم بده..

به اهورا فکر می کردم که الان کجاست؟..تو بی خبری از من داره چکار می کنه؟..نمی دونه که مانیا..کسی که میگه دوستش داره و ازش خواستگاری کرده الان تو چه وضعیتیه و حال و روزش چطوریه..

اون زن دست و پامو باز کرد..زیر بازومو گرفت وبلندم کرد..پرتم کرد سمت رهام..نزدیک بود بخورم زمین که رهام دستمو گرفت..

دستمو کشیدم ولی ولش نکرد..زبونم نمی چرخید حرفی بهش بزنم..انگار قفل شده بود و باز کردنش هم کار اسونی نبود..به معنای واقعی کلمه لال شده بودم..

اونم بی سر و صدا کار خودشو می کرد..فکر می کردم منو می خوابونه رو تخت ولی این کارو نکرد..تکیه م داد به دیوار..دستامو از هم باز کرد و طرفینم نگه داشت..

خواستم با زانو بزنم زیر شکمش که خودشو محکم بهم چسبوند..اجازه ی هر عملی رو ازم گرفته بود..
فقط بی صدا اشک می ریختم و وقتی هم به اوج گریه می رسیدم هق هق می کردم..انقدر اروم که سکوت اتاق رو بر هم نمی زد..

به زن اشاره کرد..اومد جلو..نگام به زن بود..موهای مشکی لخت..ارایشی که رو صورتش نشونده بود انقدر غلیظ و تیره بود که ازش وحشت کردم..پوست تنش سفید بود و سیاهی لباس رو خیلی خوب نشون می داد..

شلاق رو گذاشت روی میز و جلوم ایستاد..رهام کمی خودش رو عقب کشید..تموم تنم می لرزید..زن با خشونت لباسمو پاره کرد..یه مانتوی طوسی کمرنگ کوتاه و یه شال مشکی و شلوار مشکی تنم بود..

دکمه های مانتوم هر کدوم یه طرف افتادن..زیر مانتو یه بلوز استین کوتاه تنم بود..مانتو رو کامل از تنم در اوردن..

با صدای مرتعشی که کلمات هم نامفهوم به روی زبونم ردیف می شدند گفتم :ت..تو رو..خ..خدا ولم کنید..د..دست..ا..از..سرم بردارید..

نفس نفس می زدم..ولی اون دوتا حیوون بی خیال به کارشون ادامه می دادن..
اگر رهام منو محکم نگرفته بود نقش زمین می شدم..تا مرز سکته رفته بودم..

تیشرتمو کامل از تنم در اوردن..در اوردن که نه..بیشتر به این می موند که تیکه پاره ش کردن تا تونستن ازتو تنم درش بیارن..

جون نداشتم تقلا کنم..از زور ترس همه ی اختیارات ازم گرفته شده بود و مغزم هیچ فرمانی نمی داد..انگار همه ی سیستم بدنیم قفل شده بود..فقط صاف و صامت وایساده بودم که اون هم به خاطر رهام بود..محکم منو نگه داشته بود..فقط ازاین همه وجودم بود که بیش از حد می لرزید..می ترسیدم..وحشت داشتم از بلایی که می خواست به سرم بیاد..

زن شلاقش رو برداشت و کناری ایستاد..نگاه شهوت الود رهام به بدنم بود..چشمامو بستم که نگاهشو نبینم..سرخ نشده بودم برعکس عین مرده رنگ پریده بودم..یا بهتره بگم رنگی به صورتم نمونده بود..سفید و وحشت زده..

رهام دست داغش رو روی تنم کشید..چشمامو بیشتر رو هم فشار دادم..گرمای دستش رو که حس کردم بیشتر یخ کردم..این رو لرزش ناگهانی تنم نشون داد..

لبام می لرزید..دوست داشتم هوار بکشم و بگم ولم کنید..ولی نه دهنم باز می شد و نه زبونم کار می کرد..
به همه جای بدنم دست کشید و من بیشتر از خودم بدم می اومد..اینکه با مهارت رزمی جلوش وایسادم و می ذارم هر کار می خواد بکنه..

ولی این مهارت واسه ی اینجور جاها نبود..اینکه یه دختر تو چنگال یه مردِ هوسباز اسیر باشه..اینکه تو یه همچین موقعیتی گیر افتاده باشه..مغزم باید بهم فرمان می داد که نمی داد..انقدر ترسیده بودم که هیچی حالیم نبود..فقط یه چیز شده بود ملکه ی ذهنم و بیرون برو هم نبود..
اون هم تجاوز بود..اینکه رهام می خواست منو به ناحق از دنیای دخترانه م خارج کنه و تهش به نابودی بکشونه..

منو برگردوند..حالا رو به دیوار بودم و پشتم بهش بود..چشمامو باز کردم..نمی دونستم می خوان چکار کنن..
ولی با سوزشی که روی پشتم احساس کردم چشمام تا اخرین حد گشاد شد و جیغ کشیدم..انقدر بلند که از صدای خودم وحشتم بیشتر شد..

تقلا می کردم دستامو از تو دستای رهام بیرون بکشم ولی نمی شد..بهم شلاق می زدن..تنها صدایی که از گلوم خارج می شد جیغ بود و اسم خدا..کمک می خواستم..این عوضیا که ادم نبودن تا به حرفام گوش کنن..از خدا کمک می خواستم..اینکه زجرم ندن و راحت بکشنم..اینکه اگر قراره منو بکشن پاک بمیرم..

این دردها امانم رو بریده بود و حنجره م از جیغ هایی که می کشیدم به سوزش افتاده بود..نمی دونم چندتا شلاق به پشتم زدند ولی بالاخره دست کشیدن و هر دو ولم کردن..همین که رهام دستامو ول کرد روی زمین رها شدم و به روی شکم افتادم ..

دیگه حتی نا نداشتم بلرزم..چشمام به زور باز می شد..پشتم داغ شده بود..دردی رو حس نمی کردم فقط هر چی که بود سوزش بود..دست و پام مثل یه تیکه یخ بود ولی صورت و پشت کمرم اتیش گرفته بود..

نامردا نذاشتن یه کم حالم جا بیاد..از رو زمین بلندم کردن و پرتم کردن رو تخت..پشتم که با تخت برخورد کرد سوزشش بیشتر شد و بازم جیغ کشیدم..مثل مار به خودم می پیچیدم..ناله می کردم و از بس جیغ کشیده بودم صدام گرفته بود..

زن کنارم نشست و دستامو گرفت..چشمام نیمه باز بود..از بس گریه کرده بودم چشمام تار می دید..
دیدم که رهام داره لباساشو در میاره..بعد هم دستشو به طرف شلوارم اورد..

جون نداشتم تقلا کنم..دیگه خودمو سپرده بودم دستشون..اگر بهم شلاق نمی زدن شاید می تونستم توی این موقیعت از خودم دفاع کنم..ولی اون شلاقا باعث شده بود تنم بی جون و ناتوان بشه..

