رمان خوانده نشده خیلی قشنگ دل خوش به بودنت
رمان خوانده نشده خیلی قشنگ دل خوش به بودنت
رمان خوانده نشده خیلی قشنگ دل خوش به بودنت
ارام ضربه ميزنم به در اتاقش ....
با صداي ارامي ميگويد : بيا تو ...
در را باز ميکنم .... روي صندلي پيانو نشسته و از پنجره بيرون را نگاه ميکند ...
ميگويم : کجا سير ميکني ...
ميخندد : هيچي امروز هوا خيلي خوبه ... بنظرم تميزتر از هميشس ...
من : تا بوده همين بوده بهترم نميشه ....
کنارش مينشينم : اره هيچوقت خوب نميشه ..............................................................
ميگويم : چه خبرا؟
ميخندد مثل هميشه غمگين : خبرا که دست شماست اقا ....
لبخند ارامي ميزنم : شما که خودت بهتر از من حال و روزمو فهميدي ... شانس اورديم جا من عاشق بهار نشدي ....
بلند ميخندد : ديوونه ....
ادامه ميدهم : شما که بگي ديوونه از بقيه چه توقعي ميشه داشت ...
ميخندد : خوبه بسه ديگه انقدر خودتو مظلوم نشون نده ماشالا واسه خودت هفت خطي هستي ...
ميخندم : جدي ؟؟ معلومه؟
ارام ميگويد : اره ... خوبه خوشم مياد زرنگي ... اما حق کسيو نميخوري ...
نفس عميقي ميکشم : شما به من ياد دادي حرفم و بزنم و حقمو بگيرم ... بيشتر ازين ياد نگرفتم ...
سرش را تکان ميدهد : همين نماز خوندنت برا من اندازه تمام دنيا ارزش داره ...
ادامه مطلب بروید.....
رمان جدید نرگس رو که تهیه کردیمو گذاشتم خیی رمان قشنگی است حتما تا اخر بخونید
خوب بهتر از خانواده ام شروع کنم تا بیشتر با من آشنا بشید .
من توی خانواده خیلی مومن به دنیا اومدم تمام دختر های فامیل از وقتی به سن 9 سالگی می رسند باید چادر سرشون کنند نه این که قبل از اون بتونم جلوی نامحرم بدون روسری باشند ، ولی تو این سن همه چیز جدی
میشه بعد از اون وقتی به سن 12 سالگی می رسند خیلی خانواده راحتتر باشند 13 سالگی باید تمام دخترها پوشیه بزنند که نکنه یک نامحرم دخترها رو ببینه البته من نمی دونم علتش چیه چون خدا گردی صورت و از مچ دست به پایین و از مچ پا به پایین حلال کرده ولی خانواده من از خدا هم خدا تر شدند و اونم حرام اعلام کردند .
خوب داشتم می گفتم حالا نوبتی باشه نوبت خانواده منه
من از خانواده بزرگی هستم دو تا عمو دارم ، عمو ناصر و عمو حشمت که هر کدوم چند تا بچه دارند که یواش یواش باهاشوون آشنا میشین اسم پدر منم نصرت بهتر بگم حاج نصرت چون پدرم روی کلمه حاجی خیلی حساس طوری که ما بهش میگیم حاج بابا ، خوب حاج بابای من تو بازار فرش فروش ها یک حجره داره ، عموم هام هم
همین طور ، مامان طوبی که میشه دختر خاله بابام آخه خانواده من فقط با فامیل ازدواج می کنند و تا حالا نشده یک غریبه با این خانواده وصلت کنه ، برادرم ابراهیم پسر بزرگ خانواده خیلی مغرور و از خود راضی ولی من و خیلی