پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است.
هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند …
یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا می افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می گیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند .
فرمانده که جان خود را در خطر می بیند پا به فرار می گذارد و سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی می شود و با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریاد می زند : کمکم کن جانم را نجات بده . کجا می توانم پنهان شوم؟!
پوست فروش میگوید : زود باش بیا زیر این پوستینها و سپس روی فرمانده مقداری زیادی پوستین می ریزد …
بقیه ادامه مطلب........
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد.
تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.
ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
ادامه مطلب برووو
داستان جدید و قشنگ نامزد و پدرجان عروس
داستان جدید و قشنگ نامزد و پدرجان عروس
داستان جدید و قشنگ نامزد و پدرجان عروس
آنتون پاولوویچ چِخوف (به روسی: Анто́н Па́влович Че́хов) (زادۀ ۲۹ ژانویۀ ۱۸۶۰ در تاگانروگ – درگذشتۀ ۱۵ ژوئیۀ ۱۹۰۴) داستاننویس و نمایشنامهنویس برجستهٔ روس است. او در زمان حیاتش بیش از ۷۰۰ اثر ادبی آفرید.او را مهمترین داستان کوتاهنویس برمیشمارند و در زمینهٔ نمایشنامهنویسی نیز آثار برجستهای از خود بهجا گذاشتهاست و وی را پس از شکسپیر بزرگترین نمایشنامهنویس میدانند. چخوف در ۴۴سالگی بر اثر ابتلا به بیماری سل درگذشت.
در بعضی جاها نام کوچک چخوف بهاشتباه بهصورت «آنتوان» نوشته و تلفظ میشود.
شنیدهام، که شما زن میگیرید، پس چه وقت سور کلوخ اندازان دوران جوانی خودتان را خواهید داد
ادامه مطلب بروووو
داستان جدید و قشنگ کوزه عسل
داستان جدید و قشنگ کوزه عسل
استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و
رمان جدید رمان احساس من قسمت پنجم
رمان جدید رمان احساس من قسمت پنجم
لب تاپو روی میزی گذاشتم .
-این عکس هارو کی گرفتی که من نفهمیدم
انا-خب دیگه اونش بماند اینو ببین همون موقع است که ارسان اومد ارایشگاه دنبالت ...ببین چه جوری داره با نگاهش می خورتت ....از بس که دوست داره
پوزخند زدم
چه خوش خیاله
-راستی کی می خوای برگردی اینجا
انا-حالا فعلا که خونه خالمم نمی خوام روزهای اول زندگیتون مزاحمتون بشم
دلم می خواست داد بزنم و بهش بگم داره اشتباه می کنه اما در جوابش فقط تونستم یه لبخند کج و کوله بزنم
-راستی رابطت با رسول چطوره
انا-ای بدک نیست
-نمی خواین یه فکر درست و حسابی درباره زندگیتون کنید
انا-نمی دونم ....می ترسم دوباره همه چیز خراب شه ....تو که وضع منو می دونی از کجا معلوم دوباره چند سال بعد درگیری پیدا نکنیم
-مگه نگفتی باهاش حرف زدی...
انا-چرا ولی ....اون حق داره پدر شه ....می ترسم مثل امیر جا بزنه
- دیوونه رسول واقعا دوست داره
تا خواست جواب بده گوشیش زنگ خورد
انا-رسوله
بقیه ادامه مطلب......
حکایت اموزنده و پر طرفدار تله موش
حکایت اموزنده و پر طرفدار تله موش
موشی از شکاف دیوار کشاورز و همسرش را دید که بستهای را باز میکردند. فهمید که محتوی جعبه چیزی نیست مگر تله موش، ترس وجودش را فرا گرفت. به سمت حیاط مزرعه که میرفت، جار زد: تله موش تو خانه است. تا به همه اخطار بدهد.