تا قبل از اینکه شلاق بخورم هم از ترس نمی تونستم کاری بکنم..نمی دونم دختری بود که مثل من اینطور گرفتار بشه؟..اگر بود می دونست که توی چنین وضعیتی چه بلاهایی به سرش میاد و چه حالتی بهش دست میده..

شلوارمو از پام در اورد..زن دستامو محکم نگه داشته بود..گرمی تن رهام رو روی بدنم حس کردم..هیچ حسی جز نفرت نداشتم..شده بودم یه تیکه گوشت که نه جون داره نه می تونه کاری بکنه..توی اون وضعیت چی می تونست باعث بشه که بازم انرژیم برگرده؟..

چشمام بسته بود و بی صدا اشکام جاری بود..با گرمی لباش به روی لبای سردم چشمامو باز کردم..
با ولع منو می بوسید..دستای گرمشو روی تنم حرکت می داد..

صداش تو گوشم می پیچید..صدای خودش بود.. 

""--ازت خوشم میاد..
-چــی؟!..
--گفتم ازت خوشم میاد..اخلاقت خاصه..یه جورایی..
-منظور؟!..
--در کل میگم..دختر با دل و جراتی هستی..و اگر هم دل و جرات نداشته باشی هیچ رقمه کم نمیاری..از این جور ادما خوشم میاد..""

هه دل و جرات؟..کدوم دل و جرات؟..اهورا کجایی که ببینی مانیا داره ذره ذره خورد می شه و هر لحظه بیشتر به سمت نابودی سوق داده میشه..من دیگه دختر قوی نیستم..مانیا شکست..

صدایی تو گوشم می گفت " هنوز که اتفاقی نیافتاده..بازم می تونی مانیای سابق باشی..با همون غرور و سرسختی..همونی که اهورا دوست داشت..یه دختر محکم و با اراده "..

ولی نمی تونم..دیگه نمی تونم اون مانیا باشم..هنوز صدای فریادش اون روز توی بیمارستان تو گوشمه..

""--وایسا مانیا..
برگرد..بذار لااقل برای اخرین بار هم که شده چشماتو ببینم..اونوقت..اونوقت برو..اونوقت بهم بگو خدانگهدار..مانیا..خواهش می کنم برگرد نگام کن..""

چهره ش جلوی چشمم بود..
رهام به تن و بدنم دست می کشید و گه گاهی وحشیانه به لبام هجوم می اورد..نگاه تار و پر از اشک من به سقف سیاه و کدر اتاق بود..
چشمام سقف رو می دید ولی چشم دلم توی اون وضعیت فقط چهره ی اهورا رو جلوی چشمام ترسیم می کرد..

""-چی می خواین بگید؟!..
--شرطمو قبول کن تا بهت بگم..
-باشه شرطتتون چیه؟..
--اینکه اسممو صدا کنی..فقط بگی..اهورا..
-واسه ی چی ..باید اسمتو صدا کنم؟!..
--تو بگو..من هم دلیلشو میگم..
-خیلی خب..میگم.................اهورا..
..--جان ِ اهورا
-هـــان؟!..
--مانیا..با من ازدواج می کنی؟..
-آقای راد.. سرگرد.. آقای اهورا راد.. جناب.............اهورا..
--جانم..""

به هق هق افتادم..جیغ کشیدم..انقدر بلند که پیش خودم تصور کردم دیوارای اتاق به لرزه در اومد..

کف دستامو به تخت فشار می دادم و خودمو بالا می کشیدم..قفسه ی سینه م محکم بالا و پایین می رفت..

رهام مبهوت نگام می کرد..اینکه تا الان اروم بودم و یه دفعه زدم به سیم اخر..اینکه داشتم وحشی بازی در می اوردم و دیگه اروم نبودم..تنم می لرزید و دستام ملحفه ی روی تخت رو مشت کرده بود..

داد می زدم..اسم اهورا رو صدا می زدم..روی زبونم تنها اسم اهورا بود و با فریاد صداش می زدم..امید داشتم همین الان در باز بشه و بیاد تو اتاق ولی نیومد..هر چی جیغ و داد کردم نیومد..

به جای اینکه ناتوان تر از قبل بشم انگار جونی تازه گرفته بودم..اون زن شلاقش رو برداشت و بلند شد..خواست منو بزنه ولی خیلی سریع شونه ی رهام رو گرفتم و انداختمش رو خودم..چون وقتی جیغ می کشیدم خودشو کنار کشیده بود و الان روی من بود..شلاق به پشتش خورد..از درد ناله کرد..

تنم یخ بسته بود ولی با این حال تمام قوام رو جمع کردم توی پاهام و زانومو اوردم بالا..انقدر محکم زدم زیر شکمش که پای خودم درد گرفت.. از درد به خودش می پیچید..

خواستم از رو تخت بیام پایین موچ دستمو گرفت..بی وقفه گازش گرفتم..همین که ولم کرد به طرف در دویدم..ملحفه هم تو مشتم بود وبه خاطر تقلاهای من نصفش افتاده بود رو زمین..حالا هم به دنبال خودم می کشیدمش..

موهام از پشت کشیده شد..دستمو به موهام گرفتم و جیغ کشیدم..اون زنیکه ی عوضی هم موهامو از پشت می کشید..به بدنم شلاق زد..درد داشت ..جیغ کشیدم و دولا شدم..موهامو کشید بالا..یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم..نفسم بند اومده بود..

فکر کرد از پا افتادم..خواست برگرده و منو با خودش بکشه که با ارنجم زدم تو شکمش..موهامو ول کرد..رهام هنوز رو تخت بود..به طرفم اومد که چون به در نزدیک بودم زدم بیرون..سریع چفت در رو از پشت انداختم..

به در می کوبید و فحشم می داد ولی من وحشت زده به اطرافم نگاه می کردم..یه راهروی تاریک بود..ملحفه رو دور خودم پیچیدم..برهنه بودم..جلوی ملحفه رو محکم نگه داشتم و دویدم..

به کجا؟..خودم هم نمی دونستم..فقط یه راهرو بود..به دیواره ش 6 یا 7 متر که جلو می رفتی یه مشعل کوچیک روشن بود..با این حال هنوز هم تاریک بود..اینجا دیگه کدوم گوریه؟!..اصلا می تونم از اینجا فرار کنم؟!..با این وضعیت؟!..

برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم..هیچی جز تاریکی ندیدم.. خواستم به دویدنم ادامه بدم که یکی از تو تاریکی جلوم ظاهر شد .. بدون اینکه بهم فرصت بده چی به چیه جلوی دهنم رو گرفت و منو کشید کنار دیوار..

توی اون ظلمات ندیدمش ولی دست گرمش روی دهنم بود..هیکلش برام محو بود..مثل یه سایه..ولی قد بلند بود..

