رمان واقعا جدید و قابل خواندن سرنوشت نمیشی قسمت آخر
رمان واقعا جدید و قابل خواندن سرنوشت نمیشی قسمت آخر
رمان واقعا جدید و قابل خواندن سرنوشت نمیشی قسمت آخر
رمان واقعا جدید و قابل خواندن سرنوشت نمیشی قسمت آخر
الناز به پهلوم زدو آروم تو گوشم گفت: خودتو سبك نكن نمي شناستت... يه كاري نكن ضايعت كنه...
سرمو تكون دادم ولي لبخند رو لبام از بين نمي رفت. وقتي راه افتاديم از آيينه ماشين زل زده بودم بهش و حتي يه لحظه هم دست بردار نبودم خيلي سخت بود كه بعد از يكسال دوري، عشقتو ببيني و نتوني هيچ كاري بكني يا حرفي بزني. تو حال و هواي چشم چروني بودم كه اميد خيلي جدي و سرد به الناز گفت: خانم ميشه آيينه رو به يه سمت ديگه بچرخونيد؟..........
الناز گفت: براي چي؟
-يا حداقل به اين خانم بگين انقدر بهم زل نزنه...معذب ميشم
الناز چپ چپ بهم نگاه كرد و اميد ادامه داد: مي دونم قبلا نامزدم بودند ولي من الان هيچي يادم نمياد... از حلقه تو دستم مي دونستم ازدواج كردم يا نامزد دارم ولي منو ببخشيد هيچ حسي ندارم... چون هيچي يادم نمياد... خيلي دوست دارم حافظم برگرده و همه چي يادم بياد ولي دست خودم نيست.
از حرفش دلم شكست. مي دونستم اميد اون آدم سابق نيست ولي نه تا اين حد. نگاهمو انداختم پايين و ديگه بهش نگاه نكردم. ترجيح دادم فعلا با خاطراتش خوش باشم تا با خودش كه هيچي يادش نمياد.
وقتي رسيديم تهران، نيما و مامان با ديدن اميد از تعجب و خوشحالي مثه خودم شده بودند ولي اميد خونسردِ خونسرد بود، فقط يه سلام داد و سكوت كرد. نگاهش سردِ سرد بود مثه يه ربات
همون شب شناسنامه و كارت ملي باطل شدشو بهش دادم. با اين كه يه ذره بهش ثابت شده بود ولي بازم شك داشت. توي مداركش يه كارت اهدا خون هم بود كه مي تونست كامل بهش ثابت كنه كه خودِ اميده
فردا صبح رفتيم آزمايشگاه براي تعيين گروه خونيش كه ببينيم با كارتش يكيه يا نه . وقتي جوابو گرفتيم و گروه خونيش يكي دراومد ديگه باور كرد كه اميده و چيزايي كه ما ميگيم راسته... تازه بعدش عكسا و فيلماي نامزدي رو بهش نشون دادم. ديگه باور كرده بود ولي هنوزم حافظش همون بود.
چهار ماه گذشت. بهار رسيد ولي اميد رفتارش باهام همون جور مثه قبل بود، سرد سرد... مثه يه غريبه... حالا كه باورش شده بود من نامزدشم خيلي سعي مي كرد منو بشناسه و باهام بيشتر آشنا بشه ولي همين كارش اعصابمو به هم مي ريخت. مينا خانم صدام مي كرد...همش شما شما مي كرد. من همون اميد سابقو مي خواستم همون كسي كه ديوونه وار عاشقم بود نه اين آدم غريبه رو.
براي اينكه كمكش كنم كه حافظه شو بدست بياره بردمش پنج كلبه و حسابي دل بي بي و بابا علي رو خوشحال كردم، داستانو براشون تعريف كردم و هر كدومشون سعي كردند كه خاطرات اميدو بهش برگردونند اما فكر كنم نمي بردمش بهتر بود اونقدر با همه سرد و بي روح برخورد كرد كه همشونو نااميد كرد و باعث ناراحتيشون شد.
از پنج كلبه كه برگشتيم تصميم گرفتم ببرمش پيش يه دكتر مغز و اعصاب، دكتر بهم گفت: معمولا حافظه اين جور افراد فقط با يادآوري خاطراتي كه براشون يه نوع شوك بوده برمي گرده... البته اونم نمي شه صددرصد تضمين كرد.
روز و شب كارم شده بود فكر كنم و دنبال يه راه چاره باشم براي اينكه حافظه اميدو دوباره برگردونم. دنبال خاطره اي مي گشتم كه براي اميد مثه يه شوك باشه و حافظه شو برگردونه.
بعد از چند روز فكر كردن يادم افتاد به صحنه اي كه منو از دست باربد نجات داد. بايد خاطره اون روز رو براش زنده مي كردم. اما چه طوري؟!