مرغک قدقد کرد و پنجهای به زمین کشید. سرش را بلند کرد و گفت: بیچاره، این تویی که باید نگران باشی، این قضیه هیچ ربطی به من ندارد، من که توی تله نمیافتم. موش رو به خوک کرد و گفت: تله موش تو خانه است. خوک از سر همدردی گفت: واقعاً متأسفم . اما کاری به جز دعا از دست من بر نمیآید. مطمئن باشید که در دعاهام شما را فراموش نخواهم کرد.
موش سراغ گاو رفت و او در پاسخ گفت: به نظرت خطری من را تهدید میکند؟
موش سرافکنده و غمگین به خانه برگشت تا یکه و تنها با
بقیه ادامه مطلب......
داستان جدید و پر معنا بوی کینه داستان جدید و پر معنا بوی کینه
داستان جدید و پر معنا بوی کینه
داستان جدید و پر معنا بوی کینه
بوی کینه که بسیار خواندنی، مفهومی و قابل تامل می باشد. معلّم یک کودکستان به بچه هاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیب زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسههاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ۵ سیب زمینى بود. معلّم به بچه ها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب زمینی هاى گندیده. به علاوه، آنهایى که سیب زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند.
ادامه مطلب برووووو
داستان واقعا جدید وخواندنی پسر قدکوتاه پادشاه 94
داستان واقعا جدید وخواندنی پسر قدکوتاه پادشاه 94
داستان واقعا جدید وخواندنی پسر قدکوتاه پادشاه 94
داستان واقعا جدید وخواندنی پسر قدکوتاه پادشاه 94
داستان ادبی و خواندنی پسر قدکوتاه پادشاه، این داستان ادبی بسیار جالب و خواندنی می باشد.
ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب روی باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می کرد ، پسر به فراست استیصار به جای آورد و گفت ای پدر کوتاه خردمند به که نادان بلند نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر
الشاة نظیفة والفیل جیفة
اقل جبال الارض طور و انه ///// لاعظم عند الله قدر و منزلا
آن شنیدی که لاغری دانا ///// گفت باری بابلهی فربه
اسب تازی و گر ضعیف بود ///// همچنان از طویله خر به
پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند و برادران به جان برنجیدند
تا مرد سخن نگفته باشد ///// عیب و هنرش نهفته باشد
هر پیسه گمان مبر نهالی ///// باشد که پلنگ خفته باشد
ادامه مطلب برووووووو
رمان خوانده نشده خیلی قشنگ دل خوش به بودنت
رمان خوانده نشده خیلی قشنگ دل خوش به بودنت
رمان خوانده نشده خیلی قشنگ دل خوش به بودنت
ارام ضربه ميزنم به در اتاقش ....
با صداي ارامي ميگويد : بيا تو ...
در را باز ميکنم .... روي صندلي پيانو نشسته و از پنجره بيرون را نگاه ميکند ...
ميگويم : کجا سير ميکني ...
ميخندد : هيچي امروز هوا خيلي خوبه ... بنظرم تميزتر از هميشس ...
من : تا بوده همين بوده بهترم نميشه ....
کنارش مينشينم : اره هيچوقت خوب نميشه ..............................................................
ميگويم : چه خبرا؟
ميخندد مثل هميشه غمگين : خبرا که دست شماست اقا ....
لبخند ارامي ميزنم : شما که خودت بهتر از من حال و روزمو فهميدي ... شانس اورديم جا من عاشق بهار نشدي ....
بلند ميخندد : ديوونه ....
ادامه ميدهم : شما که بگي ديوونه از بقيه چه توقعي ميشه داشت ...
ميخندد : خوبه بسه ديگه انقدر خودتو مظلوم نشون نده ماشالا واسه خودت هفت خطي هستي ...
ميخندم : جدي ؟؟ معلومه؟
ارام ميگويد : اره ... خوبه خوشم مياد زرنگي ... اما حق کسيو نميخوري ...
نفس عميقي ميکشم : شما به من ياد دادي حرفم و بزنم و حقمو بگيرم ... بيشتر ازين ياد نگرفتم ...
سرش را تکان ميدهد : همين نماز خوندنت برا من اندازه تمام دنيا ارزش داره ...
ادامه مطلب بروید.....