هر چی تقلا می کردم ولم نمی کرد..منو دنبال خودش کشید..فقط تنها کاری کردم این بود جلوی ملحفه رو محکم بگیرم که یه وقت باز نشه..

این قسمت از راهرو روشن تر بود..نگاهش کردم..لال شده بودم..با تعجب زل زده بودم بهش که در یکی از اتاقا رو باز کرد و هر دو خودمون رو انداختیم توش..درو بست و قفلش کرد..پشتشو چسبوند به در و منو هم محکم گرفت تو بغلش..

هنوز نگام نکرده بود..فضای اتاق نیمه روشن بود..اغوشش گرم بود..مگه می شد اغوش اهورا سرد باشه؟..برای من بالاترین گرما رو داشت..چشمامو بستم و با تمام وجود بوی تنش رو استشمام کردم..

ناگهانی سرمو بلند کرد و صورتمو تو دستاش قاب گرفت..چشمای نمناکم فقط زل زده بود تو صورتش..عاشقانه و از سر دلتنگی نگاش می کردم..

نگاهش گرفته بود و چشماش برق خاصی داشت..
لبام لرزید..از هم بازشون کردم و فقط صداش زدم: اهورا..
چشماشو محکم روی هم فشرد و لباشو روی پیشونیم گذاشت...بوسید..نرم و لطیف..لرزش تنم اینبار از هیجان بود..از وجود اهورا..
--جانم..

روی سرم رو بوسید..بوسه هاش برام نوعی مرحم بود..
دستشو که به پشتم کشید از درد ناله کردم..سریع خودشو کنار کشید و به کف دستاش نگاه کرد..خونی بود..اخماشو کشید تو هم..اروم شونه هام رو گرفت و منو برگردوند..

می دونستم بر اثر شلاق هایی که خورده بودم پشتم زخم شده و از جای زخم ها خون جاریه..سوزش شدیدی داشت..ولی از وجود اهورا انقدر خوشحال بودم که این درد و سوزش جلوی چشمام نبود..

برگشتم طرفش..بهت زده تو صورتش نگاه کردم..رد اشکی روی صورتش پیدا بود..خواستم دستامو بیارم بالا و نوازشش کنم که سر انگشتامو تو مشت گرفت و دیوانه وار بوسید..از این کارش بغضم گرفت..به هق هق افتادم..بغلم کرد..خودمو بهش فشار می دادم..

با بغض گفت :عزیزم ..مانیا..کی تونسته باهات اینکارو بکنه؟..چرا وضعیتت اینجوریه؟..
تو همون حالت با گریه گفتم :اهورا.. مرگ رو به چشمم دیدم..اگر فرار نکرده بودم..الان..الان معلوم نبود..چه اتفاقی می افتاد..رهام..

به سرم دست کشید و اروم گفت :می دونم..می دونم اون اشغال با اینا هم دسته..ولی نمی دونستم انقدر پسته که بخواد با تو..

هر دو سکوت کردیم..کم کم گریه م بند اومد..اغوشش بهم ارامش می داد..به بازوهام دست کشید و نوازشم کرد..این گرمایی که اهورا بهم می داد کجا و اونی که تو اغوش رهام تجربه کردم کجا..فرقش زمین تا اسمون بود..

سکوت بینمون شیرین بود..الان نمی خواستم بدونم اهورا اینجا چکار می کنه؟!..اصلا واسه چی اینجاست و از چه چیزایی خبر داره؟!..
الان فقط وجود خودش برام مهم بود..اینکه پیشم بود و تو اغوشش بودم..اگر وضعیتمون خوب نبود بازم راضی بودم..خودشو می خواستم..که داشتمش..برای فرار از اینجا با هم بودیم..

دستامو اوردم بالا و دور گردنش حلقه کردم..با اینکارم ملحفه از تو دستام رها شد ولی نیافتاد..چون محکم به اهورا چسبیده بودم و این باعث شده بود ملحفه تو حالت خودش بمونه..فقط وقتی ازش جدا می شدم میافتاد..که قصد جدایی ازش رو نداشتم..

دوست داشتم همین الان بهش بگم می خوامش و دوستش دارم..ای کاش بازم بهم می گفت و ازم میخواست باهاش ازدواج کنم..اونوقت جواب من تنها یه کلمه بود..

اون کاری نمی کرد..سوزش پشتم انقدری نبود که نخوام تو اغوشش غرق بشم..انگار بهش نیاز داشتم..اینکه بهش نزدیک باشم و اون و با خودم همراه کنم..دستاش روی پهلوهام بود و منو محکم نگه داشته بود..

گونه م رو به گونه ش چسبوندم..سرمو کشیدم عقب..نگاهمو از روی گردنش تا روی چشماش بالا کشیدم..لباش لرزش کمی داشت و نگاهش توی چشمام قفل شده بود..

به روش لبخند زدم..پر از عشق..به روم عشق و لبخند پاشید پر از زندگی که می تونست دردامو هم تسکین بده..

صدای بلندی که از بیرون شنیدم باعث شد محکمتر بهش بچسبم ..
--هیسسسس..اروم باش و هیچ حرفی نزن..نباید بفهمن ما اینجاییم..فقط سکوت کن..

هیچی نگفتم..دروغ چرا هنوزم ترس داشتم ولی به خاطر وجود اهورا نادیده می گرفتمش..

کتش رو در اورد..با یه حرکت پیراهنش رو در اورد و به طرفم گرفت :زود بپوش..

سرمو تکون دادم..نشستم رو زمین و پیراهن رو تنم کردم..با این حال شلوار پام نبود..ملحفه رو مثل دامن دور خودم پیچیدم..همچین بد هم نشد..توی این موقعیت بهتر از هیچی بود..یه قسمت از ملحفه رو که توی دست و پام بود رو با دست پاره کردم..بستم دور موهام..نیمی از موهام رو می پوشوند..گوشه هاش رو بردم زیر موهام و گره زدم..

خواستم بلند شم که پشتم تیر کشید..با شنیدن صدای "اخ" من نگام کرد..کج شد و کمک کرد بلند شم..کتش رو تنش کرد..

همون موقع یکی به در کوبید..تا به خودمون بیایم در از جا کنده شد و چند نفر ریختن تو اتاق..با وحشت به لباس اهورا چنگ زدم و به اون مردا نگاه کردم..

اسلحه به دست رو به رومون ایستاده بودن..که اون زن..وارد اتاق شد..
عارم می اومد بهش بگم خاله..اون خاله ی من نبود..
نگاه بدی به ما انداخت..

--هیچ کس نتونسته از دست من..به همین راحتی قِسِر در بره..و ازاین به بعد هم این قانون تو برنامه های من حساب میشه..