با الناز و نيما مشورت كردم و بعد از كلي هم فكري تصميم گرفتيم كه يه نقشه توپ و طبيعي بكشيم و اميدو تو تله بندازيم. البته تو همين حين فكر كنم باعث كار خير شدم، يه جورايي فهميدم كه نيما و النازم دارن به هم چراغ سبز نشون مي دن... خوشحال بودم... كي بهتر از الناز كه زن داداشم بشه؟
بالاخره نقشمونو اجرا كرديم...
صبح روز جمعه همه وسايل پيك نيكو جمع كرديم و رفتيم سمت چالوس... آبشار بهشت...قرار گذاشتيم كه شبو اونجا بمونيم. وقتي رسيديم شروع كرديم به چادر زدن و آتيش روشن كردن، بعد از ناهار منو و نيما و الناز زديم به كوه، اميد نيومد و گفت كه مي خواد بخوابه... حسابي عوض شده بود اميد آدمي نبود كه منو تنها بذاره و بخوابه!
تو راه كوه نقشه مونو به بار ديگه مرور كرديم. نقشه حساب شده اي بود فكر همه جاشو كرده بوديم. نزديكاي عصر برگشتيم و حالا وقتش بود كه نقشه مونو پياده كنيم.
با چشمك نيما فهميدم كه بايد مرحله اول نقشه رو اجرا كنم. از جام بلند شدم و كفشامو پوشيدم كه اميد گفت: كجا مينا خانم؟
ازكلمه مينا خانم متنفر بودم... حالم از اين كلمه بهم مي خورد.
گفتم: مي رم دستشويي... الان برمي گردم
براي اولين بار خدا خدا مي كردم كه نخواد باهام بياد چون اونجوري همه نقشمون بهم مي خورد. خوشبختانه اميد هيچي نگفت. اگه اميد خودم بود همراهم ميومد و تنهام نمي ذاشت. از يه طرف از نيومدنش براي اجراي نقشه خوشحال بودم و از يه طرفم بغض گلومو گرفت... چقدر دلم برا اميد خودم تنگ شده بود.
رفتم همون جايي كه با نيما و الناز هماهنگ كرده بوديم يه جايي با فاصله زياد از چادرا... هوا داشت غروب مي كرد كه پيمان، دوست نيما سر رسيد، قرار بود نقش باربدو بازي كنه، كلي ازش تشكر كردم و گفتم: ببخشيد شايد تو اين نقشه چند تا مشت و لگد بخورين... من از همين جا پيشاپيش ازتون معذرت مي خوام.
خنديد و گفت: نه مينا خانم... آخه چند تا مشت و لگد كه واسه ما بوكسورا چيزي نيست.
منم خنديدم و گفتم: فقط يه چيزي ...به وقت نزنيدشا!
-چشم... به روي چشم... ما فقط اومديم اين جا كه كتك بخوريم.
لبخندي زدم و گفتم: بازم شرمنده
هوا ديگه داشت كم كم تاريك مي شد و بايد منتظر علامت چراغ قوه نيما مي مونديم. قرار بود وقتي من براي دستشويي از چادر زدم بيرون و دير كردم همه نگرانم بشن و الناز و نيما و اميد بيان دنبالم بگردند بعدش نيما يه جوري اميدو تو اين مسيري كه ما بوديم قرار بده كه دنبالم بگرده. اون موقع بهمون علامت ميده و من مثه همون روز جيغ مي كشم و ادامه نقشه رو مي ريم.
هوا ديگه كامل تاريك شده بود كه ديدم نيما با چراغ قوه علامت داد. وقتش بود كه نقشه مونو اجرا كنيم با اين كه خيلي از پيمان خجالت مي كشيدم ولي خوابيدم رو زمين و بهش گفتم چهار دست و پا بياد روم و مثلا وانمود كنه كه نيت شومي داره و مي خواد ازم سوء استفاده كنه.
خيلي از هم خجالت مي كشيديم ولي هر جوري بود توي اون حالت قرار گرفتيم درست مثه همون حالت كه باربد منو گير انداخته بود البته بدون اينكه كوچكترين تماسي با هم داشته باشيم. حالا وقت جيغ زدن من بود. به پيمان گفتم در گوششو بگيره و بعدش با تموم قدرتم شروع كردم به جيغ زدن. بايد با صدام اميدو به طرف خودم مي كشوندم بايد پيدام مي كرد.
بين جيغام به پيمان گفتم: خب حالا شما دستاي منو بگيرين جوري كه مثلا نذارين تكون بخورم منم با پاهام تقلا مي كنم كه مثلا مي خوام از دستتون خلاص بشم... مي خوام وقتي اميد اومد واقعا باور كنه...
سرشو تكون داد و همين كارو كرد منم شروع كردم به تقلا وجيغ زدن. صدام ديگه كم كم داشت مي گرفت. پس چرا اميد نميومد؟!