با سر اشاره ی کوچیکی به یکی از اون مردا کرد..اون هم اطاعت کرد وبه طرفمون اومد..
گلوم از زور ترس و اضطراب خشک شده بود..و برای همین با تمام زوری که توی اون لحظه هنوز توی تنم مونده بود فقط محکم بازوی اهورا رو نگه داشتم و انگار با این کار می خواستم یه جورایی اونو در کنارم داشته باشم..
می ترسیدم..ازهمه ی ادمایی که اینجا هستن و می خواستن نابودم کنند واهمه داشتم..


تا مرد خواست دستمو بگیره اهورا یه مشت محکم خوابوند تو صورتش..با چشمای گرد شده به جدال بین اون ها نگاه می کردم..
نگران بودم..حالا علاوه برخودم نگران اهورا هم بودم..

مرد سرسختی بود ولی اهورا هم کم نمی اورد و حسابی از خجالتش در می اومد..
یکی دیگشون از پشت به طرف اهورا رفت..انقدر تند اینکارو کرد که تا اومدم داد بزنم و اهورا رو خبرکنم با ارنجش زد تو کمر اهورا..
جیغ کشیدم و به طرفش دویدم..هنوز به هوش بود ولی از زور درد زانو زده بود..


شونه ش رو گرفتم و تکونش دادم..سرشو انداخته بود پایین..صورتشو نمی دیدم..
با نگرانی و چشمای پر از اشکم گفتم :اهورا..خوبی؟..
بی جون سر تکون داد..خواستم کمکش کنم که صدای زن رو شنیدم :بیاریدشون..
بعد هم ازاتاق بیرون رفت..
***********************
تو مسیر بودیم..نمی دونستم ما رو کجا می برن..چشمامون رو بسته بودن..قلبم تندتند توی سینه م می کوبید و این استرسم رو بیشتر می کرد..

حس کردم ماشین متوقف شد ..صدای درش رو شنیدم بعد هم یکی بازومو گرفت و منو ازت و ماشین کشید بیرون..
با یه حرکت دستمال رو از روی چشمام باز کرد..مات و مبهوت به اطرافم نگاه می کردم..تا چشم کار می کرد بیابون بود و دره..

اصلا هیچ موجودی جز ما اون اطراف دیده نمی شد..یا خدا اینجا دیگه کجاست؟!..اصلا چرا ما اینجاییم؟!..

وقتی با عصبانیت اینو ازش پرسیدم در جوابم فقط پوزخند زد..به اهورا نگاه کردم..دستاشو از پشت بسته بودن و مجبورش کرده بودن روی زمین زانو بزنه..سرش تمام مدت پایین بود و حتی نیم نگاهی هم بهم نمی انداخت..

در کمال تعجب دیدم اون مرد منو برد لبه پرتگاه..با ترس تقلا کردم ولی نتیجه ای نداشت..
با لکنت رو به زن گفتم :د..داری چکار می کنی؟..به این یارو بگو ولم کنه..چی از جون ما می خوای؟..

قهقهه زد و به طرفم اومد..بلند بلند می خندید..با مسخرگی گفت :ولت کنه؟..هه..چه خیال خامی..تازه پیدات کردم..می خوام به بهترین و بالاترین طرز ممکن نابودت کنم..جوری که این تن و بدن خوشگلت اش و لاش بشه..بعد هم خوراک حیوونای وحشی به همین اسونی جور میشه..

نگاه ها و لحن بیانش ترس و اضطرابم رو بیشتر می کرد..توی دستای مردی اسیر بودم که هر ان امکان داشت از جانب رئیسش فرمان بگیره و پرتم کنه پایین..

سرتاپام می لرزید و راه به راه خودمو نفرین می کردم..رو به مرد لبخند شیطانی زد و سرشو تکون داد..اشهدمو خوندم..وای خدا دیگه تموم شد..

چشمامو بسته بودمو هران منتظر سقوطم بودم که صدای ماشین پلیس رو شنیدم..فکر کردم رویاست ولی صدا نزدیک و نزدیک تر می شد..
چشمامو بازکردم..نه رویا نبود..خودشون بودن..ماشینای پلیس اژیر کشان به طرفمون می اومدند..همون لحظه ای که با امید و خوشحالی داشتم به ماشینا نگاه می کردم..

صدای شلیک گلوله فضای اطراف رو پر کرد و همزمان تو قسمت راست پهلوم احساس سوزش شدیدی کردم..
داغ بود..می سوخت..انقدر زیاد که زانو زدم..دستمو به پهلوم گرفتم و وقتی به کف دستم نگاه کردم دیدم خونیه..

چشمام تار می دید..دوباره صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید..
ولی دیگه نتونستم طاقت بیارم و..چشمام بسته شد..

اروم چشمامو باز کردم..اول دیدم تار بود ولی کم کم بهتر شد..سرم سنگینی می کرد..جون نداشتم دستمو حرکت بدم و روی سرم بذارم..

گنگ به اطرافم نگاه کردم..سمت چپم یه پنجره بود و یه صندلی..سمت راستم رو که نگاه کردم چشمام تو چشمای سرخش قفل شد..صورت غمگینش که لبخند ارامش بخشی به روی لباش خودنمایی می کرد..
خواستم لبخند بزنم ولی نتونستم..سرم کمی درد می کرد..

صداشو شنیدم..اروم و دلنشین :خوبی خانمم؟..
فقط نگاش کردم..چشماش سرخ بود و صداش گرفته..
ملتمسانه گفت :تو رو خدا یه چیزی بگو..می خوام صداتو بشنوم .مانیا..کم کم دارم طاقتم رو از دست میدم..

یه قطره اشک از گوشه ی چشمش به روی گونه ش چکید..ولی هنوز نگام می کرد..
قلبم اتیش گرفت..لبامو از هم باز کردم و تنها صدایی که از گلوم خارج شد " اهورا "بود..

انگار همین هم براش کافی بود که با لبخند نگام کرد و زمزمه کرد :جانم عزیزم..می دونی چند روزه صداتو نشنیدم؟..نگاه شیطونت رو ندیدم؟..

گیج نگاش کردم ..ازحرفاش سر در نمی اوردم..مگه چند روزه که توی این وضعیتم؟..
صدای درونم رو شنید :3 روز.. 3 روز تمام بیهوش بودی..همه ی ما رو..
ادامه نداد..صداش بغض داشت..

با لبخند از جا بلند شد و گفت :صبرکن..بر می گردم..

بعد هم از اتاق بیرون رفت..تعجب کرده بودم..یعنی من 3 روزه که بیهوشم؟!.. 

درا تاق باز شد..مامان رو دیدم..چشماش از زور گریه وَرَم کرده بود و سفیدی چشمش به قرمزی می زد..
با قدم هایی بلند به طرفم اومد :عزیزدله مادر..الهی فدات بشم و تو رو توی این وضع نبینم..

همونطورکه رو تخت بودم بغلم کرد..گذاشتم اروم بشه..هیچی نگفتم..سرش کنار سرم بود..
زمزمه کردم :مامان..گریه نکن..

گریه ش شدیدتر شد..سرشو بلند کرد :جانه مادر..نمی تونم دخترم..خدا تو رو دوباره به من برگردوند..چطور می تونم اروم باشم؟..

جون نداشتم دستامو بیارم بالا..میخواستم اشکاشو پاک کنم ولی فقط گفتم :مامان به خاطر من..اشکاتو پاک کن..می بینی که حالم خوبه..پس اروم باش..

میون گریه لبخند زد..تند تند اشکاشو پاک کرد :باشه عزیزدلم..باشه دخترم..ولی اشکام از خوشحالیه مادر..
دستاشو رو به اسمون بلند کرد :خدایا شکرت..خدایا بزرگیت رو شکرکه دخترم رو بهم برگردوندی..

از اون حالتش اشک به چشمام نشست..تا اون موقع هنوز منگ بودم ولی کم کم داشتم متوجه اطرافم می شدم..حدس می زدم تاثیر داروهایی که بهم تزریق کردن..

اهورا که اشکامو دید رو به مامان گفت :خودتون رو اذیت نکنید..اینجوری مانیا هم ناراحت میشه..خداروشکر که حالش خوبه..پس بی قراری نکنید..

با تعجب به اهورا نگاه کردم ..پس با مامانم اشنا شده بود..
در کمال تعجب دیدم مامان به روش لبخند زد و گفت :باشه پسرم..

بعد هم نگاهی به هردوی ما انداخت و با لبخند ادامه داد :ایشاالله خوشبخت بشید..
تا اومدم ببینم چی به چیه و کی به کیه از اتاق بیرون رفت..

منظورمامان چی بود؟!..نکنه ازموضوع من و اهورا با خبره؟!..
***********************
کنارم نشست..با لبخند به من چشم دوخته بود..
-اهورا..
--جانم..
مکث کوتاهی کردم :چند تا سوال ازت دارم..می خوام جوابمو بدی..باشه؟..
یه تای ابروشو داد بالا :شما امر بفرمایید خانمی..تمام وقت پاسخگوی شما هستم..
لبخند زدم..چه نمکی هم می ریزه شیطون..

- اولین سوالم اینه که مامان از موضوع ما با خبره؟!..منظورم اینه که..
--متوجه منظورت شدم عزیزم..اره..از همه چیز خبر داره..
شیطون نگام کرد و ادامه داد :اینکه ازت خواستگاری کردم..اینکه دوستت دارم و برات می میرم..اینکه این دختر خانم شیطونش منی که یه مرد سرسخت و مغرور بودم رو رامِ خودش کرد..و در ضمن اینو هم گفتم که دخترش عاشقه منه..

چشمام گرد شد ..وقتی دید دارم با دهان باز وچشمای گشاد شده نگاش می کنم قهقهه زد و گفت :چیه؟..مگه دروغ میگم؟..خیلی خب نترس قسمت اخرش رو نگفتم..ولی اگر بخوای میگم..حالا می خوای؟..
با شیطنت نگام می کرد..بهش چشم غره رفتم :نخیر..لازم نکرده..خیاله خام..
لبخندشو جمع کرد :خیاله خام؟!..من تو رو از مادرت هم خواستگاری کردم..کجای کاری؟..

دیگه تا سرحد مرگ تعجب کرده بودم..این چی داشت می گفت؟!..
-چی؟!..
سرشو تکون داد:دقیقا دیروز عصر بود..انقدر بیتابت بودم مادرت که هیچ همه ی پرسنل هم بهم شک کرده بودن..اینکه تو مجردی ونامزد نداری پس چرا یه مرد مثل من که باهات نسبتی نداره اینطور داره واسه ت بال بال می زنه..مادرت چند تا سوال ازم پرسید که منم راست و حسینی جوابشو دادم..اونجا فهمید بهت علاقه دارم و منم تیر خلاص رو زدم و رسما خواستگاری کردم..

با تعجب پرسیدم :مامانم چی گفت؟!..
خندید و گفت:مامانت که حرفی نداشت فقط گفت هر چی دخترم بگه..نظر اون مهمه..
تو دلم گفتم دم مامان گرم..عاشق همین اخلاقاشم..

--خب حالا که الحمدالله بهوش اومدی و سُر و مُر و گنده ای..بگو ببینم زن من میشی؟..
از لحنش خنده م گرفت..باز از حالت جدی بودنش دراومده بود و شده بود همون اهورایی که تو شیطنت نظیر نداشت..

خواستم جوابشو بدم که سریع گفت:هِی هِی گفته باشم نگی نه و نمی تونم و باید فکرکنم و این حرفا ها..من این چیزا حالیم نیست..به اندازه ی کافی پدرمو در اوردی و اذیتم کردی..دیگه وقتشه که یه جواب درست و حسابی بهم بدی..د یالله..منتظرم..
دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه داد .. نگاهش جدی بود ..

-همینجوری الکی الکی که نمیشه..فعلا نمی تونم جوابت رو بدم..
اخماش رفت تو هم :یعنی راه نداره؟..
--نُچ..نداره..

کمی نگام کرد..برای اینکه به این بحث خاتمه بدم گفتم :سوال دومم رو بپرسم؟..
فقط سرشو تکون داد..اخی..قهر کرد..بی خیال واسه ش لازمه..
- تو چطوری فهمیدی اونا ..منظورم خالمه و..من رو گرفتن وبردن اونجا؟..

نفسش رو داد بیرون و تو موهاش دست کشید..دستاشو گذاشت لبه ی تخت و کمی به جلو خم شد :تازه رسیده بودم پادگان..هنوز حال جسمیم کاملا رو به راه نشده بود..ولی دیگه طاقت نداشتم..دلم حسابی برات تنگ شده بود..بر خلاف اصرارهای مادرم اومدم پادگان..فرمانده رو درجریان قرار دادم..اومدم اتاقم تا لباسام رو بپوشم..چون مدتی که تو خونه استراحت می کردم لباسام اینجا بود و فراموش کرده بودم ببرم خونه..
همین که وارد اتاقم شدم دیدم یکی با شتاب از تو راهرو رد شد..داشت با موبایل حرف می زد..اوردن موبایل تو پادگان خلاف قوانین بود و می خواستم بدونم این کیه که داره خلاف قانون اینجا عمل می کنه؟..وقتی برگشتم دیدم رهامه..ناخواسته دنبالش رفتم..متوجه من نشده بود..
می خواستم ازش بپرسم چرا با خودت موبایل اوردی که رفت تو یکی از اتاقا ولی در رو کامل نبست و می تونستم صداشو بشنوم..
خواستم برم تو که اسم تو رو از دهنش شنیدم..داشت می گفت ( مانیا سرسخت تر از این حرفاست..باشه حواستون بهش باشه منم خودمو می رسونم)..
یه حسی بهم دست داد..پر از تشویش ونگرانی..رفتم بیرون و توی ماشینم نشستم..از در رفتم بیرون و یه جایی مخفی شدم تا هر وقت اومد بیرون تعقیبش کنم..
وقتی فهمیدم هنوز نیومدی پادگان دیگه بیشتر شک کردم که رهام یه غلطی کرده..خلاصه تعقیبش کردم و رسیدم همون جایی که تو رو برده بودن..ولی خب یه جاهایی با چند نفر درگیر شدم ..
گفتم که هنوز حالم کاملا خوب نشده بود ..با این حال از پسشون بر اومدم..
کمی جلوتر دیدم یه دختر داره به طرفم میدوه..دقت که کردم دیدم تویی..بقیه ش رو هم که می دونی..