ديگه داشتم از اومدنش نااميد مي شدم كه ديدم با يه ضربه محكم پيمان بيچاره از روم به چند متر اون ور تر پرت شد درست مثه باربد../ پس نقشم گرفته بود ولي پيمان بيچاره... اميد از عصبانيت داشت مي تركيد رفت طرفشو دقيقا همون ضرباتو حواله پيمان كرد. از قبل با پيمان هماهنگ كرده بوديم كه بعد از دو تا ضربه خودشو به بي هوشي بزنه كه اميد دست از حمله برداره و پيمانم همين كارو كرد. اميد اومد سمتم و با اين كه همه لباسام تنم بود ناخودآگاه پيراهنشو دراوورد و انداخت روم. نشست، محكم بغلم كرد و در حالي كه نفس نفس مي زد گفت: مينا... تو حالت خوبه؟...خوبي عزيزم؟... گريه نكن، نگران نباش من اينجام حالشو گرفتم .... بهت گفتم كه باربد آدم درستي نيست
واي خدايا باورم نمي شد اميد حافظه شو بدست اوورده بود. شده بود همون اميد سابق، همون اميدي كه عاشقش بودم و مي پرستيدمش... از خوشحالي زدم زير گريه و گفتم: اميد...اميد تو حافظه تو بدست اووردي!
يه ذره مكث كرد و با خوشحالي گفت: آره...آره... ديگه همه چي يادم مياد... همه چي ... واي خدايا شكرت... دوباره يادم مياد كه عاشقتم... دوباره يادم مياد كه زندگيمي و چقدر دوست دارم عزيزم... ميناي خودم... چقدر دلم برات تنگ شده بود.
اشكامو پاك كرد و گفت: هميشه مي دونستم قبلا عاشق يكي بودم ولي يادم نميومد اون نفر كي بوده!؟...حالا مي دونم اون تو بودي عزيزم... تو بودي
همين جور كه اشك مي ريختم گفتم: دوست دارم اميد... عاشقتم
پيمانم وقتي اول حرفامونو شنيده بود، رفته بودو تنهامون گذاشته بود كه راحت باشيم.
اميد شروع كرد به بوسيدن موها، صورت، گردن و لبام. چقدر دلم برا آغوشش تنگ شده بود. اونقدر تو حال و هواي خودمون بوديم و از عشق لبريز بوديم كه برامون زمان و لحظه و جا و مكان هيچ معنايي نداشت... عشق يعني همين... عشق يعني يكي شدن و يكي موندن...
بعد از چند وقت تحقيق و پس و جو مشخص شد اون جسدي كه به نام اميد تاييد شده بود جسد يه دانشجوي بيچاره بود كه وسط راه سوار اتوبوس ميشه. برا همين هيچ كس از وجودش خبر نداشت و بعدا معلوم شد كه خونوادش يكسال بود كه دنبالش مي گشتند و اون علامتي كه روي سينه جسد ديدم يه نوشته تاتو نبود، يه خراشي بود كه بر اثر تصادف به وجود اومده بود و بعد از سوختگي مثه يه زخم تاتو به نظر مي رسيد. تنها اشتباه فاحشي كه كرده بودم اين بود كه تاتوي اميد سمت چپش يعني سمت قلبش بود و اون زخم روي جسد طرف راستش بود اگه اينو همون موقع يادم ميومد و فهميده بودم اين يك سال اين همه زجر نمي كشيدم و خيلي زودتر از اين حرفا اميدو پيدا مي كردم و بازم اينو خيلي خوب فهميدم و درس بزرگي گرفتم كه : «حريف سرنوشت نميشم»
چشامو باز كردم و روي تخت از اين پهلو به اون پهلو شدم. نگاهي به چهره مظلوم اميد انداختم كه خواب خواب بود. پنج سال از ازدواجمون مي گذره و من هنوزم مثه اون زمان عاشقشم و دوسش دارم. بعد از اون حادثه بر اثر ضربه اي كه به اميد خورده بود توانايي بارداريشو از دست داده بود و همين باعث شد كه ما نتونيم بچه دار بشيم. البته اين موضوع رو يك سال پيش فهميديم. اميد با اين كه با تموم وجودش عاشقم بود خيلي اصرار كرد كه راه خودمو برم و خودمو از حس مادر بودن محروم نكنم. ولي من بچه http://masoud293.ir/
رو با اميد مي خواستم اگه قرار بود اميدو نداشته باشم بچه رو هم نمي خواستم.
عاشق اميد بودم و بچه برام مهم نبود برا همين به جون خودم قسمش دادم كه ديگه اين بحثو وسط نكشه و فراموشش كنه... الان بعد از پنج سال زندگي هنوزم عاشقونه همديگرو دوست داريم و حاضريم به خاطر هم هر كاري بكنيم حتي حاضريم از جونمونم براي هم مايه بذاريم...
و اين يعني اوج خوشبختي دو نفر....
منبع رمان فا
درباره : جدیدترین رمان ها ,