سرمو تکون دادم..بعد از سکوت کوتاهی گفتم :به سر اون زن..چی اومد؟..بعد از اینکه بیهوش شدم چی شد؟..
--توی تیر اندازی کشته شد..اون و چند تا از زیر دستاش که رهام هم بینشون بود..بعد از اینکه تیر خوردی به بیمارستان منتقلت کردیم..تو پهلو و شونه ت تیر خورده بود..حالت خیلی بد بود..دکترا گفتن فقط براش دعا کنید..کار منو مادرت وشمیم فقط همین بود..بعد از عمل بیهوش بودی تا 3 روز..

دیگه ادامه نداد..چون بقیه ش رو می دونستم..ولی شمیم..اون چی؟..با فهمیدن موضوع رهام..
به اهورا موضوع رو گفتم و ازش درمورد شمیم پرسیدم..
جواب داد :همه ش تو هم بود و حرفی نمی زد..نمی دونم..

باید باهاش حرف می زدم..نگرانش بودم..
*******************
مرخص شده بودم ..شمیم توی بیمارستان هم به عیادتم اومده بود..الان هم پیشم بود..
مامان برامون شربت و میوه گذاشت و رفت بیرون..

دستاشو گرفتم ..انگار از تو چشمام فهمید چی می خوام..
با لحن گرفته ای گفت :چکار می تونم بکنم مانیا؟..فقط خداروشکر می کنم کارمون به جاهای باریک نکشید..چون این ادم انقدر پست بود که هرکار می تونست بکنه..
فکر می کردم مرد خوبیه..هه..حیف اسم مرد..وقتی فهمیدم می خواسته باهات چکارکنه..

اه کشید و بعد از سکوت کوتاهی ادامه داد :خوراکم شده بود گریه..جلوی دیگران چیزی نمی گفتم ولی با خدا درد و دل می کردم..خودمو می کشتم؟..واسه کی؟..یه ادم پست؟..یه کسی که اصلا نمی شد بهش گفت ادم؟..
فقط خداروشکر کردم..اینکه از سر راهم برداشته شد و نتونست وجود من رو هم به گند بکشه..همین هم برام کافی بود و نفرتی که ازش پیدا کرده بودم باعث شد به فراموشی بسپارمش..من نفهم بودم مانیا..کر و کور بودم که نشناختمش..

دستشو فشار دادم و با مهربونی گفتم :این چه حرفیه؟..هیچ کدوم از ما نتونستیم رهام رو بشناسیم..نه من..نه تو و نه اهورا..هیچ کس..انقدر حرفه ای بوده که..خیلی راحت کاراش رو پیش می برد بدون اینکه اب از اب تکون بخوره..

لبخند تلخی زد و چیزی نگفت..
از طرفی نگرانش بودم..شکست سختی توی زندگیش خورده بود..و از طرفی هم خوشحال بودم که پای چنین ادمی فراتر از حدش تو زندگی شمیم باز نشد..

توی اتاق پدرم پشت میز کارش نشسته بودم و داشتم فاکتور های خرید کارخونه رو چک می کردم..دقیقا 1 هفته است که از ارتش بیرون اومدم..هم من و هم شمیم..

تو این 1 هفته چند بار تلفنی با اهورا حرف زده بودم ..دنبال جواب بود که من هر بار می گفتم الان نمی تونم چیزی بگم..

با خودم رو راست بودم و می دونستم از ته قلبم عاشقشم..ولی دوست هم نداشتم به همین راحتی کوتاه بیام..
زنی گفتن مردی گفتن..مثلا ناز ونیازی گفتن..همینجوری که نمی شد..خداییش دلم حسابی براش تنگ شده بود..

خودکار روتو دستام فشار دادم تا حواسم جمع کارم بشه ولی بی فایده بود..هیچ وقت نمی تونستم حواسمو از روی اهورا پرت کنم..

از همونجا مامان رو صدا زدم..ولی جواب نداد..قرار بود بره خونه ی همسایه که تازه از حج برگشته بودند..
از پشت میز بلند شدم..دست و صورتم رو شستم و لباسام رو عوض کردم..
توی هال بودم که صدای ایفن بلند شد..به طرفش رفتم..تصویر کسی روی صفحه نبود..
-کیه؟!..
--باز کن..
هول شدم..سریع ایفن رو گذاشتم..وای خدا اهورا اینجا چکار می کنه؟!..
دکمه ی در بازکن رو زدم..
************
جلوم ایستاده بود و لبخند به لب داشت..
--علیک سلام..
به خودم اومدم:سلام..اینجا چکار می کنی؟!..
اخم کرد ولی تابلو بود مصنوعیه..
--ناراحتی برگردم؟..
لبخند زدم :نه این چه حرفیه؟..بیا تو..

ازهمون جلوی در نگاهی به داخل انداخت :کسی خونه نیست؟..
-نه..
--خب اینجوری..برات مشکلی نیست؟..

لبامو جمع کردم و زل زدم تو چشماش..وای که چه با حیا شده بود:نه..مامان که دیگه می شناستت..
سرشو تکون داد و اومد تو..در رو بستم..
***************
براش میوه و شربت اوردم..اصرار داشت بشینم..رو به روش نشستم..

خیره شد تو چشمام:می خواستم باهات حرف بزنم..صاف و پوست کنده..
-باشه..بگو می شنوم..
کمی تعمل کرد..نفسش رو داد بیرون..کلافه بود :چرا مانیا..چرا هی دست دست می کنی؟..چرا با این کارات عذابم میدی؟..
با تعجب نگاش کردم :کی؟!..من؟!..مگه چکار کردم؟!..
--یعنی خودت نمی دونی داری با من چکار می کنی؟..اینکه در انتظار یه جواب از تو شب و روز دارم ذره ذره از بین میرم؟..

تازه متوجه منظورش شده بودم..با دقت بیشتری نگاش کردم..ته ریش چقدر بهش می اومد..چشماش خمار شده بود..سفیدی چشمش به قرمزی می زد..معلوم بود خوب نخوابیده..

یعنی به خاطر یه جواب از من به این روز افتاده بود؟..بیشتر از اینکه برای خودم تاسف بخورم که چرا باهاش اینکارو کردم خوشحال بودم از اینکه انقدر براش مهم هستم..
بدون شک هیچ زنی تو دنیا پیدا نمی شد که از توجه عشقش به خودش خوشحال نشه..

لبامو با زبون تر کردم و گفتم :روز اول که دیدمت با دشمنم برام فرقی نداشتی..همیشه باهات سر جنگ داشتم ودوست داشتم از مرد مغرور وخود رایی مثل تو جلو بزنم..ولی هیچ وقت نتونستم..همیشه این تو بودی که از من پیشی می گرفتی..این کل کل های بینمون ادامه داشت تا اینکه..

سرمو انداختم پایین و ادامه دادم :تونستم اون حرارت رو تو خودم حس کنم..اون عطش و اشتیاق رو..اینکه دوستت داشته باشم..نمی دونم از کی..اصلا نمی دونم..شاید همون موقع که فکر کردم تو مانور کشته شدی..وقتی بالا سرت اشک ریختم..کاری که هیچ وقت برای کسی نکرده بودم..ولی..

سرمو بلند کردم..با اشتیاق به حرفام گوش می داد..
-عشقت تو وجودم روز به روز ریشه ش محکم تر می شد وحالا در حال رشد بود..به طوری که کم کم همه ی وجودم رو تسخیر کرد..
دیگه اون مانیای سابق نبودم..در برابرت کوتاه می اومدم..وقتی ازم خواستگاری کردی باور کن از ته دلم خوشحال شدم..ولی خب فکر کردم الان بهترین موقع است که تلافی کنم..بازم شده بودم همون مانیای لجباز..دست خودم نبود و نمی دونم چرا دوست داشتم اذیتت کنم..در حالی که دلم نمی اومد..
تا اینکه اون اتفاق افتاد و..تو فلج شدی..می خواستم اینجا تمام تلاشم رو برای بهبودیت بکنم..با جون و دل در کنارت بودم و همه جوره می خواستم راحت باشی..
وقتی رهام می خواست اون کارو باهام بکنه این تو بودی که بهم نیرو دادی تا بتونم در برابرش بایستم..دقیقا زمانی که داشتم کم می اوردم و تسلیمش می شدم تو و حرفات منو به خودم اوردید و باعث شدید تواناییم برگرده..و زمانی که دیدمت جون دوباره گرفتم..
فقط یه چیزی..

منتظر چشم به من دوخت..
- پلیسا چطوری سر رسیدن؟!..اصلا از کجا فهمیدن ما اونجاییم؟!..
--رد رهام رو گرفته بودن..فهمیده بودن منم دارم تعقیبش می کنم..وقتی رسیدن اونجا کمین می کنند و زمان حمله متوجه میشن دارن ما رو انتقال میدن که بعد از اون تعیبمون کردن و فهمیدن کجا هستیم..
-پس یعنی می دونستن رهام داره خیانت می کنه؟!..
سرش رو تکون داد :اره..مدتی که من پادگان نبودم همه ی کارهاش انجام شده بود و گروه ها در جریان بودن..و همون روز که فرمانده می خواست من رو در جریان بذاره از پادگان خارج شدم و رهام رو تعقیب کردم..

با دقت به حرفاش گوش می کردم..عجب شیر تو شیری بوده ..ولی خدا رو شکر اتفاق بد و جبران ناپذیری این وسط نیافتاد..

از جاش بلند شد و کنارم نشست..هیچ حرکتی نکردم..فقط نگاش کردم..
زل زد تو چشمام :مانیا..بازم می خوام ازت خواستگاری کنم..هزاران بار هم که شده باشه بهت میگم دوستت دارم و تا دنیا دنیاست ماله خودمی..
نگاهمون تو هم قفل شده بود ..
--با من ازدواج می کنی؟..
-یه شرطی دارم..قبول می کنی؟..
--هر چی باشه..
لبخند زدم:من می خوام تخصصم رو بگیرم..مشکلی که نداری؟..
اروم خندید :من گفتم می خوای چی بگی..نه عزیزم چرا که نه؟..خیلی هم خوبه..
با لبخند سرمو تکون دادم..

--خب جواب من چی شد؟..
با عشق نگاش کردم و لبخند زدم..دیگه وقت لجبازی نبود..
-بله..
--بله چی؟..
-باهات ازدواج می کنم..

برقی توی چشماش نشست..
هر دو توی حس وحال خودمون بودیم که از جا بلند شد..از این حرکتش تعجب کردم..صورتش سرخ شده بود..
من هم رو به روش ایستادم..دستی به صورتش کشید وبا صدایی که لرزش درش نامحسوس بود گفت :من دیگه میرم..برای خواستگاری رسمی امشب با خانواده م میام..
اروم گفتم :بیشتر بمون..
برگشت ونگام کرد..

زیر لب گفت :نمی تونم..وگرنه از خدامه..می ترسم..یه وقت..
با انگشت اشاره به من و خودش اشاره کرد..متوجه منظورش شدم .. سرخ شدم..سرمو انداختم پایین..

زیر لب خداحافظی کرد..تا پشت در دنبالش رفتم..
وقتی که رفت به در تکیه دادم..ازته دل شاد بودم..
چشمامو بستم و با ارامش لبخند زدم..

همون شب به همراه پدر ومادرش اومدن خواستگاری..
مادرش همونطور که قبلا گفته بودم زن فوق العاده مهربونی بود..پدرش هم مرد متشخصی بود..
به خوبی خوشی همه چیز تموم شد..مامان رضایتش رو اعلام کرد و گفت که جواب و نظر من شرطه قبولی اهورا ست..

و من هم که دیگه ناز و این حرفا رو تو کارم نیاورده بودم بله رو دادم..
*********************
بعد از کلی ادا اومدن برای عکاس ها که خیلی هم بهمون حال داد شام رو خوردیم..
همه اومده بودن تو سالن تا رقص تانگو من و اهورا رو ببینن..
اهورا نگاهی به اطراف انداخت..رقصمون هماهنگ بود..
--این همه لشکر اومده به عشق..
-مانیا..
اهورا منو چرخوند و از پشت بغلم کرد: آره خانومی من..

دستم رو محکم گرفت و برد وسط پیست .. همون لحظه نورها خاموش شد و آهنگه "عشق نمی خوابه" از منصور رو گذاشت و من ِ بی جنبه هم سریع تو بغل اهورا برای رقص جا گرفتم..
البته اونجا فقط جای من بود ولی خب بازم مانیا بودم دیگه..شیطنتام رو داشتم..

یه لحظه از ذهنم خاطرات بچگیم گذشت و باعث شد بخندم که اهورا پرسید: به چی میخندی؟..
-یادمه وقتی کوچیک بودم همه اش می گفتم... خدایا اینا که دارن تانگو میرقصن چی به هم میگن حالا هم که تو سکوت کردی! خیلی ممنونم..
اهورا من رو بیشتر به خودش فشار داد و زیر گوشم گفت :می خوای بهت بگم چی میگن؟..
سرمو تکون دادم..اروم درحالی که هرم گرم نفسهاش پوست گردنم رو می سوزوند گفت :عشق من..عزیزدلم..خانمی..خیلی دوستت دارم..همیشه برای من باش..
با تعجب گفتم :همینا رو میگن؟!..
سرشو عقب برد:نه همشون..فقط اونایی که عاشقن..

دستامو دور گردنش حلقه کردم و زل زدم تو چشماش:پس منم میگم عشق من..عزیزم..تا ته دنیا باهاتم و دوستت دارم..

لبخندش پررنگ تر شد..
--می دونی چیه؟..
-چی؟!..
--ای کاش هیچیکی تو سالن نبود..
با تعجب گفتم :چرا؟!..
شیطون خندید و گفت :دیگه دیگه..اگر نبود بهت می گفتم..
منظورش رو فهمیده بودم..دیگه سرخ نشدم به جاش با لبخند بهش چشم غره رفتم که خندید و محکمتر بغلم کرد..

رقص تموم شد همه برامون کف زدن و یکی یکی جلو اومدن تا برامون آرزوی خوشبختی کنن ..

کم کم همه رفتن و فقط خودی ها مونده بودن.. 
شمیم به طرفم اومد..کنارم ایستاد..اثارغم رو تو صورتش پیدا نکردم..برعکس شاد و خوشحال بود..
با شیطنت گفت :خوشبخت بشی خانم دکتر..
لبخند زدم :ممنونم خانم پرستار..خوشحالی شمیم؟..

با لبخند سرش رو تکون داد :خیلی..به دو دلیل..یکی اینکه بهترین دوستم امشب عروسیشه و من به چشم خوشبختیش رو می بینم..و دومین دلیلم اینه که تونستم با خودم کنار بیام و برای همیشه رهام رو فراموش کنم..فکر می کردم سخته..ولی به راحتی از پسش بر اومدم..وقتی به این فکر می کردم که می تونست باهام چه کارهایی بکنه و منو به روز سیاه بنشونه بیشتر تو فکر می رفتم و می گفتم خدا رو شکر که پاش از زندگیم بیرون کشیده شد..این مهمه..

با لبخند سرمو تکون دادم :درسته..و خوشحالم که به این نتیجه رسیدی..
بغلش کردم..صورت همو بوسیدیم..

مامان یه دستمال گرفته بود جلوی صورتش و گوله گوله اشک میریخت. طاقت دیدن اشکاشو نداشتم
بغلش کردم : مامان چرا گریه می کنی؟ مانیا داره خوشبخت میشه.. شما هم همسایه ما می شید و هر روز هر روز میاید خونمون پس چرا گریه می کنی؟

--خوشحالم که خوشبخت میشی عزیزدلم این ها همه اش اشک شوقه..
لبخند زدم و مامان رو در آغوش گرفتم
اهورا هم داشت همین حرفا رو به مادرش میزد..
مامان و بابای اهورا هم بغلم کردند و برامون آرزوی خوشبختی کردن! مگه میشه با اهورا بود و خوشبخت نشد؟
جای خالی پدرم رو خیلی واضح احساس می کردم..اگر امشب اینجا بود من و اهورا رو دست به دست می کرد..

ناخداگاه قطره اشکی توی چشمام جا خوش کرد..ولی خیلی زود پسش زدم..نمی خواستم کسی رو ناراحت کنم..
پدرم و محبتاش همیشه توی قلب من بود..یاد و خاطرش فراموش نشدنی بود..

بعد از عروس کشون که اهورا مخالفش بود و به خواست من قبول کرده بود رسیدیم ..
خونه ی مشترک من و اهورا..

اهورا دستم رو گرفت و گفت: چطوره؟..
-سلیقه شوهرم عالـــیه..
باز شیطون شد: خوبه پس امشب حسابی جبران می کنی..
خودمو زدم به کوچه ی علی چپ :چی رو؟ من که شدید خوابم میاد..
--مانیــــــا..

با این که ته دلم قیلی ویلی می رفت پشتم رو بهش کردم و پریدم تو حموم..
دکور خونه به سلیقه ی من چیده شده بود..مامان سنگ تموم گذاشته بود و از همه جهت مخلصش هم بودم..

به اطرافم نگاه کردم..حالا من چیکار کنم؟..چرا اومدم اینجا؟..
تصمیم گرفتم حالا که اینجام یه دوش بگیرم..هر کار کردم نشد که بشه! زیپه باز نمی شد..
داد زدم: اهورا؟..
از پشت در گفت :جانم؟..
-بیـا..
از خدا خواسته گفت :درو باز کن ..اومــــدم..

وقتی اومد داخل بهم فرصت نداد و سریع بغلم کرد ..جیغ خفیفی کشیدم.. از حموم بردم بیرون و انداختم رو تخت..
هم خودش نفس نفس می زد هم من :اهورا این چه کاری بود؟!..
خواستم بلند شم نذاشت..سریع کنارم نیمخیز شد :ناز نکن عزیزم..
-اِ چی میگی تو؟..
خندید و با شیطنت گفت :الان بهت نشون میدم چی میگم..

به سمتم یورش برد و دستام رو گرفت تو دستش .. اول فقط نگام کرد..منم با لبخند تو چشماش خیره شده بودم..
دوست داشتم تقلا کنم ولی اون محکم نگهم داشته بود..اروم صورتشو اورد پایین و..شروع کرد به بوسیدنم.. خیلی نرم... آهسته... و داغ..

از زور هیجان نفسم بند اومده بود..
وقتی دست اهورا به سمت زیپ لباسم رفت چشمام بسته شد و ..
من وارد یه مسیر شدم.. یه مسیر پر از خواستن های اهورا و ناز کردن های من..

یه مسیر که مثل آب، آتش شعله ور شده ی عشق و عطش اهورا رو فروکش کردم.. 
در مسیر آب و آتش..من چون ابی بودم ارام و پر از ارامش و اهورا چون اتش پر از گرما و حرارت عشق..
و حالا هر دو توی این مسیر قدم گذاشته بودیم..
و این مسیر تا زمانی که جامِ زندگی خالی نشود ادامه خواهد داشت منبع 
romanfa

 

 

درباره : رمان عاشقانه ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : تمام قسمت های رمان در مسیر آب و آتش , رمان عاشقانه در مسیر آب و آتش , در مسیر آب و آتش قسمت اخرش , قسمت جدید در مسیر آب و آتش , داستان در مسیر آب و آتش , داستان عاشقی , داستان جدید در مسیر آب و آتش , دانلود رمان در مسیر آب و آتش ,
بازدید : 381
تاریخ : چهارشنبه 24 تیر 1394 زمان : 13:48 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش